چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۲
دله دزدِ آشخور (خاطره) ۰
حدود دو سال پیش بود که دوران آموزشی سربازی رو می گذروندم. یک روز مرخصی گرفته بودم که شب بیام خونه تا بتونم یک دوشی بگیرم و یک شام درست و حسابی بخورم. با لباس آشخوری را افتادم تو خیابون. تو میدون رسالت یک روزنامه خریدم. به نزدیکای خونه که رسیدم، حوس کردم یک روزنامه دیگه هم بخرم. رفتم و از جلوی یک دکه اون روزنامه رو هم برداشتم. بعد رفتم که پولش رو بدم. روزنامه فروش یک نگاه به قد و بالای من انداخت، یک نگاه به لباسم و بعدش هم یک نگاه به اون یکی روزنامه ای تو دستم بود پایان این نگاه ها هم یک چشم غره بود. آخر سر هم بهم تهمت دزدی زد. که اون یکی روزنامه رو می خوام ازش بدزدم.
اشتراک در:
پستها (Atom)