سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲

کابوسِ جنگ

دیشب خواب دیدم که لباس آشخوری بر تن و تو پادگان آموزشی نیروی زمینی هستم. دستور می رسه که نیروی دریایی نیرو کم داره، ما باید بریم کمک.بخط میشیم جلوی در اسلحه خونه تا تفنگمون بگیریم و راه بیافتیم. تفنگ کم می یاد و من هم که آخر از همه بودم، بی تفنگ می مونم و من و همراه خودشون نمی برند. منم از خدا خواسته با قیافه ای ناراحت و دلی شاد، بر می گردم خونه.

چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۲

دیوارِ خیلی کوتاهِ علم

تا تقی به توقی می خوره و اوضاع اقتصادی یک کم خراب می شه، اولین گروهی که باید تاوانشو پس بدن، محققین هستند. بدبختی اینه که مثل رانده های اتوبوس، اعتصاب هم نمیشه کرد. کی واسش مهمه اگه چند روزی پیشرفت علم متوقف بشه؟ اثرش زود تر از چهل پنجاه سال دیگه معلوم نمیشه.

چهارشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۲

چوپانِ بی‌سواد __

یادمه در کتابهای تاریخ مدرسه از گذشتگان به عنوان موجودات ابلهی یاد می‌شد که باعث تمام بدبختیهای الانِ ما هستند. همیشه در شگفت بودم که آیا این ابلهیت تموم شده یا اینکه همونطور ادامه داره. با این فرق که من الان جای چوپانِ بی‌سوادِ دورانِ غاجار رو گرفتم. همه چیز به همین نسبت عوض شده ولی ماهیتش فرقی نکرده. چه ترسناک!