سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶

اولین خرمالو

خدایا! این خرمالوها کی قرمز شدند که من اصلاً متوجه نشدم؟ دست و بردم و چندتایی رو فشار دادم. یکیشون رو که کمی نرمتر بود رو چیدم. مممم. یک کم گسه اما خوشمزه است. اصلاً شاید به خاطر همین گسیشه که خوشمزه است.
اولین باری که خرمالو خوردم رو به خوبی به خاطر میارم، سه سالم بود و تازه اومده بودیم به این خونه. اینقدر تازه که هنوز خونه آمادهء‌آماده نبود. برای همین ما موقتاً در زیرزمین، لای انبوهی از اسباب خانه که به طور ماهرانه‌ای جاسازی شده بودند زندگی می‌کردیم.
یک روز که مادرم از مدرسه برگشت، چندتا از این خرمالوها رو چید. به زیر زمین اومد و با شوق و زوق یکیش رو به من داد. من هم یک گاز زدم، کمی جویدم، اَه اَه ... تف کردم بیرون. تا مدتها دیگه لب به خرمالو نزدم.
اما نمی‌دونم چرا الان خرمالو اینقدر خوشمزه است. حتی با پوست. حتی گس.

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

۱۵ + ۵ = ۲۰

بحثی هست بر سر اینکه چرا اینکه یک نفر که در ایرانه باید ۱۵ میلیون وسیقه بزاره تا بره خارج، اما کسی که خارجه، با پنج میلیون تومان می‌تونه معاف بشه. یاسر هم می‌گه که این عین بی‌عدالتیه. که البته خاصیت بازار آزاده!

این طوری به داستان نگاه کنید. شرایط و میزان علاقه به مهاجرت طوری است که کسانی که در ایران هستند، پونده میلیون که سهله، حاضرند به هر قیمتی به خارج بروند. اما کسانی که خارج از ایران هستند، اصلاً علاقمند نیستند که به ایران بازگردند. به نوعی به چشم این افراد، پنج میلیون تومن هم برای برگشتن به ایران زیادیه. اگر هم که نخواهی به ایران برگردی، معافیت به چه دردت می‌خوره؟

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶

فرمانفرمای سخه

این مجسمهء یکی از بزرگترین، قوی‌ترین، خشن‌ترین، باهوش‌ترین، ابله‌ترین*، شکموترین، هوسبازترین و ... فرمانفرماهای سخه در طول تاریخ است.

*در سخه می‌توان در یک زمان هم باهوش بود هم ابله.

دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۶

زینب کجاست؟

علی از خلافت بر کنار گشت و
زهرا بر سرِ دار شد.
زینب کجاست؟
من در این کربلا حسینی نمی‌بینم.

عکس: نقشی بر دیواری در آلمان شرقی به جا مانده از گذشته.

شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

آخرین اکتشاف - قسمت دهم : شرابی که مست نمی‌کند

قسمت اول
قسمت قبلی

به هوش آمده بود. نور چشمانش را می‌زد. اما تا جایی که یادش بود هنوز پلکهایش را نگشوده بود، و بهتر دید که همچنان بسته بمانند. خواست دستش را جلوی صورتش بگیرد تا نور کمتر آزارش دهد. اما از پشت به صندلی که روی آن نشسته بود بسته شده بود.
در آن لحظه آزادی آرزوی دومش بود. خواستهء اولش این بود که بداند این چه مخمسه ای است که در آن گرفتار آمده و چرا. بی رمق گفت: « اینجا چه خبره؟»
صدای بمی که اصلاً مهربان به نظر نمی‌رسید جواب داد:«تو دقیقاً همان کاری را کردی که آن فرد اعدامی کرد.»
با تعجب پرسید: «چی؟ مگه من چیکار کردم؟»
صدای سرد خیلی کوتاه جوابش را داد:«سرت را با دست چپت خواراندی.»
هنگ کرد. تاز فهمید به چه جهنمی آمده است. با خود اندیشید:«عجب! پس اگه احتمال خواراندن سر با دست چپ را هم در نظر بگیرم آنوقت احتمالاً مرگهای بی‌علت توجیه می‌شوند. اما حیف که کاغذ و قلم ...»
تاریک شد. هیکل تنومندی در برابر چراغ گرفته بود. تا خواست نفس راحتی بکشد، آن هیکل تنومند یقه‌اش را گرفت و او و صندلی را با هم بلند کرد و توضیح داد: «اما علتی که من اینجا هستم این نیست. خواراندن سرت با دست جپ کافی بود تا بلافاصله بعد از آن اعدام، اعدام شوی. خصوصا که همه چیز مهیا بود». مکثی کرد و بعد ادامه داد: «تو بیش از اندازه شبیه همسر فرمان فرما هستی. می‌خواهیم بدانیم که چرا و چه کسی تو را به اینجا فرستاده. اعتراف کن!»
- به چی اعتراف کنم؟
- تو را تروریستها فرستاده‌اند؟ ما می‌دانیم. تو را تروریستها فرستاند تا در فرصت مناسب به جای همسر فرمان فرما به او نزدیک شوی و نقشهء شومت را اجرا کنی.
گیج شده بود. نمی‌دانست که چه بکند. آیا اگر راستش را می‌گفت باور می‌کردند؟ احتمالاً نه. اما دروغش را هم که نمی‌توانست بگوید. آنرا هم باور نمی‌کردند. اصلاً راست و دروغ فرقی نمی‌کرد. همهء راهها به تخم مرغ ختم می‌شدند. پس تصمیم گرفت راستش را بگوید. از مرگهای بی‌دلیل گفت و از صخه. از سفرش و اینکه همسر فرمان فرما همزاد احتمالی او در این سیاره است. و اینکه اگر او بمیرد احتمالاً همسر فرمان فرما هم خواهد مرد. مدتی سکوت بود. و پس از مدتی سکوت، شلپ! دست سنگینی زیر گوشش فرود آمد. بعد باز جو فریاد زد:«داستان سرایی نکن. لااقل دروغی می‌گفتی که باور کردنی باشد.»
در جوابش گفت: «من جز حقیقت چیزی نگفتم.» و باز هم شلپ!

دیگر نمی‌توانست تحمل کند. با صدایی بی‌حال گفت:«باشه، اعتراف می‌کنم. حقیقت رو می‌گم». بعد شروع کرد به داستانسرایی که چطوری با تابش پرتوهایی یونشگر در خودش به صورت حساب شده‌ای جهش ژنتیکی به وجود آورده تا شبیه همسر فرمانفرما شود و در فرصتی مناسب دخل این دیکتاتو حقیر را بیاورد (در این لحظه بازم شلپ! هرچند که صورتش می‌سوخت، اما دلش لااقل خنک شد). همه چیز نوشته شد و امضاء گشت.

دستها و پاهایش به چهار سو کشیده شده بودند. اینجا دیگر آخر کار بود. و مثل خیلی از همکارانش، در این دم آخر به فلسفه روی آورده بود: «آی نویسندهء ..... این چه بلایی بود که سر من آوردی؟ آخه .... تو هم با این داستانتانت ما رو .... اصلا ببینم توی ... بلدی داستان بنویسی که آخرش ..... نشن؟»
این حرفها را که زد کمی آرام شد. بعد با لحنی آرامتر گفت: « می‌دونم به خاطر وجودم، به خاطر خلقتم باید ازت ممنون باشم. ولی خوب آخه چه وجودی که همش درد و رنج بود. نمی‌دونم شاید هم حکمتی دارد که من عقلم به آن نمی‌رسد.»
و من ساکت نشسته بودم.

احساس کرد که صدای نفس زدنش بلند تر شده. علامت خوبی نبود. یعنی اینکه تصویر و صدایش در استادیوم پخش می‌شد و این یعنی شروع مراسم و شاید آخرین فرصت او. برای همین فریاد زد: «آهای فرمانفرما! همسر تو که همزاد من است شریک زجری خواهد بود که من قرار است بکشم. او نیز خواهد مرد. مرگی به دردناکی مرگ من. شاید آنوقت حرف من را باور کنی.»
فرمانفرما از اینکه تو خطاب شده بود به شدت عصبانی بود. دستور داد که هرچه سریعتر مراسم را آغاز کنند. ذره ذره فشار بیشتر می‌شد و رشته‌های باریکی به دور دانشمند نگون بخت پیچیده بودند تنگ و تنگ‌تر می‌گشتند. دیگر نمی‌توانست تحمل کند، جیغ کشید و نعره زد و فریادش تمام استادیوم را پر کرد. به طوریکه صدای دیگری شنیده نمی‌شد، حتی صدای شخص دیگری که جیغ می‌کشید و نعره می‌زد و فریادش تنها گوی نقره‌ای را پر کرده بود.
فرمانفرما می‌دید که معشوقش چطور دارد زجر می‌کشد و خون از زیر لباسش بیرون زده است. باید اعدام را متوقف می‌کرد تا جان همسرش را نجات دهد. با تمام توان فریاد زد: «اجرای حکم را متوقف کنید!» اما صدای او هم در میان آن همه هیاهو گم شده بود. از بس که این فیزیکدان نازک نارنجی جیغ و داد می‌کرد. بابا یواش! اما صدای من را هم نشنید. اگر کمی کمتر سرو صدا کرده بود شاید اعدام متوقف شده بود. اما همچنان سیمها تنگ و تنگ تر می‌شدند. فرمانفرما دید که چطور انگشتان همسرش از هم جدا شندند و به زمین افتاند. می‌دید که چطور همسرش ملتمسانه فریاد می‌کشد و از او کمک می‌خواهد. از گوی بیرون جهید. به سمت نزدیکترین نگهبان رفت، خلع سلاحش کرد. اسلحه را رو به آسمان گرفت و شلیک کرد.تفنگ خالی بود. یادش آمد که دستور خودش بود. به هولوگرام بالای تخم مرغ نگاه کرد. معلوم بود که نخها به استخوان رسیده‌اند. باید کاری می‌کرد. به سمت اتاق کنترل راه افتاد. که کمی بالاتر از گوی بود. وارد اتاق شد. مسئول اتاق تا فرمانفرما را دید با تعجب از جا برخاست. فرمانفرما فریاد زد: «اعدام را متوقف کنید!»
- ولی قربان این از قدرت من خارج است.
- صدا و تصویر اعدام را قطع کن. تصویر گوی را نشان بده و یک میکروفن به من بده.
دستور سریعاً اجرا شد. فرمانفرما فریاد زد: «من فرمانفرای سخه دستور می‌دهم که اعدام متوقف شود.» در همین زمان بود که هولوگرام گوی به نمایش در آمد. بدن همسرش قطعه قطعه بر کف زمین افتاده بود.

در کنار نهری از آب، درخت بیدی چترش را گسترانده بود. در زیر این چتر، یک صندلی راحتی قرار داشت، در روی این صندلیِ راحتی فیزیکدان ما لمیده بود و مشغول نوشیدن شراب نابی بود که مست نمی‌کرد. دور تا دورش را حوریان ... راستی ما جنسیت این فیزیکدان رو که مشخص نکردیم. مرد بود یا زن؟ به هر حال فرقی نمی‌کند. برابری حقوق و مساوات این حرفها. بگذریم. دور تا دورش را حوریان یا قلمانها گرفته بودند بادش می‌زدند و جامش را پر نگاه می‌داشتند و مشت و مالش می‌دادند و ... این پاداشیست برای شخصیتهای داستانهای ما. چطور بود؟

پایان

پی‌نوشت ۱: شش هزار و سیصد و بیست کلمه، بلندترین داستانم. حس می‌کنم نسبت به نوشتن پایان‌نامه مقاله این جور چیزها هیجان انگیزتر بود. حداقل چندتایی خواننده داشت.
پی‌نوشت ۲: تصویر یک نوازنده که به خانه باز می‌گردد. شاید بشود انعکاس چهرهء من را در قاب ویولون سلش دید.

چهارشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۶

شِمر در سالن امام علی

امروز جشن فارغ التحصیلان بود و من هم به عنوان یک کف زن* دعوت شده بودم. مراسمی که باید دو نیم شروع می‌شد نزدیک سه شروع شد.
سخنرانی اول را نشستم. در زمان سخنرانی دوم به شدت تشنه شدم و به دنبال یک لیوان آب بیرون رفتم. آب سردکن به همراه چند لیوان یکبار مصرف بیرون بود. لیوانی پر آب کردم و به جایم برگشتم. لیوان آب به نصفه نرسیده بود که آقای محترمی آمدند و تذکر دادند که آوردن نوشیدنی به داخل سالن ممنوع می‌باشد. گفتم که تنها یک لیوان آب است. اما باز ایشان یادآوری نمودند که آب هم یک نوشیدنی است. لیوان را نشان دادم و گفتم که تنها یک جرعه در آن باقی مانده که آن هم الان نوشیده می‌شود. اما آن آقای محترم باز هم مخالفت نمودند و من تنها چاره را گذشتن از خیر سخنان رئیس، ترک مراسم با غیظ، بازگشت به اتاقم و صرف یک لیوان چای دیدم.
به خاطر ندارم که تا کنون در هیچ سالنی به خاطر همراه داشتن نوشیدنیها، حتی از نوع نوچ و رنگیش مانند چای شیرین و قهوه به بیرون راهنمایی شده باشم.

* کسی که به مراسم دعوت می‌شود تا کف بزند.

سه‌شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۶

اشتباه خوشایند

رفتیم تا در سمینب صثقص قدمی بزنیم*. سوار بر قطاری شدیم که به آنجا می‌رفت، اما در آنجا نمی‌ایستاد. در ایستگاه بعدی با مشایعت پلیس پیاده شدیم. و دل به دریا زیدیم که جیب به دریا نزنیم و پیاده قصد سمینب صثقص کردیم.
بعد از اینکه از این راهی که در این عکس می‌بینید عبور کردیم، خوشحال بودم که قطار را اشتباه سوار شده بودم.

* اسامی مهم نیستند.

شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶

عید شما مبارک

می‌دونم، می‌دونم ...

درستش اینه که دفترچه تلفن رو بردارم و دونه دونه بهتون زنگ بزنم و عید رو تبریک بگم. یا اینکه حد اقل دونه دونه بهتون ای‌-میل بزنم، اما خوب دیگه چه کنیم. تنبلیه دیگه!

آخرین اکتشاف - قسمت نهم: نخ دندان را دور انگشتتان نپیچید

قسمت قبلی

جایگاهی که گوی نقره‌ای در آن قرار گرفته بود به آرامی روشن شد، انگار که در فضایی خالی معلق بود. همزمان روشنایی خفیفی بر بالای آن اتاقک تخم مرغی شکل نیز ظاهر شد که بعد از چند باری چشمک زدن به تصویر سه بعدی خیلی بزرگ از سرنشینان گوی تبدیل شد. باور کردنش برایش مشکل بود. یکی از آن دو، همانی که گویا کمی درد می‌کشید، درست شبیه او بود، انگار که داشت در آینه به خودش نگاه می‌کرد.

نفر دیگر، کسی که در سمت راستِ رونوشتِ فیزیکدانمان نشسته بود، برخاست. با سرفهء خیلی خفیفی صدایش را صاف کرد و بعد گفت:«من، فرمان فرمای سخه، آغاز مراسم را اعلام می‌کنم.»
تصویر از آن دو رفت و به جایشان پیکر مردی برهنه که به شکل مردِ ویترویانی آویزان شده بود نمایان گشت. انگار که دستان و پاهایش هر کدام با نخهایی نا مرئی به سوئی کشیده می‌شدند. بیچاره رنگی به رخسارش نمانده بود و سست و بی‌حال به نظر می‌رسید. با کمی دقت می‌شد خطوطی محو را روی بدنش دید. خطوطی که حاصل از فشار نخهایی نازک و نا‌مرئی بوند. انگار که دور تمام بدنش نخ پیچیده بودند و فاصلهء بین هر دو دور نخ پیچیده شده، چیزی در حدود یک سوم شعاع پیچش بود.

خطوط به تدریج پر رنگ و پر رنگتر می‌شدند. تا جایی که می‌شد درد را در چهره‌اش حس کرد. تا جایی که دیگر از بی‌حالی در آمد و به تقلا پرداخت. تا جایی که فریاد دلخراشش روح را سوهان می‌کشید. تا جایی که از محل خطوط خون جاری شد. تاجایی که نخها در بدنش فرو رفتند. تا جایی انگشتانش از بدنش جدا شدند، تا جایی که دست و پایش قطعه قطعه از آن نخهای نا مرئی آویزان گشتند و تا جایی که در آخرین دم، آخرین حلقه هم به دور گردنش تنگ گشت و کارش را ساخت.

مراسم به پایان رسید. چراغها روشن شدند. اما دانشمند ما اما همچنان مات و مبهوت خیره مانده بود و سخت در فکر فرو رفته بود. و مثل همه وقتهایی که سخت در فکر فرو رفته بود، دست چپش را بالا آورد و پس کله‌اش را خاراند. یکی دوباری دستش را در پس کله‌اش بالا و پایین نبرده بود که صدای آژیر بلند شد. همه رویشان را به او برگرداند و یک گوی نقره‌ای با چراغی گردان در روبرویش ظاهر شد. دردی عظیم در وجودش حس کرد و همه چیز ناپدید شد.

قسمت بعدی

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

افسوس

صبح که از خونه داشتم می‌رفتم بیرون، از جلوی در توالت که داشتم رد می‌شدم، یک لحظه بین اینکه الان اینجا برم دستشویی یا در دانشگاه قبل از رفتن به سر کلاس، شک کردم. تصمیم گرفتم که در دانشگاه اینکار رو بکنم.
تا اینکه سر ظهر از توالت پارکینگ بیمه سر در آوردم و به زحمت خودم رو برای افتار به خونه رسوندم.
کاش همون صبح در خونه رفته بودم دستشوئی ...

پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶

آخرین اکتشاف - قسمت هشتم: گوی نقره‌ای شباهتی به تخم مرغ ندارد

قسمت قبلی

از جایش بلند شد. پهلویش درد می‌کرد. به طوری که نمی‌توانست راحت راه برود. لنگان لنگان و به آرامی به دنبال جمعیت رفت تا به مرکز پارک، جایی که یک استوانه خیلی بزرگ بود رسید. در پایین استوانه‌ها سوراخهایی بود که مردم از آنها وارد استوانه می‌شدند. او هم مثل بقیه داخل شد.

دهنش باز مانده بود. عظمتش از داخل خیلی بیشتر بود. داخل استوانه دقیقا به شکل یک سهمی‌گونِ کامل بود که وسطش عمیق‌ترین قسمت آن بود. دور تا دورش هم سکوهایی برای نشستن قرار داشتند. از خودش پرسید: «واقعاً چه ورزشی ممکنه در این استادیوم عجیب و غریب انجام بگیره؟». با پهلوی دردناکش به سختی چند پله‌ای بالا رفت و در یک جای خالی به انتظار شروع بازی نشست.

از یکی از سوراخهایی که در پایین‌ترین سطح قرار داشت، درست جایی که مرز بین جمعیت و زمین بازی بود، یک گلولهء بزرگ نقر‌ای رنگ با درخششی آینه‌گون وارد زمین شد. به آرامی به سمت مرکز زمین شتاب گرفت و بعد از چندباری نوسان حول گود‌ترین نقطه، ایستاد. همه ساکت شده بوند و از احدی صدایی در نمی‌آمد. بعد از چند‌ثانیه سکون، گوی نقره‌ای به آرامی شروع به حرکت کرد و با سرعتی ثابت از دیوار استادیوم به سمت حفره‌ای که درست به اندازهء خودش بود بالا رفت. حفره درست در میانه محل تماشاچیان بود. نه آنقدر دور از زمین بازی که جزئیات به چشم نیایند و نه آنقدر نزدیک به زمین بازی که میدان دید محدود باشد، یعنی بهترین نقطهء استادیوم.

گوی که تا نیمه در حفره فرو رفته بود، چند ثانیه‌ای بی‌حرکت ماند. بعد به آرامی شکافی پدیدار شد و نیمهء بالایی گوی به زیر آن رفت. انگار که گویی در کار نبوده است. درون گوی دو نفر نشسته بودند که با باز شدن گوی، ایستادند. و با ایستادنشان، همهء جمعیت حاضر در استادیوم ایستادند. اما گویا یکی از آن دو نفر، همانی که در سمت چپ بود، در ایستادن مشکل داشت و به سختیِ دانشمند ما از جایش بر‌خواست. بعد از اینکه همه ایستادند، اصواتی گوش خراش تمام استادیوم را پر کرد. دانشمند ما هم همینکه خواست گوشهایش را بگیرد، متوجه شد که انگار برای دیگران این صدا خیلی هم دلنواز بود. نباید کاری می‌کرد که متوجه می‌شدند او غریبه است. برای همین به سختی تحمل کرد تا اینکه دوباره سکوت همه‌جا را فرا گرفت، البته به غیر از گوشهای او که هنوز سوت می‌کشیدند. آندو نشستند، همه نشستند. بعد هم به آرامی همه همهء ملایمی در بین جمعیت در گرفت. اما وقتی که کف استادیوم سوراخی باز شد و جسمی به شکل تخم‌مرق بیرون آمد، همه ساکت شدند.

سکوت را فریادی شکست. فریاد از داخل یکی از تونلهای منتهی به زمین بازی می‌آمد و لحظه به لحظه بیشتر می‌شد تا اینکه سه نفر پدیدار شدند. دو نفر در پیش می‌رفتند و نفر سوم را که فریاد می‌کشید و تقلا می‌کرد را به دنبال خود می‌کشیدند. به نزدیکی تخم مرغ که رسیدند، در کوچکی باز شد. جوانک دست بسته را به زور به داخل فرستادند و خودشان هم به دنبالش وارد اتاقک تخمرغی شدند. در بسته شد و صدا قطع.

سکوت همه جا را فرا گرفته بود. حتی چراغهای استادیوم نیز به آرامی ساکت شدند. تنها چیزی که دیده می‌شد خطوطی محو از دو سایهء جنبان بود، سایه آن دو نفر که از اتاقک با حالت نیمه‌دو دور می‌شدند.

قسمت بعدی