پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۶

اول از همه الیسه، این کتاب رو هیچ وقت شروع نکردم چون مطمئن بودم که به پایان نخواهد رسید. خانهء برگها رو موقع خوندش کم آوردم. باید خط به خط لغنامه نگاه می‌کردم. سوادم هم به اندازه‌ای نبود که پینوکیو رو بتونم راحت و با لذت بخونم. غیر از اینها داستان بلندی رو نیمه تموم نگذاشتم. چندتایی مجموعه داستان هست که نیمه‌تموم موندند. به این خاطر که یک داستان رو خوندم بعد کتاب گذاشتم سر راه بعد مامانم جمعش کرده و من هم فراموش کردم که که برم داستان بعدی رو بخونم. آخه کتاب برای تموم شدن همیشه باید جلوی چشم باشه.
بریم سر کتابهای فارسی. با خوندن شعر خیلی مشکل دارم. لیلی مجنون و هفت پیکر و شاهنامه رو تلاش کردم بخونم که همگی ناتمام ماندند.
این اعتراف به درخواست مریم بود. من هم نور چراغ رو می‌اندازم در چشمان
دانا، سیب‌زمینی، این دو نفر، ذهنیات من
اعتراف کنید!

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶

قضاوت

از صبح تا حالا دارم با لیست نمره‌ها کلنجار می‌روم تا تصمیم بگیرم که کی باید بیافتند و کی باید پاس کند. اما به نتیجهء قطعی نرسیده‌ام. برای همین اصلا نمی‌توانم بفهم که چطور می‌شود تصمیم گرفت که کسی بمیرد یا زنده‌بماند.

پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

فینیوس گیج

جناب آقای فینیوس گِیج*، انسانی شریف، پدری وارسته، همسری فداکار و سرکارگری سخت کوش در راه آهن انجلستان بودند. ایشان هنگامیکه داشتند به منظور گشودن راه مقداری دینامیت را با میله‌ای طویل در سوراخی عمیق واقع در سخره‌ای سخین می‌کوبیدند، دینامیتجات منفجر گردیده و میله را با سرعتی برق‌آسا به فلک الافلاک فرستاده اما از بخت بد حادثه، در فاصلهء میان زمین و آسمان، در مسیر آن میلهء شوم، سر ایشان قرار داشته (به غِراف مقابل توجه لازم را مبذول دارید).
وقتی که ایشان با میله‌ای در ملاج بین زمین و آسمان و درمرز حیات و ممات معلق بودند، حضرت ابلیس لعنت ا..علیه بر ایشان ظاهر گشته تا در ازای ستاندن روح روحانی، زندگی دنیوی را به ایشان مرجوع نمایند. معاهده‌ای که در خصاوت تنها با معاملهء دکتر فاستوس خصیّ و شیطان رجیم قابل قیاس است.
از آن پس، فینیوس گیج مخسور، که روحی در کالبد مادی خود نداشته، به انسانی شیطانی یا شیطانی انسانی بدل گشته که اهل و عیال،‌ کارگران و کارفرمایان و زنان و کودکان از کلمات ناپسند و اعمال ناشایست ایشان در امان نبودند. لذا ایشان از خانه رانده و از کار اخراج گشته تا در فلاکت از دیار فانی به دیار باقی بشتابد.

* با فینیوس نایجلیوس بِلک یکی از مدیران نظامیهء هاغوارتز اشتباه گرفته نشود.
نمی‌دونم چرا هر وقت که وقت سر خاروندن ندارم، یک جای ماشینم می‌خاره.

سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۶

صدق گفتار

همانطور که رِِییس جمهورمان فرموده بودند, این ما نیستیم که از تحریمها ضرر می کنیم. بلکه آنها هستند که از تحریمها ضرر می کنند.
و اکنون صدق گفتار ایشان بر همگان مسجل شد و آمریکای جنایتکار به خاک سیاه نشست چون ما را تحریم کرده بود.

چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۶

روز پنجشنبه هشتم محرم قرار است که پیکر پنج شهید گمنام را در دانشگاه شهیدبهشتی دفن کنند. این مراسم در باقی دانشگاهها به طور مسالمت آمیز انجام نشد. اما این بار متفاوت خواهد بود:
یک- پنجشنبه دانشگاه تعطیل است.
دو- فصل امتحانات است.
سه- این دانشگاه از قبل هم قبرستان بوده است. در این دانشگاه پیکر یک امازاده و دو شاهزادهء قاجار دفن هستند.
چهار- برای داشنجویان این دانشگاه اصولاً مارک شلوار لی مهم‌تر از اینگونه مباحث است.

دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۶

آخرین نفر

دکمهء ارسال و فشار می‌دهم. دیگه کاری ندارم. کامپیوتر رو قفل می‌کنم و مونیتورش رو خاموش می‌کنم. پالتوم رو می‌پوشم و از اتاق می‌رم بیرون. کلید رو هم یکی دو دوری در قفل در اتاق می‌چرخونم. صداش توی راهروی خلوت، ساکت و تاریک می‌پیچه. از پله‌ها کورمال کورمال می‌رم پایین. قفل وزنه‌ای رو بر می‌دارم. از در می‌رم بیرون. هوا سرده، هوا خیلی سرده. در رو می‌بندم و قفل رو می‌اندازم. به سمت ماشین می‌رم.
اما نه،‌ بزار اول این رو بنویسم و بعد برم. اینهمه برای چیه؟

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

نام و نام‌خانوادگی

مدیر دبیرستانمون -آقای شفیعی- با اینکه کار خاصی نمی‌کرد، اما قدرت عجیب در کنترل نظم مدرسه داشت. هر وقت لازم بود که ملت برای مراسمی به صف بشوند، تنها کافی بود که در جایی که دید کافی دارد بایستد. بدون اینکه کاری بکند و یا چیزی بگوید، همه به خط می‌شدند و ساکت می‌ایستادند. یک علت این قدرت این بود که تمام نهصد دانش‌آموز مدرسه‌اش رو به اسم می‌شناخت.

این ترم من هم اینکار رو کردم. تجربهء جالبی بود. واقعاً فرق است بین اینکه فریاد بزنی ساکت، یا اینکه کمی اخم کنی و به اسم کوچیک مثلا صدا بزنی «زینب» یا اینکه با قیافه‌ای کاملا جدی و صدایی بی احساس نام خانوادگی رو خطاب کنی و مثلا بگی «خانم روشنی».

دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶

مسافرکِش

در زیر بارش برف چند نفری کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودند. شیشه را کمی پایین کشیدم و صدای سخنرانی پل بلوم را هم کم کردم. «من تا دانشگاه می‌روم«. سه نفر سوار شدند. یک آقا و دو خانم. کمی که رفتم، آقا دست کرد در جیبش و یک پانصد تومنی که نصفش آویزان بود را در کنار بازویم در هوا معلق نگهداشت. در همین زمان دوتا پانصد تومنی نه چندان روبراه تر هم از عقب آمدند و در کنار آن یکی قرار گرفتند. نگاهی در آینه انداختم، «نفری سه تومن میشه». یکی از خانمها زبان به اعتراض گشود: «یعنی چی؟ ‌یک خورده که برف میاد کلی تورم میشه!». رسیدیم به جایی که مسیرمان از آقا جدا می‌شد. آقا که حرف من را جدی نگرفته بود، یکی دوتا تعارف دیگر هم با پانصد تومنی پاره‌اش زد و پیاده شد. به مسیر ادامه دادم. وارده دانشگاه شدم و جلوی دانشکدهء آندو ایستادم. دیگر از پانصدتومانیهای کنار گوشم خبری نبود.

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

برف

امروز بعد از کلاس در زیر برفها زنده به گور شدیم. اما به حول و قوهء اللهی دوباره ریسرکت گشتیم.

شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۶

شما را به انجیز قسم، شما را به زیتون قسم، شما را به آن امامه‌ای که بر سر دارید و آن عبایی که بردوش قسم که وقتی که در برابر چندتا متخصص بالای منبر رفتید، جو گیر نشوید و از تخصص آن جمع مثال نیاورید، مگر آنکه خود خبرهء آن کار هم باشید. و اگر نه که باعث خنده است که آنهم خوبیت ندارد در یک مجلس ترحیم.

سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۶

Green ferry

Since 18th century, the two sides of the river in this photo are connected by a ferry. The ferry does not have any sails or engines. It just moves by the current of river.