جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲
سربازیِ پیرمردها
روزی که رضا شاه خدمت سربازی رو در ایران بنیان نهاد، با لاترین مدرک تحصیلی که می شد به زحمت پیدا کرد، دیپلم بود. ولی حالا اوضاع کمی تغییر کرده. و این روزها تا کسی مدرک پسا دکتری خودش رو که میشه فوق دکتری هم بهش گفت نگیره، هیچ دانشگاهی حاضر نیست استخدامش کنه. فرض کنید یکی یک ضرب کنکور قبول بشه. در ۱۸ سالگی میره دانشگاه. بعد فرض کنیم در بهترین حالت ، ۴ ساله درسش رو تموم کنه و فوق لیسانس قبول بشه. و اون رو هم ظرف دو سال بگیره. تا اینجا میشه ۲۴ سال. اگه بخواهد دکتری بخونه، حداقل ۵ سالی وقتش رو میگره که میشه ۲۹ ساله. اگه پسا دکتری هم داشته باشه که معمولا دو سه سالی است میشه ۳۲ سال. بعدش هم که باید بره سربازی. اونم دست کم با سی و دو سال سن. بعدش هم در سن ۳۴ سالگی باید بره دنبال کار بگرده و تشکیل زندگی بده. تا حالا اون بچه ۱۸ ساله بابای چندتا بچه دیگه شده.
دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۲
بیگانه (خاطره) ۰
چقدر زود گذشت. درست دو سال پیش بود که خدمت سربازی را ناتمام گذاشتم و چمدانم را بستم و یک بلیط یک طرفه گرفتم به مقصدی که نمی دونستم کجاست. اصلا به همین خاطر هم بود که تصمیم به این صفر گرفتم. اینکه برم و نادیده ها رو ببینم. ناشناخته ها رو بشناسم. با نا آشناها آشنا بشم و از همه مهمتر، اینکه ببنیم آیا آنقدر مرد شده ام تا بتوانم دور از خانه و خانواده، بدور از پدر و مادر روی پای خودم بایستم. و در انتها، شاید هم درسی می خوندم و دکتری می گرفتم.
وقتی که بعد از یک صفر طولانی پا به اینجا گذاشتم، خسته، تشنه، گشنه و خواب آلود بودم در سرزمینی که آدمانی دیگر به زبانی دیگر صحبت می کردند. احساس می کردم که خواب می بینم. همه چیز سبزِ سبز بود و در برابر شمشادها احساس کوتاهی می کردم. مه سنگینی اطرافم را گرفته بود که سالها بود نظیرش را ندیده بودم. هر نوری را هاله ای همراهی می کرد و دور و دورتر همرنگ نبودند. چه زیبا بود!
وقتی که بعد از یک صفر طولانی پا به اینجا گذاشتم، خسته، تشنه، گشنه و خواب آلود بودم در سرزمینی که آدمانی دیگر به زبانی دیگر صحبت می کردند. احساس می کردم که خواب می بینم. همه چیز سبزِ سبز بود و در برابر شمشادها احساس کوتاهی می کردم. مه سنگینی اطرافم را گرفته بود که سالها بود نظیرش را ندیده بودم. هر نوری را هاله ای همراهی می کرد و دور و دورتر همرنگ نبودند. چه زیبا بود!
اشتراک در:
پستها (Atom)