خواندن این داستان به افراد زیر هجده سال و خانمهای باردار توصیه نمیشود. در ضمن بهتر است که با شکم خالی خوانده شود.
به خانه رسیدم. در را باز کردم و رفتم تو. چراغ خاموش بود. معلوم بود که هنوز بر نگشته. چراغ را روشن کردم، دیدم یک یاداشت رویِ میز است. کیفم را پرت کردم رویِ مبل و یادداشت را برداشتم. نوشته بود: «سلام، من امشب خونه نمیام. بیزحمت غذای گربه رو بهش بده. »
خیلی سریع خودم را جابجا کردم. این گربهء لعنتی آمده بود و خودش را به پاهایِ من میمالید. اعصابم خورد بود. میدانست که من از گربه بدم میاد اما به رویِ خودش نمیآورد. باید یک راهی پیدا میکردم که از شر این گربه خلاص شوم. یادداشت را به گوشهای انداختم و به آشپزخانه رفتم و یک قوطی غذایِ گربه را که رویِ کابینت گذاشته بود، برداشتم و بازش کردم و جلویِ گربه گذاشتم. بعد هم خیلی سریع از آشپزخانه رفتم بیرون و در را قفل کردم. «آخیش! راحت شدم از دستش. »
شام خورده بودم، خسته هم بودم برای همین سریع دندانهایم را شستم آماده خواب شدم. رویِ تخت دراز کشیدم و خیلی سریع خوابم برد.
با میو میویِ گربه از خواب پریدم. گیج و منگ بودم. نمیدانستم چقدر خوابیده بودم. فقط میدانستم که هنوز هم دوست دارم بخوابم، اما مگر این گربهء لعنتی اجازه میداد؟
بلند شدم تا بروم و ببینم چه مرگش است. تویِ آشپزخانه بود و میو میو میکرد. هر از چندگاهی هم این طرف اون طرف میپردید و خودش را به در و دیوار میزد. در را باز کردم. همچین که خواستم از لایِ در نگاهی به داخلِ بیاندازم، گربه از لایِ در پرید بیرون و من هم ناخداگاه به عقب جهیدم. دستِ کم دیگر ساکت شده بود.
به اتاقم برگشتم و در را پشتِ سرم بستم. اصلا خوش نداشتم که بیاید داخلِ اتاقم، آنهم موقعی که خواب هستم. دوباره رویِ تخت دراز کشیدم و خیلی سریع به خوابِ عمیقی فرو رفتم....
یک چیز خیس و زبری رویِ صورتم را جارو میکرد. یک چیز گرم و سنگینی هم سینهام را میفشرد. کمی طول کشید تا در عالم خواب و بیداری از این مشاهداتم یک استنتاجِ منطقی بکنم: گربه! خواستم با یک ضرب قافلگیرانه به کناری پرتش کنم. اما، باید خونسردیم را حفظ میکردم زیراکه در آرامش بهتر میتوان تصمیم گرفت.« این گربه باید تنبه شود. باید درسِ خوبی بگیرد.» برای همین تمامِ تلاشِ خودم را کردم تا به اعصابم مسلط شوم و بر ترسِ خودم غلبه کنم. خیلی آرام دستانم را به طرفِ گربه بردم و شروع کردم به نوازشش. گربه ابله از این کار خوشش آمد. خیلی آرام دستان نوازشگرم را شم را به طرف سرش متمایل کردم. آرام آرام دستانم به نزدیکیِ گردنش رسیدند. ناگهان دستانم را دورِ گردنش حلقه زدم و با تمامِ قدرت فشردم. منتظرِ واکنشِ دردناکش نبودم. او هم چنگالهایش را بیرون آورد و در گوشتِ صورتم فرو کرد. همینطور که گردنش را میفشردم، بلندش کردم تا از صورتم دور شود. چنگالهایش به همراه گوشت و پوست، از صورتم جدا شدند، اما تسلیم نشد. اینبار آنها را به دستانم فرو کرد و آنهارا خراشید. «خیال کردی! من کم نمیارم. » این را گفتم و من هم به تلافی گردنش را مهکم تر فشار دادم. تا بلکه هرچه زودتر بشکند و از شرش خلاص شوم. او تقلا میکرد و من میفشردم. با اینکه درد میکشیدم، آرام آرام لبخند برروی لبانم نشست. داشت کم میآورد. پیروزِ میدان من بودم.
گربه را به گوشهای پرت کردم و از تخت بلند شدم. خواب از کلهام پریده بود. تازه فهمیدم بودم که چه کردم. «این چه غلطی بو که من کردم؟ اگه بیاد و ببینه که چه بلایی سر گربهاش اومده، من رو میکشه!» باید یک کاری میکردم. صحنه سازیی چیزی .... باید یک جوری آثارِ جنایت را از بین میبردم. رفتم و با اکراه از دُمش گرفتم، به توالت بردمش، به داخل چاه انداختمش و بعد هم سیفون را کشیدم. گربه رفت و در چاه گیرکرد و آب شروع کرد به بالا آمدن. دُمِ گربه در داخل آب داشت برای خودش تلو تلو میخورد. صبر کردم تا دوباره سیفون پر از آب شود. یک دفعه دیگه امتحان کردم. بیفایده بود. آب باز هم بالاتر آمد. کفِ توالت پر از آب شده بود. «اینطوری نمیشه.» با عصبانیت به آشپزخانه رفتم و بزرگترین ساتوری را که در آشپزخانه بود برداشتم. به توالت برگشتم. دستم را تا آرنج داخلِ آب کردم. دُمش را گرفتم و بیرون آوردمش. رویِ زمین پهنش کردم و با تمامِ قدرت ولی بیهدف با ساتور بر رویش کوبیدم. زیرِ ضرباتِ ساتورم میرقصید. کوبیدم و کوبیدم و کوبیدم. چندین تکه شده بود. یک تکه را برتاشتم و به داخلِ توالت پرت کردم و سیفون را کشیدم. رفت! صبر کردم تا سیفون پر از آب شود. تکهء دوم را انداختم و بعد دوباره صبر کردم تا سیفون پر از آب شود. تکهء سوم و چهار م را هم به همین ترتیب به فاضلاب فرستادم.
نفس راحتی کشیدم. بلند شدم که بروم و بخوابم که خودم را در آینه دیدم. زخمایم! به اطراف نگاه کردم. همهجا خونآلود بود. «مرا خواهد کشت! » همانجا رویِ زمین دراز کشیدم و زدم زیر گریه. آنقدر گریستم تا اینکه خوابم برد.
با ضربهء آرامی به شانهام بیدار شدم. دیدم که ساتور بدست بالایِ سرم ایستاده بود. مجالم نداد و محکم با ساتورش بر رویِ صورتم کوبید. ساتور به دماغم خورد و در آن فرو رفت. به طوریکه لبهء تیزش گونهء چپ و راستم را همزمان لمس کرد. این دماغ بزرگ حداقل یک فایده داشت: چند ثانیه زندگیِ بیشتر. خواست که ساتور را بلندکند. اما در دماغم گیرکرده بود. پایش را رویِ پیشانیم گذاشت و ساتور را بیرون کشید. و آنرا یک بار دیگر با تمام قدرت بررویِ صورتم کوبید. اینبار به گونهء چپم خورد و در آن فرو رفت. دیگر به خودش زحمت نداد که امتحان کند که ساتور گیرکرده یا نه. پایش را بر روی پیشانیم گذاشت و ساتور را بیرون کشید. حملهء سوم را آغاز کرد. میدانستم کمه دیگر آخرِ کار است. فقط از یک چیز خیلی میترسیدم. اینکه مرا بفرستد پیش همان گربه. آخر من از گربه بیزارم.
این داستان هدیه بود به دوستی که از گربه بیزار است و نسبت به داستان خون هم ابراز علاقه کرده بود. گربهای خونآلود!
۱ نظر:
quintin tarantino bayad pishet shagerdi kone!:D
ارسال یک نظر