نزدیک زمین بازی نیمکت خالیی پیدا کرد رو رویش نشست. کیفش را روی نیمکت در کنارش گذاشت. دست کرد داخل کیف و کتابی را بیرون کشید. مدتها بود که شروع به خواندن کتاب کرده بود. اما خیلی کند پیش میرفت. آخر تر رو خشک کردن دوتا بچهء سه و چهار ساله اصلاً کار سادهای نبود. حتی با وجود اینکه دیگر کار نمیکرد و خانه نشین شده بود، باز هم وقت کم میآورد و نمیتوانست به خودش برسد.
کتاب را باز کرد و رفت سر صفحهای که با یک تکه مقوا نشان کرده بود: دکتر طباطبائی جراح دندان پزشک. این هفته باید میرفت که دندانش را پر کند. اینطوری احتمال اینکه فراموش کند کمتر بود.
کارت ویزیت را کمی پایین کشید، این خط را خوانده بود. کمی پایینتر، آره همینجا بود ... با یک چشم مشغول خواندن شد. با چشم دیگرش بچهها را میپائید. اما زیاد طول نکشید که گیرایی داستان چشم دیگرش را هم به خود مشغول کرد.
سرش را بالا آورد، پسرش داشت دخترک غریبهای را با شدت تاب میداد. دخترک ترسیده بود و جیغ و دادش به هوا رفته بود. بلند شد، کیفش را برداشت و به طرف تاب رفت. دست پسرش را گرفت و کنار کشید. بعد هم تاب را به آرامی متوقف کرد. مادر دخترک که به سختی با کفشهای پاشنه بلندش روی شنهای زمین بازی راه میرفت از راه رسید. با وجود مسافت کمی که دویده بود یا بهتر بگویم راه رفته بود، نفس نفس زنان غرغر کرد و گفت: «خانم چرا مواظب پسرتون نیستید. این چه طرز بچه تربیت کردنه؟» دخترک هم که پشت مادرش قایم شده بود به پسرک زبان درازی میکرد.
نگاهی به مادر انداخت، خیلی دوست داشت که از یک خانمی مثل این خانم بپرسد که چطور وقت میکند تا آنقدر به خودش برسد، آنهم برای به پارک آمدن. اما وقت مناسبی برای حل این معما نبود.
معذرت خواهی کرد. اما مادر ول کن نبود. لبخندی زد، و باز از مادر خواست آنها را ببخشد. اما انگار هرچه که او معذرت خواهی میکرد، آن مادر پر رو تر و طلبکارتر میشد. لبخند روی لبش یخ زد. دست پسرش را گرفت رویش را برگردادند. همینکه دور شد. صدای غرغرها هم قطع شد.
دخترش! تالاپی دلش ریخت. هول هولکی اطراف را نگاه کرد. در زمین بازی اثری از او نبود. پسرش گوشه مانتواش را کشید و به نمیکتی خارج از زمین بازی اشاره کرد. دخترش را دید که روی زانوی خانمی جوان نشسته بود. توپ هم در کنارشان روی نمیکت بود. دست پسرش را کشید. پسرک سعی میکرد که با قدمهای کوچکش قدمهای بزرگ مادر را همراهی کند. دو قدم میدوید، یک قدم راه میرفت.
« تو چرا بدون اینکه به من بگی اومدی اینجا؟» دستان دخترش را گرفت و بغلش کرد. بعد هم رو به آن خانم کرد و گفت: «ببخشید که مزاحم شما شده». زن جوان گفت: « شما ببخشید. باعث شدم که نگرانش بشید. توپش افتاده بود زیر نمیکت، اومد برش داره که با هم دوست شدیم! بهتون تبریک میگم، واقعاً دختر قشنگی دارید».
او که کمی آرام شده بود. دست بچهها را ول کرد. هشدار داد که دور نشوند و بعد روی نیمکت کنار آن خانم جوان نشست. چیزی که نیاز داشت یک هم صحبت بود تا کمی درد دل کند.
از دانشگاه داشت به خانه بر میگشت. سال آخر بود و باید پایان نامه اش را جمع و جور میکرد. روزهایی را میگذراند که شروع میکنی به شک کردن. روزهایی که با تردید به گذشتهات نگاه میکنی و سعی میکنی که برای آیندهء مبهمت تصمیم گیری کنی.
راهش را کج کرد تا از داخل پارک رد شود. در پارک روی نیمکتی کنارِ زمینِ بازی نشست. کوله پشتیش را روی نیمکت رها کرد ولو شد. با حسرت به زمین بازی نگاه میکرد که پر از بچههای قد و نیم قد بود. کاش یکی از این وروجکها مال او بود ...
چشمش به پسربچهای افتاد که داشت دخترکی را تاب میداد. یاد دوران مهدکودکش افتاد که او بر روی تاب مینشست و علی هلش میداد. بعضی وقتها هم شیطنت علی گل میکرد و او را آنقدر محکم تاب میداد که جیغ میکشید. سارا جون میآمد و تاب را نگه میداشت .... راستی علی الان کجاست؟ چه میکند؟ جالب میشد اگر میتوانست او را دوباره ببیند. اما اطلاعات کافی نداشت. تنها میدانست که نامش علی بود. همین. فکرش رفت به سمت اشخاص دیگری که کنجکاو بود بداند که کجا هستند. مثلا سعید، همان حل تمرین خجالتی که چندان هم خجالتی نبود. یعنی اینکه تنها در برابر او خجالتی میشد. انگار که به او به چشم دیگری نگاه میکرد. اما در تمام آن یک سال هیچوقت چیزی نگفت و هیچ اقدامی نکرد. کاش میشد دوباره او را ببیند، شاید که ایندفعه خجالت نمیکشید ....
جیغ و داد دخترکی که تاب میخورد او را از رویایش به پارک باز گرداند. «حالا باید ساراجون بیاد» بعد به نرمی لبخند زد نظاره گر ادامهء داستان شد. اما حرکتی در نزدیکیش توجه را از تاب ربود. توپی قل خورد و به زیر نیمکت رفت. بعد دختر بچهء نازی را دید که دوان دوان به سمتش میآید. خم شد و توپ را از زیر نیمکت بیرون آورد. توپ را که دودستی گرفته بود روی زانوهایش گذاشت. دخترک جلوتر آمد. خواست که توپش را بردارد. «همینطوری نمیشه! اول باید یک بوسم بدی!» دخترک هم صورتش را کمی کج کرد و لپش را رو به او گرفت. او هم توپ را به کناری گذاشت و دخترک را بلند کرد و روی زانوهایش نشاند. او را بوسید چنان در آغوش گرفت ...
« تو چرا بدون اینکه به من بگی اومدی اینجا؟» سرش را بالا گرفت این جمله را خانمی گفت که دست یک پسر بچه را گرفته بود. به نظر مادرِ بچه میرسید. دستان دخترش را گرفت و بغلش کرد. «ببخشید که مزاحم شما شده». او هم پاسخ داد: « شما ببخشید. باعث شدم که نگرانش بشید. توپش افتاده بود زیر نمیکت، اومد برش داره که با هم دوست شدیم! بهتون تبریک میگم، واقعاً دختر قشنگی دارید».
مادر که از نگرانی در آمده بود، دست بچه ها را ول کرد. هشدار داد که دور نشوند و بعد روی نیمکت کنار آن خانم جوان نشست. چیزی که نیاز داشت یک هم صحبت بود تا کمی درد دل کند. او هم که با پای خودش آمده بود.
داشت از کنار پارک رد میشد. ترجیح داد که راهش را کمی دور کند و قدمی در داخل پارک بزند. از کنار نیمکتی رد شد که دختر و پسری در دو انتهای آن نشسته بودند. پسر که به نوک کفشهایش نگاه میکرد، هر از چندگاهی دزدکی نگاهی به صورت دختر میانداخت و زود نگاهش را به نوک کفشهایش باز میگرداند. انگار که گناهی کبیره باشد.
خودش هم چندان بهتر نبود. یاد مریم افتاد. همان دختری که سر کلاس حل تمرینش میآمد. او هم هیچ وقت نتوانست در چشمان مریم خیره شود. هیچ وقت نتوانست با او صحبت کند و حرف دلش را بزند. «راستی الان کجاست؟ چه میکنه؟ ازدواج کرده؟ کاش میشد که دوباره ببینمش». در خیالات خودش بود تا اینکه جیغ و داد دخترکی که تاب سواری میکرد دوباره توجه او را به اطراف برگرداند. باورش نمیشد! مریم کنار زمین بازی روی نیمکت نشسته بود. جشمانش برقی زد. ایندفعه دیگر نباید خجالت میکشید. باید میرفت جلو و سر صحبت را باز میکرد. قلبش به تاپ تاپ افتاد و داغی را در گوشهایش حس کرد. دیگر چیزی نمانده بود که به نیمکت برسد. توپی قل خورد و دخترکی به دنبالش آمد. ایستاد. مریم خم شد و توپ را از زیر نیمکت برداشت. بعد هم دخترک را روی زانوهایش نشاند و بوسید. «چقدر این دختر شبیه مریمه ...» خودش را سریع کنار کشید و پشت شمشادها قایم شد. رویای شیرینش خراب شده بود.
نیم خیز چند قدمی رفت و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند از پارک بیرون رفت و پیاده راهی خانه شد. دلش گرفته بود. چیزی که به آن نیاز داشت یک هم صحبت بود. کسی که بتواند با او درد دل کند. اما چنین کسی آنجا نبود.
Photo: Lying by the leaning.