سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

گوسفندان

دو زانو پشت به سطل آشغال گندهٔ خاکستری، روی یک زیرانداز که نه نرم بود و نه گرم، نشسته بود. روبرویش، روی زمین یک ظرف پلاستکی بود، از همان ظرفهای خوشگل، شفاف و در دار پلاستیکی که دیگر نه خوشگل بود، نه شفاف و نه در دار. کج و کوله شده بود و چندجایش داغ سوختگی افتاده بود. داخل ظرف چندتا سکه و اسکناس بود. روی زمین، بین ظرف و زانوها، یک گردی خیس شده بود. هنوز هم قطره قطره آب درست به مرکز گردی می‌چکید. قطره‌ها از انتهای نی‌اش می‌چکیدند. بازدم مرطوبش، داخل نیِ فلزی، در هوای سرد، به قطرات آب تبدیل می‌شدند. در بالای نی‌اش، درست کنار لبش، یک میکروفون کوچک با چسبِ برقِ سفید رنگ بسته شده بود. هیچوقت از این میکروفن مزاحم خوشش نیامده بود. اما چاره‌ای نداشت. بدون آن، صدای سازش در هیاهوی سرِ شبِ گم می‌شد. میکروفن یک سیم دراز مزاحم‌تر هم داشت. آنقدر دراز که به آمپلی فایر فسقلی کنار بساطش برسد. یک جبعه بود، یک خورده بزرگتر از باطری موتورسیکلت. قسطی از یک مال‌خر گرفته بودش. اولها فکر می‌کرد که کار و کاسبیش بهتر خواهد شد. همینطور هم شد، ولی خوب، آن اضافه پولی که گیرش می‌آمد، خرج خود این قوطی می‌شد. همان روزهای اول مجبور شد باطریش را عوض کند. تا الان هم به اندازه دو برابر قیمتش قسط داده بود و باید حالاحالاها هم قسط می‌داد.
انگشتانش به سختی حرکت می‌کردند. نیم ساعتی بود که نی‌می‌زد اما کسی پولی نداده بود، انگار که سختشان بود توی هوای سرد دستشهایشان را از جیبشان در بیاورند و یک صدتومنی پاره پوره توی قوطی پلاستیکی بیاندازند. پولشان پیشکش، حتی یک لحظه هم کنارش نمی‌ایستادند تا به سازش گوش بدهند. ایستادن هم پیشکش، حتی سرشان را هم به طرفش خم نمی‌کردند. شاید خجالت می‌کشیدند که نگاهش کنند، به موسیقیش گوش کنند، باهاش چشم تو چشم شوند و پولی ندهند. چشمانش را بست. به جای سطل آشغال به یک درخت تکیه داده بود و به جای آمپلی‌فایر، کتری و قورییش روی آتش بودند. و به جای آدمهای بی تفاوت گوسفندانش داشتند از طعم علف تازه و نوای نی لذت می‌بردند. کاش این تصویر با باز کردن چشمانش ناپدید نمی‌شد. این را از ته دل آرزو کرد و چشمانش را گشود. دوباره آدمها جای گوسفندها را گرفتند. ظرف پلاستیکیش جلوش بود. یک دست چروکیده پایین آمد، یک صدتومانی داخل قوطی انداخت رفت. لطفتون زیاد، برگشت و به صاحب دست که دور می‌شد نگاه کرد، یک کت قهوه‌ای رنگ و رو رفته پوشیده بود که خطهای باریک سفید داشت. یک کلاه دست‌باف سبز هم سرش بود. به قوطی نگاه کرد، هنوز به اندازه یک وعده نیمرو نبود. باید ادامه می‌داد. با چشمان بسته ادامه داد.

۳ نظر:

miz گفت...

اگه با سازشون ترانه هایی مثل
بلا ای بلا دختر مردم...
یا: همرنگ چشاته رنگ کراواتم
یا حتی: مهوش پریوش چه بد کرد...
بزنن شاید پولدار بشنااا.

Real Cuckoo گفت...

ُسلام:)
من از اسم گذاری ِ داستان خیلی خوشم اومد:)
یعنی همون فدر که از اسم گذاری ِ "گلدسته ها و فلک" ِ جلال به هیجان اومدم با اینم حال کردم:)

doste shoma گفت...

کجا شهد است این آبی که در هر دانه شیرین انگوراست ؟این اشک است اشک باغبان پیر و رنجور است