الان چندین ساعت میشود که پای کامپیوتر نشستهام. چشمهایم دارند از حدقه در میآیند. شانههایم تیر میکشند و از همه اینها بدتر، انگشت کوچک دست چپم است که به خواب رفته است و به شدت کزکز می کند. به عقب میروم و به پشتی صندلی تکیه میدهم و شروع به مالش انگشتم میکنم. ولی انگار هیچ اثری ندارد. احساس می کنم که حتی لحظه به لحظه بدتر هم میشود. ازمالیدن دست میکشم و با دقت به انگشتم خیره میشوم. کبود شده است و مویرگهایش به شدت ورم کردهاند. فشار شدیدی در انگشتم احساس میکنم. انگار که همه خون بدنم در آنجا جمع شده است و میخواهد بترکد. دیگر نمیتوانم تحمل بکنم. روی میزم به دنبال شئ نوک تیزی میگردم تا کمی از این فشار خالی کنم. لابلای خروار روی میز یک منگنه پیدا میکنم. انگشتم را میگذارم لای آن و بعد با دست دیگرم به آرامی منگنه را فشار میدهم. کند است و به سختی در انگشتم فرو میرود. منگنه را باز میکنم و انگشتم را از لایش بیرون میآورم. سوزن منگنه هنوز در آن گیر کرده است. سوزن را به آرامی خارج میکنم. بلافاصله قطرهای خون روی انگشتم جمع میشود. انگشتم را وارونه روی کلید اِی میگیرم و به آرامی قطره خون را روی آن میگذارم. بعد روی بی و بعد روی سی.احساس سبکی میکنم. ولی خوب از این بازی خوشم آمده و ادامهاش میدهم. ال، ام، ان ... هر چه که به آخر نزدیک میشوم سرعت چکیدن بیشتر و بیشتر میشود طوری که اکس، وای و زِد با دو خط قرمز به هم وصل میشوند. با دست راستم لیوان چای را از روی میزم بر میدارم به پشتی صندلیم تکیه میدهم و ته مانده چایِ یخش را با لذت سر میکشم. همینطور که با یکی از تفالهها در زیر دندانم بازی میکنم، نگاهی به صفحه کلید میاندازم که از حرف ای تا زدش با قطرات خون پوشیده شده. بعد هم انگشتم را داخل لیوان میگیرم تا قطرات خون در آن بچکد. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم وچشمانم را میبندم. احساس سبکی میکردم. دیگر انگشتم کزکز نمیکرد. آرام شده بود و به حالت عادی باز گشته بود. ته دلم از راه حلّم خوشم آمده بود و از خودم احساس رضایت میکردم. چند دقیقهای به این حال بودم که یک دفعه به خودم آمدم و دیدم که لیوان سرریز دست راستم و شلوارم پر از خون هستند. انگشتم را از لیوان در آوردم. خون دیگر قطره قطره نمیچکید. انگشتم را بیست سانتی بالای لیوان گرفتم. باریکهای از خون جاری بود که بعد از طی حدود پنج سانتی متر به قطراتی گسسته تبدیل میشد. خیلی سریع طول باریکه پیوسته خون افزایش پیدا کرد و به لیوان رسید. باید فکری میکردم. ریزش خون بیشتر و بیشتر میشد. شاید به اندازه یک آبی که از شیر سماور به لیوان میریزد. دور برم پر از خون شده بود. روی میزم، لباسهایم و هر چیزی که به فاصله یک متری از من بود. ازجایم بلند شدم تا چیزی پیداکنم و جلوی خون ریزی را بگیرم. به سمت درِ اطاق رفتم. در یک قدمی در بودم که نفسم بند آمد و چشمانم سیاه شد. میخواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم، ولی ترجیح دادم که این نفس آخر را صرف این کار بیهوده نکنم. روی زمین افتاده بودم و ثانیههای آخر را میشمردم. هزار و یک، هزارو دو، هزار و سه، هزارو چهار، هزارو پن .... .
پایان
سهشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴
جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴
آغاز
هر آغازی ر پایانیست و هر پایانی را آغازی... زندگی جدیدی در انتظار است، هرچند که نمیدانی چیست، به هر حال هرچه که باشد، زیباست!
چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴
آبِ سنگین
پرده یک
سخنران اول به جایگاه میرود. همه او را هو میکنند. بعد از اینکه جمعیت آرام میشود شروع به سخنرانی میکند:
جامعه مدنی، تصاحل و تصامح (احتمالا غلط نوشتم) ، دمکراسی، آزادی،گفتما ...
حرفش با فریاد حاضرین قطع میشود.:
مردیکه! ما نون نداریم که شب تو آبگوشتمون تلید کنیم، تو اومدی واسه ما از آزادی و دمکراسی حرف میزنی؟
در این میان لغاط دیگری هم ذکر شد که این نویسنده از یاد آوریشان در اینجا معذور است. لطفا از تخیل خود استفاده کنید.
پرده دو
سخنران دوم به جایگاه میرود. و شروع به سخنرانی میکند:
نان، آبگوشت، سفره، نفت، برابری... که حرفش با تشویق حاضرین قطع میشود.
پرده سه
سخنران دوم بر جایگاه است. اما اینبار طور دیگری حرف میزند:
اورانیوم، جان و مال، آخرین نفس، شهادت، استقامت، نان فدای اورانیوم، ما آبگوشت با آب سنگین* میپزیم ...
که حرفش با فریاد مرگ بر آمریکای حاضرین قطع میشود
پرده چهار
هنوز اتفاق نیافتاده، از تخیل خودتان استفاده کنید.
توضیح: یک کیلو آب سنگین کمی سنگین تر از یک کیلو آب سبک است!
سخنران اول به جایگاه میرود. همه او را هو میکنند. بعد از اینکه جمعیت آرام میشود شروع به سخنرانی میکند:
جامعه مدنی، تصاحل و تصامح (احتمالا غلط نوشتم) ، دمکراسی، آزادی،گفتما ...
حرفش با فریاد حاضرین قطع میشود.:
مردیکه! ما نون نداریم که شب تو آبگوشتمون تلید کنیم، تو اومدی واسه ما از آزادی و دمکراسی حرف میزنی؟
در این میان لغاط دیگری هم ذکر شد که این نویسنده از یاد آوریشان در اینجا معذور است. لطفا از تخیل خود استفاده کنید.
پرده دو
سخنران دوم به جایگاه میرود. و شروع به سخنرانی میکند:
نان، آبگوشت، سفره، نفت، برابری... که حرفش با تشویق حاضرین قطع میشود.
پرده سه
سخنران دوم بر جایگاه است. اما اینبار طور دیگری حرف میزند:
اورانیوم، جان و مال، آخرین نفس، شهادت، استقامت، نان فدای اورانیوم، ما آبگوشت با آب سنگین* میپزیم ...
که حرفش با فریاد مرگ بر آمریکای حاضرین قطع میشود
پرده چهار
هنوز اتفاق نیافتاده، از تخیل خودتان استفاده کنید.
توضیح: یک کیلو آب سنگین کمی سنگین تر از یک کیلو آب سبک است!
چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴
بلیط (داستان) ۰
روزی بود بسیار زیبا با هوایی بینظیر. تصمیم گرفتم با کشتی به شهری در این نزدیکی بروم و گشتی در آنجا بزنم. بر عرشه کشتی سوار بودم که دو دختر زیبا روی آمدند و کمی آنطرفتر نشستند. زیبایی دو چندان شد! از هوای پاک مست بودم از زیباییهای اطراف در کیف که مامو کنترل بلیط آمد. بلیطم را نشان دادم و او به سمت مسافران بعدی --آندو زیبا روی-- رفت. از آنها بلیطی را خواست که نداشتند. لبخندی به او زدند و او چند دقیقهای در کنارشان نشست و با ایشان خوش و بشی نمود و همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت.
در راه برگشت، با خاطره آن کنترلگر بلیط مهربان، بدون بلیط سوار برکشتی شدم. همچنان از هوای پاک مست بودم و از زیباییهای طبیعت در کیف که باز آن مهربان آمد و از من بلیط خواست. با لبخندی ملیح گفتم که بلیط ندارم و کمی کنار تر رفتم تا جا برای نشستنش باز شود. با دیدن ابروان گره خورده اش، لبخندم بر لبانم یخ زد. همانطور که از جایگاه قدرت به این حقیر نگاه میکرد، با لحنی تلخ درخواست پرداخت جریمه نمود. من که جا خورده بودم، چاره جز اطاعت ندیدم.
به مقصد رسیدیم، اما من همچنان در حیرت بودم که چرا آن مهربان با من نا مهربانی کرد!
در راه برگشت، با خاطره آن کنترلگر بلیط مهربان، بدون بلیط سوار برکشتی شدم. همچنان از هوای پاک مست بودم و از زیباییهای طبیعت در کیف که باز آن مهربان آمد و از من بلیط خواست. با لبخندی ملیح گفتم که بلیط ندارم و کمی کنار تر رفتم تا جا برای نشستنش باز شود. با دیدن ابروان گره خورده اش، لبخندم بر لبانم یخ زد. همانطور که از جایگاه قدرت به این حقیر نگاه میکرد، با لحنی تلخ درخواست پرداخت جریمه نمود. من که جا خورده بودم، چاره جز اطاعت ندیدم.
به مقصد رسیدیم، اما من همچنان در حیرت بودم که چرا آن مهربان با من نا مهربانی کرد!
جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴
Anonymity
پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴
دمکراسیِ کثیف
روزگاری که ممالک به دست پادشهان اداره میشدند، بعضی چیزها خیلی سادهتر بود. مثلاً اگر دو تا شاه با هم سر جنگ میداشتند و به هیچ روشی نمیتوانستند سازش کنند، لشکرهایشان را میفرستا دند و با هم میجنگند تا یکی از میان برود. تروریست ها هم در آن روزگار کارشان مشخص بود. باید به شاه و اطرافیانش حمله میکردند. و اگر شاه کشته میشد، بازی تمام بود.
این سیستم در این دور و زمانه کمی پیچیده تر شده است. شاهی وجود ندارد و حکومت ها دمکراسی هستند. امان از وقتی که دو گروه در این دنیای مدرن نتوانند با هم کنار بیایند و سازش کنند. شروع می کنند به کشتن هم دیگر. و چون دمکراسی است و همه با هم برابر، پس فرقی نمی کند کی و در کجا کشته شود. مهم اینست که باید آنقدر کشته شوند تا یکی تمام شود و عرصه روزگار محو گردد یا اینکه به خواستههای رقیب تن دردهد و تسلیم شود.
این الان دقیقاً وضعی است که در عراق داریم. دمکراسی تنها کافی نیست. چیزهای دیگری هم باید همراهش باشند.
این سیستم در این دور و زمانه کمی پیچیده تر شده است. شاهی وجود ندارد و حکومت ها دمکراسی هستند. امان از وقتی که دو گروه در این دنیای مدرن نتوانند با هم کنار بیایند و سازش کنند. شروع می کنند به کشتن هم دیگر. و چون دمکراسی است و همه با هم برابر، پس فرقی نمی کند کی و در کجا کشته شود. مهم اینست که باید آنقدر کشته شوند تا یکی تمام شود و عرصه روزگار محو گردد یا اینکه به خواستههای رقیب تن دردهد و تسلیم شود.
این الان دقیقاً وضعی است که در عراق داریم. دمکراسی تنها کافی نیست. چیزهای دیگری هم باید همراهش باشند.
سهشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۴
سیاه و سفید (داستان) ۰
به دور از غم و غصه هایش، داشت به نرمی میدوید و موهای طلاییش را به نسیم خنک صبحگاهی میسپرد. در دویدن تنها نبود، خیلیهایِ دیگر هم در پارک میدویدند، همسوی با او یا بر خلاف او. ولی هیچکدام برایش مهم نبودند. همه آدمی بودند مثل آدمهای دیگر. اما، یکی بود که با بقیه فرق می کرد. سینه ای ستبر و بازوانی سترگ داشت و با گامهایی استوار از روبرو میآمد. برای یک لحظهء فراموش ناشدنی، چشمانشان در هم گرهای کور خورد. به دویدن ادامه دادند اما توانایی برگرفتن نگاهشان را نداشتند.
درختی تنومند به این لحظه شیرین خاتمه داد. ایستاد، نفس نفس میزد و موهای طلاییش صورت قشنگش را پوشانده بودند. با نگرانی به طرفش رفت. بی حرکت روی چمندراز کشیده بود. ولی صحیح و سالم به نظر میرسید. دست سفید و ظریفش را به طرفش دراز کرد. دست سیاه و ضمختی به دورش پیچید و بعد از تکانی هر دو بر زمین افتادند و خندیدند.
در آغوش مردش بود. لبخندی بر لب داشت و چشمانش از شادی میدرخشیدند. داشت به گدشته میاندیشید. انگار نه انگار که یک سالِ پیش بود که با هم آشنا شده بودند. گویی که سرگذشتشان فقط بندی از کتاب داستان نویسندهای تنبل بود که سر و ته یک سال را در چند جمله بر هم میآورد. در شگفت بود که این دوران خوش تا چند خط دیگر ادامه خواهد داشت که ناگهان مردش سکوت را شکست و رشته افکارش را پاره کرد. همانطور با انگشتانش درشتش موهای نرم و طلاییش را شانه میکرد، با صدایی سرد گفت که احساس میکند که اینجا جای او نیست و دوست دارد که به وطنش بازگردد. میگفت که آنجا کسانی باز گشتش را لحظه شماری میکنند و او دوست نمیدارد که آنها را منتظر بگزارد. اینها را که گفت، لبخند بر روی صورت فرشته ما یخ زد و چشمانش از درخشید ایستادند. لحظهای که از آن میترسید فرارسیده بود. مردش ادامه داد که دوست ندارد تنها برگردد و اگر او هم بخواهد، با کمال میل او را با خود میبرد و اگر نه، مجبور است که تنها باز گردد. انتخابی سخت بود، یا باید عشقش را انتخاب میکرد و تن به زندگیِ ناشناخته در سرزمینی فقیر میداد و یا اینکه عشق را فراموش میکرد و به زندگی کسل کننده در سرزمینی ثروتمند ادامه میداد که سهم چندانی از آن ثروت نداشت.
هواپیما به نرمی نشست. تا دقایقی دیگر، درهای هواپیما به روی دنیایی دیگر باز میشدند. دنیایی که او از آن چیز زیادی نمیدانست. کمی دلهره داشت، دلهره آنچه که در بیرون در انتظار اوست. شاید بهتر آن بود که اصلا به اینجا نمیآمد ...
همینطور که دست مردش را محکم میفشرد، از هواپیما خارج شدند، برای لحظهای احساس کرد که نمیتواند نفس بکشد، هوا برایش خیلی سنگین بود. تا به خود آمد، چند پلهای پایین رفته بودند. در همین هنگام بود که فرش قرمز و گروه موسیقی توجهش را جلب کردند. با خود گفت که حتماً آدم مهمی با آنها همسفر بوده و دو باره به افکار آشفته خود بازگشت. وقتی که دوباره به خود آمد، دید که بر جایگاه ایستاده وآهنگی که گویا سرود ملی بوده در حال نواخته شدن بود. بعد از پایان مراسم هنوز سردرگم بود که مردش به او گفت که پادشاه این سرزمین هست، اما چون به دنبال عشقی واقعی میگشته، به سرزمینی دیگر رفته تا درگمنامی، گمشده اش را بیابد. کسی او را به خاطر خود او دوست داشته باشد، نه تاجش. برای همین هم تا این لحظه چیزی به او نگفته بود.
بر روی تخت دراز کشیده بود و پادشاه چند وجبی آنسوتر به خواب رفته بود. با خود از این روزگار در شگفت بود، حتی رویای اینکه روزی ملکه شود را هم نمیدید. اما حالا،ملکه است و با کمال آسودگی در کنار معشوقش، پادشاه خوابیده است. با تمام وجود داشت احساس رضایت و خوشبختی میکرد و از ته دل آرزو کرد این روزگار برای همیشه پایدار بماند.
صبح با سرو صدا از خواب پرید. چشمانش را باز کرد همه چیز تار بود اما اینقدری میدید که بفهمد جای پادشاه در کنارش خالی بود. هنوز بیدار بیدار نشده بود که کسی آمدو از موهایش گرفت و او را بلند کرد و با شدت به پایین تخت پرتابش کرد. می خواست بلند شود و بروی پاهایش بایستد، اما همین که چهار دست و پا شد، با لگد محکمی به پشتش با صورت بر روی زمین افتاد. قبل از اینکه بخواهد دوباره به خود بیاید، او را کشان کشان چند متری به جلو بردند. حالا جای خالی پادشاه دیگر پرشده بود. او هم در کنار او با صورتی کوفته و خونی دمر به روی زمین فتاده بود. کار نمیتوانست بکند جز گریه.
همه سربازان به جز دو سربازی که لوله تفنگهای خود را بر پشت گردن آندو گذاشته بودند، خبر دار ایستادند . فرمانده وارد شد. و با صدای زمخت خود گفت که در کشور حکومت نظامی است و او از طرف ستاد فرماندهی کودتا دستور دارد که در صورت مشاهده، پادشاه و نزدیکانش را اعدام کند و سپس از آنها خواست که اگر حرفی برای گفتن دارند بزنند که این آخرین فرصت است.
پادشاه، همانطور که رویش به سوی زنش بود و صدایش تحت تاثیر چکمهای که بروی سرش فشار میآورد کمی عوض شده بود، گفت که چقدر او را دوست و دارد. ملکه هم حق حق کنان در پاسخش گفت که دوستش دارد. اما گفتگوی عاشقانشان به پایان نرسیده بود که صدای کر کنندهای شنید و خون پادشاه تمام صورتش را پوشاند. اما خیلی سریع، قطرات اشک راه خودشان را باز کردند و خطوطی سفیدی بر صورتش پدیدار گشت. می خواست با صدای بلند گریه کند که فرصت پیدا نکرد. دیگر همه چیز قرمز بود، حتی موهای طلاییش ....
پایان
درختی تنومند به این لحظه شیرین خاتمه داد. ایستاد، نفس نفس میزد و موهای طلاییش صورت قشنگش را پوشانده بودند. با نگرانی به طرفش رفت. بی حرکت روی چمندراز کشیده بود. ولی صحیح و سالم به نظر میرسید. دست سفید و ظریفش را به طرفش دراز کرد. دست سیاه و ضمختی به دورش پیچید و بعد از تکانی هر دو بر زمین افتادند و خندیدند.
در آغوش مردش بود. لبخندی بر لب داشت و چشمانش از شادی میدرخشیدند. داشت به گدشته میاندیشید. انگار نه انگار که یک سالِ پیش بود که با هم آشنا شده بودند. گویی که سرگذشتشان فقط بندی از کتاب داستان نویسندهای تنبل بود که سر و ته یک سال را در چند جمله بر هم میآورد. در شگفت بود که این دوران خوش تا چند خط دیگر ادامه خواهد داشت که ناگهان مردش سکوت را شکست و رشته افکارش را پاره کرد. همانطور با انگشتانش درشتش موهای نرم و طلاییش را شانه میکرد، با صدایی سرد گفت که احساس میکند که اینجا جای او نیست و دوست دارد که به وطنش بازگردد. میگفت که آنجا کسانی باز گشتش را لحظه شماری میکنند و او دوست نمیدارد که آنها را منتظر بگزارد. اینها را که گفت، لبخند بر روی صورت فرشته ما یخ زد و چشمانش از درخشید ایستادند. لحظهای که از آن میترسید فرارسیده بود. مردش ادامه داد که دوست ندارد تنها برگردد و اگر او هم بخواهد، با کمال میل او را با خود میبرد و اگر نه، مجبور است که تنها باز گردد. انتخابی سخت بود، یا باید عشقش را انتخاب میکرد و تن به زندگیِ ناشناخته در سرزمینی فقیر میداد و یا اینکه عشق را فراموش میکرد و به زندگی کسل کننده در سرزمینی ثروتمند ادامه میداد که سهم چندانی از آن ثروت نداشت.
هواپیما به نرمی نشست. تا دقایقی دیگر، درهای هواپیما به روی دنیایی دیگر باز میشدند. دنیایی که او از آن چیز زیادی نمیدانست. کمی دلهره داشت، دلهره آنچه که در بیرون در انتظار اوست. شاید بهتر آن بود که اصلا به اینجا نمیآمد ...
همینطور که دست مردش را محکم میفشرد، از هواپیما خارج شدند، برای لحظهای احساس کرد که نمیتواند نفس بکشد، هوا برایش خیلی سنگین بود. تا به خود آمد، چند پلهای پایین رفته بودند. در همین هنگام بود که فرش قرمز و گروه موسیقی توجهش را جلب کردند. با خود گفت که حتماً آدم مهمی با آنها همسفر بوده و دو باره به افکار آشفته خود بازگشت. وقتی که دوباره به خود آمد، دید که بر جایگاه ایستاده وآهنگی که گویا سرود ملی بوده در حال نواخته شدن بود. بعد از پایان مراسم هنوز سردرگم بود که مردش به او گفت که پادشاه این سرزمین هست، اما چون به دنبال عشقی واقعی میگشته، به سرزمینی دیگر رفته تا درگمنامی، گمشده اش را بیابد. کسی او را به خاطر خود او دوست داشته باشد، نه تاجش. برای همین هم تا این لحظه چیزی به او نگفته بود.
بر روی تخت دراز کشیده بود و پادشاه چند وجبی آنسوتر به خواب رفته بود. با خود از این روزگار در شگفت بود، حتی رویای اینکه روزی ملکه شود را هم نمیدید. اما حالا،ملکه است و با کمال آسودگی در کنار معشوقش، پادشاه خوابیده است. با تمام وجود داشت احساس رضایت و خوشبختی میکرد و از ته دل آرزو کرد این روزگار برای همیشه پایدار بماند.
صبح با سرو صدا از خواب پرید. چشمانش را باز کرد همه چیز تار بود اما اینقدری میدید که بفهمد جای پادشاه در کنارش خالی بود. هنوز بیدار بیدار نشده بود که کسی آمدو از موهایش گرفت و او را بلند کرد و با شدت به پایین تخت پرتابش کرد. می خواست بلند شود و بروی پاهایش بایستد، اما همین که چهار دست و پا شد، با لگد محکمی به پشتش با صورت بر روی زمین افتاد. قبل از اینکه بخواهد دوباره به خود بیاید، او را کشان کشان چند متری به جلو بردند. حالا جای خالی پادشاه دیگر پرشده بود. او هم در کنار او با صورتی کوفته و خونی دمر به روی زمین فتاده بود. کار نمیتوانست بکند جز گریه.
همه سربازان به جز دو سربازی که لوله تفنگهای خود را بر پشت گردن آندو گذاشته بودند، خبر دار ایستادند . فرمانده وارد شد. و با صدای زمخت خود گفت که در کشور حکومت نظامی است و او از طرف ستاد فرماندهی کودتا دستور دارد که در صورت مشاهده، پادشاه و نزدیکانش را اعدام کند و سپس از آنها خواست که اگر حرفی برای گفتن دارند بزنند که این آخرین فرصت است.
پادشاه، همانطور که رویش به سوی زنش بود و صدایش تحت تاثیر چکمهای که بروی سرش فشار میآورد کمی عوض شده بود، گفت که چقدر او را دوست و دارد. ملکه هم حق حق کنان در پاسخش گفت که دوستش دارد. اما گفتگوی عاشقانشان به پایان نرسیده بود که صدای کر کنندهای شنید و خون پادشاه تمام صورتش را پوشاند. اما خیلی سریع، قطرات اشک راه خودشان را باز کردند و خطوطی سفیدی بر صورتش پدیدار گشت. می خواست با صدای بلند گریه کند که فرصت پیدا نکرد. دیگر همه چیز قرمز بود، حتی موهای طلاییش ....
پایان
یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۴
اسکناس به سبکِ چینی
مائو کوچیک، مائو بزرگ، مائو قرمز، مائو سبز ... همش مائو! من که هنگ کردم، اینم آخه شد اسکناس؟
یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۳
The day after tomorrow
The day after tomorrow is a good SCIENCE-fiction movie with more weight toward the science part. To my opinion, the only fiction in it, is the good ending. I think in the real world, the US will invade to Mexico and then they will slaughter the local population so they will be able to establish a new country. In fact, Mexico will be erased and the United State will be shifted there. Do not say that I am so pessimistic, this had happened many time before, still happening now and can happen again.
پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۳
چماق
- ما به زور چماق هم که شده، آخرتِ شما را آباد می کنیم.
- ما به زور چماق هم که شده، دنبایِ شما را آباد می کنیم.
ما نخواهیم چماق بخوره تو سرمون کی رو باید ببینیم؟
- ما به زور چماق هم که شده، دنبایِ شما را آباد می کنیم.
ما نخواهیم چماق بخوره تو سرمون کی رو باید ببینیم؟
اشتراک در:
پستها (Atom)