یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵

سال نو مبارک

یک سال دیگه هم گذشت. و یک تعطیلات دو هفته‌ای منتظر من هست. مثل همیشه کلی کار قراره بکنم. کلی کتاب بخونم. داستان بلند بنویسم. عکس بگیرم، فیلم نگاه کنم و هزار و یک کار دیگه. اما فکر کنم امسال هم مثل هر سال دیگه، به خوردن و خوابیدن بگذرد. و البته عجب لذتی دارد این خوردن و خوابیدن!
توضیح عکس: چند سال پیش که می‌خواستم از یک مشت گندم سبزه سبز کنم. نتیجه این شد.

صلح بر روی صندلی چرخدار

این مطلب یاسر من را به یاد این عکس انداخت.
قبل از این حملهء آخر آمریکا به عراق، یک راهپیمایی صلح در رم برگزار شد. من و چندتا ایتالیایی زحمت یک مسافرت هشتصد کیلومتری را به خودمان دادیم و رفتیم رم.
آن روز من تعدادی عکس گرفتم که یکی از آنها همین است که می‌بینید. یک خانم معلول، با صندلی چرخدارش در راهپیمایی شرکت کرده است تا بلکه بتواند جلوی جنگی که قرار بود در چندهزار کیلومتر آنطرفتر رخ دهد را بگیرد.
برایم جالب بود. با آنکه این جنگ چندان ربطی به او نداشت. با اینکه می‌دانست جرج بوش به حرف او گوش نخواهد داد، با این حال با صندلی چرخدارش آمده بود تا حرفش را بزند. هرچند که خریداری نداشته باشد.

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵

300 Spartan

After all the stories about the protest against 300 the movie , I got the original comic book by Frank Miller and read it all. It was kind of interesting ...

"You fight for your lands? Keep them! You fight for Sparta? She will be wealthier and more powerful than ever before! You fight for your kingship? You will be proclaimed warlord of all Greece ... Answerable only to the one true master of the world!

Your victory will be complete... If you but lay down your arms and kneel to holy Xerxes!"


Does this dialog remind you something?

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۵

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

داشتم در داخل گالری خوش خوشان قدم می‌زدم و به نقاشیهایِ پست فوقِ پسا مدرن نگاه می‌کرم و سعی می‌نمودم که رابطهء ‌بین قیمتِ میلیونی و زیبایی را حدس بزنم. چندتایی را که دیدم، از وجود هرگونه همبستگی بین قیمت و زیبایی ناامید شدم. حوصله‌ام سر رفته بود. از سر رخوت خمیازه‌ای عمیق و طولانی کشیدم که یک باره خواب از کله‌ام پرید. آهه ایگه اَهَنَم بسه اِمی‌شُ

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

محل کار جدید

الان در محل کار جدید هستم. هنوز نه اتاق دارم و نه کامپیوتر. علت بی‌اتاقی هم اینست که که رییس محل کار جدید رویش نمی‌شود که به آنهایی که باز نشسته شده‌اند بگوید اتاقهایشان را تحویل بدهند. پریروز دیدم که بندهء خدا داشت اتاق خودش را خالی می‌کرد. چون فعلاً خودش از اتاق ریاست استفاده می‌کند، پس فعلاً به اتاقش نیازی ندارد و می‌تواند ما را در آنجا اسکان دهد.
طبق معمول تا به اینترنت وصل شدم بعد از جواب دادن ای‌میلها، خواستم کمی اخبار بخوانم. اما گویا این محل کار جدید با آی اس پی‌های بیرون فرقی ندارد. انگار نه انگار که اینجا دانشگاه است و جریان اطلاعات باید حداقل کمی نسب به بیرون آزادتر باشد.

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

به حمد و قوه‌الهی بالاخره این اسکناس پنجاه هزار ریالی هم منتشر شد تا مرحمی باشد بر جیبهای ور قلمبیده ما. با تمام احترامی که برای امام خمینی قایل هستم، بد نبود که این یکی را کمی‌ متفاوت تر با بقیه اسکناسها چاپ می‌کردند و از دیگر چهره‌های این مرز و بوم نیز استفاده می‌کردند. از ادیبانی چون سعدی و حافظ و مولوی (می‌دانید که ترکیه مولوی را از آن خود می‌داند؟) یا دانشمندانی چون سینا، ابوریحان، خیام و یا دانشمندان هسته‌ای (خصوصاً که تصویر روی دیگر هسته‌ای است)، یا حتی سیاستمداران معاصر دیگر مانند مقام معظم رهبری، ریاست محترم مجمع تشخیص مصلحت نظام و یا رییس جمهور گرامی که اینقدر برای رسیدن ما به روی دیگر اسکناس تلاش کرده‌است. من یکی که جداً‌ طرفدار مورد آخری هستم. تا باشد که این روزها را هیچوقت فراموش نکنیم.

دربند

تجریش و قلقلهء شب جمعه‌اش را رها کردم و خرامان راهیِ دربند شدم. تمامِ مسیر خلوت و ساکت بود، درست آنطور که از یک شبِ سردِ زمستان انتظار می‌رفت. تنها مزاحمان، ماشینهایی بودند که گهگاه بی‌اذن دخول به حریم خلوت شب وارد می‌شدند و آرامشم را به هم می‌ریختند. به رفتن ادامه دادم، تا جایی که مسیر از نور مغازه‌ها و قهوه‌خانه‌هایی که به امید مشتری باز بودند روشن‌تر شد.
باز هم به راهم ادامه دادم، بی‌توجه به پیشخدمتهایی که در سر راه، مدح مناظر و غذاهای موجود در رستورانشان می‌گفتند. آنقدر رفتم تا از آخرین رستوران هم گذشتم. دیگر تاریک بود، تاریکِ تاریک. دیگر نمی‌توانستم جلوتر بروم. آنهم با وجود برف و یخ روی زمین. اما چون سکوت و تاریکی را دوست دارم، کمی مکث کردم...
در راه برگشت، پیشخدمتها که این یگانه مشتری احتمالی را به خوبی شناخته بودند دیگر التماس نمی‌کردند. اما درست در جایی که مغازهءهای درخشان به پایان می‌رسیدند، فروشنده‌ای نشسته بود که التماس نمی‌کرد. اما حس کردم باید از او چیزی بخرم.
پیرمردی بود با ریش کاملاً سفید و کلاه پشمی که کنار گذر نشسته بود. جلو رفتم. پولم را از جیب در آوردم. او هم مرغ عشقش را از قفس بیرون کشید و جلوی برگه‌های فال گرفت. مرغک چندباری سرش را به چپ و راست برد، انگار که نمی‌دانست کدامیک را باید برای من انتخاب کند. ولی بالاخره یکی را به منقار گرفت و بیرون کشید. در یک معاملهء پایاپای، تکه‌ای کاغذ به او دادم و او هم تکه‌ای کاغذ به من داد. همینطور که می‌رفتم برگه را باز کردم. نوشته بود:

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد

مچاله‌اش کردم و در جیب پالتویم گذاشتم. یقه‌ام را بالا زدم و گردنم را در آن فرو بردم. دستان کرخت شده‌ام را هم به داخل جیبهایم فرستادم. دیگر گرمایی در بدنم نمانده بود. این ته مانده‌اش را هم باید حفظ می‌کردم. هنوز تا تجریش راه درازی بود.