شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۵

قلعهء نامرئی

این شیوه‌ای است که مردم این دیار با میراثشان رفتار می‌کنند. قلعه‌ای با خاک یکسان می‌شود تا چند خروار گندم بیشتر حاصل گردد.
کمال آبادِ نیشابور، بهار هزار و سیصد و هشتادو پنج.

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

در حسرت یک فنجان اسپرسوی ناب

هر از چندگاهی، هوس می‌کنم که به یاد دوران تحصیل، بروم و در گوشهء قهوه‌خانه‌ای یا کافی‌شاپی بنشینم، قهوه‌ای بنوشم، مردم را تماشا کنم و شاید چند کلمه‌ای بنویسم. اما هر بار، به محض اینکه درِ قهوه‌خانه را باز می‌کنم و بوی متعفن سیگار به مشامم می‌خورد از خیر این آرزو می‌گذرم.
یادش بخیر آن روزگاری که هر شنبه، بعد از گشتی در مرکز شهر، وارد هر قهوه‌خانه‌ای که می‌شدم، تنها یک بو به مشامم می‌رسید: بوی تند قهوه. با آنکه در آن دیار تعداد سیگاریها شاید چندین برابر اینجا بود و منِ غیرِ سیگاری در اقلیت بودم، جای سیگار کشیدن خارج از قهوه‌خانه و دمِ در بود.
کسی از شما جایی در تهران می‌شناسد که عطرِ قهوه به بوی سیگار آلوده نباشد؟

سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۵

می‌خواهیم، بی‌آنکه ... __

می‌خواهیم در جام جهانی قهرمان شویم، بی‌آنکه لیگ، باشگاه و مدرسه فوتبال درست و حسابی داشته باشیم. می‌خواهیم فیلمهایمان در جهان بدرخشند، بی‌آنکه ادبیات داستانیِ درخشانی داشته باشیم. آرزوی رقابت با والت دیسنی را داریم، بی‌آنکه یک دانه داستان نقاشی مصور (کمیک اسکریب) منتشر کرده باشیم. می‌خواهیم در عرصه علم و دانش بدرخشیم، بی‌آنکه مدرسه و دانشگاه درخشانی داشته باشیم. می‌خواهیم فقیر نباشیم، بی‌آنکه درآمدی کسب کرده باشیم. می‌خواهیم مورد احترام دیگران باشیم، بی‌آنکه احترام گزاشته باشیم.

می‌خواهیم نوک هرم را ساخته باشیم، بی‌آنکه پایه‌اش را بنا کرده باشیم.

خدایا، بازی را سه صفر به آنگولا واگزار کنیم تا بلکه بیدار شویم....

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

سکهء ده تومانی (داستان) ۰

مردمکِ چشمهایم کمی تنگ شده بود و همه‌جا را تاریکتر از آنچه که باید می‌دیدم. نفسم به سختی بالا میامد و مثانه‌ام داشت می‌ترکید. در شکمم غوغایی بود. انگار که یک موتورسوار داشت روی دیواره معده‌ام عملیات آکروباتیک اجرا می‌کرد.
خودم را به در توالتِ عمومی رساندم. در آن حال، بویِ تند و زنندهء توالت برایم رایحه‌ای گوارا بود. دمِ درش نظافتچی رویِ یک چهار پایه نشسته بود و چُرت می‌زد. روبرویش در رویِ زمین قوطیِ سوهانی بود که چندتا سکه و اسکناس درونش داشت. بیشتر به گدایی می‌مانست که آنجا را برایِ کسب و کار انتخاب کرده بود. پیرمردی بود که چهره‌ای چروکیده و موهایی ژولیده داشت. با لباسِ ژنده‌ای هم سعی کرده بود بدنش را بپوشاند، هر چند که به خاطرِ پارگی‌هایِ متعدد تلاشش چندان موفقیت آمیز نبود. در حقیقت اگر به خاطر این نبود که کثافت رنگ پوست و لباسش را یکی کرده بود، به نظر نیمه عریان می‌آمد.
داخلِ راهرویِ توالت شدم. از این خوشحال بودم که چشمانم به آفتابِ بیرون عادت کرده بود و در آنجا جزئیات زیادی را نمی‌دیدم. هر سه توالت خالی بودند. واردِ وسطی شدم و خودم را سبک کردم.
چندثانیه‌ای که گذشت هم سبک شدم و هم چشمانم به تاریکی عادت کرده بوند. شروع کردم به مشاهده محیطِ اطراف. کفِ توالت کمی آب جمع شده بود و کاشیهایِ سفیدش به خاکستریِ تیره می‌زدند. مساوات برقرار بود و کاشیهایِ دیوار هم به همان اندازهء کاشیهای کف از لجن بهره برده بودند. درِ توالت هم خصوصیاتِ درهایِ توالتهایِ عمومی را داشت. «خدای من! باید استفاده از توالتهای عمومی را برای کودکان زیر هجده سال ممنوع کنند! آخه چرا کسی اینا رو فیلتر نمی‌کنه؟»
کارم که تمام شد، بلند شدم و همینکه شلوارم را تا نیمه بالا بالا کشیده بودم، تلق، تولوق، قولوپ... احتمالاً یک سکه از جیبم افتاده بود. شلوارم را بالا کشیدم. دست به جیبم زدم. دوتا سکه داخلش بود، ولی باید سه تا می‌بود. سکه‌ها را در آوردم، دوتا سکهء پنجاه تومانی با تصویرِ سیمرغ بودند. تا چشمم به آنها افتاد و فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، توی دلم خالی شد و ضعف کردم. شاید اگه در جایِ تمیز تری بودم، از حال می‌رفتم و بر رویِ زمین ولو می‌شدم.
یک سکهء ده تومانی بود که بارگاه و نامِ امام رضا (ع) بر رویش نقش بسته بود. من هم که مسلمان با غیرتی هستم، نمی‌توانستم اجازه بدهم که نام معصوم در چنین جای نا‌مبارکی بماند. هرچند که خیلی وسواسی هم، هستم اما باید تلاش خودم را می‌کردم. به دنبال تمیزترین راه ممکن بودم که ناگهان فکری به ذهنم رسید: «از نظافتچی می‌خواهم که آن سکه را در بیارد.»
رفتم دمِ در روبرویِ نظافتچی. خم شدم به طوری که سرم با سرش هم ارتفاع شد. با اینکه بویِ زننده‌ای می‌داد، سعی کردم خم به ابرو نیاورم. خیلی آرام و با متانتت گفتم «ببخشید آقا ... ». چشمانش را باز کرد و بدونِ هیچ حرکتی به من زل زد. فهمیدم که آماده شنیدن است. «ببخشید آقا. یک سکهء ده تومانی از جیبم به داخل توالت افتاد. ممکنه که لطف کنید و برایم درش بیارید؟ » چندثانیه‌ای مستقیم به چشمانم نگاه کرد. بعدش هم به آرامی چشمانش را بست. انگار نه انگار که من با او حرف می‌زدم.
نا امید به داخلِ توالت برگشتم. تنها یک راه بود، و آنهم متاسفانه آخرین راه بود که مجبور بودم به عنوانِ اولین راه از آن استفاده کنم. آستینهایم را بالا زدم. بر روی کفِ توالت زانو زدم. خیلی سریع سردی و خیسی را در زانوها و ساقِ پاهایم حس کردم. ولی من تصمیم را گرفته‌بودم. بدونِ اینکه به خودم شکی راه بدهم، به دستِ چپم تکیه کردم و دستِ راست را به داخلِ چاه فرستادم. بویِ تندی که می‌آمد، حکایت از این داشت که دستم بزودی چه چیزهایی را لمس خواهد کرد.
همینطور که دستم را به آرامی فرو می‌فرستادم، سعی می‌کردم که دیواره‌ها را لمس نکنم. ولی خوب، بی‌فایده بود و زبریِ املاحی که رویِ دیواره رسوب کرده بود، دستم را خراشید. «باید کلسیم باشد به اضافهء اوره، خوبه که خیلی شیمی بلد نیستم!»
بالاخره نوکِ انگشتانم آب را لمس کرد. ولی گویا خیلی هم آبکی نبود. کمی غلیظ‌تر از آب به نظر میامد. دستم را در آن مایعِ لزج فرو بردم تا اینکه به کفِ انحنایِ لوله رسید. خیلی عمیق بود. تا نزدیکیهایِ آرنجم داخل آب بود و تقریبا صورتم با زمین مماس شده بود. با دستم شروع کردم به جاروبِ کفِ چاه. یک دور بیشتر نرفته بودم که آستینم تاب نیاورد، سر خورد و به پایین افتاد. دیگر برایِ بازگشت خیلی دیر شده بود. تا اینجایِ کار هزینهء زیادی پرداخته بودم. برای همین هم به هرقیمتی که شده باید کار را به نتیجه می‌رستاندم. به جستجو ادامه دادم تا دستم به یک چیز گرد خورد. لبه‌هایِ تیز و چین خورده اش حکایت از این داشت که هنوز به نتیجه نرسیده‌ام. با نا امیدی به جستجو ادامه دادم. از این نگران بودم که به نتیجه نرسم و اینهمه برایِ هیچ بوده باشد. اما نگرانیم بی‌مورد بود. بالاخره پیدایش کردم. صاف و گرد بود. بین انگشتهای اشاره و وسطم گیرش انداختم و با دقت بیرون کشیدمش که مبادا رها شود. همینکه بیرون آمد، متوجه شدم که من تنها موجود زندهء آنجا نبودم. سوسکی داشت به سرعت از ساعدم بالا می‌رفت. با یک رقصِ سریع سوسک را به گوشه‌ای پرت کردم و بعد هم زیرپایم لهش کردم، خـــــرچ .... از این قدرت نمایی سرمست بودم که ناگهان متوجه شدم چه بلایی بر سرم آمده بود. در اثر آن رقص بی‌جا، سکه دوباره به داخلِ چاه رفته بود.
دوباره برای در آوردنش اقدام کردم. این دفعه با تجربه تر بودم و خوشبختانه تنها موجود زنده در آن توالت. وقتی که سکه را ذر کفِ دستِ پر از کثافتم دیدم، لبخندی از رضایت زدم و با خوشحالی به بیرون از توالت رفتم.
امان از کمبود امکانات .... از صابون در آنجا خبری نبود. با آب خالی سعی کردم که خودم و سکه را تا جای ممکن تمیز کنم و از نتیجه کار راضی بودم. حق هم داشتم، چون خیلی تمیزتر شده‌بودم. ولی خوب بعدها از واکنش عابرین فهمیدم که نتیجه چندان رضایت بخش هم نبوده. می‌توانم بگویم به نظر آنان، نظافتچی از من تمیزتر و محبوبتر می‌نمود.
موقع بیرون رفتن، سکه را در قوطیِ سوهانِ نظافتچی انداختم. به چشمانش نگاه کردم تا تشکر را در آنها ببینم. اما آنچنان غضبناک بودند که خم شدم و سکه را برداشتم. نگاه عاقل اندر صفیهی تحویلم داد و به عالم هپروت بازگشت. منهم بی‌خیال سکه را در جیبم گذاشتم و دور شدم.
در پیاده رو از رفتار عابران متوجه شدم که چندان خوشبو و خوش منظر نیستم. برای همین از گرفتن تاکسی منصرف شدم و پای پیاده به خانه رفتم. در خانه هم با استقبال گرمی روبرو نشدم. مجبور شدم که در حیاط با آب سرد استحمامی مقدماتی کنم و لباسهایم را در کیسه در بسته گذاشته و همنشین زباله‌ها کنم.
شب موقع خواب بود که داشتم حوادث روزانه را مرور می‌کردم. همه مراحلِ کار با جزئیات در ذهنم نقش بسته بودند. نظافتچی، توالت، سوسک، حمامِ آبِ سرد و ... که یادم آمد سکه را از جیب شلوارم بر نداشته بودم.

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

چرخه نانو فن‌آوری نیز کامل شد

به نقل از واحد مرکزی خبر، بامداد امروز بزرگترین کارخانه تولید نانو موتورها در کشورمان شروع به کار کرد. این کارخانه که برای اولین بار در جهان در مقیاسی گستره کار خود را اغاز کرده است، یکی از یکی از پیشرفته‌ترین فناوریهای بیونانو را به خدمت گرفته است. بنا بر گزارش خبرنگار واحد مرکزی خبر، این کارخانه قادر به تولید روزانه ده‌هزار میلیارد نانو‌ماشین است و برای بیست هزار نفر اشتغال ایجاد کرده است. این نانوموتورها که قادر به شناکردن در مایعات هستند، در امر فِرتالیزیشن کاربرد شایانی دارند و همچنین موسسهء انگلیسی نشنال گامت دونیشن تراست نسبت به خرید تمامی تولیدات این کارخانه ابراز علاقمندی کرده است.

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

صدایی از بهشت

مدت زیادی بود که این سوال برایم پیش اومده بود که فرق یک کارت صدای صدهزار تومانی با کارت صدای روی لپتاپم چیست. آیا به اندازه قیمت فرق دارند؟ دل را به دریا زدم و رفتم و یکی خریدم.
یا اختلاف خیلی است، یا من گوش خیلی حساسی دارم. صداها زیر و رو شدند. خیلی از اصوات که شنیده نمی‌شدند، حالا شنیده می‌شوند. خلی از اصوات هم که شنیده می‌شدند، دیگر شنیده نمی‌شوند. حالا می‌تونم چشمهام رو ببندم و تصور کنم که مثلاً اَمی لی جلوم نشسته و داره برنامه زنده اجرا می‌کنه. یا اینکه رفتم و دفتر نت رهبر ارکستر رو موقع اجرا براش ورق میزنم.
اگر با خواندن این نوشته وسوسه شدید که صد چوق خرج کنید و نتیجه رازی کننده نبود، به من شکایت نکنید. به یک مرکز شنوایی سنجی مراجعه کنید.

گربه (داستان) (قرمز) ۰

خواندن این داستان به افراد زیر هجده سال و خانمهای باردار توصیه نمی‌شود. در ضمن بهتر است که با شکم خالی خوانده شود.
به خانه رسیدم. در را باز کردم و رفتم تو. چراغ خاموش بود. معلوم بود که هنوز بر نگشته. چراغ را روشن کردم، دیدم یک یاداشت رویِ میز است. کیفم را پرت کردم رویِ مبل و یاد‌داشت را برداشتم. نوشته بود: «سلام، من امشب خونه نمیام. بی‌زحمت غذای گربه رو بهش بده. »
خیلی سریع خودم را جابجا کردم. این گربهء لعنتی آمده بود و خودش را به پاهایِ من می‌مالید. اعصابم خورد بود. می‌دانست که من از گربه بدم میاد اما به رویِ خودش نمی‌آورد. باید یک راهی پیدا می‌کردم که از شر این گربه خلاص شوم. یادداشت را به گوشه‌ای انداختم و به آشپزخانه رفتم و یک قوطی غذایِ گربه را که رویِ کابینت گذاشته بود، برداشتم و بازش کردم و جلویِ گربه گذاشتم. بعد هم خیلی سریع از آشپزخانه رفتم بیرون و در را قفل کردم. «آخیش! راحت شدم از دستش. »
شام خورده بودم، خسته هم بودم برای همین سریع دندانهایم را شستم آماده خواب شدم. رویِ تخت دراز کشیدم و خیلی سریع خوابم برد.
با میو میویِ گربه از خواب پریدم. گیج و منگ بودم. نمی‌دانستم چقدر خوابیده بودم. فقط می‌دانستم که هنوز هم دوست دارم بخوابم، اما مگر این گربهء لعنتی اجازه می‌داد؟
بلند شدم تا بروم و ببینم چه مرگش است. تویِ آشپزخانه بود و میو میو می‌کرد. هر از چندگاهی هم این طرف اون طرف می‌پردید و خودش را به در و دیوار می‌زد. در را باز کردم. همچین که خواستم از لایِ در نگاهی به داخلِ بیاندازم، گربه از لایِ در پرید بیرون و من هم ناخداگاه به عقب جهیدم. دستِ کم دیگر ساکت شده بود.
به اتاقم برگشتم و در را پشتِ سرم بستم. اصلا خوش نداشتم که بیاید داخلِ اتاقم، آنهم موقعی که خواب هستم. دوباره رویِ تخت دراز کشیدم و خیلی سریع به خوابِ عمیقی فرو رفتم....
یک چیز خیس و زبری رویِ صورتم را جارو می‌کرد. یک چیز گرم و سنگینی هم سینه‌ام را می‌فشرد. کمی طول کشید تا در عالم خواب و بیداری از این مشاهداتم یک استنتاجِ منطقی بکنم: گربه! خواستم با یک ضرب قافلگیرانه به کناری پرتش کنم. اما، باید خونسردیم را حفظ می‌کردم زیراکه در آرامش بهتر می‌توان تصمیم گرفت.« این گربه باید تنبه شود. باید درسِ خوبی بگیرد.» برای همین تمامِ تلاشِ خودم را کردم تا به اعصابم مسلط شوم و بر ترسِ خودم غلبه کنم. خیلی آرام دستانم را به طرفِ گربه بردم و شروع کردم به نوازشش. گربه ابله از این کار خوشش آمد. خیلی آرام دستان نوازشگرم را شم را به طرف سرش متمایل کردم. آرام آرام دستانم به نزدیکیِ گردنش رسیدند. ناگهان دستانم را دورِ گردنش حلقه زدم و با تمامِ قدرت فشردم. منتظرِ واکنشِ دردناکش نبودم. او هم چنگالهایش را بیرون آورد و در گوشتِ صورتم فرو کرد. همینطور که گردنش را می‌فشردم، بلندش کردم تا از صورتم دور شود. چنگالهایش به همراه گوشت و پوست، از صورتم جدا شدند، اما تسلیم نشد. اینبار آنها را به دستانم فرو کرد و آنهارا خراشید. «خیال کردی! من کم نمیارم. » این را گفتم و من هم به تلافی گردنش را مهکم تر فشار دادم. تا بلکه هرچه زودتر بشکند و از شرش خلاص شوم. او تقلا می‌کرد و من می‌فشردم. با اینکه درد می‌کشیدم، آرام آرام لبخند برروی لبانم نشست. داشت کم می‌آورد. پیروزِ میدان من بودم.
گربه را به گوشه‌ای پرت کردم و از تخت بلند شدم. خواب از کله‌ام پریده بود. تازه فهمیدم بودم که چه کردم. «این چه غلطی بو که من کردم؟ اگه بیاد و ببینه که چه بلایی سر گربه‌اش اومده، من رو میکشه!» باید یک کاری می‌کردم. صحنه سازیی چیزی .... باید یک جوری آثارِ جنایت را از بین می‌بردم. رفتم و با اکراه از دُمش گرفتم، به توالت بردمش، به داخل چاه انداختمش و بعد هم سیفون را کشیدم. گربه رفت و در چاه گیرکرد و آب شروع کرد به بالا آمدن. دُمِ گربه در داخل آب داشت برای خودش تلو تلو می‌خورد. صبر کردم تا دوباره سیفون پر از آب شود. یک دفعه دیگه امتحان کردم. بی‌فایده بود. آب باز هم بالاتر آمد. کفِ توالت پر از آب شده بود. «اینطوری نمیشه.» با عصبانیت به آشپزخانه رفتم و بزرگترین ساتوری را که در آشپزخانه بود برداشتم. به توالت برگشتم. دستم را تا آرنج داخلِ آب کردم. دُمش را گرفتم و بیرون آوردمش. رویِ زمین پهنش کردم و با تمامِ قدرت ولی بی‌هدف با ساتور بر رویش کوبیدم. زیرِ ضرباتِ ساتورم می‌رقصید. کوبیدم و کوبیدم و کوبیدم. چندین تکه شده بود. یک تکه را برتاشتم و به داخلِ توالت پرت کردم و سیفون را کشیدم. رفت! صبر کردم تا سیفون پر از آب شود. تکهء دوم را انداختم و بعد دوباره صبر کردم تا سیفون پر از آب شود. تکهء سوم و چهار م را هم به همین ترتیب به فاضلاب فرستادم.
نفس راحتی کشیدم. بلند شدم که بروم و بخوابم که خودم را در آینه دیدم. زخمایم! به اطراف نگاه کردم. همه‌جا خون‌آلود بود. «مرا خواهد کشت! » همانجا رویِ زمین دراز کشیدم و زدم زیر گریه. آنقدر گریستم تا اینکه خوابم برد.
با ضربهء آرامی به شانه‌ام بیدار شدم. دیدم که ساتور بدست بالایِ سرم ایستاده بود. مجالم نداد و محکم با ساتورش بر رویِ صورتم کوبید. ساتور به دماغم خورد و در آن فرو رفت. به طوریکه لبه‌ء تیزش گونهء چپ و راستم را همزمان لمس کرد. این دماغ بزرگ حداقل یک فایده داشت: چند ثانیه زندگیِ بیشتر. خواست که ساتور را بلندکند. اما در دماغم گیرکرده بود. پایش را رویِ پیشانیم گذاشت و ساتور را بیرون کشید. و آنرا یک بار دیگر با تمام قدرت بررویِ صورتم کوبید. اینبار به گونهء چپم خورد و در آن فرو رفت. دیگر به خودش زحمت نداد که امتحان کند که ساتور گیرکرده یا نه. پایش را بر روی پیشانیم گذاشت و ساتور را بیرون کشید. حملهء سوم را آغاز کرد. می‌دانستم کمه دیگر آخرِ کار است. فقط از یک چیز خیلی می‌ترسیدم. اینکه مرا بفرستد پیش همان گربه. آخر من از گربه بیزارم.

این داستان هدیه بود به دوستی که از گربه بیزار است و نسبت به داستان خون هم ابراز علاقه کرده بود. گربه‌ای خون‌آلود!