یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵
شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵
انجیر
لیوان را پر از چاییِ لب سوز کردم. داغِ داغ بود و حالا حالاها باید صبر میکردم تا قابلِ خوردن شود و من هم که نمیخواستم چایی را در این زمان بیکار بگزارم، انجیرهای خشک روی میز توجهم را جلب کردند. یکی را برداشتم و داخل لیوان انداختم. بعد هم رفتم و در گوشهای لمیدم و به انجیرِ درونِ چایی خیره شدم. گاه به گاه لیوان را تا نزدیک لبهایم میبردم و دمایش را میسنجیدم، تا زمانیکه قابل نوشیدن شد.
ذره ذره چایی را مزمزه میکردم، اما تا هنگامی که دُمِ انجیر از سطحِ چایی بیرون نزده بود، از طعمِ انجیر خبری نبود. بعد از آن بود که هرچه پایینتر میرفتم شیرینتر میشد. به انتهایِ لیوان که رسیدم، یک جایزه در میان تفالههایِ چایی منتظرِ من بود. همراه چندتایی برگ چایی بلعیدمش. نرم و شیرین و بود.
پس نوشت: باید این کار را با توت و کشمش هم امتحان کنم.
ذره ذره چایی را مزمزه میکردم، اما تا هنگامی که دُمِ انجیر از سطحِ چایی بیرون نزده بود، از طعمِ انجیر خبری نبود. بعد از آن بود که هرچه پایینتر میرفتم شیرینتر میشد. به انتهایِ لیوان که رسیدم، یک جایزه در میان تفالههایِ چایی منتظرِ من بود. همراه چندتایی برگ چایی بلعیدمش. نرم و شیرین و بود.
پس نوشت: باید این کار را با توت و کشمش هم امتحان کنم.
سهشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۵
شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۵
دختری روی بالکن
چادرش را بر سر کرد و روی بالکن رفت تا نفسی در هوای پاک تاز کند. با دستانش از نردههای بالکن گرفت و خم شد و به پایین نگاه کرد، هیچکس در کوچه نبود. انگار که شهر داشت چرت بعد از ناهارش را میزد. چشمانش را بست و صورتش را رو به خورشید بالا گرفت و اجازه داد که آفتاب سیمای بیهمتایش را نوازش کند. چادرش سر خورد و افتاد و نسیم ملایمی نیز فرصت را غنیمت شمرد تا دستی به موهایش بکشد. او هم مقاومتی نمیکرد. خود را تسلیمِ نسیم و آفتاب کرده بود. کسی که در کوچه نبود. اصلا کاش کسی در کوچه میبود. آخر چه فایده که این همه زیبایی دیده نشود. مگر زیبایی برای دیده شدن نیست؟ کاش کسی میبود تا او با آن همه زیبایی طلسمش میکرد. شاید هم کسی بود ... چشمانش را باز کرد و به پایین نگریست تا اطمینان حاصل کند. جوانی بود که مات و مبهوت به او خیره شده بود. سریع خم شد و چادرش را برداشت و روی گرفت و به خانه فرار کرد.
چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵
حالا فهمیدم چرا ...
امروز بعد از چندماهی کار کردن منشی مربوطه آمدو دستم را گرفت و شیر فهمم کرد که اسامی بالای جعبههای پستی نوشته شدهاند. نه در زیر جعبه.
یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵
شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵
دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵
باید زنده ماند
این داستان را نخوانید.
با آنکه از پیش میدانست با چه صحنهای در قصابی روبرو خواهد شد، وقتی که وارد شد حالش بهم خورد. اما چیزی در شکمش نبود که بالا بیاورد. منظره داخل قصابی به جهنم میمانست. جهنمی که در آن برای عذاب دادن، لاشهء انسانها را از قوزک به قلابهای قصابی آویزان کرده بودند تا بدست غضنفر قصاب شقه شقه شوند. درست همانگونه که با گاو و گوسفند رفتار میکنند.
غضنفر پرسید که چه میخواهد و او جواب داد که کمی گوشت. غضنفر پرسید که در ازایش چه میدهد و او گفت که هم وزن گوشت نقره خواهد داد و دست کرد داخل کیسهاش و یک گلدان قلمکار نقرهای را بیرون آورد و به غضنفر نشان داد. قضنفر گلدان را وا رسی کرد و بعد هم به کیسه اشاره کرد. مرد کیسه را به غضنفر قصاب داد. غضنفر هم نگاهی به داخل کیسه انداخت تا از نقره بودن آنچه که داخلش بود اطمینان حاصل کند. بعد هم گلدان را به داخل کیسه باز گرداند و کیسه را بر روی کفه ترازو گذاشت و بعد پرسید که از کدامیک میخواهد. مرد به لاشهها نگاهی انداخت. انتخاب سختی بود اما باید انتخاب میکرد. از گوشت آن مرد میگرفت یا آن زن که کنارش آویزان بود؟ کدامیک قابل خوردن تر هستند؟ در همین فکر بود که چشمش به لاشهء بیسر کودکی افتاد که کمی آنطرفتر آویزان بود. با خود اندیشید که این کودک هست و حداقل سالمتر و بعد با دست به لاشهء آن طفل معصوم اشاره کرد. غضنفر پاسخ داد که تنها میتواند نصف وزن نقرهها از آن گوشت بدهد. مرد هم قبول کرد. غضنفر هم برگشت و با ساتورش به جان آن لاشه نگون بخت افتاد. مشتری هم روی برگرداند تا چیزی نبیند. بالاخره به خاطر همین دلرحمیش بود که دست به دامان غضنفر شده بود و آنهمه نقره به او داده بود. وگر نه چیزی که در سر هر گذر یافت میشد لاشهء انسان بود.
بسته گوشت را زیر جامهاش قایم کرد و به سرعت به سمت خانه رفت. به خانه که رسید، بدون جلب توجه به آشپزخانه رفت و آتشی دست و پا کرد و گوشتها را کباب کرد. بوی کباب اهل منزل را به آشپزخانه کشاند که پر شده بود از بچههای قد و نیم قد که از سر و کول پدر بالا میرفتند. خوشحال بودند که پدر برایشان غذا آورده، آنهم گوشت. غذا را تقسیم کرد و خودش به کناری رفت و نظارهگر خوردن اهل خانه شد که بیخبر از همهجا با لذت تمام بعد از چند روز گرسنگی داشتند غذایی سیر میخوردند. اما خودش نمیتوانست به آن لب بزند.
با الهام از محاصرهء اصفهان به دست محمود افغان.
گفتم که این داستان را نخوانید.
با آنکه از پیش میدانست با چه صحنهای در قصابی روبرو خواهد شد، وقتی که وارد شد حالش بهم خورد. اما چیزی در شکمش نبود که بالا بیاورد. منظره داخل قصابی به جهنم میمانست. جهنمی که در آن برای عذاب دادن، لاشهء انسانها را از قوزک به قلابهای قصابی آویزان کرده بودند تا بدست غضنفر قصاب شقه شقه شوند. درست همانگونه که با گاو و گوسفند رفتار میکنند.
غضنفر پرسید که چه میخواهد و او جواب داد که کمی گوشت. غضنفر پرسید که در ازایش چه میدهد و او گفت که هم وزن گوشت نقره خواهد داد و دست کرد داخل کیسهاش و یک گلدان قلمکار نقرهای را بیرون آورد و به غضنفر نشان داد. قضنفر گلدان را وا رسی کرد و بعد هم به کیسه اشاره کرد. مرد کیسه را به غضنفر قصاب داد. غضنفر هم نگاهی به داخل کیسه انداخت تا از نقره بودن آنچه که داخلش بود اطمینان حاصل کند. بعد هم گلدان را به داخل کیسه باز گرداند و کیسه را بر روی کفه ترازو گذاشت و بعد پرسید که از کدامیک میخواهد. مرد به لاشهها نگاهی انداخت. انتخاب سختی بود اما باید انتخاب میکرد. از گوشت آن مرد میگرفت یا آن زن که کنارش آویزان بود؟ کدامیک قابل خوردن تر هستند؟ در همین فکر بود که چشمش به لاشهء بیسر کودکی افتاد که کمی آنطرفتر آویزان بود. با خود اندیشید که این کودک هست و حداقل سالمتر و بعد با دست به لاشهء آن طفل معصوم اشاره کرد. غضنفر پاسخ داد که تنها میتواند نصف وزن نقرهها از آن گوشت بدهد. مرد هم قبول کرد. غضنفر هم برگشت و با ساتورش به جان آن لاشه نگون بخت افتاد. مشتری هم روی برگرداند تا چیزی نبیند. بالاخره به خاطر همین دلرحمیش بود که دست به دامان غضنفر شده بود و آنهمه نقره به او داده بود. وگر نه چیزی که در سر هر گذر یافت میشد لاشهء انسان بود.
بسته گوشت را زیر جامهاش قایم کرد و به سرعت به سمت خانه رفت. به خانه که رسید، بدون جلب توجه به آشپزخانه رفت و آتشی دست و پا کرد و گوشتها را کباب کرد. بوی کباب اهل منزل را به آشپزخانه کشاند که پر شده بود از بچههای قد و نیم قد که از سر و کول پدر بالا میرفتند. خوشحال بودند که پدر برایشان غذا آورده، آنهم گوشت. غذا را تقسیم کرد و خودش به کناری رفت و نظارهگر خوردن اهل خانه شد که بیخبر از همهجا با لذت تمام بعد از چند روز گرسنگی داشتند غذایی سیر میخوردند. اما خودش نمیتوانست به آن لب بزند.
با الهام از محاصرهء اصفهان به دست محمود افغان.
گفتم که این داستان را نخوانید.
جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۸۵
افطار
مدهوش عطر چایی میشوی وقتی که لیوان چای را نزدیک لبانت میکنی و نوک دماغت گرمای بخارش حس میکند. انگار که یک لیوان چای معمولی نیست و نوشیدنیی است مخصوص بهشتیان که به اشتباه در سفره تو جای گرفته. اما تو با اینکه میدانی که این همان چای همیشگی است، با لذت هرچه تمام تر به آرامی مزمزهاش میکنی.
چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵
سهشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵
یک مشت محمود افغانی
یکی به من بگه فرق این افغانیهایی که در بیست سال گذشته به ایران آمدهاند با آن افغانیهایی که همراه محمود افغان در سیصد سال پیش به ایران آمدند چیه که این گروه دوم به گروه اول میگویند یک مشت افغانی و آنها را عامل تمام بدبختیهایشان میدانند.
پس نوشت: فیلم جالبی میتوان از روی این داستان ساخت.
پس نوشت: فیلم جالبی میتوان از روی این داستان ساخت.
دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵
اشتراک در:
پستها (Atom)