دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴

علی __

هنگامی علی علیه السلام خطبه ۴۲۰ نهج البلاغه را ایراد می‌کرند، شخصی به ایشان دشنام داد. اطرافیان به طرف دشنام دهنده هجوم بردند تا او را کیفر کنند. حضرت آنان را بازداشتند و فرمودند که این شخص تنها دشنام داده و کیفر دشنام بیشتر از یک دشنام نیست. اما من او را با بخشایش کیفر می‌کنم. این قانونی است که آن حضرت وضع نمودند. پاسخ یک دشنام خون و جان و مال نیست بلکه حد‌اکثر یک دشنام است، ولو اینکه حرمت مقامی چون علی علیه السلام شکسته شده باشد.

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴

آیا واقعاً راه حل بهتر و عادلانه تر از واگذاری سهام عدالت برای خصوصی سازی وجود ندارد؟ من که اینطور فکر نمی‌کنم. به نظر من حداقل یک راه وجود دارد که به اندازه این روش قابل دفاع است. من نمی‌گویم که این راه حل خوب است، فقط می‌گویم که دست کم از واگذاری سهام عدالت بهتر است. در این راه حل، دو دولت تشکیل می‌دهیم. یکی به سیاست می‌پردازد و دیگری به اقتصاد.
دولت اول همین دولت سیاسی است که تمام کارهایی که فعلاً بر دوش دولت است را انجام خواهد داد، منهای هر گونه فعالیت اقتصادی. تمام فعالیتهای اقتصادی بر عهدهء دولت دوم است. در اصل، این دولت دوم یک شرکت سهامی عام است که سهام دارانش ایرانیان بالای هجده سال هستند. این دولت دوم یک هیات رییسه دارد که با انتخاب مستقیم مردم به قدرت می‌رسند. این هیات رییسه رییس جمهور دوم را انتخاب می‌کند.
تنها رابطهء بین این دو دولت این است که دولت دوم به دولت اول مالیات می‌پردازد، مثل هر شرکت دیگری.
مسولیتهای این دو دولت هم به شکل زیر خواهد بود:دولت اول: سیاست، اطلاعات و امنیت، قانونگزاری و اجرای قانون، آموزش و پرورش، بهداشت و هر فعالیت غیر اقتصادی دیگر. تنها منبع درآمد این دولت، مالیاتهایی است که از مردم، شرکتهای خصوصی و دولت دوم دریافت می‌شود.
دولت دوم: کلیه فعالیتهای اقتصادی دولت فعلی، نفت، معادن، مدیرت شرکتهای دولتی و صنایع مادر که مطابق قانون اساسی قابل واگذاری به بخش خصوصی نیستند.
خوبی این روش این است که سیاستگذار و بازار را از هم جدا می‌کند، این باعث می‌شود که فضا برای رشد بخش خصوصی بازتر شود. در این حالت هر کدام به طور جداگانه باید پاسخگوی مردم باشند. در نتیجه حساب دخل و خرج واضح تر خواهد بود. و از همه مهمتر، مدیرت را بدون واگزاری مالکیت منتقل کرده‌ایم.

احیا شده از وبلاگ قبلی به کمک کاشهء گوگل

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۴

قدرتِ آمریکا متناهی است __

بزرگترین اشتباهی که جرج بوش کرد (از نظر منافع آمریکا)، حمله به عراق بود. حالا به تدریج این اشتباه نتایج خودش را دارد نشان می‌دهد. اولینش ترکتازی ایران است. احمدی نژاد که خیالش از بابت حمله و تحریم جمع است، دلیلی برای کرنش در برابر خواست آنها نمی‌بیند. هرچند که با موضوع کمی خشن برخورد می‌کند، ولی خوب نتیجه گیری منطقی در این شرایط همین است.
مورد دوم که شاید کم تر به آن توجه شده است، از دست دادن کنترل آمریکای لاتین است. آمریکا دارد یکی یکی باغچه‌های حیات خلوتش را از دست می‌دهد. در بولیوی، ونوزلا و شیلی افراد کاملا چپگرا و ضد آمریکایی به قدرت رسیده اند.
هردوی معلولات، یک علت دارند: جمع و جور کردن اوضای عراق فرای توان آمریکا است و آمریکا توان لازم را برای سامان بخشیدن به همه این مشکلات را ندارد.

جمعه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۴

برف (داستان) ۰

نمی‌توانستم بخوابم. چندباری پهلو به پهلو شدم، شاید که خوابم ببرد ولی بی‌فایده بود. به پهلوی راست بودم که چشمانم را باز کردم. گلهایِ فرش زیرِ نورِ ماه می‌درخشیدند. به آرامی سرم را به سمتِ پنجره چرخاندم. پتویم را پس زدم و از جایم بلند شدم تا بروم و پرده را بکشم، به این امید که در اتاقِ تاریکتر بتوانم بخوابم. به کنار پنجره که رسیدم، از کشیدنِ پرده منصرف شدم. رفتم جلو و پیشانیم را به شیشه چسباندم و به بیرون خیره شدم. برف بند آمده بود و آسمان صافِ صاف بود. قرصِ کامل ماه هم در آسمان می‌درخشید و بازتابِ نورِ سردِ سحرانگیزش از رویِ برفها مرا جادو کرده بود. وگرنه دلیلِ دیگری وجود نداشت که در آن وقتِ شب پالتویم را بر تن کنم و به طرفِ در حرکت کنم.
هیچ صدایی نبود بجز صدای نفس زدنِ من. چند ثانیه‌ای، شاید هم چند دقیقه‌ای بی‌حرکت ایستاده بودم و به سکوت گوش می‌دادم. تا اینکه سکوت با صدای راه رفتنِ من در برف شکسته شد. خرچ .... خرچ .... خرچ ...
واردِ پارک شدم. در اوجِ زیبایی خلوتِ خلوت بود. شاد بودم که که اینهمه زیبایی تنها مالِ من است. شادیم مرا به حرکت وا می‌داشت. با خودم زمزمه کردم که «آنچنان برقص که گویی که کسی تورا تماشا نمی‌کند!» بعد هم فریادی شادمانه کشیدم، چند قدم دویدم، دستانم را باز کردم و شروع کردم به چرخیدن. نمی‌دانم چند دور چرخیده بودم که پایم لغزید و به پشت بر رویِ تشکِ برفی افتادم. نفس نفس می‌زدم و انگیزه‌ای برای بلند شدن نداشتم. همانطور بر رویِ زمین ماندم. به ماه خیره شده بودم که از میانِ شاخه‌های عریان می‌درخشید. مثل جواهری که بدنهایِ برهنهء درختان را آراسته بود.
آنقدر رویِ زمین ماندم تا نفسم به آهنگ طبیعیش بازگشت، از جایم برخواستم و به راهم ادامه دادم تا اینکه به محوطهء نسبتا بازی رسیدم که در میانش استخری بود. خم شدم و گلولهء برفی ساختم و بی‌هدف پرتاب کردم. فقط می‌خواستم که به ردیفِ درختان آنسویِ استخر برسد. اما به نیمهء راه هم نرسید و با صدایی که از خشکی استخر حکایت می‌کرد، فرود آمد. کنجکاو شدم، به لب استخر رفتم تا خشک بودنش را ببینم. استخر نیمه پر بود. و آن نیمهء پر هم آب نبود، یخ بود.
با تردید پایم رویِ یخ گذاشتم و کمی فشار دادم. به نظرم محکم آمد. سپس کاملا به داخلِِ استخر رفتم و ایستادم. به آرامی شروع به حرکت کردم. چند قدم می‌دویدم و چند قدمی سُر می‌خوردم تا اینکه به وسطِ استخر، کنارِ فوارهء بزرگ رسیدم که کاملاً با یخ پوشیده شده بود و از دورش قندیلهایِ کوچک یخی آویزان بودند. یکی از قندیلها را کندم. درست مثل تکه‌ای کریستال بود که از چهلچراغی کنده باشم، صاف و زلال. شاید هم مثلِ یک تکه آبنبات. به دهان گذاشتمش و مزمزه کردمش. خیلی سریع از این کارم پشیمان شدم. بر عکسِ ظاهرش، خیلی تلخ و بدمزه بود. به کناری انداختمش و به سوی لبه استخر به راه افتادم.
به قدم زدن ادامه دادم. به دنبالِ جایی مناسب می‌گشتم که چند دقیقه‌ای بنشینم. خیلی طول نکشید که جایِ موردِ نظر را پیدا کردم. نیمکتی بود چوبی، با پایه‌های فلزی. بر رویش لم دادم و فکرم را آزاد گذاشتم تا برای خودش در باغ رویاهایم چرخی بزند. واقعاً لحظاتِ شیرینی بود. اما نمی‌دانم چرا یکدفعه احساس تنهایی کردم. به نیمکت نگاهی انداختم، خیلی خالی بود. خالی تر از خالی. کاش کسی را داشتم که این لحظات را با او شریک می‌شدم. بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. بجلو خم شدم، و صورتم را در میان دستانم گرفتم و بلند گریستم.
آنقدر گریستم تا احساسِ سبکی کردم. دلت پرواز می‌کند، بعد از سیر گریه کردن. به عقب برگشتم و به نیمکت تکیه دادم. چشمانم را باز کردم. ناگهان توی دلم خالی شد، همه‌جا تاریکیِ مطلق بود. تاریکِ تاریکِ تاریک. تنها منبعِ نور چراغی بود که کنار نیمکت ایستاده بود. انگار تکه‌ای از زمین را بریده باشند و در فضایِ بیکران رها کرده باشند. تکه‌ای که تنها من، نیمکت و آن چراغ را با خود داشت. اما نه، ما تنهایِ تنها هم نبودیم. صدایِ پا می‌آمد، صدایی که حکایت از قدمهایی سبک داشت. به سمت صدا برگشتم. چیزی دیده نمی‌شد ولی صدا به آرامی نزدیک تر می‌آمد. تا اینکه نقاطی در مرز تاریکی و روشنایی آشکار شدند. به آرامی و ذره ذره، خودش را در نور غرق کرد. نمی‌توانستم از او که عصارهء تمام زیباییهایِ عالم بود چشم برکشم. صورتی داشت به سفیدیِ برف، لبانی به سرخیِ خون و گیسوانی به سیاهیِ شب. به آرامی به سمتِ من می‌خرامید و لباسِ حریرش هماهنگ با خطوطِ ظریف بدنش به موسیقیِ قدمهایش می‌رقصید.
آمد و به آرامی در کنارم نشست و با دیدگانِ سیاهش به چشمانم خیره شد. نگاهم به نگاهش گره خورد. گره‌ای که من توان باز کردنش را نداشتم. اگر هم توانش بود، دلیلش نبود. در او جاذبه‌ای قوی دیدم که مرا به سمتِ خودش می‌کشید. تسلیم شدم و او را در آغوش فشردم. بدنش به سردیِ برف بود. اما برایِ من در این دنیا هیچ چیز به گرمی بدنِ سرد او نبود.
سرش را از رویِ شانه‌ام برداشت. به عقب برگشتیم و به هم خیره شدیم. اینبار لبانِ سرخش بود که بی‌صدا مرا می‌خواندند. لبهایم را رها کردم تا لبانش را در آغوش بگیرند و در دل آرزو کردم که ای کاش می‌شد که این لحظات برایِ همیشه ادامه می‌یافتند. اما افسوس که باید فردایش در سمینار مهمی شرکت می‌کردم. خودم را به عقب کشیدم و ایستادم و خیلی سریع پشتم را به او کردم و دور شدم. اما در تمامِ مسیر نگاهِ سنگینش را حس می‌کردم که بدرقه راهم بود.
از آن پس، هر شب به پارک می‌رفتم و ساعتها بر روی همان نیمکت می‌نشستم. ولی هیچ خبری نبود که نبود.