چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

آبِ سنگین

پرده یک
سخنران اول به جایگاه می‌رود. همه او را هو می‌کنند. بعد از اینکه جمعیت آرام می‌شود شروع به سخنرانی می‌کند:
جامعه مدنی، تصاحل و تصامح (احتمالا غلط نوشتم) ، دمکراسی، آزادی،‌گفتما ...
حرفش با فریاد حاضرین قطع می‌شود.:
مردیکه! ما نون نداریم که شب تو آبگوشتمون تلید کنیم، تو اومدی واسه ما از آزادی و دمکراسی حرف می‌زنی؟
در این میان لغاط دیگری هم ذکر شد که این نویسنده از یاد آوریشان در اینجا معذور است. لطفا از تخیل خود استفاده کنید.
پرده دو
سخنران دوم به جایگاه می‌رود. و شروع به سخنرانی می‌کند:
نان، آبگوشت، سفره، نفت، برابری... که حرفش با تشویق حاضرین قطع می‌شود.
پرده سه
سخنران دوم بر جایگاه است. اما اینبار طور دیگری حرف می‌زند:
اورانیوم،‌ جان و مال،‌ آخرین نفس، شهادت، استقامت،‌ نان فدای اورانیوم،‌ ما آبگوشت با آب سنگین* می‌پزیم ...
که حرفش با فریاد مرگ بر آمریکای حاضرین قطع می‌شود
پرده چهار
هنوز اتفاق نیافتاده، از تخیل خودتان استفاده کنید.

توضیح: یک کیلو آب سنگین کمی سنگین تر از یک کیلو آب سبک است!

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

بلیط (داستان) ۰

روزی بود بسیار زیبا با هوایی بی‌نظیر. تصمیم گرفتم با کشتی به شهری در این نزدیکی بروم و گشتی در آنجا بزنم. بر عرشه کشتی سوار بودم که دو دختر زیبا روی آمدند و کمی آنطرفتر نشستند. زیبایی دو چندان شد! از هوای پاک مست بودم از زیباییهای اطراف در کیف که مامو کنترل بلیط آمد. بلیطم را نشان دادم و او به سمت مسافران بعدی --آندو زیبا روی-- رفت. از آنها بلیطی را خواست که نداشتند. لبخندی به او زدند و او چند دقیقه‌ای در کنارشان نشست و با ایشان خوش و بشی نمود و همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت.
در راه برگشت، با خاطره آن کنترلگر بلیط مهربان، بدون بلیط سوار برکشتی شدم. همچنان از هوای پاک مست بودم و از زیباییهای طبیعت در کیف که باز آن مهربان آمد و از من بلیط خواست. با لبخندی ملیح گفتم که بلیط ندارم و کمی کنار تر رفتم تا جا برای نشستنش باز شود. با دیدن ابروان گره خورده اش، لبخندم بر لبانم یخ زد. همانطور که از جایگاه قدرت به این حقیر نگاه می‌کرد، با لحنی تلخ درخواست پرداخت جریمه نمود. من که جا خورده بودم، چاره جز اطاعت ندیدم.
به مقصد رسیدیم، اما من همچنان در حیرت بودم که چرا آن مهربان با من نا مهربانی کرد!

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴

Anonymity

It is wonderful to be anonymous, to be seen but remain unidentified, to attract but leave them alone with the mystery and the most, to hide the face instead of the soul.

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

دمکراسیِ کثیف

روزگاری که ممالک به دست پادشهان اداره می‌شدند، بعضی چیزها خیلی ساده‌تر بود. مثلاً اگر دو تا شاه با هم سر جنگ می‌داشتند و به هیچ روشی نمی‌توانستند سازش کنند، لشکرهایشان را می‌فرستا دند و با هم می‌جنگند تا یکی از میان برود. تروریست ها هم در آن روزگار کارشان مشخص بود. باید به شاه و اطرافیانش حمله می‌کردند. و اگر شاه کشته می‌شد، بازی تمام بود.
این سیستم در این دور و زمانه کمی پیچیده تر شده است. شاهی وجود ندارد و حکومت ها دمکراسی هستند. امان از وقتی که دو گروه در این دنیای مدرن نتوانند با هم کنار بیایند و سازش کنند. شروع می کنند به کشتن هم دیگر. و چون دمکراسی است و همه با هم برابر، پس فرقی نمی کند کی و در کجا کشته شود. مهم اینست که باید آنقدر کشته شوند تا یکی تمام شود و عرصه روزگار محو گردد یا اینکه به خواسته‌های رقیب تن دردهد و تسلیم شود.
این الان دقیقاً وضعی است که در عراق داریم. دمکراسی تنها کافی نیست. چیزهای دیگری هم باید همراهش باشند.