دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵


My Italian friend just said:
''I saw that your president decided to forbid the use of foreign names
and so the pizza will be called "elastic bread" in Farsi
So to protest I will call Zafferano yellow powder.''


ترجمه:
دوست ایتالیایی من گفت که:
دیدم که رییس جمهورتان استفاده از لغات خارجی را ممنوع اعلام کرده است و بنابراین پیتزا »نان کشسان« نامیده خواهد شد. من هم برای اعتراض زعفران را »پودر زرد« خواهم نامید.

پاسدارانِ حزب‌الله

محبوبیت و مقبولیت حزب‌الله در لبنان بیشتر از محبوبیت و مقبولیت سپاه پاسداران در ایران است. نظرتان راجع به این گزاره چیست؟

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۵

حبه قند (داستان) ۰

آخرِ برج، بانک مثل حبه قندی بود که سر راه مورچه‌ها قرار گرفته‌باشد. تا وارد شدم، با دیدن جمعیت لحظه‌ای مکث کردم و خواستم برگردم اما بعد با خودم گفتم که من هم یکی از این مورچه‌ها، می‌روم تا اولین حقوقم را بگیرم.
پول را دریافت کردم و داخل کوله پشتیم گذاشتم و با خوشحالی به سمت درِ بانک رفتم. در را تا نیمه باز کرده بودم که از خارج رفتن منصرف شدم. چند قدم به عقب برگشتم و شروع کردم به چک کردن نکات ایمنی، بعد هم تسمه‌های کوله پشتی را به دور کمرم و سینه‌ام بستم. خوشحال از این همه هوش و ذکاوت که دزد خیالی با ‌آن روبرو می‌شد، از بانک خارج شدم. همانطور که داشتم برای پولها نقشه‌می‌کشیدم و با گامهایی که خطوط سفید را می‌شمردند، به سوی ماشینم در آن سوی خیابان روان بودم، ماشین دیگری مسیرم را قطع کرد.
گوشهایم سوت می‌کشیدند و دنیا به نظرم تاریک می‌آمد. انگار که یک باره جای خورشید و ماه را با هم عوض کرده باشند. با آنکه به نظرم ضربه شدید بود، اما اصلا دردی حس نمی‌کردم. خواستم از جایم بر‌خیزم که دیدم دست و پایم را نمی‌توانم تکان بدهم. در همین حال بود که صدای بسته شدن در ماشین را شنیدم و راننده را بلافاصله بر بالای سر خود دیدم. ملتمسانه نگاهش می‌کردم. مثل گوسفندی که به سلاخش می‌نگرد. نزدیکتر آمد. چشمانم فریاد کمک سر می‌دادند. اما چشمانش بی‌تفاوت بودند. در کنارم زانو زد. بندهای کوله پشتیم را باز کرد. دستم را از داخلش خارج کرد، بعد هم از کتفم گرفت و مرا به سمت خودش کشید تا با شکم بر روی زمین افتم و صورتم با آسفالت زبر و داغ مماس شود. بعد هم کوله پشتی را از دست دیگر آزاد کرد. دیگر نمی‌توانستم ببینمش. اما صدای باز شدن زیب را شنیدم و بعد از مکث کوتاهی، صدای بسته شدنش را و اندکی بعد، بسته شدنِ درِ ماشین و در نهایت صدای رفتنش را. پاهایی را می‌دیدم که در نزدیکیم ایستاده اند و این آخرین تصویر بود. آخرین تصویر از پایانِ من و پایانِ انسانیت.

سفارت اسرائیل

خیلی دلم می‌خواست که یک سفارت اسرائیل در تهران بود تا می‌شد رفت و جلویش بست نشست و فریاد زد مرگ بر اسرائیل!

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵

سربازان کوچک

دیگر از انفجار اتوبوس مدرسه‌شان اندوهگین نخواهم شد زیرا که تک تک شهروندان در جنایات یک حکومت دموکراتیک سهیم هستند. همانطور که تک تک مسلمانان هنوز هم تاوان حملات یازده سپتامبر را می‌دهند. هرچند که به بن لادن رأی نداده‌باشند.

پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

زیدان

آخر چقدر این مرد -- زین الدین زیدان -- بزرگوار است. با وجود اینکه آن مزدور صهیونیسم جهانی --ماتراتزی-- او را تروریست خطاب کرده و به دین و ناموسش توهین نموده، به این موضوع اشاره‌ای نمی‌کند تا مبادا به دست مسلمانان غیرتمند به هلاکت برسد.

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

نوک برج کوه نور

بر صندلیم لمیده بودم و با دستانم تکیه‌گاهی برای سریم ساخته بودم و خسته از کار داشتم از پنجرهء اتاق به نوکِ برج کوه نور نگاه می‌کردم که کیسه‌ای پلاستیکی از آخرین طبقه خود را به نسیم سپرد و خرامان به سوی زمین به راه افتاد. در راه می‌رقصید و پرتوهای سرخِ آفتابِ دمِ غروب را منعکس می‌کرد و من شاد بودم که یک کیسهء پلاستیکی است، نه هستهء هلو یا پوست هندوانه.

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

تکامل کرامت انسانی

نظریه تکامل منکر کرامت انسانی نیست. اما اتوبوسهای شرکت واحد چرا. اولی انسان را گونه‌ای از میمون می‌داند و دومی گونه‌ای از گوسفند.

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۵

انقلاب مخملی

پیشگیری از انقلاب مخملی توسط قیچی صورت می‌گیرد و پیشگیری از انقلاب سخره‌ای، احتمالا توسط دینامیت.

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

عنکبوت

دیشب یک عنکبوت خیلی بزرگ که شکمش شاید به بزرگی یک سکه پنج تومانی بود، روی چهارچوب در اتاق کامپیوتر نشسته بود. اول خواستم بکشمش چونکه کمی غیر قابل اعتماد به نظر می‌رسید. بیش اندازه بزرگ بود و تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. اما بعد منصرف شدم. چون احساس کردم موجودی کمیاب است. بنابراین باید بهش شانس زندگی می‌دادم. تصمیم گرفتم که زنده شکارش کنم و به خارج از خانه بیاندازمش اما بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز، آخر به جایی رفت که دستم بهش نمی‌رسید. گمش کردم. الان هم که دارم این نوشته‌ها را تایپ می‌کنم، ممکن است جایی در زیر میز کامپیوتر باشد. شاید برای خودش تاری تنیده و یا شاید در نزدیکی پاهای من دارد برای خودش می‌گردد.