شمار ماهها نزد خدا، در کتاب خدا از آن روز که آسمانها و زمین را بیافریده، دوازده است. چهار ماه، ماههای حرامند. این است شیوهٔ درست. در آن ماهها بر خویشتن ستم مکنید. و همچنان که مشرکان همگی به جنگ شما برخاستند، همگی به جنگ ایشان برخیزید و بدانید که خدا با پرهیزگاران است.
توبه ۳۶ ترجمه آیتی
دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸
یکشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۸
انتهای خط
امشب از بامها صدای الله اکبر میاومد، بلند و رسا. مثل شبهای قبل، اما اینبار یک چیز متفاوت بود. دیگه کسی از گفتن مرگ بر خ. نمیترسید.
داریم به انتهای خط نزدیک میشویم. این انتها چه باشد، خدا میداند.
داریم به انتهای خط نزدیک میشویم. این انتها چه باشد، خدا میداند.
دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸
شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸
خودرو سازان ایرانی بیشتر از اسرائیل مسلمان میکشند؟
خودروهای ایرانی به مقدار زیاد گاز گلخانهای درست میکنند، گاز گلخانهای هوای زمین را گرم میکند. هوای زمین که گرم شود، یخهای قطبی ذوب میشوند. یخهای قطبی که ذوب شوند، سطح آب دریاها بالا میآید، سطح آب دریاها که بالا بیاید، جلگههای بنگلادش زیر آب میروند. جلگههای بنگلادش که زیر آب بروند، صد و پنجاه میلیون برادر و خواهر مسلمان بنگلادشی از گرسنگی خواهند مرد.
دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸
آزادش کنید
میگن داشته می رفته خونه از دانشگاه
از متروی جلو خونشون در اومده
گرفتنش. پدرش هم حالش بد شده و بیمارستانه.
یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸
فرض کیند دشمن هستید
فرض کنید شما یک عدد دشمن خارجی هستید و عشقتان میکشد که مهلکترین ضربات را به کشوری مثل ایران وارد کنید تا نتواند در برابر شما قد الم کند.
راههای مختلفی دارید: میتوانید حمله نظامی کنید. میتوانید آن کشور را به خود محتاج کنید. اما سادهترین و کم هزینهترین راه این است که کاری کنید که آن کشور خودش خودش را نابود کند.
اینکه یک کشور خودش خودش را نابود کند اصلا برای شما خرجی ندارد. تنها باید کاری بکنید که مردم آن کشور با رشد ارزشهای مدرنی که باعث بیشرفت و قدرت گرفتن شما شده مخالفت کنند. برای اینکار تنها به یکی دوتا آخوند از جنس بن لادن و ملا عمر نیاز دارید.
راههای مختلفی دارید: میتوانید حمله نظامی کنید. میتوانید آن کشور را به خود محتاج کنید. اما سادهترین و کم هزینهترین راه این است که کاری کنید که آن کشور خودش خودش را نابود کند.
اینکه یک کشور خودش خودش را نابود کند اصلا برای شما خرجی ندارد. تنها باید کاری بکنید که مردم آن کشور با رشد ارزشهای مدرنی که باعث بیشرفت و قدرت گرفتن شما شده مخالفت کنند. برای اینکار تنها به یکی دوتا آخوند از جنس بن لادن و ملا عمر نیاز دارید.
چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸
دست به سینه
پادشاه جلوی نوکرهاش دستهاش رو پشت کمرش به هم گره میزنه و شکمش رو میده جلو، بدون حفاظ. داره به زبون بیزبونی میگه که من قدرت مطلقم. با اینکه دستهام پشت سرمه و شکمم بدون حفاظه، هیچکدومتون جرأت نداره به من حمله کنه.
نوکر که جلوی پادشاه دست به سینه ایستاده، داره با زبون بیزبونی میگه که سرورم، تو قدرت مطلقی. اراده کنی شکم من سفره شده. من هم از ترسم، دست به سینه ایستادم. ضعیفم و ضربه پذیر.
کسی که دو روز مونده به ۱۶ آذر پیچ اینترنت رو میبنده، من رو یاد اون نوکر دست به سینه میاندازه.
نوکر که جلوی پادشاه دست به سینه ایستاده، داره با زبون بیزبونی میگه که سرورم، تو قدرت مطلقی. اراده کنی شکم من سفره شده. من هم از ترسم، دست به سینه ایستادم. ضعیفم و ضربه پذیر.
کسی که دو روز مونده به ۱۶ آذر پیچ اینترنت رو میبنده، من رو یاد اون نوکر دست به سینه میاندازه.
جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸
یک فاجعه در راه است؟
از نظر فساد شبیه کشورهای فاجعه زده هستیم. اما هنوز فاجعهای رخ نداده. آیا یک فاجعه در راه است؟
به تازگی گزارشی از موسسه شفافیت بینالمل منتشر شد که میزان فساد در بخش عمومی (دولتی) کشورهای مختلف را نشان میداد. در این سایت جدولی هم منتشر شده که نشان میدهد نمره ایران از ۱۰ نمره ۱٫۸ با خطای ۰٫۱ است. ما با این نمره رتبهٔ ۱۶۸ را از میان ۱۸۰ کشور بدست آوردیم. در این گزارش گینه و ترکمنستان با ما هم نمره هستند.
قبل از اینکه بخواهیم نتیجه گیری کنیم، باید بدانیم که این گزارش چطور تهیه شده است. این گزارش از ۱۳ منبع دیگر استفاده کرده است. از میان این ۱۳ منبع تنها از ۳ منبع برای محاسبه نمره ایران استفاده شده است. که این خودش به نوعی نشان میدهد که شفافیت کامل ممکن است وجود نداشته باشد.
حالا ببینیم این سه منبع چه هستند:
منبع اول Bertelsmann Foundation است. در شاخصی که منتشر میکند ظرفیت دولتها در تنبیه و مبارزه با فساد را نشان میدهد. چه طرفدار حکومت باشیم و چه مخالف آن، همه قبول داریم که نمره خوبی در این مورد نباید بدست آوریم. طرفداران دولت موافق هستند که مافیای اقتصادی وجود دارد و فشارهای وارد بر رییس جمهور مانع از مقابله با آن میشود. مخالفان اعتقاد دارند که دستگاههای امنیتی، نظامی، انتظامی و قضایی فاسد هستند.
منبع دوم Economist Intelligence Unit است. شاخصی که این منبع منتشر میکند به ما سوء استفاده از اموال عمومی جهت کسب منافع حزبی و شخصی را نشان میدهد. که باز هم همگی اعتقاد داریم که نمره خوبی به دست نخواهیم آورد. و اختلافمان تنها بر سر مقصر است.
منبع سوم Global Insight است. نشان میدهد که با چه احتمالی ممکن است که با یک کارمند فاسد از کارمند ساده گرفته تا مقامات بالا روبرو شویم. با اینکه در زمینه هم نمره خوبی به دست نخواهیم آورد همه با هم موافق هستیم. فقط سر موارد آن اختلاف داریم.
چه طرفدار دولت باشیم و چه نباشیم، موافق هستیم که نمره خوبی نباید بدست بیاوریم. اما اینکه سر موارد آن اختلاف داریم، خودش یک علامت بد دیگر است. یعنی اینکه افراد فاسد میتوانند قایم شوند تقصیر را به گردن دیگری بیاندازند. و این خود مبارزه با فساد را بیاندازه مشکل میکند.
لابلای اینها یک نتیجه گیری ترسناک هم هست. درست است که وضع ما به ظاهر از خیلی از کشورهای هم نمره بهتر است اما رشد ما منفی بوده و نمرهمان کم شده، که نشان میدهد اوضاع در حال بدتر شدن است. اگر به همین روند ادامه دهیم ممکن است در ظاهر هم اوضاع کشور مثل باقی کشورهای ته جدولی مثل سومالی، عراق و افغانستان شود. این کشورها گرفتار جنگ داخلی، شورش و حرج و مرج هستند. که ممکن است گریبان ما را هم بگیرد. هم اکنون علایمش را میبینیم. ترور، سرکوب، اعدام و اعتراضات خیابانی آرام که ممکن است آرام نماند.
به تازگی گزارشی از موسسه شفافیت بینالمل منتشر شد که میزان فساد در بخش عمومی (دولتی) کشورهای مختلف را نشان میداد. در این سایت جدولی هم منتشر شده که نشان میدهد نمره ایران از ۱۰ نمره ۱٫۸ با خطای ۰٫۱ است. ما با این نمره رتبهٔ ۱۶۸ را از میان ۱۸۰ کشور بدست آوردیم. در این گزارش گینه و ترکمنستان با ما هم نمره هستند.
قبل از اینکه بخواهیم نتیجه گیری کنیم، باید بدانیم که این گزارش چطور تهیه شده است. این گزارش از ۱۳ منبع دیگر استفاده کرده است. از میان این ۱۳ منبع تنها از ۳ منبع برای محاسبه نمره ایران استفاده شده است. که این خودش به نوعی نشان میدهد که شفافیت کامل ممکن است وجود نداشته باشد.
حالا ببینیم این سه منبع چه هستند:
منبع اول Bertelsmann Foundation است. در شاخصی که منتشر میکند ظرفیت دولتها در تنبیه و مبارزه با فساد را نشان میدهد. چه طرفدار حکومت باشیم و چه مخالف آن، همه قبول داریم که نمره خوبی در این مورد نباید بدست آوریم. طرفداران دولت موافق هستند که مافیای اقتصادی وجود دارد و فشارهای وارد بر رییس جمهور مانع از مقابله با آن میشود. مخالفان اعتقاد دارند که دستگاههای امنیتی، نظامی، انتظامی و قضایی فاسد هستند.
منبع دوم Economist Intelligence Unit است. شاخصی که این منبع منتشر میکند به ما سوء استفاده از اموال عمومی جهت کسب منافع حزبی و شخصی را نشان میدهد. که باز هم همگی اعتقاد داریم که نمره خوبی به دست نخواهیم آورد. و اختلافمان تنها بر سر مقصر است.
منبع سوم Global Insight است. نشان میدهد که با چه احتمالی ممکن است که با یک کارمند فاسد از کارمند ساده گرفته تا مقامات بالا روبرو شویم. با اینکه در زمینه هم نمره خوبی به دست نخواهیم آورد همه با هم موافق هستیم. فقط سر موارد آن اختلاف داریم.
چه طرفدار دولت باشیم و چه نباشیم، موافق هستیم که نمره خوبی نباید بدست بیاوریم. اما اینکه سر موارد آن اختلاف داریم، خودش یک علامت بد دیگر است. یعنی اینکه افراد فاسد میتوانند قایم شوند تقصیر را به گردن دیگری بیاندازند. و این خود مبارزه با فساد را بیاندازه مشکل میکند.
لابلای اینها یک نتیجه گیری ترسناک هم هست. درست است که وضع ما به ظاهر از خیلی از کشورهای هم نمره بهتر است اما رشد ما منفی بوده و نمرهمان کم شده، که نشان میدهد اوضاع در حال بدتر شدن است. اگر به همین روند ادامه دهیم ممکن است در ظاهر هم اوضاع کشور مثل باقی کشورهای ته جدولی مثل سومالی، عراق و افغانستان شود. این کشورها گرفتار جنگ داخلی، شورش و حرج و مرج هستند. که ممکن است گریبان ما را هم بگیرد. هم اکنون علایمش را میبینیم. ترور، سرکوب، اعدام و اعتراضات خیابانی آرام که ممکن است آرام نماند.
چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸
سهشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸
خفت کمونیسم
در برلین تکههای کوچک دیوار را به قمت پنج یورو میفروختند. قیمتی که بازار آزاد روی آنها گذاشته.
پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸
سهشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸
از این مانده و از آن رانده
سالها پیش دانشمندی گفته بود که هر کس از آزادیش بگذرد تا امنیت بیشتری بدست آورد، لیاقت هیچکدام را ندارد و هر دو را از دست خواهد داد. انفجار سیستان تأییدی بود بر حرف این دانشمند. به بهانهٔ امنیت آزادیمان را گرفتهاند، اما امروز حتی نمیتوانند امنیت فرماندهان ارشد خود را تأمین کنند.
یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸
جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸
یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸
امید
جیک جیک میکنه، اما مامانش بدون هیچ حرکتی فقط نگاهش میکنه. بلندتر جیک جیک میکنه بازم مامانش فقط نگاه میکنه. جیک جیکش ضعیف و ضعیفتر میشه اما نگاه مامانش همونطوری میمونه. ساکت میشه. اما مامانش همونطور نگاهش میکنه. دوتا جیک خفیف میکنه، اما مامانش پلک نمیزنه. یک خورده میره عقب، مامانش میاد جلو، بالش رو میبره بالا، یک ضربه محکم میزنه، از آشیانه پرتش میکنه بیرون. داره میافته پایین، چشمهاش پر از اشکه و قطرههای توی هوا سربالایی میرن. به مامانش نگاه میکنه و فریاد میزنه جیک! جیک! اما مامانش فقط نگاهش میکنه. جیک جیک، میشنوه، میبینه، اما فقط نگاه میکنه. نا امید میشه، جیک جیک فایده نداره، بالهاش رو بهم میزنه.... شپلق ...
پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸
مقاله تقاله
معلوم شد که کامران دانشجو یک متقلبه. فکرش رو بکنید، چی میشد اگه فرماندهان و نظامیان و قضات و سربازان گمنام و مجلسیون و رهبر و غیره هم مجبور بودند مقاله در مجلات آی اس آی چاپ کند. کلی تفریح میکردیم.
یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸
جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸
نمونهای از برخورد دیگران با مخالفان
در ۱۸ اسفند ۱۳۵۶، بریگادهای سرخ که یک گروه تندروی چپگرا بودند، آلدو مورو نخست وزیر ایتالیا را به گروگان گرفتند. بعد از ۵۴ روز گروگان گیری، ماریو مورِتی، یکی از بنیانگذاران بریگادهای سرخ با خالی کردن ده خشاب گلوله در بدن مورو او را کشت.
مورتی دستگیر میشود و در دادگاهی که احتمالاً با دادگاههای ما فرق دارد، به شش بار حبس ابد محکوم میشود. اما بعد از ۱۵ سال آزاد میگردد.
مورتی دستگیر میشود و در دادگاهی که احتمالاً با دادگاههای ما فرق دارد، به شش بار حبس ابد محکوم میشود. اما بعد از ۱۵ سال آزاد میگردد.
یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸
سهشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸
مرز علوم طبیعی و انسانی کجاست؟
علوم انسانی جدید دقیقا از همان فلسفهای پیروی میکند که علوم طبیعی پیروی میکنند. بر پایه تجربه و مشاهده استوار هستند، از ریاضیات به عنوان ابزاری برای تحلیل استفاده میکنند و در تعامل با علوم دیگر به خصوص علوم طبیعی هستند. آنقدر که بعضی وقتها مشکل میشود گفت که مرز بین علوم طبیعی و انسانی کجاست.
در شکل حوزههای مختلف علوم به صورت دایره و ارتباط میان آنها به صورت خط به نمایش در آمده، رویش کلیک کنید تا با جزئیات بیشتر ببینید که چطور همه چیز در هم تنیده.
هشدار: فایل خیلی بزرگ است.
در شکل حوزههای مختلف علوم به صورت دایره و ارتباط میان آنها به صورت خط به نمایش در آمده، رویش کلیک کنید تا با جزئیات بیشتر ببینید که چطور همه چیز در هم تنیده.
هشدار: فایل خیلی بزرگ است.
جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸
قانقاریا
عفونتی است که از یک نقطه شروع میشود و اگر درمانش نکنی تمام بدنت را میگیرید و تو را میکشد. اگر زود بجنبی، شاید با آنتی بیوتیک درمان شود. یا کرم مردهخوار رویش بگذاری تا بافت مرده را بخورد. اگر دیر بجنبی، درمانش جدا کردن بافت مرده است. دردناک است، اما درمانش همین است. هر چقدر این پا و آن پا کنی، عفونت بیشتر گسترش مییابد و قسمت بزرگتری را باید جدا کنی. فقط حواست باشد، قسمت مرده و زنده را با هم عوضی نگیری!
چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸
کلمبیای بزرگ
در سالهای ۱۸۱۹ تا ۱۸۳۱ در آمریکای جنوبی کشوری وجود داشت به نام کلمبیای بزرگ. این کشور به کشورهای برزیل، کلمبیا، کاستاریکا، اکوادور، گینه، هندوراس، نیکاراگوا، پاناما، پرو و ونزوئلا تجزیه میشود. اگر برزیل را کنار بگذاریم، الباقی یکی بد بخت تر از دیگری است.
تقریباً در همان زمان، ۱۷۸۹، کشور دیگری به وجود آمد به نام ایالات متحده آمریکا. این کشور، اما، بزرگتر و قویتر شد تا اینی شود که امروز ما میبینیم.
هر دوی این کشورها از یک نقطه و با یک شرایط شروع کردند. هر دو مستعمره بودند، هر دو مسیحی بودند و هر دو به یک اندازه ثروتمند بودند.
چرا یکی نابود و شد و یکی قدرتمند؟
شاید یک علتش تفاوت سیمون بولیوار و جرج واشینگتن باشد. بولیوار خود را رئیس جمهور مادام العمر کرد، اما واشینگتن بعد از دو دوره ریاست جمهوری کنار کشید، در حالیکه منع قانونی برای بار سوم نداشت.
تقریباً در همان زمان، ۱۷۸۹، کشور دیگری به وجود آمد به نام ایالات متحده آمریکا. این کشور، اما، بزرگتر و قویتر شد تا اینی شود که امروز ما میبینیم.
هر دوی این کشورها از یک نقطه و با یک شرایط شروع کردند. هر دو مستعمره بودند، هر دو مسیحی بودند و هر دو به یک اندازه ثروتمند بودند.
چرا یکی نابود و شد و یکی قدرتمند؟
شاید یک علتش تفاوت سیمون بولیوار و جرج واشینگتن باشد. بولیوار خود را رئیس جمهور مادام العمر کرد، اما واشینگتن بعد از دو دوره ریاست جمهوری کنار کشید، در حالیکه منع قانونی برای بار سوم نداشت.
شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸
یک بسیجی از قم
ازش پرسیدم که قم هم شلوغ بود؟ گفت آره. صفائیه قم هم شلوغ بود. منتهی برعکس تهران، اونجا بسیجیها بودند که موسویها رو میزدند.
جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸
شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸
زنگ اول
نیم ساعتی از خوردن زنگ گذشته بود و هنوز از معلم خبری نبود. یک موشک کاغذی قطر کلاس را میرفت و برمیگشت. اگر سوارش بودی و موقع پرواز به پایین نگاه میکردی، دو نفر را میدیدی که به نوبت دارند با خودکار آبی و قرمز روی یک کاغذ خط میکشند، یکی چپه روی صندلیش نشسته و رو به عقبیها دارد چیزی تعریف میکند، عقبیها خندهشان به هوا میرود. در حالیکه نفر بقل دستش کتابش را جلویش گذاشته و انگشتانش را در گوشهایش فرو کرده. دو نفر دارند یک ساچمه فلزی را به سمت سوراخ وسط میز هدایت میکنند، به داخل میرود، کسی که آخرین ضربه را زده بود، دستهاش را مشت میکند و به هوا میفرستد، دو نفر پنجه در پنجه زورآزمایی میکنند و یکی کم آورد و نفر دیگر تاجایی که میتواند انگشتان حریف را خم میکند، حریف دادش به هوا میرود به طوری که در هواپیمای کاغذی تکانی میخوری. مبسر نا امید از ساکت کردن کلاس است، دم در ایستاده تا با آمدن مدیر و ناظم و معلم و اینها به کلاس هشدار بدهد تا لااقل آبروداری کرده باشد.
- بچهها آقای مدیر داره میاد!
همه ساکت میشوند. یکی از میز جلوی در به بیرون سرک میکشد. سریع بر میگردد و سر جایش ساکت مینشیند. مبسر هم پش میز معلم میایستد، انگار که از اول کلاس تا حالا حتی یک مولکول نیتروژن هم در هوای کلاس تکان نخورده.
- برپا
مدیر وارد میشود، نگاهش را روی همه کلاس میچرخاند و میگوید بفرمائید. مدیر تنها نبود. جوانی کنارش ایستاده بود. پنجه انداز برنده در گوش پنجه انداز بازنده گفت:
- انگار عکس روی کارت دانش آموزی مدیره!
مدیر نفسی گرفت و گفت:
- آقای همتی به خاطر شکایاتی که والدین شما کرده بودند دیگه به سر کلاس نخواهند آمد.
ملت به هم نگاه میکردند، انگار که میخواستند به هم بگویند پدر و مادر من که شکایتی نکرند؟
آقای مدیر قد و بالای جوان را برانداز کرد، یک جوری که انگار هیچوقت از نگاهکردن به جوان سیر نمیشود.
- از امروز آقای عباسیفر که دبیر جوان و شایستهای سر کلاس شما خواهند آمد.
پنجه انداز بازنده در گوش پنجهنداز برنده گفت: اسمشم که اسم روی کارت دانش آموزی مدیره!
- امیدوارم از حضور ایشون استفاده لازم رو ببرید.
از کلاس رفت. دبیر رفت پشت میزش، کیف مهندسیش رو روی میز گذاشت و تق تق درش رو باز کرد. کتابی برداشت. نشست و مشغول کتاب خواندن شد. ملت به هم نگاه میکردند. ولی صدا از کسی در نمیآمد. پنج دقیقه که گذشت، معلم بلند شد و رفت پای تخته.
- خوب، درس امروزمون، مدارهای الکتریکی است.
دانشآموزی که دستش در گوشش بود دستش را بالا برد. اما معلم نگاه نکرد.
- ببخشید!
سرش را به سمت صدا برگرداند. این اولین باری بود که به شاگردهایش نگاه میکرد.
- بله؟
- آقا اینجا رو درس دادن. قرار بود مسله حل کنن.
- یک مرور میکنیم بعد مسئله حل میکنیم.
کچ را گذاشت روی تخته، اما چیزی ننوشت. برگشت به سمت میزش. کتاب را باز کرد، اما صفحهای که باید باز نشد. شروع کرد به گشتن، کتاب را بست. سرش را بالا آورد و به ساچمه باز بازنده نگاه کرد.
- شما!
ساچمه باز بازنده چشمهایش گشاد شد. با تأخیر به خودش اشاره کرد.
- بله شما. کتاب رو باز کن و از روی درس جلسه قبل برای کلاس بخون.
مشغول خواندن شد. دبیر کتابش را باز کرد. فهرست، مدار، صفحه را پیدا کرد. بادستش فشاری داد که کتاب بسته نشود. یکی از مسائل را خواند. کیفش را باز کرد، یک کتاب نو و تا نخورده در آورد. فهرست، مدار، صفحه را باز کرد، جواب مسئله بود آنجا بود.
- خوب، کافیه. حالا یک مسئله حل میکنیم. مسئله شماره دو.
رفت پای تخته، راهنما را هم برد. نصف راه حل را پای تخته ننوشته بود که پسری که دستانش در گوشهایش بود دستش را بالا برد.
- ببخشید!
- چیه؟
- ببخشید، اونجا اون مثبت نیست منفیه.
به یک نقطه روی تخته اشاره کرد. دبیر هم انگشتش را نزدیک همان نقطه گذاشت. پسر دست در گوش سرش را تکان داد. در حالیکه انگشتش روی تخته بود، به کتاب نگاه کرد. منفی نبود مثبت بود.
- نه همین درسته.
- تو اون حلقه خلاف جهت باطری حرکت کردید. باید علامتش منفی باشه.
- دوباره به کتاب نگاه کرد، هم جهت حلقه مثل کتاب بود هم علامت.
- نه همین درسته.
- چرا؟
دوباره به کتاب نگاه کرد. دلیلی ننوشته بود. انگار که چرا را نشنیده بود به کارش ادامه داد. پسری که انگشتانش در گوشهایش بود هم دیگر ادامه نداد. اما پسری که جوک تعریف میکرد با صدای کلفت شده گفت:
- محض ارا!
سریع به سمت کلاس برگشت.
- کی بود؟
صدا از کسی در نیامد. رویش را که به تخته کرد، پسری که جوک تعریف میکرد گفت:
- من نبودم.
اینبار بر نگشت. به کارش ادامه داد.
- دستم بود!
بازم به رویش نیاورد.
- تقصیر آستیم بود!
همه کرکر خندیدند.
- پاشو!
پسری که انگشتهایش در گوشهایش بود دستش را روی سینهاش گذاشت.
- آره تو.
ایستاد.
- عزیز دردونه همتی هستی نه؟
نمیدانست چی پاسخ بدهد.
- میخواهی کلاس رو به هم بریزی تا همتی برگرده؟
- نه به خدا! من فقط سوال پرسیدم!
- و مسخره بازی در آوردی؟
- نه به خدا من نبودم!
- مبسر! ببرش دفتر!
- آقا غلط کردم! دیگه سوال نمیپرسم!
- بیرون!
پسری که انگشتانش در گوشهایش بود با گامهای بلند رفت بیرون و در را محکم پشتش بست. شیشه در از جایش در آمد و افتاد روی زمین و شکست. مبسر سریع بیرون رفت و در را خیلی آرام بست، آنقدر آرام که هوایی هم که جای شیشه بود تکان نخورد. معلم رفت بیرون. در راهرو کسی نبود. پنجه انداز برنده صدایش را نازک کرد و گفت:
- رفت پیش بابا جون!
برگشت، رفت به سمت میز پنجه انداز برنده، اما یقه پنجهانداز بازنده را گرفت. هلش داد به سمت جلوی کلاس. داد زد:
- آدمتون میکنم!
- آقا به خدا ما نبودیم!
- خفه شو پدرسگ!
- آقا به خدا راس میگیم!
- الان کاری میکنم که راستش رو بگی.
- دستش رو برد به کمربندش.
- الان دستات رو کبود میکنم تا به گه خوردن بیافتی.
- آقا غلط کردیم!
سگک کمربندش را باز کرد. پنجهانداز بازنده با چشمانش چرم را که از لای بندهای شلوار رد میشد دنبال میکرد.
- آقا گه خوردیم! دیگه از این کارها نمیکنیم!
سر و ته کمربند را گرفت در دستش. دستش را تا شانه بالا برد و کمربند را پشت شانهاش انداخت.
- دستت رو بیار بالا.
پسر دستش را بالا آورد. با تمام قدرت کمربند را پایین آورد. پسر جا خالی داد.
- حرومزاده، دفعه دیگه میزنم توی صورتت. دستت رو بیار بالا.
کمربند را بالا برد و با تمام قدرت پایین آورد. پنجهانداز بازنده فریاد کشید. شانس آوردی که اینبار سوار هواپیمای کاغذی نیستی.
- بیار بالا
پسر دوباره دستش را بالا آورد. معلم اینبار دستش را بالاتر برد. دستش را کاملاً راست کرد. کلاس از خنده ترکید. از میان همه یکی داد زد:
- شورتش رو نگاه! مامان دوزه!
کمر بندش را سریع به سمت سر پنجهانداز بازنده پایین آورد. جا خالی داد و یک قدم عقب رفت. سریع کمربندش بالا برد و به طرف پنجهانداز بازنده حمله کرد. اما پاهایش که در داخل شلوار پایین افتادهاش گیر کرده بودند همراهش نرفتند. به زمین افتاد، کمربند از دستش رها شد، سر خرد و به انتهای کلاس رفت. همه میخندیدند.
- نه بابا! شورتش بابا دوزه! مامان دوزش خوشگلتره!
- مبسر! برو باباجون رو صدا کن!
شاگردی که کنار کمر بند بود، آنرا از زمین برداشت. توی هوا چرخاند. معلم پا شد. شلوارش را بالا کشید. به طرف شاگرد کمربند به دست رفت. شاگرد کمربند را به سمت کسی که موشک را پراند انداخت. معلم رفت جلوی کلاس. کمر بندش از این ور به آن ور پرواز میکرد. همانطور که دستش به شلوارش بود تا دوباره نیافتد، از کلاس رفت بیرون. کلاس دوباره از خنده ترکید.
- بچهها آقای مدیر داره میاد!
همه ساکت میشوند. یکی از میز جلوی در به بیرون سرک میکشد. سریع بر میگردد و سر جایش ساکت مینشیند. مبسر هم پش میز معلم میایستد، انگار که از اول کلاس تا حالا حتی یک مولکول نیتروژن هم در هوای کلاس تکان نخورده.
- برپا
مدیر وارد میشود، نگاهش را روی همه کلاس میچرخاند و میگوید بفرمائید. مدیر تنها نبود. جوانی کنارش ایستاده بود. پنجه انداز برنده در گوش پنجه انداز بازنده گفت:
- انگار عکس روی کارت دانش آموزی مدیره!
مدیر نفسی گرفت و گفت:
- آقای همتی به خاطر شکایاتی که والدین شما کرده بودند دیگه به سر کلاس نخواهند آمد.
ملت به هم نگاه میکردند، انگار که میخواستند به هم بگویند پدر و مادر من که شکایتی نکرند؟
آقای مدیر قد و بالای جوان را برانداز کرد، یک جوری که انگار هیچوقت از نگاهکردن به جوان سیر نمیشود.
- از امروز آقای عباسیفر که دبیر جوان و شایستهای سر کلاس شما خواهند آمد.
پنجه انداز بازنده در گوش پنجهنداز برنده گفت: اسمشم که اسم روی کارت دانش آموزی مدیره!
- امیدوارم از حضور ایشون استفاده لازم رو ببرید.
از کلاس رفت. دبیر رفت پشت میزش، کیف مهندسیش رو روی میز گذاشت و تق تق درش رو باز کرد. کتابی برداشت. نشست و مشغول کتاب خواندن شد. ملت به هم نگاه میکردند. ولی صدا از کسی در نمیآمد. پنج دقیقه که گذشت، معلم بلند شد و رفت پای تخته.
- خوب، درس امروزمون، مدارهای الکتریکی است.
دانشآموزی که دستش در گوشش بود دستش را بالا برد. اما معلم نگاه نکرد.
- ببخشید!
سرش را به سمت صدا برگرداند. این اولین باری بود که به شاگردهایش نگاه میکرد.
- بله؟
- آقا اینجا رو درس دادن. قرار بود مسله حل کنن.
- یک مرور میکنیم بعد مسئله حل میکنیم.
کچ را گذاشت روی تخته، اما چیزی ننوشت. برگشت به سمت میزش. کتاب را باز کرد، اما صفحهای که باید باز نشد. شروع کرد به گشتن، کتاب را بست. سرش را بالا آورد و به ساچمه باز بازنده نگاه کرد.
- شما!
ساچمه باز بازنده چشمهایش گشاد شد. با تأخیر به خودش اشاره کرد.
- بله شما. کتاب رو باز کن و از روی درس جلسه قبل برای کلاس بخون.
مشغول خواندن شد. دبیر کتابش را باز کرد. فهرست، مدار، صفحه را پیدا کرد. بادستش فشاری داد که کتاب بسته نشود. یکی از مسائل را خواند. کیفش را باز کرد، یک کتاب نو و تا نخورده در آورد. فهرست، مدار، صفحه را باز کرد، جواب مسئله بود آنجا بود.
- خوب، کافیه. حالا یک مسئله حل میکنیم. مسئله شماره دو.
رفت پای تخته، راهنما را هم برد. نصف راه حل را پای تخته ننوشته بود که پسری که دستانش در گوشهایش بود دستش را بالا برد.
- ببخشید!
- چیه؟
- ببخشید، اونجا اون مثبت نیست منفیه.
به یک نقطه روی تخته اشاره کرد. دبیر هم انگشتش را نزدیک همان نقطه گذاشت. پسر دست در گوش سرش را تکان داد. در حالیکه انگشتش روی تخته بود، به کتاب نگاه کرد. منفی نبود مثبت بود.
- نه همین درسته.
- تو اون حلقه خلاف جهت باطری حرکت کردید. باید علامتش منفی باشه.
- دوباره به کتاب نگاه کرد، هم جهت حلقه مثل کتاب بود هم علامت.
- نه همین درسته.
- چرا؟
دوباره به کتاب نگاه کرد. دلیلی ننوشته بود. انگار که چرا را نشنیده بود به کارش ادامه داد. پسری که انگشتانش در گوشهایش بود هم دیگر ادامه نداد. اما پسری که جوک تعریف میکرد با صدای کلفت شده گفت:
- محض ارا!
سریع به سمت کلاس برگشت.
- کی بود؟
صدا از کسی در نیامد. رویش را که به تخته کرد، پسری که جوک تعریف میکرد گفت:
- من نبودم.
اینبار بر نگشت. به کارش ادامه داد.
- دستم بود!
بازم به رویش نیاورد.
- تقصیر آستیم بود!
همه کرکر خندیدند.
- پاشو!
پسری که انگشتهایش در گوشهایش بود دستش را روی سینهاش گذاشت.
- آره تو.
ایستاد.
- عزیز دردونه همتی هستی نه؟
نمیدانست چی پاسخ بدهد.
- میخواهی کلاس رو به هم بریزی تا همتی برگرده؟
- نه به خدا! من فقط سوال پرسیدم!
- و مسخره بازی در آوردی؟
- نه به خدا من نبودم!
- مبسر! ببرش دفتر!
- آقا غلط کردم! دیگه سوال نمیپرسم!
- بیرون!
پسری که انگشتانش در گوشهایش بود با گامهای بلند رفت بیرون و در را محکم پشتش بست. شیشه در از جایش در آمد و افتاد روی زمین و شکست. مبسر سریع بیرون رفت و در را خیلی آرام بست، آنقدر آرام که هوایی هم که جای شیشه بود تکان نخورد. معلم رفت بیرون. در راهرو کسی نبود. پنجه انداز برنده صدایش را نازک کرد و گفت:
- رفت پیش بابا جون!
برگشت، رفت به سمت میز پنجه انداز برنده، اما یقه پنجهانداز بازنده را گرفت. هلش داد به سمت جلوی کلاس. داد زد:
- آدمتون میکنم!
- آقا به خدا ما نبودیم!
- خفه شو پدرسگ!
- آقا به خدا راس میگیم!
- الان کاری میکنم که راستش رو بگی.
- دستش رو برد به کمربندش.
- الان دستات رو کبود میکنم تا به گه خوردن بیافتی.
- آقا غلط کردیم!
سگک کمربندش را باز کرد. پنجهانداز بازنده با چشمانش چرم را که از لای بندهای شلوار رد میشد دنبال میکرد.
- آقا گه خوردیم! دیگه از این کارها نمیکنیم!
سر و ته کمربند را گرفت در دستش. دستش را تا شانه بالا برد و کمربند را پشت شانهاش انداخت.
- دستت رو بیار بالا.
پسر دستش را بالا آورد. با تمام قدرت کمربند را پایین آورد. پسر جا خالی داد.
- حرومزاده، دفعه دیگه میزنم توی صورتت. دستت رو بیار بالا.
کمربند را بالا برد و با تمام قدرت پایین آورد. پنجهانداز بازنده فریاد کشید. شانس آوردی که اینبار سوار هواپیمای کاغذی نیستی.
- بیار بالا
پسر دوباره دستش را بالا آورد. معلم اینبار دستش را بالاتر برد. دستش را کاملاً راست کرد. کلاس از خنده ترکید. از میان همه یکی داد زد:
- شورتش رو نگاه! مامان دوزه!
کمر بندش را سریع به سمت سر پنجهانداز بازنده پایین آورد. جا خالی داد و یک قدم عقب رفت. سریع کمربندش بالا برد و به طرف پنجهانداز بازنده حمله کرد. اما پاهایش که در داخل شلوار پایین افتادهاش گیر کرده بودند همراهش نرفتند. به زمین افتاد، کمربند از دستش رها شد، سر خرد و به انتهای کلاس رفت. همه میخندیدند.
- نه بابا! شورتش بابا دوزه! مامان دوزش خوشگلتره!
- مبسر! برو باباجون رو صدا کن!
شاگردی که کنار کمر بند بود، آنرا از زمین برداشت. توی هوا چرخاند. معلم پا شد. شلوارش را بالا کشید. به طرف شاگرد کمربند به دست رفت. شاگرد کمربند را به سمت کسی که موشک را پراند انداخت. معلم رفت جلوی کلاس. کمر بندش از این ور به آن ور پرواز میکرد. همانطور که دستش به شلوارش بود تا دوباره نیافتد، از کلاس رفت بیرون. کلاس دوباره از خنده ترکید.
دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸
۱۸/۵ میارد، دو گزاره منطقی
یک - هجده و نیم میلیارد دلار از دارائیهای ایران در ترکیه است.
دو - این هجده و نیم میلیارد دلار به صورت طلا و دلار که بار دو تریلی بودهاند از مرز رد شده.
دقت کنید که اگر بر شما ثابت شود دومی غلط بوده، نمیتوانید نتیجه بگیرید که اولی نیز غلط است. درست یا غلط بودن گزاره اول باید مستقلاً بررسی شود.
دو - این هجده و نیم میلیارد دلار به صورت طلا و دلار که بار دو تریلی بودهاند از مرز رد شده.
دقت کنید که اگر بر شما ثابت شود دومی غلط بوده، نمیتوانید نتیجه بگیرید که اولی نیز غلط است. درست یا غلط بودن گزاره اول باید مستقلاً بررسی شود.
شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸
تنها بعضی از سقوطها منجر به شهادت میشوند
یک هواپیما سقوط کرد، چندتا خبرنگار کشته شدند، در و دیوار شهر رو پر کردند از پوستر شهدای خبرنگار.
یک هواپیما سقوط کرد، اعضای تیم ملی جدوی جوانان کشته شدند که گویا لیاقت نام شهید را نداشتند.
یک هواپیما سقوط کرد، اعضای تیم ملی جدوی جوانان کشته شدند که گویا لیاقت نام شهید را نداشتند.
پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸
ایست!
در دوران آموزش سربازی به ما یاد میدادند وقتی که نگهبان هستیم و شخصی به ما نزدیک شد، سه بار فریاد بزنیم ایست و اگر تمکین نکرد، تیر هوایی شلیک کنیم و اگر فایده نداشت، به از کمر به پاییناش شلیک کنیم.
چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸
جشن
خوب دیگه، به خوبی خوشی رئیس جمهور شدی. حالا دیگه وقتشه به جای سمندهایی که به چاوز دادی یک کم رام و چندتا معلم سالسا وارد کنی تا پیروزیت رو جشن بگیریم.
دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸
او آمار نیست، یک انسان است
یک نفر کشته شد. این را میشنوی، شانههایت را بالا میاندازی و به زندگیات ادامه میدهی.
یک نفر کشته شد. دانشجوی کامپیوتر بود. نقاشیهم میکشید، اینجا و اینجا نمونهکارهایش را میتوانید ببینید.
قرار بود که تیمشان در مسابقه روبوکاپ امسال شرکت کند. اما معلوم نیست که در زمان مسابقات مرده بود یا در بند بود.*
این یکی را که میشنوی، نمیتوانی شانههایت را بالا بیاندازی به زندگیات ادامه بدهی.
این وظیفهٔ دوستان و آشنایان شهیدان است که به زندگی آنها بعد ببخشند تا تنها یک آمار خشک و خالی نباشند. میتواند پروفایلی در فیسبوک یا صفحهای در ویکیپدیا باشد که زندگی خیلی عادی و خیلی معمولی آنها را به نمایش بگزارد.
* یک شخصیت خیالی است.
یک نفر کشته شد. دانشجوی کامپیوتر بود. نقاشیهم میکشید، اینجا و اینجا نمونهکارهایش را میتوانید ببینید.
قرار بود که تیمشان در مسابقه روبوکاپ امسال شرکت کند. اما معلوم نیست که در زمان مسابقات مرده بود یا در بند بود.*
این یکی را که میشنوی، نمیتوانی شانههایت را بالا بیاندازی به زندگیات ادامه بدهی.
این وظیفهٔ دوستان و آشنایان شهیدان است که به زندگی آنها بعد ببخشند تا تنها یک آمار خشک و خالی نباشند. میتواند پروفایلی در فیسبوک یا صفحهای در ویکیپدیا باشد که زندگی خیلی عادی و خیلی معمولی آنها را به نمایش بگزارد.
* یک شخصیت خیالی است.
شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸
ما و آنها
آنها ما را کافر میدانند، ما آنها را مشرک میدانیم.
برای آنها سخنران مهمتر از سخن است، برای ما سخن مهمتر از سخنران است.
آنها زندگی میکنند به خاطر اسلام، ما اسلام را میخواهیم تا بهتر زندگی کنیم.
برای آنها سرپچی از دستور گناه است، برای ما انجام دادن گناه گناه است حتی اگر دستور باشد.
آنها امنیت را مهمتر از آزادی میدانند، ما آزادی را مهمتر از امنیت میدانیم.
برای آنها هدف مهم است، برای ما وسیلهٔ رسیدن به هدف هم مهم است.
آنها کفر را بر نمیتابند، ما ظلم را بر نمیتابیم.
آنها دزدی را بدترین گناه میشمارند، ما قتل را از بدترین گناهان میدانیم.
آنها آزارشان به مورچهها نمیرسد اما به ما میرسد، ما آزارمان به مورچهها و آنها نمیرسد.
آنها همه چیز را حرام میدانند مگر خلافش ثابت شود، ما همه چیز را حلال میدانیم مگر خلافش ثابت شود.
آنها سر سپرده هستند، ما دل سپرده هستیم.
آنها اندیشیدن را گناه میدانند، ما اندیشیدن را واجب میدانیم.
برای آنها سخنران مهمتر از سخن است، برای ما سخن مهمتر از سخنران است.
آنها زندگی میکنند به خاطر اسلام، ما اسلام را میخواهیم تا بهتر زندگی کنیم.
برای آنها سرپچی از دستور گناه است، برای ما انجام دادن گناه گناه است حتی اگر دستور باشد.
آنها امنیت را مهمتر از آزادی میدانند، ما آزادی را مهمتر از امنیت میدانیم.
برای آنها هدف مهم است، برای ما وسیلهٔ رسیدن به هدف هم مهم است.
آنها کفر را بر نمیتابند، ما ظلم را بر نمیتابیم.
آنها دزدی را بدترین گناه میشمارند، ما قتل را از بدترین گناهان میدانیم.
آنها آزارشان به مورچهها نمیرسد اما به ما میرسد، ما آزارمان به مورچهها و آنها نمیرسد.
آنها همه چیز را حرام میدانند مگر خلافش ثابت شود، ما همه چیز را حلال میدانیم مگر خلافش ثابت شود.
آنها سر سپرده هستند، ما دل سپرده هستیم.
آنها اندیشیدن را گناه میدانند، ما اندیشیدن را واجب میدانیم.
شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸
ابر مغز
مغز آدم مجموعهای از سلولهای عصبی است که به هم وصل هستند و یک شبکهٔ بزرگ از سلولهای عصبی درست میکنند. اگر بخواهیم ساده به هر سلول نگاه کنیم، هر سلول کارش این است که گوش به زنگ سیگنالهایی که از سلولهای دیگر میرسد باشد، اگر سیگنالی رسید، بسته به شرایط ممکن است آن سلول هم سیگنالی به باقی سلولها بفرستد. همین حرکت سادهٔ جمعی سلولهای عصبی چیزهای پیچدهای مثل خودآگاهی و فهم و شعور و منطق را ایچاد میکند.
این روزها رفتار ما هم مثل این سلولهای عصبی است. هریک از ما یک شبکه دوستی داریم، دوستانمان از راه ایمیل و فیسبوک و گودر به ما سیگنال میفرستند و ما هم بنا به شرایط، ممکن است که آن سیگنال را به دوستان دیگر انتقال بدهیم. حتی ممکن سیگنال را تغییر بدهیم یا حتی سیگنالهای جدید تولید کنیم.
حالا با توجه به اینکه رفتار ما در اجتماع شبیه رفتار سلولهای عصبی در مغز هست، آیا ممکن است که اجتماع بتواند مثل یک مغز فکر کند؟ یک ابر مغز که هر سلولش مغز یک انسان معمولی است.
این روزها رفتار ما هم مثل این سلولهای عصبی است. هریک از ما یک شبکه دوستی داریم، دوستانمان از راه ایمیل و فیسبوک و گودر به ما سیگنال میفرستند و ما هم بنا به شرایط، ممکن است که آن سیگنال را به دوستان دیگر انتقال بدهیم. حتی ممکن سیگنال را تغییر بدهیم یا حتی سیگنالهای جدید تولید کنیم.
حالا با توجه به اینکه رفتار ما در اجتماع شبیه رفتار سلولهای عصبی در مغز هست، آیا ممکن است که اجتماع بتواند مثل یک مغز فکر کند؟ یک ابر مغز که هر سلولش مغز یک انسان معمولی است.
جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۸۸
دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۸
برادران مسلمان چینی
چین مسلمونهاش رو به خاک و خون کشید. نباید از برادرهای مسلمان چینی حمایت کنیم و به نشانه اعتراض مثلاً سفیر چین به وزارت امور خارجه فراخوانده بشود؟
یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۸
شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸
پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۸
آرامش
به سفارش یکی از دوستان، خواستم بروم و فیلم تریستان+ایزولده رو ببینم تا کمی آرام شوم. به تمام فروشگاهای مجاز رسانههای تصویری مراجعه کردم، نیافتمش. از خیرش گذشتم. باشد برای وقتی دیگر...
سهشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۸
گناهان کبیره
دروغ: کم نگفت
سحر و جادوگری: هالهٔ نور
سرقت: بالاخره اون یک میلیارد چی شد؟
اصرار بر گناهان کوچک: اسرار بر گناه کبیرهٔ دروغ
غیبت: کم نگفت از هاشمی و ناطق
اسراف: خط راه آهن اصفهان شیراز و ریلهای کج و کوله رو یادتونه؟
تکبر: لابد اسمش رو میزارید اعتماد به نفس نه؟
قتل: آن هم که در پایان راهپیمایی امروز انجام شد.
پشت این آدم نماز نمیشه خوند. مملکت رو بسپاریم به دستش؟
سحر و جادوگری: هالهٔ نور
سرقت: بالاخره اون یک میلیارد چی شد؟
اصرار بر گناهان کوچک: اسرار بر گناه کبیرهٔ دروغ
غیبت: کم نگفت از هاشمی و ناطق
اسراف: خط راه آهن اصفهان شیراز و ریلهای کج و کوله رو یادتونه؟
تکبر: لابد اسمش رو میزارید اعتماد به نفس نه؟
قتل: آن هم که در پایان راهپیمایی امروز انجام شد.
پشت این آدم نماز نمیشه خوند. مملکت رو بسپاریم به دستش؟
یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸
روستاییان با ما هستند
روستاییان با ما هستند. فریب دروغگویان را نخورید.
من همین الان دو سناریو که در دو روستا اجرا شده بود را شنیدم. این اخبار را با یک یا دو واسطه نقل میکنم.
سناریوی شماره یک: برق رفت، گفتند نیازی به رای گیری نیست، احمدینژاد رییس جمهور است صورت جلسه کردند و رفتند.
سناریوی شماره دو: مسئول محلی تهدید به مرگ شد. احمدی نژاد از صندوقها در آمد و رفتند.
مظلوم گیر آوردند!
شما هم از دوستان و آشنایانتان در روستاها بپرسید. احتمالاً این نظیر این داستانها خیلی جاها تکرار شده است.
من همین الان دو سناریو که در دو روستا اجرا شده بود را شنیدم. این اخبار را با یک یا دو واسطه نقل میکنم.
سناریوی شماره یک: برق رفت، گفتند نیازی به رای گیری نیست، احمدینژاد رییس جمهور است صورت جلسه کردند و رفتند.
سناریوی شماره دو: مسئول محلی تهدید به مرگ شد. احمدی نژاد از صندوقها در آمد و رفتند.
مظلوم گیر آوردند!
شما هم از دوستان و آشنایانتان در روستاها بپرسید. احتمالاً این نظیر این داستانها خیلی جاها تکرار شده است.
یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۸
دروغهای آماری
کروبی تجسم این بود که چرا مردم دروغهای آماری احمدینژاد را باور میکنند. آمار نمیفهمید.
جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۸
سنگ کاغذ قیچی
آقای جنتی،
ما بچه که بودیم، یک بازی میکردیم اسمش بود سنگ-کاغذ-قیچی یا همان حجر-ورق-مقص عربی. اگر در این بازی همیشه کاغذ بیارید، رقیب هم همیشه قیچی میآورد و شما بازنده هستید. بد هم بازنده هستید. به این میگویند استراتژی خالص. اگر بخواهید برنده باشید، یا دست کم بد جور نبازید، باید از استراتژی مختلط استفاده کنید. یعنی اینکه از سنگ و کاغذ و قیچی باید به یک میزان استفاده کنید. طوریکه رقیب نتواند حدس بزند این دست کدام را بازی خواهد کرد. اینطوری اگر برنده نشوید، بازنده هم نخواهید بود.
احتمالاً شما چون دوران کودکی و نوجوانی را به عبادت و طی کردن مدارج ذهد و تقوی گذراندید بنابرای از وجود این بازی بی اطلاع هستید. برای همین است که باز هم آن استدلال غلط همیشگی را در خطبههای نماز جمعهٔ امروز به کار بردید:
کسی که دشمن از آن حمایت کند بد است. کسی که دشمن بدش را بخواهد خوب است.
این تنها وقتی درست است که دشمن شما هم مثل شما ساده فکر کند.اما دشمن شما در کودکی حتماً سنگ کاغذ قیچی بازی کرده. پس اگر دشمن و بد خواه شما باشد، میداند که چطور شما را وادار کند که در مشت او بازی کنید. کافی است خلاف آرزویش را با شما در میان بگذارد. همه چیز مرتب خواهد بود!
پیشاپیش به خاطر غلطهای دیکتهای پوزش میطلبم. من در دوران کودکی و نوجوانی به جای مشقِ املاء سنگ-کاغذ-قیچی بازی میکردم.
ما بچه که بودیم، یک بازی میکردیم اسمش بود سنگ-کاغذ-قیچی یا همان حجر-ورق-مقص عربی. اگر در این بازی همیشه کاغذ بیارید، رقیب هم همیشه قیچی میآورد و شما بازنده هستید. بد هم بازنده هستید. به این میگویند استراتژی خالص. اگر بخواهید برنده باشید، یا دست کم بد جور نبازید، باید از استراتژی مختلط استفاده کنید. یعنی اینکه از سنگ و کاغذ و قیچی باید به یک میزان استفاده کنید. طوریکه رقیب نتواند حدس بزند این دست کدام را بازی خواهد کرد. اینطوری اگر برنده نشوید، بازنده هم نخواهید بود.
احتمالاً شما چون دوران کودکی و نوجوانی را به عبادت و طی کردن مدارج ذهد و تقوی گذراندید بنابرای از وجود این بازی بی اطلاع هستید. برای همین است که باز هم آن استدلال غلط همیشگی را در خطبههای نماز جمعهٔ امروز به کار بردید:
کسی که دشمن از آن حمایت کند بد است. کسی که دشمن بدش را بخواهد خوب است.
این تنها وقتی درست است که دشمن شما هم مثل شما ساده فکر کند.اما دشمن شما در کودکی حتماً سنگ کاغذ قیچی بازی کرده. پس اگر دشمن و بد خواه شما باشد، میداند که چطور شما را وادار کند که در مشت او بازی کنید. کافی است خلاف آرزویش را با شما در میان بگذارد. همه چیز مرتب خواهد بود!
پیشاپیش به خاطر غلطهای دیکتهای پوزش میطلبم. من در دوران کودکی و نوجوانی به جای مشقِ املاء سنگ-کاغذ-قیچی بازی میکردم.
پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۸
سهشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸
محسن رضایی
محسن رضایی هم گزینهٔ بدی نیست. بیچاره دوازده ساله که برای وقتی که رییس جمهور بشه داره برنامه ریزی میکنه.
پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸
دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۸
کامپیوترها و کاندیداها
احمدی نژاد:Z80
کروبی: یک ترمینال VT100 که از طریق یک مودم ۲۴۰۰ به چندتا مین فرم وصله
رضایی: ویندوز ۳.۱
موسوی: computing grid
کروبی: یک ترمینال VT100 که از طریق یک مودم ۲۴۰۰ به چندتا مین فرم وصله
رضایی: ویندوز ۳.۱
موسوی: computing grid
شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸
دل بردی از من به یقما
با شنیدن ته لهجه ترکی موسوی، رگ غیرت ترکیم بیرون زد. دیگه بدون روبان سبز جایی نمیرم!
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۸
اشک
بعضی وقتها دلت گریه میخواد. دنبال یک شونه میگردی که سرت رو بزاری روش و اشک بریزی. پیدا نمیکنی. یک دونه قرص ویتامین ب کمپلکس میخوری مشکل حل میشه.
جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۸
یک چمدون کتاب
فرض کنید که آخر زمان شده و تمدن بشر قرار از روی زمین پاک بشه. شما و یک نفر دیگه انتخاب شدید تا برید و تمدن بشر رو از نو بسازید. به شما اجازه میدهند که یک چمدون کوچیک، از همونهایی که میتونید با خودتون ببرید تو هواپیما، کتاب بردارید. یک چیزی حدود مثلاً ده جلد کتاب. چه کتابهایی رو توی چمدون میگذارید؟
جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸
تست شخصیت
قبلاً یک سایت درست کرده بودم که تست شخصیت پنج مولفهای توش بود. اون سایت در اصل مال درس و مشق و نمره دادن بود که هک شده بود تا بشه این تست شخصیت رو هم توش انجام داد. تجربهٔ جالبی بود. اما اشکالش این بود که چهارچوب نرم افزاری که استفاده کردیم زیادی سنگین و بود و محدودیتهایی داشت که نمیشد خیلی گسترشش داد. برای همین با کمک خواهرم نشستیم و از اول یک وبسایت دقیقا به همین منظور درست کردیم.
این وبسایت بر اساس تست پنج مولفهای شخصیت طراحی شده. بعد از انجام تست، یک نتیجه توصیفی به شما میده، به اضافه سه نمودار. نمودار اول پنج مولفهٔ (برونگرایی، نظم، پذیرندگی، عصبیت، باز بودن به تجربههای جدید) رو نشون میده. نمودار دوم ۳۰ زیر مولفه شخصیت رو نشون میده که میشه مولفههایی مثل عصبانیت، قدرت تصور، رفتار و دوستانه و .... نمودار آخر هم اگه تست رو چندبار انجام داده باشید، نتیجهٔ تست رو در زمانهای مختلف نشون میده.میتونید یک نمونه پروفایل رو اینجا ببینید.
تا همینجاش هم این وبسایت میتونه مفید باشه. اما اگر دوست داشته باشید، میتونید از موتور جستجوی سایت هم استفاده کنید تا آدمهای شبیه خودتون رو پیدا کنید. میتونید یک سری پارامتر مثل مکان و سن و تحصیلات بدید و نتیجه رو که بر حسب شباهت با شما مرتب شده بگیرید. البته برای اینکه بتونید پروفایل رو ببینید و پیغام بدید، باید شباهت شما با اون کاربر از یک حدی بیشتر باشه.
این وبسایت در مرحله ساخت و سازه. در نتیجه ممکنه پبکه، سرور خاموش باشه و از این اتفاقها. در نتیجه اگه مشکلی پیش اومد به خوبی خودتون ببخشید.
هنوز خیلی چیزها باید به این وبسایت اضافه بشه. خیلیهاش رو فکرش رو کردیم خیلیهاش رو هم نه. که شما قراره فکرش رو بکنید. اگه نظری داشتید، میتونید زیر همین مطلب کامنت بگذارید یا به آدرس ای میلی که بالای این سایت هست بفرستید.
این وبسایت بر اساس تست پنج مولفهای شخصیت طراحی شده. بعد از انجام تست، یک نتیجه توصیفی به شما میده، به اضافه سه نمودار. نمودار اول پنج مولفهٔ (برونگرایی، نظم، پذیرندگی، عصبیت، باز بودن به تجربههای جدید) رو نشون میده. نمودار دوم ۳۰ زیر مولفه شخصیت رو نشون میده که میشه مولفههایی مثل عصبانیت، قدرت تصور، رفتار و دوستانه و .... نمودار آخر هم اگه تست رو چندبار انجام داده باشید، نتیجهٔ تست رو در زمانهای مختلف نشون میده.میتونید یک نمونه پروفایل رو اینجا ببینید.
تا همینجاش هم این وبسایت میتونه مفید باشه. اما اگر دوست داشته باشید، میتونید از موتور جستجوی سایت هم استفاده کنید تا آدمهای شبیه خودتون رو پیدا کنید. میتونید یک سری پارامتر مثل مکان و سن و تحصیلات بدید و نتیجه رو که بر حسب شباهت با شما مرتب شده بگیرید. البته برای اینکه بتونید پروفایل رو ببینید و پیغام بدید، باید شباهت شما با اون کاربر از یک حدی بیشتر باشه.
این وبسایت در مرحله ساخت و سازه. در نتیجه ممکنه پبکه، سرور خاموش باشه و از این اتفاقها. در نتیجه اگه مشکلی پیش اومد به خوبی خودتون ببخشید.
هنوز خیلی چیزها باید به این وبسایت اضافه بشه. خیلیهاش رو فکرش رو کردیم خیلیهاش رو هم نه. که شما قراره فکرش رو بکنید. اگه نظری داشتید، میتونید زیر همین مطلب کامنت بگذارید یا به آدرس ای میلی که بالای این سایت هست بفرستید.
سهشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸
گل مینا
در ماشین رو محکم کوبیدم تا هوای کثیف شهر و سر و صداش همون تو بمونند. واقعاً به آرامش نیاز داشتم که بلکه بتونم یک کم فکر کنم و شاید هم بالاخره تصمیمم بگیرم. نفس عمیقی کشیدم، خنک بود و نم دار. یکی دیگه و یکی دیگه. به سمت کلبه راه افتادم. مادربزرگ رو صدا زدم، جوابی نیومد. در چوبی رو هل دادم، با نالهای باز شد. از پلهها بالا رفتم، از این پلهها بود که هر کدومش سه چهارتا پلهٔ معمولی میشد. معلوم نبود که مادر بزرگ با اون زانوهاش و آرتروزش چطور از اینها بالا و پایین میره. کفشهام رو در آوردم. یک دور از این سر بالکن تا اون سرش رفتم و برگشتم، همیشه خوشم میومد صدای قرچ و قروچ چوبهایی که زیر فرش قایم شدند رو در بیارم. بچه که بودم بپربپر هم میکردم، اما الان فکر نکنم اون یکی کار رو بتونم انجام بدم. یعنی من میتونم، اما این چوبها شاید نتونند.
کنار دیوار دوتا پشتی ترکمن بود، یکیش تکیه داده بود به دیوار و اون یکی روی زمین بود. یک جورهایی شده بود مبل. مادربزرگ مینشست روش و رحل قرآنش رو هم میزاشت جلوش. پشتی بالایی رو یک کم راست کردم و پشی پایینی رو هم هل دادم به دیوار بچسبه، نشستم روش. بارها و بارها سعی کردم از این زاویه عکس بگیرم، اما هیچوقت مثل خودش نشدند. یک کوچولو آسمون پیدا بود، یک قلهٔ کوه که هنوز نوکش سفید بود و باقیش فقط کوهِ پُر از درخت بود. درختهایی که یواش یواش داشتند سبز میشدند. جلوی همهاینها هم نردههای چوبی بالکن بود که به یکیش یک فانوس آویزون بود. یک کم اون ورتر درست وسط کادر هم یک دونه از اون آویزیهایی بود که از نخودهای به هم نخ شده درست شدند. «باید حتماً یک دفعه بیارمش اینجا». خودم رو تکون دادم، رفتم سر پشتی نشستم، طوریکه برای یک نفر دیگه هم جا باز بشه، بعد چشمام رو بستم، تصور کردم که اینجا کنارم نشسته. اما نمیشد، یک چیزی کم بود، یک چیزی تو وجودش بود که نه دیده میشد، نه شنیده، اما مثل آرشه ویولون رشتههای بدنم رو میلرزوند. اولین دفعه این رو وقتی فهمیدم که بالا سرم وایستاده بود داشتم بهش توضیح میدادم که نقشههای جزئیات رو چطوری آماده کنه. دستم رو بدون برداشتن از روی نقشهها حرکت میدادم تا یک وقت لرزشش معلوم نشه. شمرده شمرده حرف میزدم که مثلاً مطمئن بشم باهام جلو میاد، اما همش واسه این بود که لرزش صدام رو قایم کنم.
چشمام رو باز کردم. نوک کوه به سفیدی قبل نبود، یک خورده به نارنجی میزد. بلند شدم، یک کششی به خودم دادم. پاشنه کفشام رو کشیدم و از پلهها پایین رفتم. کنار در یک چوبدستی بود. برش داشتم و از در اصلی بیرون رفتم و راستِ جادهٔ خاکی قدم زدم. همه چیز مثل قبل بود. یک جاده خاکی، چندتا کلبه چوبی شبیه مال مادربزرگ که با فاصله زیاد از هم اطراف جاده پخش شده بودند. فقط یک کپه آجر به منظره اضافه شده بود. معلوم نبود از این آجرها چه چیزی قرار بود در بیاد. فقط خدا کنه که بیریخت نکنه اینجا رو. لااقل تا وقتی که یک دفعه بیارمش اینجا. فکرش رو بکن، این راه رو با هم قدم بزنیم، دست به دست هم، اون داره این منظرهها رو نگاه میکنه، منم دارم اون رو نگاه میکنم، بعد چشماش میافته تو چشمام، لبخند میزنه، یکی از اون لبخندهایی که قشنگترش توی دنیا وجود نداره. از همونهایی که با دیدنش چشمات فلاش میزنه درست مثل اون دوربینهایی که به لبخند حساسند.
دفعه اولی که دیدمش مثل همه بود، مثل خواهرش و بقیه اونهایی که همشون مثل همند، اون موقع نمیفهمیدم چطور ممکنه یک نفر بیاد و یکی از بین این همه رو انتخاب کنه تا یک عمر با هم باشند، واسه هم بمیرند و واسه هم زندگی کنند. حالا ممکن بود که خیلی هم مثل هم نباشند، مثلاً یکی یکم خوشگلترباشه، یکی یک کم باهوشتر و یکی یک کم خوش صداتر، اما همهٔ این یک کمها اونقدری نبود که بهم انگیزه بده تا یکیشون رو انتخاب کنم.
چوب دستیم رو برداشتم، انداختم روی دوشم، دستام رو هم مثل عیسی ازش آویزون کردم. تا قبل از اینکه ببینمش، فکر میکردم اینها فقط تو قصههاست. داشتم راضی میشدم که برم چشم بسته یکی از اینهایی که همشون مثل همند رو انتخاب کنم و یک خانواده استاندارد تو یک خونه استاندارد درست کنم، درست مثل همونهایی که تو تلویزیون نشون میده، بعدش هم وقتی که چهل سالم شد و سر اونم به بچهها گرم شد، بفهم که چه زندگی بیهودهای دارم و برم و سعی کنم کمی از این بیهودگی رو در خارج خونه جبران کنم. انتخابم رو هم کرده بودم. یکی رو پیدا کرده بودم که تحصیل کرده بود، قیافش هم بدک نبود، هیچ احساس بدی هم نسبت بهش نداشم، درست همونطوری که هیچ احساس خوبی هم نسبت بهش نداشتم. به سن و سالی هم رسیده بود که خیلی وقت نداشت که به ناز کردن تلف کنه. تا اینکه یک روز این یک نفری که تحصیلکرده بود و قیافش هم بدک نبود، لگد زد به بخت خودش. پارتی بازی کرد تا تو شرکتمون به خواهرش کار بدند.
دستام خواب رفته بود. بیچاره عیسی، چوب رو از روی دوشم برداشتم. مثل موسی عصا کردمش. وای خدای من، چیکار کنم؟ برم بهش بگم؟ اونوقت اگه گفت نه چی؟ اگه به خواهرش هم گفت که من بهش گفتم چی؟ هر دو رو با هم از دست میدم. چشمام رو بستم، جلوم وایستاده بود. لپاش گل انداخته بود. یکی از همون لبخندها که ببینی چشمات فلاش میزنه هم رو لباش بود.
یک کم اونورتر یک سنگ بود. رفتم روش نشستم. دوباره قیافش اومد جلوی چشمام، بازم لبخند رو لبهاش بود. منتهی این دفعه با دیدن لبخند چشات برق نمیزد، تو دلت خالی میشد. بعدش میگفت که یک خواهر بزرگتر داره که تا اون ازدواج نکنه ازدواج نخواهد کرد. بدترین جواب ممکن بود، تا ابدِ قیامت نمیفهمیدم که بالخره چی؟ من رو دوست نداشت و این رو بهانه کرده بود، یا من رو دوست داشت و به خواهرش احترام میزاشت. قیافه خواهرش اومد جلو چشمام، بهش سلام کردم، جواب سلامم رو نداد، انگار که وجود نداشتم. زندگی استاندارد هم بی زندگی استاندارد. اون وقت باید به یک زندگی زیر استاندارد راضی میشدم.
کاش میشد بفهمم که تو دل اون چی میگذره، حتماً اونم ته دلش یک چیزی هست، و اگر نه اون لبخندها اینطوری از آب در نمیاومدند. شاید هم خیالات منه. میگن عاشق شدن معادل مصرف یک دوز درست و حسابی کوکائینه. کوکائین هم مصرف نکردیم که بفهمیم چه جوریه، اما اگه اینجوریه، اگه به مقصود نرسیدم، حتماً میرم کوکائینی میشم. اونوقت دیگه زندگی زیر استانداردم درست و حسابی استانداردش میاد پایین. زیر استاندارد بالای استاندارد خود استاندارد هر کدوم از اینها نتیجهٔ تصمیم من بود. کاش میدونستم که چی تو کلشه، یا خوشبخت میشدم، یا معمولی، اما بدبخت نمیشدم.
از روی سنگ پا شدم، هوا داشت تاریک میشد. به طرف خونه راه افتادم. کاش میشد مثل این فیلمها بکنم. یک کل بچینم، گل برگهاش رو دونه دونه بکنم، دوستم داره، دوستم نداره بگم. اینطوری لااقل یک تصمیمی میگرفتم. آخه زیادی هم طولش بدم بازم هر دو از دستم میرند و من میمونم یک زندگی زیر استاندارد.
به درو برم یک نگاهی انداختم. با چوبم چندتا بوته رو کنار زدم. نرگس، پیازچه و چندتا گل دیگه دیدم، حداگثر گلبرگی داشتند چهارتا بود. با چهارتا نمیشد بازی کرد. بی معنی بود. رسیده بودم نزدیکهای خونه. چشم به کپهٔ آجرها افتاد. رفتم طرفش، چوب رو انداختم یک طرف. یکی از آجرها رو برداشتم، پرت کردم یک کم اونورتر و با صدایی که دو سه متر اونورتر نمیرفتم گفتم دوستم داره. یک آجر دیگه برداشتم، انداختم نزدیک همون اولی. دوستم نداره. دوستم داره، دوستم نداره، دوستم داره...
دستهام پر از خراشهای ریز شده بود. همه چیز زیر نور کم ماه سیاه و سفید شده بودند. آجر توی دستم رو انداختم اون ور، دوستم داره. دوستم نداره، لبخندی زدم، یک دونه آجر روی زمین بود که رفته بود زیر یک بوته. دوستم داره. برش داشتم. آجر نصفه بود. تو قانون بازی نگفته بودند با گلبرگ نصفه باید چیکار کرد، اینم بازیه؟ باید بشمرم؟ یا نه، این بازی نیست و نباید بشمرم؟ رفتم روی کپه آجر دراز کشیدم. هنوز هم همونجای اول بودم. نصفه آجر رو پرت کردم یک گوشه. سرم رو چرخوندم رو به کلبه. فانوسی که از تیرک چوبی بالکن آویزون بود روشن شده بود.
کنار دیوار دوتا پشتی ترکمن بود، یکیش تکیه داده بود به دیوار و اون یکی روی زمین بود. یک جورهایی شده بود مبل. مادربزرگ مینشست روش و رحل قرآنش رو هم میزاشت جلوش. پشتی بالایی رو یک کم راست کردم و پشی پایینی رو هم هل دادم به دیوار بچسبه، نشستم روش. بارها و بارها سعی کردم از این زاویه عکس بگیرم، اما هیچوقت مثل خودش نشدند. یک کوچولو آسمون پیدا بود، یک قلهٔ کوه که هنوز نوکش سفید بود و باقیش فقط کوهِ پُر از درخت بود. درختهایی که یواش یواش داشتند سبز میشدند. جلوی همهاینها هم نردههای چوبی بالکن بود که به یکیش یک فانوس آویزون بود. یک کم اون ورتر درست وسط کادر هم یک دونه از اون آویزیهایی بود که از نخودهای به هم نخ شده درست شدند. «باید حتماً یک دفعه بیارمش اینجا». خودم رو تکون دادم، رفتم سر پشتی نشستم، طوریکه برای یک نفر دیگه هم جا باز بشه، بعد چشمام رو بستم، تصور کردم که اینجا کنارم نشسته. اما نمیشد، یک چیزی کم بود، یک چیزی تو وجودش بود که نه دیده میشد، نه شنیده، اما مثل آرشه ویولون رشتههای بدنم رو میلرزوند. اولین دفعه این رو وقتی فهمیدم که بالا سرم وایستاده بود داشتم بهش توضیح میدادم که نقشههای جزئیات رو چطوری آماده کنه. دستم رو بدون برداشتن از روی نقشهها حرکت میدادم تا یک وقت لرزشش معلوم نشه. شمرده شمرده حرف میزدم که مثلاً مطمئن بشم باهام جلو میاد، اما همش واسه این بود که لرزش صدام رو قایم کنم.
چشمام رو باز کردم. نوک کوه به سفیدی قبل نبود، یک خورده به نارنجی میزد. بلند شدم، یک کششی به خودم دادم. پاشنه کفشام رو کشیدم و از پلهها پایین رفتم. کنار در یک چوبدستی بود. برش داشتم و از در اصلی بیرون رفتم و راستِ جادهٔ خاکی قدم زدم. همه چیز مثل قبل بود. یک جاده خاکی، چندتا کلبه چوبی شبیه مال مادربزرگ که با فاصله زیاد از هم اطراف جاده پخش شده بودند. فقط یک کپه آجر به منظره اضافه شده بود. معلوم نبود از این آجرها چه چیزی قرار بود در بیاد. فقط خدا کنه که بیریخت نکنه اینجا رو. لااقل تا وقتی که یک دفعه بیارمش اینجا. فکرش رو بکن، این راه رو با هم قدم بزنیم، دست به دست هم، اون داره این منظرهها رو نگاه میکنه، منم دارم اون رو نگاه میکنم، بعد چشماش میافته تو چشمام، لبخند میزنه، یکی از اون لبخندهایی که قشنگترش توی دنیا وجود نداره. از همونهایی که با دیدنش چشمات فلاش میزنه درست مثل اون دوربینهایی که به لبخند حساسند.
دفعه اولی که دیدمش مثل همه بود، مثل خواهرش و بقیه اونهایی که همشون مثل همند، اون موقع نمیفهمیدم چطور ممکنه یک نفر بیاد و یکی از بین این همه رو انتخاب کنه تا یک عمر با هم باشند، واسه هم بمیرند و واسه هم زندگی کنند. حالا ممکن بود که خیلی هم مثل هم نباشند، مثلاً یکی یکم خوشگلترباشه، یکی یک کم باهوشتر و یکی یک کم خوش صداتر، اما همهٔ این یک کمها اونقدری نبود که بهم انگیزه بده تا یکیشون رو انتخاب کنم.
چوب دستیم رو برداشتم، انداختم روی دوشم، دستام رو هم مثل عیسی ازش آویزون کردم. تا قبل از اینکه ببینمش، فکر میکردم اینها فقط تو قصههاست. داشتم راضی میشدم که برم چشم بسته یکی از اینهایی که همشون مثل همند رو انتخاب کنم و یک خانواده استاندارد تو یک خونه استاندارد درست کنم، درست مثل همونهایی که تو تلویزیون نشون میده، بعدش هم وقتی که چهل سالم شد و سر اونم به بچهها گرم شد، بفهم که چه زندگی بیهودهای دارم و برم و سعی کنم کمی از این بیهودگی رو در خارج خونه جبران کنم. انتخابم رو هم کرده بودم. یکی رو پیدا کرده بودم که تحصیل کرده بود، قیافش هم بدک نبود، هیچ احساس بدی هم نسبت بهش نداشم، درست همونطوری که هیچ احساس خوبی هم نسبت بهش نداشتم. به سن و سالی هم رسیده بود که خیلی وقت نداشت که به ناز کردن تلف کنه. تا اینکه یک روز این یک نفری که تحصیلکرده بود و قیافش هم بدک نبود، لگد زد به بخت خودش. پارتی بازی کرد تا تو شرکتمون به خواهرش کار بدند.
دستام خواب رفته بود. بیچاره عیسی، چوب رو از روی دوشم برداشتم. مثل موسی عصا کردمش. وای خدای من، چیکار کنم؟ برم بهش بگم؟ اونوقت اگه گفت نه چی؟ اگه به خواهرش هم گفت که من بهش گفتم چی؟ هر دو رو با هم از دست میدم. چشمام رو بستم، جلوم وایستاده بود. لپاش گل انداخته بود. یکی از همون لبخندها که ببینی چشمات فلاش میزنه هم رو لباش بود.
یک کم اونورتر یک سنگ بود. رفتم روش نشستم. دوباره قیافش اومد جلوی چشمام، بازم لبخند رو لبهاش بود. منتهی این دفعه با دیدن لبخند چشات برق نمیزد، تو دلت خالی میشد. بعدش میگفت که یک خواهر بزرگتر داره که تا اون ازدواج نکنه ازدواج نخواهد کرد. بدترین جواب ممکن بود، تا ابدِ قیامت نمیفهمیدم که بالخره چی؟ من رو دوست نداشت و این رو بهانه کرده بود، یا من رو دوست داشت و به خواهرش احترام میزاشت. قیافه خواهرش اومد جلو چشمام، بهش سلام کردم، جواب سلامم رو نداد، انگار که وجود نداشتم. زندگی استاندارد هم بی زندگی استاندارد. اون وقت باید به یک زندگی زیر استاندارد راضی میشدم.
کاش میشد بفهمم که تو دل اون چی میگذره، حتماً اونم ته دلش یک چیزی هست، و اگر نه اون لبخندها اینطوری از آب در نمیاومدند. شاید هم خیالات منه. میگن عاشق شدن معادل مصرف یک دوز درست و حسابی کوکائینه. کوکائین هم مصرف نکردیم که بفهمیم چه جوریه، اما اگه اینجوریه، اگه به مقصود نرسیدم، حتماً میرم کوکائینی میشم. اونوقت دیگه زندگی زیر استانداردم درست و حسابی استانداردش میاد پایین. زیر استاندارد بالای استاندارد خود استاندارد هر کدوم از اینها نتیجهٔ تصمیم من بود. کاش میدونستم که چی تو کلشه، یا خوشبخت میشدم، یا معمولی، اما بدبخت نمیشدم.
از روی سنگ پا شدم، هوا داشت تاریک میشد. به طرف خونه راه افتادم. کاش میشد مثل این فیلمها بکنم. یک کل بچینم، گل برگهاش رو دونه دونه بکنم، دوستم داره، دوستم نداره بگم. اینطوری لااقل یک تصمیمی میگرفتم. آخه زیادی هم طولش بدم بازم هر دو از دستم میرند و من میمونم یک زندگی زیر استاندارد.
به درو برم یک نگاهی انداختم. با چوبم چندتا بوته رو کنار زدم. نرگس، پیازچه و چندتا گل دیگه دیدم، حداگثر گلبرگی داشتند چهارتا بود. با چهارتا نمیشد بازی کرد. بی معنی بود. رسیده بودم نزدیکهای خونه. چشم به کپهٔ آجرها افتاد. رفتم طرفش، چوب رو انداختم یک طرف. یکی از آجرها رو برداشتم، پرت کردم یک کم اونورتر و با صدایی که دو سه متر اونورتر نمیرفتم گفتم دوستم داره. یک آجر دیگه برداشتم، انداختم نزدیک همون اولی. دوستم نداره. دوستم داره، دوستم نداره، دوستم داره...
دستهام پر از خراشهای ریز شده بود. همه چیز زیر نور کم ماه سیاه و سفید شده بودند. آجر توی دستم رو انداختم اون ور، دوستم داره. دوستم نداره، لبخندی زدم، یک دونه آجر روی زمین بود که رفته بود زیر یک بوته. دوستم داره. برش داشتم. آجر نصفه بود. تو قانون بازی نگفته بودند با گلبرگ نصفه باید چیکار کرد، اینم بازیه؟ باید بشمرم؟ یا نه، این بازی نیست و نباید بشمرم؟ رفتم روی کپه آجر دراز کشیدم. هنوز هم همونجای اول بودم. نصفه آجر رو پرت کردم یک گوشه. سرم رو چرخوندم رو به کلبه. فانوسی که از تیرک چوبی بالکن آویزون بود روشن شده بود.
دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸
جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۸
دائی دوست داریم!*
این مطلب از روز برکناری علی دائی سر انگشتام گیر کرده بود و چون اینترنت نداشتم الان مینویسم.
علی دائی بازیکن خوبی بود، کلی گل زد، رفت بودنسلیگا بازی کرد. فیلماش رو هم دیدیم، یعنی راسته راسته. مربی بدی هم نبود. تیم سایپا وضعش بد نبود.
بلافاصله از کار برکنار کردنش، چون به عربستان، یکی از قویترین تیمهای آسیا باخت. که باختن هم چیزی عجیبی تو فوتبال نیست و از این حرفها.
اما دیگران دروغ میگویند، مدرک جعل میکنند. کلاه بردای میکنند و ...
*عنوان تزعینی است.
علی دائی بازیکن خوبی بود، کلی گل زد، رفت بودنسلیگا بازی کرد. فیلماش رو هم دیدیم، یعنی راسته راسته. مربی بدی هم نبود. تیم سایپا وضعش بد نبود.
بلافاصله از کار برکنار کردنش، چون به عربستان، یکی از قویترین تیمهای آسیا باخت. که باختن هم چیزی عجیبی تو فوتبال نیست و از این حرفها.
اما دیگران دروغ میگویند، مدرک جعل میکنند. کلاه بردای میکنند و ...
*عنوان تزعینی است.
سهشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷
گوسفندان
دو زانو پشت به سطل آشغال گندهٔ خاکستری، روی یک زیرانداز که نه نرم بود و نه گرم، نشسته بود. روبرویش، روی زمین یک ظرف پلاستکی بود، از همان ظرفهای خوشگل، شفاف و در دار پلاستیکی که دیگر نه خوشگل بود، نه شفاف و نه در دار. کج و کوله شده بود و چندجایش داغ سوختگی افتاده بود. داخل ظرف چندتا سکه و اسکناس بود. روی زمین، بین ظرف و زانوها، یک گردی خیس شده بود. هنوز هم قطره قطره آب درست به مرکز گردی میچکید. قطرهها از انتهای نیاش میچکیدند. بازدم مرطوبش، داخل نیِ فلزی، در هوای سرد، به قطرات آب تبدیل میشدند. در بالای نیاش، درست کنار لبش، یک میکروفون کوچک با چسبِ برقِ سفید رنگ بسته شده بود. هیچوقت از این میکروفن مزاحم خوشش نیامده بود. اما چارهای نداشت. بدون آن، صدای سازش در هیاهوی سرِ شبِ گم میشد. میکروفن یک سیم دراز مزاحمتر هم داشت. آنقدر دراز که به آمپلی فایر فسقلی کنار بساطش برسد. یک جبعه بود، یک خورده بزرگتر از باطری موتورسیکلت. قسطی از یک مالخر گرفته بودش. اولها فکر میکرد که کار و کاسبیش بهتر خواهد شد. همینطور هم شد، ولی خوب، آن اضافه پولی که گیرش میآمد، خرج خود این قوطی میشد. همان روزهای اول مجبور شد باطریش را عوض کند. تا الان هم به اندازه دو برابر قیمتش قسط داده بود و باید حالاحالاها هم قسط میداد.
انگشتانش به سختی حرکت میکردند. نیم ساعتی بود که نیمیزد اما کسی پولی نداده بود، انگار که سختشان بود توی هوای سرد دستشهایشان را از جیبشان در بیاورند و یک صدتومنی پاره پوره توی قوطی پلاستیکی بیاندازند. پولشان پیشکش، حتی یک لحظه هم کنارش نمیایستادند تا به سازش گوش بدهند. ایستادن هم پیشکش، حتی سرشان را هم به طرفش خم نمیکردند. شاید خجالت میکشیدند که نگاهش کنند، به موسیقیش گوش کنند، باهاش چشم تو چشم شوند و پولی ندهند. چشمانش را بست. به جای سطل آشغال به یک درخت تکیه داده بود و به جای آمپلیفایر، کتری و قورییش روی آتش بودند. و به جای آدمهای بی تفاوت گوسفندانش داشتند از طعم علف تازه و نوای نی لذت میبردند. کاش این تصویر با باز کردن چشمانش ناپدید نمیشد. این را از ته دل آرزو کرد و چشمانش را گشود. دوباره آدمها جای گوسفندها را گرفتند. ظرف پلاستیکیش جلوش بود. یک دست چروکیده پایین آمد، یک صدتومانی داخل قوطی انداخت رفت. لطفتون زیاد، برگشت و به صاحب دست که دور میشد نگاه کرد، یک کت قهوهای رنگ و رو رفته پوشیده بود که خطهای باریک سفید داشت. یک کلاه دستباف سبز هم سرش بود. به قوطی نگاه کرد، هنوز به اندازه یک وعده نیمرو نبود. باید ادامه میداد. با چشمان بسته ادامه داد.
انگشتانش به سختی حرکت میکردند. نیم ساعتی بود که نیمیزد اما کسی پولی نداده بود، انگار که سختشان بود توی هوای سرد دستشهایشان را از جیبشان در بیاورند و یک صدتومنی پاره پوره توی قوطی پلاستیکی بیاندازند. پولشان پیشکش، حتی یک لحظه هم کنارش نمیایستادند تا به سازش گوش بدهند. ایستادن هم پیشکش، حتی سرشان را هم به طرفش خم نمیکردند. شاید خجالت میکشیدند که نگاهش کنند، به موسیقیش گوش کنند، باهاش چشم تو چشم شوند و پولی ندهند. چشمانش را بست. به جای سطل آشغال به یک درخت تکیه داده بود و به جای آمپلیفایر، کتری و قورییش روی آتش بودند. و به جای آدمهای بی تفاوت گوسفندانش داشتند از طعم علف تازه و نوای نی لذت میبردند. کاش این تصویر با باز کردن چشمانش ناپدید نمیشد. این را از ته دل آرزو کرد و چشمانش را گشود. دوباره آدمها جای گوسفندها را گرفتند. ظرف پلاستیکیش جلوش بود. یک دست چروکیده پایین آمد، یک صدتومانی داخل قوطی انداخت رفت. لطفتون زیاد، برگشت و به صاحب دست که دور میشد نگاه کرد، یک کت قهوهای رنگ و رو رفته پوشیده بود که خطهای باریک سفید داشت. یک کلاه دستباف سبز هم سرش بود. به قوطی نگاه کرد، هنوز به اندازه یک وعده نیمرو نبود. باید ادامه میداد. با چشمان بسته ادامه داد.
دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۷
جایزه آدمهای بیکار
بعضی وقتها برای آدمهای بیکاری که تا ته کردیت فیلم رو هم میبینند جایزه گذاشتند. این جایزه مال فیلم Stranger Than Fiction بود:
چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۷
اقتصاد کیهانشناسی
دقت کردید که کیهانشناسی و اقتصاد چقدر به هم شبیههستند؟
هردو با اعدا نجومی سر و کار دارند و یکی از بزرگترین مسئلههاشون تورمه.
هردو با اعدا نجومی سر و کار دارند و یکی از بزرگترین مسئلههاشون تورمه.
دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷
شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۷
Daisy
So I looked for a daisy to play the game of love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, but I only found a pile of bricks to play the game of love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, at the end, there was a love me not brick and a half break, I sat over the pile of bricks with the half brick at hand and, then started to think love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not, love me, love me not ...
پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷
تولدت مبارک
و الله خلق کل دابة من ماء فمنهم من یمشی علی بطنه و منهم من یمشی علی رجلین و منهم من یمشی علی اربع یخلق الله ما یشاء.
چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۷
سهشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷
آخــــــــیش ... بنگ!
آخرین کامپیوتر رو هم جابهجا کردی. خسته و کوفته به اتاقت میری تا دو دقیقه روی صندلی بشینی. دیگه نمیشه سر پا وایستاد. زانوهات در میکنه از بس که پلههای این دانشگاه هزار پله رو بالا و پایین رفتی. برای اینکه بیکار هم نباشی صندلیت رو میکشی طرف کامپیوترت و این سیستم اتوماسیون مسخره رو میاری تا ببینی چه نامههایی در دو هفته گذشته اومده.
یک نامه رو باز میکنی. بهت اخطار دادند که حواست باشه. در ترم گذشته سه و شصت و چهار صدم واحد کمتر از میزان موظفت که چهارده واحد باشه کار کردی. حال نداری عصبانی بشی. حال نداری ریپلای تو آل کنی. حال نداری هیچ کاری بکنی. بر میگردی عقب. به صندلیت تکیه میدی و چشمهات رو میبندی.
یک نامه رو باز میکنی. بهت اخطار دادند که حواست باشه. در ترم گذشته سه و شصت و چهار صدم واحد کمتر از میزان موظفت که چهارده واحد باشه کار کردی. حال نداری عصبانی بشی. حال نداری ریپلای تو آل کنی. حال نداری هیچ کاری بکنی. بر میگردی عقب. به صندلیت تکیه میدی و چشمهات رو میبندی.
چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۷
اشتراک در:
پستها (Atom)