یک چشمت را باز میکنی، روی دیوار کنار تخت، یک مورچه میبینی. خیلی آرام زیر انگشت شستت لهش میکنی، پهلو به پهلو میشوی، لحاف را تا زیر چانهات بالا میکشی، چشمانت را میبندی و میخوابی. دوباره که بیدار میشوی، اصلا یادت نمیآید، که مورچهای بود و تو لهش کردی.
یک چشمت را باز میکنی، روی دیوار کنار تخت، مورچهها را میبینی که در یک خط رژه میروند، آن یکی چشمت هم باز میشود، خط مورچهها را تا سقف دنبال میکنی، از جایت میپری، سقف اتاق پوشیده از مورچه است، یک مورچه روی پیشانیات میافتد، محکم به پیشانیت میکوبی، آنقدر محکم که خودت به خودت باید دیه بدهی، پیشانیت را میمالی، لای انگشتانت را نگاه میکنی، یک گولهٔ سیاه میبینی. از اتاق بیرون میروی، مورچهها سقف همه خانه را پوشاندهاند. قوطی پیفپاف را برمیداری، به سمت سقف فشارش میدهی، پنج ثانیهای پیس میکند و تمام میشود. بدو بدو از بقالی سر کوچه یک جین پیفپاف میخری و نفس زنان قوطی بعد از قوطی روی سقف خالی میکنی. باران مورچه میبارد، تنت میخارد، فکر میکنی مورچه است، قوطی را زمین میاندازی، آستینت را بالا میزنی، یکی دو تا مورچه روی دستت گیج گیج میزنند، دستت را تکان میدهی تا بیافتند. دستت هنوز میخارد، میخارانی، رد ناخنهایت قرمز میشود، اما باز هم ادامه میدهی، نفست بالا نمیآید، سرت گیج میرود، پنجره را باز میکنی، میخواهی بالا بیاوری، سرت را از پنجره بیرون میآوری، برایت اصلاً مهم نیست که اسید معدهات روی سر کچل کدام بدبختی خالی میکنی. بالا میآوری، اما حالت بهتر نمیشود، چشمانت سیاهی میرود، سرت کیج میرود، تشنج میگیری، تعادلت بهم میخورد، یک و دو دهم ثانیه بعد، روی اسید معدهات ولو شدهای، اما خودت چیزی حس نمیکنی. چشم که باز میکنی، پایت را میبینی که در گچ است. میخواهی سرت را بخارانی، دستت تکان نمیخورد، آن هم در گچ است.
چشمانت را باز میکنی، سقف پر از مورچه است، از خواب میپری، سفیدی سقف را که میبینی آرام میشوی، چشمانت را میبندی، اما خوابت نمیبرد، روی تختت میشینی، لیوان آبت خالی است، برگه لولازپامت هم. خودت را روی صندلی چرخداردت پرت میکنی، تق، قوطی پیفپاف از بالاسری تختت میافتد.