نزدیک دوسال میشد که به ایران برگشته بودم. و در این دوسال خیلی کم سمینار درست حسابی شنیده بودم که نزدیک به کارهای مورد علاقهام هم باشد. یک جورایی احساس میکردم که دارم کپک میزنم. راه چاره هم این بود که یک تکونی بخورم در چندتایی گردهمایی شرکت کنم تا کمی چیز یاد بگیرم و کارهایم را برای دیگران تعریف کنم و با دوستانی که دوسالی میشد که ندیده بودمشان دیداری تازه کنم و دوستان جدیدی هم پیدا کنم.
چهارتا همایشِ پشت سر هم پیدا کردم که موضوعشان برایم جالب بود و در بین برگزار کنندگان هم دوستی، آشنایی، چیزی داشتم. (از مزایای تحصیل در خارج :)
بار رو بندیل رو بستم کوله پشتی رو به دوش انداختم و به راه افتادم. یک جور
scientific backpacking
که همه چیزش شبیه بک پکینگ معمولیه با این تفاوت که به جای یک ماهیتابه، یک پوستر لوله شده در ابعاد آ ـ یک از کوله پشتی آویزونه و تلو تلو میخوره.
پی نوشت: بک پکینگ، که معادل مناسبی براش ندام، یک شیوهء سفر کردن و گشتن با حداقل هزینههاست. تمام لوزام لازم رو در یک کوله پشتی بزرگ میچپونند و برای مدت بعضاً طولانی سفر میکنند.
سهشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۶
یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶
دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۶
نفس زنان به شناورِ زرد رنگ نزدیک شدم، خیلی بزرگ بود، بزرگتر از آنچه که فکرش را میکردم. سرم را زیر آب کردم. از پایین زنجیری به آن وصل بود. زنجیر خط مستقیمی بود که به پایین میرفت تا جایی که با سیاهی یکی میشد. و آنجا خیلی دور بود.
یک لحظه احساس وحشت کردم. چقدر کوچک بودم. چقدر ضربه پذیر، چقدر ضعیف.
درست مثل کودکی که در تاریکی اجسام را دیو و اژدها میبیند. خیلی وقت بود که این احساس را نداشتم.
اما وقتی که دوباره شجاعتم را بدست آوردم، زنجیر را به دست گرفتم و تند تند پایین رفتم تا ببینم چقدر گود است٫ نفسم که تمام شد به سختی و آرام آرام توانستم بییایم بالا. وقتی که به سطح آب رسیدم انرژیم تمام شده بو. اما هنوز راه زیادی تا ساحل بود.
پینوشت: قسمت پایین رفتن از زنجیر ایدهء قاسم بود. شاید واقعاً امتحانش کنم!
یک لحظه احساس وحشت کردم. چقدر کوچک بودم. چقدر ضربه پذیر، چقدر ضعیف.
درست مثل کودکی که در تاریکی اجسام را دیو و اژدها میبیند. خیلی وقت بود که این احساس را نداشتم.
اما وقتی که دوباره شجاعتم را بدست آوردم، زنجیر را به دست گرفتم و تند تند پایین رفتم تا ببینم چقدر گود است٫ نفسم که تمام شد به سختی و آرام آرام توانستم بییایم بالا. وقتی که به سطح آب رسیدم انرژیم تمام شده بو. اما هنوز راه زیادی تا ساحل بود.
پینوشت: قسمت پایین رفتن از زنجیر ایدهء قاسم بود. شاید واقعاً امتحانش کنم!
جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۸۶
گماشته
من از فلسفهء این مدلهای برپایهء گماشته* هستند سر در نمییارم. حرف حسابشون مثلا این است که از آنجایی که محلهء سیاهان و سفیدها در شهرها از هم جداست و مخلوط آب رو روغن هم از هم جدا هستند پس دینامیک حاکم بر اتمهای آب و روغن و سیاهان سفیدان یکی است.
*agent based model
سهشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶
عصبانیم
آخه این جه وضعش است. هی غرغر میکنند که چرا نمرهها را نمیدهی. خط و نشون میکشند که اگر دیر شود فلان میشود و بهمان میکنیم.
اما از اون طرف، وقتی که نوبت به کار خودشون - سیستم دانشگاه - میرسد، تا دلشان میخواهد تنبلی میکنند. ترم تمام شد. هنوز پروندهء این جانب در مراحل اولیه خودش به سر میبرد. خدا میداند که به ما اولین حقوق را خواهند داد.
یادم باشه که دنبال یک پسداکی چیزی اینطرفها بگردم ...
اما از اون طرف، وقتی که نوبت به کار خودشون - سیستم دانشگاه - میرسد، تا دلشان میخواهد تنبلی میکنند. ترم تمام شد. هنوز پروندهء این جانب در مراحل اولیه خودش به سر میبرد. خدا میداند که به ما اولین حقوق را خواهند داد.
یادم باشه که دنبال یک پسداکی چیزی اینطرفها بگردم ...
دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶
سرزمین مقدس
با دوتا آمریکایی نشسته بودم سر میزشام. بحث به سیاست و اسرائیل و اینجور چیزها کشید. یکی از اونها، ندانسته استدلال احمدینژاد رو تکرار کرد. منتحی از یک زاویه دیگر. میگفت که مذهبی نیست بنابراین به نظرش وجود سرزمین مقدس مزخرفه. اما از طرفی میگفت که یهودیها حق داشتن سرزمین رو دارند. اما نه سرزمین مردمی بیگناه و به قیمت بیسرزمین شدن خود اونها.
اگه رییس جمهور یک کم با سیاستتر حرف میزد ... معلومه که با آمریکاییها شام نخورده!
اگه رییس جمهور یک کم با سیاستتر حرف میزد ... معلومه که با آمریکاییها شام نخورده!
جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶
آخرین سخنران
خیلی احساس بدی است که آدم در یک کنفرانس سخنران آخر باشد. سالن تقریباً خالی است.
پی نوشت: از آنجایی که من دارم این را مینویسم، من سخنران آخر نبودم.
پی نوشت: از آنجایی که من دارم این را مینویسم، من سخنران آخر نبودم.
پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶
جزیره
آفتاب از کارِ سر ظهر خسته شده بود و به نرمی میتابید. از آب میگذشت و کف دریا را روشن میکرد.
به آرامی جلو رفتم تا جایی که سرم به زیر آب فرو رفت. خطوط نور را میدیدم که از سطح آب وارد میشدند و نقوش امواج را بر کف دریا منعکس میکردند که مثل توری میمانیست که ماهیهایی را که شنا میکردند به دام نمیانداخت. شروع کردم به شنا کردن. جزیرهای در پیش رو بود. تصمیم گرفتم تا آنجا شنا کنم که بهتر از شنا کردن بی هدف بود. رفتم، رفتم و رفتم. خسته شدهبودم، به پشت خوابیدم تا کمی استراحت کنم. آفتاب میتابید و نمیگذاشت که چشمانم را باز نگهدارم.
دوباره شناکردن از سر گرفتم. از خستگی با آب یکی شده بودم و به نرمی شنا میکردم و به آرامی جلو میرفتم. آنقدر رفتم که عمق دریا کم شد. خواستم بایستم، اما سنگهای تیز کف دریا چندان نوازشگر نبودند. عمق آب آنقدری هم نبود که بتوان به راحتی شنا کرد. سعی کردم به آرامی از سنگها بگیرم و خودم را به سمت ساحل هل بدهم. اما باز هم سنگها چندان مهربان نبودند.
به ساحل رسیدم. به مسیری که آمده بودم نگاهی انداختم. احساس رضایت خوبی بود، به طوری که کاملا خونی را که از دستم میآمد نادیده گرفته بودم. گوشهای نشستم. کمی خستگی در کردم. و دوباره دل به دریا زدم. منتهی اینبار از مسیری نرمتر.
به آرامی جلو رفتم تا جایی که سرم به زیر آب فرو رفت. خطوط نور را میدیدم که از سطح آب وارد میشدند و نقوش امواج را بر کف دریا منعکس میکردند که مثل توری میمانیست که ماهیهایی را که شنا میکردند به دام نمیانداخت. شروع کردم به شنا کردن. جزیرهای در پیش رو بود. تصمیم گرفتم تا آنجا شنا کنم که بهتر از شنا کردن بی هدف بود. رفتم، رفتم و رفتم. خسته شدهبودم، به پشت خوابیدم تا کمی استراحت کنم. آفتاب میتابید و نمیگذاشت که چشمانم را باز نگهدارم.
دوباره شناکردن از سر گرفتم. از خستگی با آب یکی شده بودم و به نرمی شنا میکردم و به آرامی جلو میرفتم. آنقدر رفتم که عمق دریا کم شد. خواستم بایستم، اما سنگهای تیز کف دریا چندان نوازشگر نبودند. عمق آب آنقدری هم نبود که بتوان به راحتی شنا کرد. سعی کردم به آرامی از سنگها بگیرم و خودم را به سمت ساحل هل بدهم. اما باز هم سنگها چندان مهربان نبودند.
به ساحل رسیدم. به مسیری که آمده بودم نگاهی انداختم. احساس رضایت خوبی بود، به طوری که کاملا خونی را که از دستم میآمد نادیده گرفته بودم. گوشهای نشستم. کمی خستگی در کردم. و دوباره دل به دریا زدم. منتهی اینبار از مسیری نرمتر.
چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۶
عدم توصعه در توصعه
من الان در کنفرانس هستم که در یک ناحیه توسعه نیافته در یک کشور توصعه یافته برگزار شده. تجربهء جالبی است از خیلی جنبههای مختلف. اولین چیزی که خودش رو نشون میده اینه که توصعه نیافته بودن در یک کشور توصعهیافته هزار بار بدتر از توصعهنیافته بودن در یک کشور توصعه نیافته است. بدیهای هر دو را دارد و هیچکدام از خوبیهای هیچیک را ندارد.
یک دلیل دیگر که نباید در وبلاگ موسیقی گذاشت
در سالن سمینار نشستهاید و سخنران حوصلهء شما رو سر برده. برای همین بیخیالش میشوید و شروع میکنید به وبلاگ خوندن. اما یادتون رفته که صدا رو کم کنید. همینکه مشغول خوندن هستید یک دفعه یکی از این آهنگهای بنیامین با صدای بلند در سالن میپیچد و عرق شرم پیشانی شما میچکد ...
یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶
اشتراک در:
پستها (Atom)