الان چندین ساعت میشود که پای کامپیوتر نشستهام. چشمهایم دارند از حدقه در میآیند. شانههایم تیر میکشند و از همه اینها بدتر، انگشت کوچک دست چپم است که به خواب رفته است و به شدت کزکز می کند. به عقب میروم و به پشتی صندلی تکیه میدهم و شروع به مالش انگشتم میکنم. ولی انگار هیچ اثری ندارد. احساس می کنم که حتی لحظه به لحظه بدتر هم میشود. ازمالیدن دست میکشم و با دقت به انگشتم خیره میشوم. کبود شده است و مویرگهایش به شدت ورم کردهاند. فشار شدیدی در انگشتم احساس میکنم. انگار که همه خون بدنم در آنجا جمع شده است و میخواهد بترکد. دیگر نمیتوانم تحمل بکنم. روی میزم به دنبال شئ نوک تیزی میگردم تا کمی از این فشار خالی کنم. لابلای خروار روی میز یک منگنه پیدا میکنم. انگشتم را میگذارم لای آن و بعد با دست دیگرم به آرامی منگنه را فشار میدهم. کند است و به سختی در انگشتم فرو میرود. منگنه را باز میکنم و انگشتم را از لایش بیرون میآورم. سوزن منگنه هنوز در آن گیر کرده است. سوزن را به آرامی خارج میکنم. بلافاصله قطرهای خون روی انگشتم جمع میشود. انگشتم را وارونه روی کلید اِی میگیرم و به آرامی قطره خون را روی آن میگذارم. بعد روی بی و بعد روی سی.احساس سبکی میکنم. ولی خوب از این بازی خوشم آمده و ادامهاش میدهم. ال، ام، ان ... هر چه که به آخر نزدیک میشوم سرعت چکیدن بیشتر و بیشتر میشود طوری که اکس، وای و زِد با دو خط قرمز به هم وصل میشوند. با دست راستم لیوان چای را از روی میزم بر میدارم به پشتی صندلیم تکیه میدهم و ته مانده چایِ یخش را با لذت سر میکشم. همینطور که با یکی از تفالهها در زیر دندانم بازی میکنم، نگاهی به صفحه کلید میاندازم که از حرف ای تا زدش با قطرات خون پوشیده شده. بعد هم انگشتم را داخل لیوان میگیرم تا قطرات خون در آن بچکد. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم وچشمانم را میبندم. احساس سبکی میکردم. دیگر انگشتم کزکز نمیکرد. آرام شده بود و به حالت عادی باز گشته بود. ته دلم از راه حلّم خوشم آمده بود و از خودم احساس رضایت میکردم. چند دقیقهای به این حال بودم که یک دفعه به خودم آمدم و دیدم که لیوان سرریز دست راستم و شلوارم پر از خون هستند. انگشتم را از لیوان در آوردم. خون دیگر قطره قطره نمیچکید. انگشتم را بیست سانتی بالای لیوان گرفتم. باریکهای از خون جاری بود که بعد از طی حدود پنج سانتی متر به قطراتی گسسته تبدیل میشد. خیلی سریع طول باریکه پیوسته خون افزایش پیدا کرد و به لیوان رسید. باید فکری میکردم. ریزش خون بیشتر و بیشتر میشد. شاید به اندازه یک آبی که از شیر سماور به لیوان میریزد. دور برم پر از خون شده بود. روی میزم، لباسهایم و هر چیزی که به فاصله یک متری از من بود. ازجایم بلند شدم تا چیزی پیداکنم و جلوی خون ریزی را بگیرم. به سمت درِ اطاق رفتم. در یک قدمی در بودم که نفسم بند آمد و چشمانم سیاه شد. میخواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم، ولی ترجیح دادم که این نفس آخر را صرف این کار بیهوده نکنم. روی زمین افتاده بودم و ثانیههای آخر را میشمردم. هزار و یک، هزارو دو، هزار و سه، هزارو چهار، هزارو پن .... .
پایان