چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۵

سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵

باید کمر بندم رو سفت ببندم. به نظر میرسه که تعداد خواننده‌هایی که این وبلاگ رو می‌خونند و من رو می‌شناسند بیشتر از اونی بوده که فکر می‌کردم.

دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۵

سفر غیر قانونی

من یک بار به صورت غیر قانونی رفتم لیوبلیانا پایتخت اسلوونی. شهر قشنگ و زیبایی بود و کلی هم خوش گذشت. اما الان که این خبر رو در بی‌بی‌سی فارسی خوندم، موی بر تنم راست شد!

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵

مناظرهء شیرزاد و احمدی‌نژاد

مناظرهء تلویزیونی بین شیرزاد و احمدی نژاد باید چیز جالبی در بیاد. احتمالاً قیمت پخش آگهی در بین این مناظره هم سر به فلک بکشد!

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

اعتراف

مي‌دونيد، من بايد يک حقيقتي رو اعتراف کنم. فيزيکدانها آدمهاي خيلي عجيب و غريبي هستند و با آدمهاي معمولي از زمين تا آسمون فرق دارند. يکي از اين فرقهاي از زمين تا آسموني اينه که همشون از دَم يک دُم دارند که به طور ماهرانه‌اي جاسازي مي‌کنندش تا اصلاً پيدا نباشه. باور نمي‌کنيد؟ بريد و شلوار استاد فيزيکتون رو پايين بکشيد تا خودتون با جفت چشماتون ببينيد!

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۵

سبیل

یکی از مزایای سبیل این است که وقتی که سرما خورده‌ای و از دماغت آب جاری است، این آبها وارد دهانت نمی‌شوند.

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵

بازی والنتاین، سپندارمذگان یا یوم العشاق نگارش ۱.۰.۱

یک بازی ساده با الهام از بازی شب یلدا بسازیم. یک مقداری هم از جشن لوپرلیکا الهام گرفتم که همان مراسم والنتاین در روم باستان باشد. بازی به این صورت خواهد بود:

سه زوج را به بازی دعوت می‌کنید. این کار را با دادن لینک به وبلاگهایشان انجام می‌دهید.

هر نفر از این زوجهای دعوت شده به وبلاگ زوجش می‌رود. هفت* مطلب را انتخاب می‌کند و نظرش را در زیر هر یک از این هفت مطلب ثبت می‌کند. .

بعد هرکس به وبلاگ خودش می‌رود. مقدمات لازم را می‌نویسد و سه زوج را به بازی دعوت می‌کند. بعد یک لینک به این مطلب که قانون بازی نوشته شده‌است می‌دهد.

سپس در سه خط مجزا به ترتیب اسامی دعوت کنندگان، اسامی هم بازیها و اسامی افرادی که به بازی دعوت می‌خواهد بکند را می‌نویسد. و در پایان هم به وبلاگ دعوت کننده می‌رود و در یک کامنت اعلام می‌کند که در بازی شرکت کرده است و لینک به مطلب مربوطه در وبلاگش را هم به اطلاع دعوت کننده می‌رساند. دعوت کننده هم آن لینک را جایگزین لینکی که به وبلاگ دعوت شونده داده بود می‌کند.

هر بار که به بازی دعوت شد، بعد از شرکت در بازی مطلب را به روز می کند و اسامی دعوت کننده و همبازیهای جدید را اضافه می‌کند.

چند نکته:
تنها یک شخص سوم می‌تواند دو نفر را به عنوان همبازی اعلام کند به این معنی که خودتان نمی‌توانید خودتان را به بازی با شخص مورد علاقتان دعوت کنید.
لازم نیست که منتظر دعوت نامه بمانید. می‌توانید خودتان شروع کنید و دیگران را دعوت کنید.
ممکن است چندبار به این بازی دعوت شوید. در صورتی که زوج تکراری نبود و قبلاً با او بازی نکرده بودید، باید بازی کنید. تنها کافی است که بعد از بازی مطلب مربوطه را تغییر دهید و نام دعوت کننده و زوج جدید را اضافه کنید.


دعوت کننده‌گان: قاسم

همبازی: نی پرست

دعوت شدگان: شوپه و Man in Texas، قاسم و من، سعید و لیلی نام تمام دختران زمین.

* اول چهارده تا بود. بعد ملت شاکی شدند که سخته. منم کردمش هفت تا.

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

والنتاین، سپندارمذگان، یوم العشاق* و حقیقت پشت ماجرا

تا نام والنتاین را ببری همه خیلی زود داستان والنتینوس قدیس را برایت تعریف می‌کنند. ولی خوب مثل باقی سنتهایی که در اروپا وجود دارد، این یکی هم به دوران باستان باز می‌گردد و مثل هر سنتِ باستانی، ریشه در طبیعت دارد. تنها رنگ و بوی مذهبی به خود گرفته تا نابود نشود.
قدیمی‌ترین افسانهء بر می‌گردد به فرهنگ یونانی که گویا در این ایام خدای خدایان زئوس با هرا خواهرش ازدواج می‌کند. ولی آن چیزی که به والنتاین نزدیک‌تر است، جشن لوپرلیکا و لاتاری ازدواج** است. در روم باستان رسم بوده است که در این روز مردان و زنان مجرد گرد هم جمع می‌شدند. زنان نامهایشان را در کوزه‌ای می‌ریختند و بعد مردان این نامها را بیرون می‌کشیدند. زوجهای حاصل آن روز با هم می‌گذراندند که در خیلی از مواقع هم منجر به ازدواج می‌شد.
بعد از گرویدن رومیان به مسیحیت، کلیسا که اصولاً گویا با ازدواج مشکل بنیادی دارد این بساط را بر می‌چیند. اما بعداً که آب و رنگ مذهبی پیدا می‌کند، دیگر کلیسا مخالفتی نمی‌کند.
معمولاً سنتهایی به این قدمت که دست بر قضا در چند فرهنگ مختلف هم یافت می‌شوند (مانند سپندارمذگان) ریشه‌ در طبیعت انسانها دارند. در این موقع از سال، هوا کم کم گرم می‌گرد، غذا فراوان می‌شود و این شرایط مناسب دست کم تا نه ماه بعد ادامه خواهد داشت. و خلاصه اینکه در این روزها نمی‌توان صدای جیک جیک گنجشکها را شنید و ساکت ماند.
این یک مناسبت طبیعی است که مستقل از فرهنگ، دین یا ملیت می‌باشد. حالا شما هم می‌توانید رنگ و بوی غربی به آن بدهید یا اینکه می‌توانید ملی بنامیدش و یا حتی رنگ و بوی مذهبی به آن ببخشید. تنها مهم این است که این نیاز طبیعی پذیرفته شود و با آن جنگ نکنیم که زورمان به طبیعت نمی‌رسد. این نیاز طبیعی منافاتی هم با اسلام ندارد که هیچ، به آن توصیه همه شده‌ایم مشروط به اینکه حریمها را رعایت کنیم.

* این نام من در آوردی است.
** لاتاری همان ارمغان بهزیستی خودمان است.

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

مشکل پیچیده‌ای که بشریت را تهدید می‌کند

محمد پشت میز ریاستش نشسته بود، روی صندلی بزرگش لمیده و سرش را به آن تکیه داده بود. چشمانش را بسته بود و به پیچیده‌ترین مشکلی که در تمام دوران ریاستش با آن روبرو شده بود می‌اندیشید. مدتها بود که با آن دست و پنجه نرم می‌کرد و راه‌حلهای مختلفی را امتحان کرده بود اما هیچکدام جواب نداده‌بودند و مشکل پیچیده تر از قبل سرجای خودش باقی بود و لحظه به لحظه خطرناکتر هم می‌شد و هر آن ممکن بود که جهان را به ورطهء جنگ جهانی سوم بیاندازد. به یاد گفته‌ای افتاد که برای ثانیه‌ای لبخند را بر لبانش نشاند: «من نمی‌دانم که از چه صلاحهایی در جنگ جهانی سوم استفاده خواهد شد. اما می‌دانم که جنگ جهانی چهارم با چوب سنگ انجام خواهد شد.»
هرچه که فکر کرد به خاطر نیاورد این جمله از که بود. شاید از انیشتن یا شاید از دانشمندی دیگر. که ناگهان دستش را بر پیشانیش کوفت و گفت: آخ! چرا من زودتر به این فکر نیافتادم! باید چارهء این مشکل را از بزرگترین دانشمند معاصر بپرسم. سریع تلفن را برداشت و از منشی خواست که یک بلیط هواپیما در اولین پرواز به پراگ برایش بگیرد.
به در خانهء پروفسور رسید. زنگ در را زد و در باز شد و پرفسورِ* قد کوتاه با ریشِ سفیدِ بلندش در حالیکه کت شلواری سیاه به تن داشت و عصایی به دست در چهار چوبِ در ظاهر شد. محمد را به سمت اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. و هر دو نشستند و محمد از مشکلش گفت و از اینکه پروفسور تنها امید او و همهء جهان برای حل این مشکل است.
پروفسور بعد از شنیدن صورت مسئله از جایش بر‌خواست و شروع کرد در طول اتاق قدم زدن. از این سو به آن سو و سخت در فکر فرو رفته که ناگهان به هوا پرید و فریادی از شادی کشید. با عجله به اتاقی دیگر رفت که تقریباً تمام فضایش با دستگاهی عجیب و غریب اشغال شده بود. به طرف اهرمی رفت و آن را کشید. دستگاه به آرامی روشن شد. تعداد زیادی چراغهای رنگارنگ شروع کردن به چرخیدن و عقربه‌های گوناگون از نشانگرهای عجیب و غریب شروع کردند به لرزیدن. ولی جالب‌تر از همه در یک گوشهء دستگاه چطری بود که مرتب باز و بسته می‌شد و در سمتی دیگر، چرخی رنگارنگ که می‌چرخید و درست در مرکز دستگاه دستکشی بود که مرتب باد می‌شد و خالی می‌گشت.
بعد از این که دستگاه مدتی کار کرد، پروفسور اهرم را به جای اولش باز گرداند و دستگاه به ‌آرامی خاموش شد. پروفسور یک لولهء آزمایش برداشت و به سمت شیری که روی دستگاه نسب شده بود رفت. شیر را باز کرد تا درست سه قطره به داخل آن بچکد. بعد هم خوشحال به اتاق دیگر که محمد البرادعی در آن نشسته بود رفت. هر دو ایستادند. پروفسور یک قطره از آن محلول را رویِ میز چکاند و ناگهان حال می‌کنم که بهتون نگم چی‌ظاهر شد تا یک کم تو خماری بمونید. اصلاً چرا من بهتون بگم چی ظاهر شد؟ خودتو از قوهء تخیلتون استفاده کنید. یک کم خلاق باشید. این برای خودتون هم خیلی بهتره. اصلاً باقی داستان رو خودتون بنویسید. ولی از طرفی، اینطوری که دیگه داستان من نمیشه! پس بهتره که خودم همینجا تمومش کنم. شما هم خلاقیتتون رو نگه دارید برای وبلاگ خودتون. برید و از این جا به بعد رو به سبک خودتو اون تو بنویسید. اصلاً بهتون اجازه می‌دهم که از اول تا اینجا رو با ذکر منبع کپی پیست کنید. اما از اینجا به بعد رو خودتون بنویسید. اینطوری برای هممون بهتره. اصلاً پاشید و برید و سه دفعه دور اتاق قدم بزنید. درست مثل پروفسور و تا وقتی که به فکرتون نرسیده که چی روی اون میز ظاهر شده که می‌تونه مشکلی به این پیچدگی رو حل کنه برنگردید. رفتی؟ پاشو برو دیگه. پاشو برو تا یک کم اون سلولهای خاکستری ای‌تی‌پی رو تبدیل به ای‌دی‌پی کنند. رفتی؟ آفرین بچهء خوب. پس حالا که برگشتی براتون بگم از دوتا پستونکی که روی میز ظاهر شدند. محمد که آن دو پستانک را دید، کمی متعجب شد. او منتظر بود که پروفسور راه حلی خلاقانه و غیر منتظره به او پیشنهاد بدهد، اما نه دیگر به این اندازه خلاقانه! پروفسور می‌خواست که خاور میانه و تمام جهان را تنها با دو پستانک از جنگ باز بدارد!
پروفسور بالتازار هم که شگفتی را در چهرهء محمد دیده بود، لبخندی زد و گفت که یکی از این دو پستانک را در دهان رییس جمهور ینگه دنیا بگذارد و دیگری را در دهان ریس جمهور پرشیا** و اینکار باید به طور همزمان انجام شود. محمد که همچنان شگفت زده بود، دو پستانک را برداشت و رفت. مانده بود که آخر چگونه باید این دو پستانک را دهان دو رییس جمهور قدر قدرتِ قوی شوکت بگذارد.
به دیدار اولین رییس جمهور رفت. بعد از دست دادن و احوال پرسی، پستانک را از جیبش در آورد. قبل از این که حرکتی کند یا کوچکترین حرفی بزند، رییس جمهور پستانک را از دستش قاپید و به دهان گذاشت و بعد هم رفت روی نزدیک ترین صندلی نشست مشغول مکیدن شد. در آن سوی دنیا هم معاون البرادعی همین کار را کرد.
و در زمانی که این دو رییس مشغول مکیدن بودند، بزرگان دو قوم مشکلات را حل کردند و همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت. اما آن دو همچنان می‌مکیدند ...

پاورقی:
*نسبت به استفاده از این کلمه حساسیت دارم و می‌دانم که باید بجای پروفسور از کلمهء استاد استفاده کنم. اما ناگزیر بودم چون به گونه‌ای جزئی از نام شخص است.
**تنها محض جور کردن قافیه.
***‌مثل اینکه آندو هنوز هم که هنوزه مشغولِ مکیدن هستند. امان از این پرفسور بالتازار، عجب نابغه‌ای است! باید که چهره‌ء ماندگار شود. پس یک بار همه با هم می‌خوانیم: بال بالتازار. بال بالتــازار. بال بالتازااااااار ...