دیشب برای بار n-ام فیلم شکلات رو تماشا کردم. و برای بار n-ام آرزو کردم که کاش یک روز صبح که از خواب بیدار میشدم، این صحنهای رو که این کشیشه داره میبینه، میدیدم.
سهشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹
جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹
سکوت
خیلی وقتها، بعد از خوندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم کف دستت رو میکوبی به پیشونیت میگی«چرا به فکر من نرسیده بود». اما بعضی وقتها هم پیش میاد، که بعد از خوندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم، ساکت میمونی، حرف نمیزنی و حداکثر این چند خط رو مینویسی.
جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹
Price of learning
Sometimes, one pays a lot to learn a simple fact:
find -delete -name "*~" IS NOT EQUAL TO find -name "*~" -delete
سهشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹
دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹
wikilieak
میگویند رومون سیاه، شرمنده، غلط کردیم، ببخشید.
چرا نمیگویند اینها همه دروغهای بن لادن سیاه ریش است که توسط ژولیان آسانژ فریب خورده منتشر شده تا به سیاه نمایی بپردازند؟
چرا نمیگویند اینها همه دروغهای بن لادن سیاه ریش است که توسط ژولیان آسانژ فریب خورده منتشر شده تا به سیاه نمایی بپردازند؟
چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹
Dr. A.N. or: How I Learned to Stop Worrying and Love Earthquake
سرم گیج میره، نفسم بالا نمیاد، روی مبل، کنار پنجره ولو میشم.
از پنجره بیرون رو نگاه میکنم،
تاریکه، گرد و غبار و دود و کثافت نور اون چندتا چراغ روشن رو هم خفه کردند.
فقط چندتا چراغ قرمز هستند که با پررویی میدرخشند،
از اون چراغهایی که روی دکلها نسب میکنند تا مبادا هلکوپتری چیزی بهشون بخوره.
کاش یک بادی، زلزلهای چیزی مییومد و میزد و این دکله رو که معلوم نیست چی از خودش
در میکنه رو کون فیکون میکرد،
اون وقت من میموندم و تاریکی شب و هوای پر دود شهری که کثافت از در و دیوارش میباره،
کثافتی که با بارون و آب و صابون تمیز نمیشه، مثل خاکی که رفته تو جون قالی،
آب بزنی گل میشه، باید پهنش کنی روی بند و تا میخوره بزنیش،
این دیوارها هم یک تکون درست و حسابی میخوان،
باید رفت و پای همشون دونه دونه یک دینامیتی چیزی ترکوند، تا چرک و کثافت از جونشون بیاد بیرون،
حالا این همه دینامیت رو از کدوم کشتی به گل نشستهای گیر بیارم؟
همون بهتر که جنگ بشه، یکی دیگه بیاد و زحمت ما رو کم کنه،
بعدش هم بشینیم فحشش بدیم که پدرسوخته از اون ور دنیا اومده و دیوارهای ما رو خراب کرده،
بعدم بریم دینامیت بترکونیم و پدر پدرسوختشون رو در بیاریم،
بعد هم اونها چون زدیم و پدر پدرسوختشون رو در آوردیم، پدر پدرسوخته ما رو در میارند و
ما هم پدرِ پدرسوخته اونها رو در میاریم و اونها هم پدرِ پدرسوخته ما رو در میارند و
ما هم پدرِ پدرسوخته اونها رو در میاریم و اونها هم پدرِ پدرسوخته ما رو در میارند و
ما هم پدرِ پدرسوخته اونها رو در میاریم و اونها هم پدرِ پدرسوخته ما رو در میارند و
ما هم پدرِ پدرسوخته اونها رو در میاریم و اونها هم پدرِ پدرسوخته ما رو در میارند و
ما هم پدرِ پدرسوخته اونها رو در میاریم و اونها هم پدرِ پدرسوخته ما رو در میارند و
ما هم پدرِ پدرسوخته اونها رو در میاریم و اونها هم پدرِ پدرسوخته ما رو در میارند و
ما هم پدرِ پدرسوخته اونها رو در میاریم و اونها هم پدرِ پدرسوخته ما رو در میارند و
... و زندگیمون میشه پدرسوخته بازی. اعصاب این همه پدرسوخته بازی رو ندارم،
مگه قرار نبود یک زلزله بیاد و این شهر خراب شده رو خراب کنه؟
خوب چرا یک زلزله نمیفرستی تا این گند و کثافت رو پاک کنه؟
تو که خوشت میاد از این کارها، فکر کن داری پوپولوس بازی میکنی. بزن این شهر رو کون فیکون کن.
اه ... اینم که نمیگیره،
آخرش من خودم رو از یکی از این دکلها که روش چراغ قرمز زدن که یک وقت هلکوپتری چیزی بهشون نخوره حلق آویز میکنم.
پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹
شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹
پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۹
ثبوتی
به جای اینکه یکی مثل ثبوتی بشه وزیر علوم، یکی مثل دانشجو میشه وزیر و یکی مثل ثبوتی رو برکنار میکنه. مملکته داریم؟
دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹
لذتهای کوچک زندگی
زندگی پر از لذتهای کوچیکه، که هیچ لذت بزرگی نمیتونه جاشون رو پر کنه. مثل صبح نیم ساعت بیشتر بخوابی، اگه هوا سرد باشه بری زیر پتو بمونی، زیر دوش آب وایستی، وقتی که خسته برگشتی خونه روی یکی از این فرشهای ماشینی که نرم هستن ولو بشی، دماغت رو پر از بوی قهوه کنی، یک نیمه شب خنک تابستون یا یک شب برفی زمستون توی پارک ول بچرخی، یک تیکه بادمجون یا بامیه لزج رو توی دهنت این ور و اونور کنی، روی یکی از نیمکتهای میراماره بشینی و غروب رو تماشا کنی، یک دونه بستنی قیفی بگیری دستت توی ویاله قدم بزنی و لیسش بزنی، دم غروب تاب بازی کنی، بعد از خوردن یک خرمالوی گس زبونت رو به سقف دهنت بمالی، توی ترافیک به موسیقی گوش بدی، صبح که بیدار شدی بری روی مبل راحتی لم بدی و یک چرت بزنی، صبحونه خامه و عسل مومدار و نون بربری داغ و چایی بخوری، یک لطیفه نرم رو گاز بزنی خامههاش از اون ور بریزه پایین، پای وبلاگت بشینی و راجع به لذتهای کوچک زندگی بنویسی.
همه اینها وقتی که یکی دیگه هم باشه کلی بیشتر کیف میده، تازه یک سری لذت کوچیک دیگه هم به اینها اضافه میشه که تنهایی نمیشد تجربه کردشون، مثل الاکلنک بازی.
همه اینها وقتی که یکی دیگه هم باشه کلی بیشتر کیف میده، تازه یک سری لذت کوچیک دیگه هم به اینها اضافه میشه که تنهایی نمیشد تجربه کردشون، مثل الاکلنک بازی.
پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹
بت اعظم
ابراهیم با یک تبر همه بتهای بتخانه را زیر و رو کرد و تبر را بر دوش بت اعظم انداخت. گفتند تو کردی؟ گفت نه، کار بت اعظم بوده و به تبر اشاره کرد. گفتند احمق، بت که نمیتواند از جایش تکان بخورد ...
خدایا، زدند و تمام ارزشهای اخلاقی را زیر و رو کردند و تبر را بر دوش تو انداختهاند. نمیخواهی کاری بکنی؟
خدایا، زدند و تمام ارزشهای اخلاقی را زیر و رو کردند و تبر را بر دوش تو انداختهاند. نمیخواهی کاری بکنی؟
پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹
رجب طیب اردوغان
تا چندی پیش جناب آقای دکتر محمود احمدینژاد محبوبترین فرد نزد مسلمانان جهان بودند. اما اکنون نفر دوم هستند.
سهشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹
چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹
Don't mistake coincidence for fate
دوتا پیر مرد زیر آب دوتا جوون رو میزنند. یک ماه نگذشته زن یکی از پیره مردها عمرش رو میده به شما و سه ماه نشده مادر اون یکی میره به رحمت خدا.
بریم قسمت آخر لاست رو ببینیم.
بریم قسمت آخر لاست رو ببینیم.
یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹
به خاطر یک مشت کلمه
به صرافت این افتادم که تمام similar های توی مقالهام را به like تغییر بدم تا بلکه مقاله شش صفحهای یک قدم به یک مقاله چهار صفحهای نزدیک تر بشود و موجبات خوشنودی داور مربوطه فراهم گردد.
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹
بومیسازی علوم رمزنگاری و فیزیک کوانتومی
در علوم رمزنگاری و فیزیک، از سه واژهٔ بیگانه آلیس، باب و ایو استفاده میشود. به جای استفاده از این سه واژه نامأنوس، این معادلها پیشنهاد میگردند:
آلیس: آزاده
باب: بابک
ایو: سرباز گمنام امام زمان
توجه داشته باشید که هرچند واژگان جدید قدم مهمی در راستای بومیسازی علوم فوق هست، اما این علوم هنوز اسلامی نشدهاند. لذا نیاز مبرم به همت مضاعف متخصصین مشهود است.
آلیس: آزاده
باب: بابک
ایو: سرباز گمنام امام زمان
توجه داشته باشید که هرچند واژگان جدید قدم مهمی در راستای بومیسازی علوم فوق هست، اما این علوم هنوز اسلامی نشدهاند. لذا نیاز مبرم به همت مضاعف متخصصین مشهود است.
دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹
گیسوان بی بند و باری
به حول و قوه الهی، چشم فتنه را از حدقه در آوردیم. اکنون نوبت کندن گیسوان بیبند و باری است.
شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹
عمر بن خطاب
عمر بن خطاب به مکتب رفته بود.
عمر بن خطاب دستور به شلاق زدن پسر مستش داد.
عمر بن خطاب بسیار ساده زیست بود.
عمر بن خطاب با اقتدار مرزهای اسلام را گسترش داد.
عمر بن خطاب با لگد به شکم زنی زد که نمیخواست با ابوبکر بیعت کند.
عمر بن خطاب خوب بود، بد بود یا زشت بود؟
غیرت
چند نفر کرد اعدام شدند، بازاریان کردستان به اعتراض بازار را تعطیل کردند. در تهران، در روز روشن و در ماه حرام با ماشین مردم را زنده زنده زیر گرفتند، اما بازار تهران تنها برای اعتراض به مالیات بر ارزش افزوده تعطیل میکند. شهره داریم؟
یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹
جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹
بر گردن صدیقی
با فرض اینکه نیروهای امنیتی بیگناه هستند و خون تمام کشتهها و زخمیهای نا آرامیهای اخیر بر گردن موسوی است که مردم را تحریک کرده تا به خیابانها بریزند، پس مردانی که از دیدن این صحنهها به گناه میافتند بیگناه هستند و گناهشان به گردن کسی است که این زنها را تحریک کرده تا برهنه به خیابانها بریزند.
سهشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸
چهارشنبه سوری
ملت مثل همیشه میان بیرون که چهارشنبه سوری رو جشن بگیرن. اما دولت که توهم شورش داره میگیره ملت رو میزنه. ملت هم شورش میکنند.
شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸
شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸
سهشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸
یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸
استقلال
کسی که با همه دنیا دعوا کرده، و تنها میتونه با یک کشور رابطه داشته باشه، نمیتونه اسم خودش رو مستقل بزاره. به اون یک کشور وابسته است و خیلی هم وابسته است.
چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸
فیلم اختراع دروغ دنیایی را به تصویر میکشد که همه در آن راستگو هستند. در این دنیا کسی پیدا میشود که دروغ را اختراع میکند.
بعد از دروغ چی اختراع میشود؟
بعد از دروغ چی اختراع میشود؟
یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸
حیدر حیدره، حیدر
سرش درد میکرد، گلوش میسوخت، زبونش به سقف دهنش چسبیده بود. چشمهاش رو باز کرد. پتو رو عقب زد، روی پهلوی چپش کمی بلند شد. پهلوش تیر کشید، دوباره افتاد، از پهلوی راستش بلند شد، خیلی آروم نشست، صورتش یک کم تو هم رفت. لیوان آب کنار تخت رو برداشت، یک خورده آب کرد توی دهنش. همش جذب شد، چیزی به گلوش نرسید. یک خورده دیگه، اینبار گلوش هم تر شد. با زبونش لبهاش رو هم تر کرد. میتونست ترکهای روی لبهاش رو حس کنه. آباژور رو روشن کرد. یک ورق بروفن برداشت. یک دونه مونده بود. قرص رو در آورد. انداخت تو دهنش، قورت داد و آب ته لیوان رو خورد. اما قرص درست و حسابی پایین نرفت و یک جایی اون وسطها گیر کرد. لیوان رو برداشت، لنگان از اتاق بیرون رفت.به اتاق برگشت، چشمش دوباره به تابلوی مینیاتور یتیم نوازی افتاد. حالش بد شد. لیوان آب از دستش افتاد. نشست روی زمین چشمهاش رو بست و با صدای تو دماغی زیر لب گفت حیدر.
یقه پالتوش رو بالا زده بود و دستاش توی جیبهاش بود. آدمها مثل یک قوطی ساردین به هم فشرده شده بوند. نمیشد تکون خورد. اما اون خیلی دوست داشت بره جلو، هر وقت که یک کوچولو میون آدمهای جلویی فاصله میافتاد، خودش رو زود جا میکرد. روی نوک پا وایستاد، یک جنگل دست بود به شکل حرف وی. میون این جنگل چندتا تک درخت هم بودند که به جای وی یک دوربین یا موبایل دستشون بود.
چشمهاش رو باز کرد، توی اتاقش بود، یک نفس عمیق کشید، پا شد. به طرف تابلو رفت. تابلو رو از روی دیوار برداشت. پشت رو گذاشتش پای دیوار، زیر همون جایی که آویزون بود.دستش رو به دیوار تکیه داد. دوباره چشمهاش رو بست.
یکی از توی جمعیت داد زد: الله اکبر، دستهایی که به شکل وی بودند پایین اومدند. جمع جواب داد الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر ... تعداد الله اکبر گوها کم شد، تقریباً ساکت شد. باز یکی دیگه داد زد: ابولفضل علمدار، دیکتاتور و برش دار.... ملت دو گروه شده بودند، ابولفضل علمدار .... دیکتاتور و برش دار ....
چشمهاش رو باز کرد. خم شد و تابلو رو دوباره برداشت. برش گردوند و به دوتا بچهٔ یتیم نگاه توی تابلو نگاه کرد. دوباره از سر جاش آویزون کرد. به تابلو خیره موند. اما چیزی که میدید نقاشی توی تابلو نبود.
یک گروه از مردم داد میزدند یا حسین، اون یکی گروه فریاد میزدند میرحسین. جیززز.... از اون جلوها صدای جیغ و داد اومد. جمعیت هلش دادن به سمت عقب. الله اکبر، الله اکبر ... کشید کنار دیوار تا زیر دست و پا نمونه. یک کم خلوت شد، راه افتاد که بره.
چشماش از خیره موندن به تابلو خشک شده بود. چندتا پلک زد، تابلو رو از روی دیوار برداشت، دوباره گرفت تو دستاش. به مرد عرب که صورتش معلوم نبود خیره شد. صورت اون رو هم درست و حسابی ندیده بود. همونی که به این روز انداخته بودتش. چشمهاش رو بست، سعی کرد به خاطر بیاوردش.
جلوش فریاد الله اکبر بود. پشت سرش فریاد میزدند حیدر حیدره، حیدر، صدا نزدیک شد. برگشت پشت سرش رو نگاه کرد. هفت هشت نفری بودند. حیدر حیدره، حیدر، چماق بالا رفت. خورد به دماغش، دستش رو گرفت روی صورتش، یک لگد به پهلوش خورد، حیدر حیدره، حیدر، افتاد زمین پاهاش رو تو سینهاش جمع کرد، چماق خورد به زانوش، حیدر حیدره، حیدر، یک لگد دیگه، حیدر حیدره، حیدر، صدا دور میشد. اما از ترس لگد بیشتر همونطور مچاله روی زمین مونده بود.
- چی شد؟
- خوبی؟
- بیشرفها
سه نفر رسیدند بالا سرش. جشماش رو باز کرد. از مچالگی در اومد. دوتا از اون سه نفر زیر بقلش رو گرفتند تا بلند بشه.
- آخ
- چی شد؟
- هیچی، یک خورده درد میکنه.
بلند شد. با کمک اون دو نفر راه افتاد تا از اون کوچه باریک برن بیرون. از اون طرف، باز صدای حیدر حیدر مییومد. صدا نزدیکتر و نزدیک تر شد. چسبیدند به دیوار تا رد بشوند. حیدر حیدره، حیدر، با چماق کوبید به پای یکی از اون دو نفری که کمکش میکردند. رد شدند، حیدر حیدره، حیدر، اما یکیشون ایستاد، انگار چیزی فراموش کرده باشه. برگشت، جلوش وایستاد، چماق رو داد به دست چپ. دست راست رو مشت کرد و محکم کوبید تو شکمش، نفسش بند اومد. میخواست بالا بیاره.
تابلو از دستش افتاد، از طرف شیشهای خورد زمین، توی اتاقش بود. اما باز هم نفسش بند اومده بود، میخواست بالا بیاره.
یقه پالتوش رو بالا زده بود و دستاش توی جیبهاش بود. آدمها مثل یک قوطی ساردین به هم فشرده شده بوند. نمیشد تکون خورد. اما اون خیلی دوست داشت بره جلو، هر وقت که یک کوچولو میون آدمهای جلویی فاصله میافتاد، خودش رو زود جا میکرد. روی نوک پا وایستاد، یک جنگل دست بود به شکل حرف وی. میون این جنگل چندتا تک درخت هم بودند که به جای وی یک دوربین یا موبایل دستشون بود.
چشمهاش رو باز کرد، توی اتاقش بود، یک نفس عمیق کشید، پا شد. به طرف تابلو رفت. تابلو رو از روی دیوار برداشت. پشت رو گذاشتش پای دیوار، زیر همون جایی که آویزون بود.دستش رو به دیوار تکیه داد. دوباره چشمهاش رو بست.
یکی از توی جمعیت داد زد: الله اکبر، دستهایی که به شکل وی بودند پایین اومدند. جمع جواب داد الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر ... تعداد الله اکبر گوها کم شد، تقریباً ساکت شد. باز یکی دیگه داد زد: ابولفضل علمدار، دیکتاتور و برش دار.... ملت دو گروه شده بودند، ابولفضل علمدار .... دیکتاتور و برش دار ....
چشمهاش رو باز کرد. خم شد و تابلو رو دوباره برداشت. برش گردوند و به دوتا بچهٔ یتیم نگاه توی تابلو نگاه کرد. دوباره از سر جاش آویزون کرد. به تابلو خیره موند. اما چیزی که میدید نقاشی توی تابلو نبود.
یک گروه از مردم داد میزدند یا حسین، اون یکی گروه فریاد میزدند میرحسین. جیززز.... از اون جلوها صدای جیغ و داد اومد. جمعیت هلش دادن به سمت عقب. الله اکبر، الله اکبر ... کشید کنار دیوار تا زیر دست و پا نمونه. یک کم خلوت شد، راه افتاد که بره.
چشماش از خیره موندن به تابلو خشک شده بود. چندتا پلک زد، تابلو رو از روی دیوار برداشت، دوباره گرفت تو دستاش. به مرد عرب که صورتش معلوم نبود خیره شد. صورت اون رو هم درست و حسابی ندیده بود. همونی که به این روز انداخته بودتش. چشمهاش رو بست، سعی کرد به خاطر بیاوردش.
جلوش فریاد الله اکبر بود. پشت سرش فریاد میزدند حیدر حیدره، حیدر، صدا نزدیک شد. برگشت پشت سرش رو نگاه کرد. هفت هشت نفری بودند. حیدر حیدره، حیدر، چماق بالا رفت. خورد به دماغش، دستش رو گرفت روی صورتش، یک لگد به پهلوش خورد، حیدر حیدره، حیدر، افتاد زمین پاهاش رو تو سینهاش جمع کرد، چماق خورد به زانوش، حیدر حیدره، حیدر، یک لگد دیگه، حیدر حیدره، حیدر، صدا دور میشد. اما از ترس لگد بیشتر همونطور مچاله روی زمین مونده بود.
- چی شد؟
- خوبی؟
- بیشرفها
سه نفر رسیدند بالا سرش. جشماش رو باز کرد. از مچالگی در اومد. دوتا از اون سه نفر زیر بقلش رو گرفتند تا بلند بشه.
- آخ
- چی شد؟
- هیچی، یک خورده درد میکنه.
بلند شد. با کمک اون دو نفر راه افتاد تا از اون کوچه باریک برن بیرون. از اون طرف، باز صدای حیدر حیدر مییومد. صدا نزدیکتر و نزدیک تر شد. چسبیدند به دیوار تا رد بشوند. حیدر حیدره، حیدر، با چماق کوبید به پای یکی از اون دو نفری که کمکش میکردند. رد شدند، حیدر حیدره، حیدر، اما یکیشون ایستاد، انگار چیزی فراموش کرده باشه. برگشت، جلوش وایستاد، چماق رو داد به دست چپ. دست راست رو مشت کرد و محکم کوبید تو شکمش، نفسش بند اومد. میخواست بالا بیاره.
تابلو از دستش افتاد، از طرف شیشهای خورد زمین، توی اتاقش بود. اما باز هم نفسش بند اومده بود، میخواست بالا بیاره.
دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸
سهشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸
کاپیتولاسیون
چندتا چینی که یکیشون خانم بود همسفر ما بودند. از سال انتظار مهرآباد، تا خود مقصد، این خانم چینی روسریش به جای سر روی شونههاش بود. چیزی که در یک محیط عمومی مثل فرودگاه، نه از هیچ ایرانی دیده بودم نه از هیچ فرنگیی.
پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸
سهشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸
مجلس
مجلس یا همان قوه مقننه باید نمونه کوچکی از جامعهای باشد که در آن زندگی میکنیم. اما مجلس فعلی اینطور نیست. مجلس فعلی نماینده اکثریت است، و این ایراد ذاتی روش رأی گیری است.
مجلس ایدهآل مجلسی است که در آن هر باور و عقیدهای که در اجتماع وجود دارد و تعدادش به حد کافی است، متناسب با حمعیتشان، در مجلس نمایده داشته باشند.
وقتی میگویم هر گروه دسته و باور یعنی اینکه:
چپ، راست، وسط، افغانی، شیعه، سنی، زرتشتی، کافر، زن، مرد، ترک، کرد، عرب، دانشمند، بیسواد، پزشک، روحانی، بسیجی، نظامی، ایرانی مقیم خارج، پیر، جوان، پناهنده، سابقه دار و ... اگر بخواهند باید بتوانند در مجلس نماینده داشته باشند.
تاکید میکنم، حتی پناهندگان افغانی هم باید بتوانند در این مجلس نماینده داشته باشند.
این اولین قدم برای رعایت حقوق اقلیت و جلوگیری از ظلم اکثریت به اقلیت است.
مجلس ایدهآل مجلسی است که در آن هر باور و عقیدهای که در اجتماع وجود دارد و تعدادش به حد کافی است، متناسب با حمعیتشان، در مجلس نمایده داشته باشند.
وقتی میگویم هر گروه دسته و باور یعنی اینکه:
چپ، راست، وسط، افغانی، شیعه، سنی، زرتشتی، کافر، زن، مرد، ترک، کرد، عرب، دانشمند، بیسواد، پزشک، روحانی، بسیجی، نظامی، ایرانی مقیم خارج، پیر، جوان، پناهنده، سابقه دار و ... اگر بخواهند باید بتوانند در مجلس نماینده داشته باشند.
تاکید میکنم، حتی پناهندگان افغانی هم باید بتوانند در این مجلس نماینده داشته باشند.
این اولین قدم برای رعایت حقوق اقلیت و جلوگیری از ظلم اکثریت به اقلیت است.
اشتراک در:
پستها (Atom)