چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

نرمش قهرمانانه


روحانی و هیأت همراه توی راهرو می‌روند، یک دفعه اوباما و هیأت همراه جلوش سبز می‌شوند، روحانی خیلی خونسرد میره جلوی اوباما می‌ایسته، سر تا پاش رو یک نگاه می‌کنه، صاف خیره میشه تو چشمهاش، شاطاراق! یکی می‌خوابونه زیر گوش اوباما. به این می‌گن حماقت شجاعانه.

روحانی ظریف رو می‌فرسته  که داخل راهرو رو چک کنه یک وقت اوباما موباما اون طرفها نباشند. به این می‌گن درایت بزدلانه.

روحانی و هیأت همراه توی راهرو می‌روند، یک دفعه اوباما و هیأت همراه جلوش سبز می‌شوند، روحانی خیلی خونسر میره جلوی اوباما می‌ایسته، یک نیشخندی میزنه، بعد دستش رو دراز می‌کنه، اوباما دستش رو دراز می‌کنه، روحانی دستش رو پس می‌کشه، قاه قاه می‌خنده، راهش رو می‌کشه میره.  به این می‌گن ملاحت رندانه.

روحانی و هیأت همراه توی راهرو می‌روند، یک دفعه اوباما و هیأت همراه جلوش سبز می‌شوند، روحانی خیلی خونسرد میره جلوی اوباما می‌ایسته، صاف خیره میشه تو چشمهاش، یک لبخند می‌زنه، بعد دستش رو دراز می‌کنه، اوباما هم دستش رو دراز می‌کنه، روحانی دست اوباما رو می‌گیره، به گرمی و پهلوونی فشار میده، همچین که اوباما می‌خواد بگه آخ، دستش رو شل می‌کنه، یک دونه می‌زنه به شونه اش و می‌گه «عزت زیاد». به این می‌گن نرمش قهرمانانه.

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۲

خط‌های بنفش

مثل همه روزهای دیگه، بیدار که شدی، میری دست و روت رو می‌شوری، توی آینه یک نگاه به خودت می‌اندازی، اما نه، امروز با روزهای دیگه یک کم فرق داره، انگشتهات رو می‌اندازی لای موهات، شخمشون می‌زنی، سفیدهاش میان رو، چپ، راست، موهات رو به حال خودشون ول می‌کنی، دهنت رو باز می‌کنی،‌ یک دو سه چهار پنج، حالا بالا، شیش هفت هشت .. نه، با اونی که قراره فردا به این نقره‌ای ها اضافه بشه، ده. کنار زانوت، زیر پوستت قلقلک میاد، انگار که می‌گه اینقدر به ظاهر نپرداز، یک کم هم به من توجه کن، منم که هر روز اون شکم گنده‌ات رو این ور و اون ور می‌کشم، حالم خوب نیست، می‌شینی لبه وان، پاچه‌ات رو بالا می‌زنی، تا بالای زانو، پات رو میاری بالا و می‌اندازی روی اون یکی، خم می‌شی، با دقت نگاه می‌کنی، چندتا خط بنفش هستند، با انگشت فشارشون می‌دی،‌ کم رنگ می‌شن، محکم‌تر، محو می‌شن، انگشتت رو بر می‌داری، دوباره بر می‌گردن سر جاشون، دیگه جزئی از تو شدند، قراره دیگه همراهت باشند. بر می‌گردی جلوی آینه، چیزی عوض نشده، باید بری سر کار، لای سیبیلات می‌خاره، می‌خارونیش، دستت قرمز میشه، تو کاسه رو شویی رو نگاه می کنی، دوتا قطره قرمز روی سفیدی کاسه پخش و پلا شدند،‌ سه تا، چهار تا، پنج تا، شیش تا، هفت تا، هشت تا، نه تا، ده‌ تا، یازده تا، دوازده تا، سیزده تا ...

خط‌های بنفش

مثل همه روزهای دیگه، بیدار که شدی، میری دست و روت رو می‌شوری، توی آینه یک نگاه به خودت می‌اندازی، اما نه، امروز با روزهای دیگه یک کم فرق داره، انگشتهات رو می‌اندازی لای موهات، شخمشون می‌زنی، سفیدهاش میان رو، چپ، راست، موهات رو به حال خودشون ول می‌کنی، دهنت رو باز می‌کنی،‌ یک دو سه چهار پنج، حالا بالا، شیش هفت هشت .. نه، با اونی که قراره فردا به این نقره‌ای ها اضافه بشه، ده. کنار زانوت، زیر پوستت قلقلک میاد، انگار که می‌گه اینقدر به ظاهر نپرداز، یک کم هم به من توجه کن، منم که هر روز اون شکم گنده‌ات رو این ور و اون ور می‌کشم، حالم خوب نیست، می‌شینی لبه وان، پاچه‌ات رو بالا می‌زنی، تا بالای زانو، پات رو میاری بالا و می‌اندازی روی اون یکی، خم می‌شی، با دقت نگاه می‌کنی، چندتا خط بنفش هستند، با انگشت فشارشون می‌دی،‌ کم رنگ می‌شن، محکم‌تر، محو می‌شن، انگشتت رو بر می‌داری، دوباره بر می‌گردن سر جاشون، دیگه جزئی از تو شدند، قراره دیگه همراهت باشند. بر می‌گردی جلوی آینه، چیزی عوض نشده، باید بری سر کار، لای سیبیلات می‌خاره، می‌خارونیش، دستت قرمز میشه، تو کاسه رو شویی رو نگاه می کنی، دوتا قطره قرمز روی سفیدی کاسه پخش و پلا شدند،‌ سه تا، چهار تا، پنج تا، شیش تا، هفت تا، هشت تا، نه تا، ده‌ تا، یازده تا، دوازده تا، سیزده تا ...