جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸
قانقاریا
عفونتی است که از یک نقطه شروع میشود و اگر درمانش نکنی تمام بدنت را میگیرید و تو را میکشد. اگر زود بجنبی، شاید با آنتی بیوتیک درمان شود. یا کرم مردهخوار رویش بگذاری تا بافت مرده را بخورد. اگر دیر بجنبی، درمانش جدا کردن بافت مرده است. دردناک است، اما درمانش همین است. هر چقدر این پا و آن پا کنی، عفونت بیشتر گسترش مییابد و قسمت بزرگتری را باید جدا کنی. فقط حواست باشد، قسمت مرده و زنده را با هم عوضی نگیری!
چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸
کلمبیای بزرگ
در سالهای ۱۸۱۹ تا ۱۸۳۱ در آمریکای جنوبی کشوری وجود داشت به نام کلمبیای بزرگ. این کشور به کشورهای برزیل، کلمبیا، کاستاریکا، اکوادور، گینه، هندوراس، نیکاراگوا، پاناما، پرو و ونزوئلا تجزیه میشود. اگر برزیل را کنار بگذاریم، الباقی یکی بد بخت تر از دیگری است.
تقریباً در همان زمان، ۱۷۸۹، کشور دیگری به وجود آمد به نام ایالات متحده آمریکا. این کشور، اما، بزرگتر و قویتر شد تا اینی شود که امروز ما میبینیم.
هر دوی این کشورها از یک نقطه و با یک شرایط شروع کردند. هر دو مستعمره بودند، هر دو مسیحی بودند و هر دو به یک اندازه ثروتمند بودند.
چرا یکی نابود و شد و یکی قدرتمند؟
شاید یک علتش تفاوت سیمون بولیوار و جرج واشینگتن باشد. بولیوار خود را رئیس جمهور مادام العمر کرد، اما واشینگتن بعد از دو دوره ریاست جمهوری کنار کشید، در حالیکه منع قانونی برای بار سوم نداشت.
تقریباً در همان زمان، ۱۷۸۹، کشور دیگری به وجود آمد به نام ایالات متحده آمریکا. این کشور، اما، بزرگتر و قویتر شد تا اینی شود که امروز ما میبینیم.
هر دوی این کشورها از یک نقطه و با یک شرایط شروع کردند. هر دو مستعمره بودند، هر دو مسیحی بودند و هر دو به یک اندازه ثروتمند بودند.
چرا یکی نابود و شد و یکی قدرتمند؟
شاید یک علتش تفاوت سیمون بولیوار و جرج واشینگتن باشد. بولیوار خود را رئیس جمهور مادام العمر کرد، اما واشینگتن بعد از دو دوره ریاست جمهوری کنار کشید، در حالیکه منع قانونی برای بار سوم نداشت.
شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸
یک بسیجی از قم
ازش پرسیدم که قم هم شلوغ بود؟ گفت آره. صفائیه قم هم شلوغ بود. منتهی برعکس تهران، اونجا بسیجیها بودند که موسویها رو میزدند.
جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸
شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸
زنگ اول
نیم ساعتی از خوردن زنگ گذشته بود و هنوز از معلم خبری نبود. یک موشک کاغذی قطر کلاس را میرفت و برمیگشت. اگر سوارش بودی و موقع پرواز به پایین نگاه میکردی، دو نفر را میدیدی که به نوبت دارند با خودکار آبی و قرمز روی یک کاغذ خط میکشند، یکی چپه روی صندلیش نشسته و رو به عقبیها دارد چیزی تعریف میکند، عقبیها خندهشان به هوا میرود. در حالیکه نفر بقل دستش کتابش را جلویش گذاشته و انگشتانش را در گوشهایش فرو کرده. دو نفر دارند یک ساچمه فلزی را به سمت سوراخ وسط میز هدایت میکنند، به داخل میرود، کسی که آخرین ضربه را زده بود، دستهاش را مشت میکند و به هوا میفرستد، دو نفر پنجه در پنجه زورآزمایی میکنند و یکی کم آورد و نفر دیگر تاجایی که میتواند انگشتان حریف را خم میکند، حریف دادش به هوا میرود به طوری که در هواپیمای کاغذی تکانی میخوری. مبسر نا امید از ساکت کردن کلاس است، دم در ایستاده تا با آمدن مدیر و ناظم و معلم و اینها به کلاس هشدار بدهد تا لااقل آبروداری کرده باشد.
- بچهها آقای مدیر داره میاد!
همه ساکت میشوند. یکی از میز جلوی در به بیرون سرک میکشد. سریع بر میگردد و سر جایش ساکت مینشیند. مبسر هم پش میز معلم میایستد، انگار که از اول کلاس تا حالا حتی یک مولکول نیتروژن هم در هوای کلاس تکان نخورده.
- برپا
مدیر وارد میشود، نگاهش را روی همه کلاس میچرخاند و میگوید بفرمائید. مدیر تنها نبود. جوانی کنارش ایستاده بود. پنجه انداز برنده در گوش پنجه انداز بازنده گفت:
- انگار عکس روی کارت دانش آموزی مدیره!
مدیر نفسی گرفت و گفت:
- آقای همتی به خاطر شکایاتی که والدین شما کرده بودند دیگه به سر کلاس نخواهند آمد.
ملت به هم نگاه میکردند، انگار که میخواستند به هم بگویند پدر و مادر من که شکایتی نکرند؟
آقای مدیر قد و بالای جوان را برانداز کرد، یک جوری که انگار هیچوقت از نگاهکردن به جوان سیر نمیشود.
- از امروز آقای عباسیفر که دبیر جوان و شایستهای سر کلاس شما خواهند آمد.
پنجه انداز بازنده در گوش پنجهنداز برنده گفت: اسمشم که اسم روی کارت دانش آموزی مدیره!
- امیدوارم از حضور ایشون استفاده لازم رو ببرید.
از کلاس رفت. دبیر رفت پشت میزش، کیف مهندسیش رو روی میز گذاشت و تق تق درش رو باز کرد. کتابی برداشت. نشست و مشغول کتاب خواندن شد. ملت به هم نگاه میکردند. ولی صدا از کسی در نمیآمد. پنج دقیقه که گذشت، معلم بلند شد و رفت پای تخته.
- خوب، درس امروزمون، مدارهای الکتریکی است.
دانشآموزی که دستش در گوشش بود دستش را بالا برد. اما معلم نگاه نکرد.
- ببخشید!
سرش را به سمت صدا برگرداند. این اولین باری بود که به شاگردهایش نگاه میکرد.
- بله؟
- آقا اینجا رو درس دادن. قرار بود مسله حل کنن.
- یک مرور میکنیم بعد مسئله حل میکنیم.
کچ را گذاشت روی تخته، اما چیزی ننوشت. برگشت به سمت میزش. کتاب را باز کرد، اما صفحهای که باید باز نشد. شروع کرد به گشتن، کتاب را بست. سرش را بالا آورد و به ساچمه باز بازنده نگاه کرد.
- شما!
ساچمه باز بازنده چشمهایش گشاد شد. با تأخیر به خودش اشاره کرد.
- بله شما. کتاب رو باز کن و از روی درس جلسه قبل برای کلاس بخون.
مشغول خواندن شد. دبیر کتابش را باز کرد. فهرست، مدار، صفحه را پیدا کرد. بادستش فشاری داد که کتاب بسته نشود. یکی از مسائل را خواند. کیفش را باز کرد، یک کتاب نو و تا نخورده در آورد. فهرست، مدار، صفحه را باز کرد، جواب مسئله بود آنجا بود.
- خوب، کافیه. حالا یک مسئله حل میکنیم. مسئله شماره دو.
رفت پای تخته، راهنما را هم برد. نصف راه حل را پای تخته ننوشته بود که پسری که دستانش در گوشهایش بود دستش را بالا برد.
- ببخشید!
- چیه؟
- ببخشید، اونجا اون مثبت نیست منفیه.
به یک نقطه روی تخته اشاره کرد. دبیر هم انگشتش را نزدیک همان نقطه گذاشت. پسر دست در گوش سرش را تکان داد. در حالیکه انگشتش روی تخته بود، به کتاب نگاه کرد. منفی نبود مثبت بود.
- نه همین درسته.
- تو اون حلقه خلاف جهت باطری حرکت کردید. باید علامتش منفی باشه.
- دوباره به کتاب نگاه کرد، هم جهت حلقه مثل کتاب بود هم علامت.
- نه همین درسته.
- چرا؟
دوباره به کتاب نگاه کرد. دلیلی ننوشته بود. انگار که چرا را نشنیده بود به کارش ادامه داد. پسری که انگشتانش در گوشهایش بود هم دیگر ادامه نداد. اما پسری که جوک تعریف میکرد با صدای کلفت شده گفت:
- محض ارا!
سریع به سمت کلاس برگشت.
- کی بود؟
صدا از کسی در نیامد. رویش را که به تخته کرد، پسری که جوک تعریف میکرد گفت:
- من نبودم.
اینبار بر نگشت. به کارش ادامه داد.
- دستم بود!
بازم به رویش نیاورد.
- تقصیر آستیم بود!
همه کرکر خندیدند.
- پاشو!
پسری که انگشتهایش در گوشهایش بود دستش را روی سینهاش گذاشت.
- آره تو.
ایستاد.
- عزیز دردونه همتی هستی نه؟
نمیدانست چی پاسخ بدهد.
- میخواهی کلاس رو به هم بریزی تا همتی برگرده؟
- نه به خدا! من فقط سوال پرسیدم!
- و مسخره بازی در آوردی؟
- نه به خدا من نبودم!
- مبسر! ببرش دفتر!
- آقا غلط کردم! دیگه سوال نمیپرسم!
- بیرون!
پسری که انگشتانش در گوشهایش بود با گامهای بلند رفت بیرون و در را محکم پشتش بست. شیشه در از جایش در آمد و افتاد روی زمین و شکست. مبسر سریع بیرون رفت و در را خیلی آرام بست، آنقدر آرام که هوایی هم که جای شیشه بود تکان نخورد. معلم رفت بیرون. در راهرو کسی نبود. پنجه انداز برنده صدایش را نازک کرد و گفت:
- رفت پیش بابا جون!
برگشت، رفت به سمت میز پنجه انداز برنده، اما یقه پنجهانداز بازنده را گرفت. هلش داد به سمت جلوی کلاس. داد زد:
- آدمتون میکنم!
- آقا به خدا ما نبودیم!
- خفه شو پدرسگ!
- آقا به خدا راس میگیم!
- الان کاری میکنم که راستش رو بگی.
- دستش رو برد به کمربندش.
- الان دستات رو کبود میکنم تا به گه خوردن بیافتی.
- آقا غلط کردیم!
سگک کمربندش را باز کرد. پنجهانداز بازنده با چشمانش چرم را که از لای بندهای شلوار رد میشد دنبال میکرد.
- آقا گه خوردیم! دیگه از این کارها نمیکنیم!
سر و ته کمربند را گرفت در دستش. دستش را تا شانه بالا برد و کمربند را پشت شانهاش انداخت.
- دستت رو بیار بالا.
پسر دستش را بالا آورد. با تمام قدرت کمربند را پایین آورد. پسر جا خالی داد.
- حرومزاده، دفعه دیگه میزنم توی صورتت. دستت رو بیار بالا.
کمربند را بالا برد و با تمام قدرت پایین آورد. پنجهانداز بازنده فریاد کشید. شانس آوردی که اینبار سوار هواپیمای کاغذی نیستی.
- بیار بالا
پسر دوباره دستش را بالا آورد. معلم اینبار دستش را بالاتر برد. دستش را کاملاً راست کرد. کلاس از خنده ترکید. از میان همه یکی داد زد:
- شورتش رو نگاه! مامان دوزه!
کمر بندش را سریع به سمت سر پنجهانداز بازنده پایین آورد. جا خالی داد و یک قدم عقب رفت. سریع کمربندش بالا برد و به طرف پنجهانداز بازنده حمله کرد. اما پاهایش که در داخل شلوار پایین افتادهاش گیر کرده بودند همراهش نرفتند. به زمین افتاد، کمربند از دستش رها شد، سر خرد و به انتهای کلاس رفت. همه میخندیدند.
- نه بابا! شورتش بابا دوزه! مامان دوزش خوشگلتره!
- مبسر! برو باباجون رو صدا کن!
شاگردی که کنار کمر بند بود، آنرا از زمین برداشت. توی هوا چرخاند. معلم پا شد. شلوارش را بالا کشید. به طرف شاگرد کمربند به دست رفت. شاگرد کمربند را به سمت کسی که موشک را پراند انداخت. معلم رفت جلوی کلاس. کمر بندش از این ور به آن ور پرواز میکرد. همانطور که دستش به شلوارش بود تا دوباره نیافتد، از کلاس رفت بیرون. کلاس دوباره از خنده ترکید.
- بچهها آقای مدیر داره میاد!
همه ساکت میشوند. یکی از میز جلوی در به بیرون سرک میکشد. سریع بر میگردد و سر جایش ساکت مینشیند. مبسر هم پش میز معلم میایستد، انگار که از اول کلاس تا حالا حتی یک مولکول نیتروژن هم در هوای کلاس تکان نخورده.
- برپا
مدیر وارد میشود، نگاهش را روی همه کلاس میچرخاند و میگوید بفرمائید. مدیر تنها نبود. جوانی کنارش ایستاده بود. پنجه انداز برنده در گوش پنجه انداز بازنده گفت:
- انگار عکس روی کارت دانش آموزی مدیره!
مدیر نفسی گرفت و گفت:
- آقای همتی به خاطر شکایاتی که والدین شما کرده بودند دیگه به سر کلاس نخواهند آمد.
ملت به هم نگاه میکردند، انگار که میخواستند به هم بگویند پدر و مادر من که شکایتی نکرند؟
آقای مدیر قد و بالای جوان را برانداز کرد، یک جوری که انگار هیچوقت از نگاهکردن به جوان سیر نمیشود.
- از امروز آقای عباسیفر که دبیر جوان و شایستهای سر کلاس شما خواهند آمد.
پنجه انداز بازنده در گوش پنجهنداز برنده گفت: اسمشم که اسم روی کارت دانش آموزی مدیره!
- امیدوارم از حضور ایشون استفاده لازم رو ببرید.
از کلاس رفت. دبیر رفت پشت میزش، کیف مهندسیش رو روی میز گذاشت و تق تق درش رو باز کرد. کتابی برداشت. نشست و مشغول کتاب خواندن شد. ملت به هم نگاه میکردند. ولی صدا از کسی در نمیآمد. پنج دقیقه که گذشت، معلم بلند شد و رفت پای تخته.
- خوب، درس امروزمون، مدارهای الکتریکی است.
دانشآموزی که دستش در گوشش بود دستش را بالا برد. اما معلم نگاه نکرد.
- ببخشید!
سرش را به سمت صدا برگرداند. این اولین باری بود که به شاگردهایش نگاه میکرد.
- بله؟
- آقا اینجا رو درس دادن. قرار بود مسله حل کنن.
- یک مرور میکنیم بعد مسئله حل میکنیم.
کچ را گذاشت روی تخته، اما چیزی ننوشت. برگشت به سمت میزش. کتاب را باز کرد، اما صفحهای که باید باز نشد. شروع کرد به گشتن، کتاب را بست. سرش را بالا آورد و به ساچمه باز بازنده نگاه کرد.
- شما!
ساچمه باز بازنده چشمهایش گشاد شد. با تأخیر به خودش اشاره کرد.
- بله شما. کتاب رو باز کن و از روی درس جلسه قبل برای کلاس بخون.
مشغول خواندن شد. دبیر کتابش را باز کرد. فهرست، مدار، صفحه را پیدا کرد. بادستش فشاری داد که کتاب بسته نشود. یکی از مسائل را خواند. کیفش را باز کرد، یک کتاب نو و تا نخورده در آورد. فهرست، مدار، صفحه را باز کرد، جواب مسئله بود آنجا بود.
- خوب، کافیه. حالا یک مسئله حل میکنیم. مسئله شماره دو.
رفت پای تخته، راهنما را هم برد. نصف راه حل را پای تخته ننوشته بود که پسری که دستانش در گوشهایش بود دستش را بالا برد.
- ببخشید!
- چیه؟
- ببخشید، اونجا اون مثبت نیست منفیه.
به یک نقطه روی تخته اشاره کرد. دبیر هم انگشتش را نزدیک همان نقطه گذاشت. پسر دست در گوش سرش را تکان داد. در حالیکه انگشتش روی تخته بود، به کتاب نگاه کرد. منفی نبود مثبت بود.
- نه همین درسته.
- تو اون حلقه خلاف جهت باطری حرکت کردید. باید علامتش منفی باشه.
- دوباره به کتاب نگاه کرد، هم جهت حلقه مثل کتاب بود هم علامت.
- نه همین درسته.
- چرا؟
دوباره به کتاب نگاه کرد. دلیلی ننوشته بود. انگار که چرا را نشنیده بود به کارش ادامه داد. پسری که انگشتانش در گوشهایش بود هم دیگر ادامه نداد. اما پسری که جوک تعریف میکرد با صدای کلفت شده گفت:
- محض ارا!
سریع به سمت کلاس برگشت.
- کی بود؟
صدا از کسی در نیامد. رویش را که به تخته کرد، پسری که جوک تعریف میکرد گفت:
- من نبودم.
اینبار بر نگشت. به کارش ادامه داد.
- دستم بود!
بازم به رویش نیاورد.
- تقصیر آستیم بود!
همه کرکر خندیدند.
- پاشو!
پسری که انگشتهایش در گوشهایش بود دستش را روی سینهاش گذاشت.
- آره تو.
ایستاد.
- عزیز دردونه همتی هستی نه؟
نمیدانست چی پاسخ بدهد.
- میخواهی کلاس رو به هم بریزی تا همتی برگرده؟
- نه به خدا! من فقط سوال پرسیدم!
- و مسخره بازی در آوردی؟
- نه به خدا من نبودم!
- مبسر! ببرش دفتر!
- آقا غلط کردم! دیگه سوال نمیپرسم!
- بیرون!
پسری که انگشتانش در گوشهایش بود با گامهای بلند رفت بیرون و در را محکم پشتش بست. شیشه در از جایش در آمد و افتاد روی زمین و شکست. مبسر سریع بیرون رفت و در را خیلی آرام بست، آنقدر آرام که هوایی هم که جای شیشه بود تکان نخورد. معلم رفت بیرون. در راهرو کسی نبود. پنجه انداز برنده صدایش را نازک کرد و گفت:
- رفت پیش بابا جون!
برگشت، رفت به سمت میز پنجه انداز برنده، اما یقه پنجهانداز بازنده را گرفت. هلش داد به سمت جلوی کلاس. داد زد:
- آدمتون میکنم!
- آقا به خدا ما نبودیم!
- خفه شو پدرسگ!
- آقا به خدا راس میگیم!
- الان کاری میکنم که راستش رو بگی.
- دستش رو برد به کمربندش.
- الان دستات رو کبود میکنم تا به گه خوردن بیافتی.
- آقا غلط کردیم!
سگک کمربندش را باز کرد. پنجهانداز بازنده با چشمانش چرم را که از لای بندهای شلوار رد میشد دنبال میکرد.
- آقا گه خوردیم! دیگه از این کارها نمیکنیم!
سر و ته کمربند را گرفت در دستش. دستش را تا شانه بالا برد و کمربند را پشت شانهاش انداخت.
- دستت رو بیار بالا.
پسر دستش را بالا آورد. با تمام قدرت کمربند را پایین آورد. پسر جا خالی داد.
- حرومزاده، دفعه دیگه میزنم توی صورتت. دستت رو بیار بالا.
کمربند را بالا برد و با تمام قدرت پایین آورد. پنجهانداز بازنده فریاد کشید. شانس آوردی که اینبار سوار هواپیمای کاغذی نیستی.
- بیار بالا
پسر دوباره دستش را بالا آورد. معلم اینبار دستش را بالاتر برد. دستش را کاملاً راست کرد. کلاس از خنده ترکید. از میان همه یکی داد زد:
- شورتش رو نگاه! مامان دوزه!
کمر بندش را سریع به سمت سر پنجهانداز بازنده پایین آورد. جا خالی داد و یک قدم عقب رفت. سریع کمربندش بالا برد و به طرف پنجهانداز بازنده حمله کرد. اما پاهایش که در داخل شلوار پایین افتادهاش گیر کرده بودند همراهش نرفتند. به زمین افتاد، کمربند از دستش رها شد، سر خرد و به انتهای کلاس رفت. همه میخندیدند.
- نه بابا! شورتش بابا دوزه! مامان دوزش خوشگلتره!
- مبسر! برو باباجون رو صدا کن!
شاگردی که کنار کمر بند بود، آنرا از زمین برداشت. توی هوا چرخاند. معلم پا شد. شلوارش را بالا کشید. به طرف شاگرد کمربند به دست رفت. شاگرد کمربند را به سمت کسی که موشک را پراند انداخت. معلم رفت جلوی کلاس. کمر بندش از این ور به آن ور پرواز میکرد. همانطور که دستش به شلوارش بود تا دوباره نیافتد، از کلاس رفت بیرون. کلاس دوباره از خنده ترکید.
دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸
۱۸/۵ میارد، دو گزاره منطقی
یک - هجده و نیم میلیارد دلار از دارائیهای ایران در ترکیه است.
دو - این هجده و نیم میلیارد دلار به صورت طلا و دلار که بار دو تریلی بودهاند از مرز رد شده.
دقت کنید که اگر بر شما ثابت شود دومی غلط بوده، نمیتوانید نتیجه بگیرید که اولی نیز غلط است. درست یا غلط بودن گزاره اول باید مستقلاً بررسی شود.
دو - این هجده و نیم میلیارد دلار به صورت طلا و دلار که بار دو تریلی بودهاند از مرز رد شده.
دقت کنید که اگر بر شما ثابت شود دومی غلط بوده، نمیتوانید نتیجه بگیرید که اولی نیز غلط است. درست یا غلط بودن گزاره اول باید مستقلاً بررسی شود.
شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸
تنها بعضی از سقوطها منجر به شهادت میشوند
یک هواپیما سقوط کرد، چندتا خبرنگار کشته شدند، در و دیوار شهر رو پر کردند از پوستر شهدای خبرنگار.
یک هواپیما سقوط کرد، اعضای تیم ملی جدوی جوانان کشته شدند که گویا لیاقت نام شهید را نداشتند.
یک هواپیما سقوط کرد، اعضای تیم ملی جدوی جوانان کشته شدند که گویا لیاقت نام شهید را نداشتند.
پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸
ایست!
در دوران آموزش سربازی به ما یاد میدادند وقتی که نگهبان هستیم و شخصی به ما نزدیک شد، سه بار فریاد بزنیم ایست و اگر تمکین نکرد، تیر هوایی شلیک کنیم و اگر فایده نداشت، به از کمر به پاییناش شلیک کنیم.
چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸
جشن
خوب دیگه، به خوبی خوشی رئیس جمهور شدی. حالا دیگه وقتشه به جای سمندهایی که به چاوز دادی یک کم رام و چندتا معلم سالسا وارد کنی تا پیروزیت رو جشن بگیریم.
دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸
او آمار نیست، یک انسان است
یک نفر کشته شد. این را میشنوی، شانههایت را بالا میاندازی و به زندگیات ادامه میدهی.
یک نفر کشته شد. دانشجوی کامپیوتر بود. نقاشیهم میکشید، اینجا و اینجا نمونهکارهایش را میتوانید ببینید.
قرار بود که تیمشان در مسابقه روبوکاپ امسال شرکت کند. اما معلوم نیست که در زمان مسابقات مرده بود یا در بند بود.*
این یکی را که میشنوی، نمیتوانی شانههایت را بالا بیاندازی به زندگیات ادامه بدهی.
این وظیفهٔ دوستان و آشنایان شهیدان است که به زندگی آنها بعد ببخشند تا تنها یک آمار خشک و خالی نباشند. میتواند پروفایلی در فیسبوک یا صفحهای در ویکیپدیا باشد که زندگی خیلی عادی و خیلی معمولی آنها را به نمایش بگزارد.
* یک شخصیت خیالی است.
یک نفر کشته شد. دانشجوی کامپیوتر بود. نقاشیهم میکشید، اینجا و اینجا نمونهکارهایش را میتوانید ببینید.
قرار بود که تیمشان در مسابقه روبوکاپ امسال شرکت کند. اما معلوم نیست که در زمان مسابقات مرده بود یا در بند بود.*
این یکی را که میشنوی، نمیتوانی شانههایت را بالا بیاندازی به زندگیات ادامه بدهی.
این وظیفهٔ دوستان و آشنایان شهیدان است که به زندگی آنها بعد ببخشند تا تنها یک آمار خشک و خالی نباشند. میتواند پروفایلی در فیسبوک یا صفحهای در ویکیپدیا باشد که زندگی خیلی عادی و خیلی معمولی آنها را به نمایش بگزارد.
* یک شخصیت خیالی است.
شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸
ما و آنها
آنها ما را کافر میدانند، ما آنها را مشرک میدانیم.
برای آنها سخنران مهمتر از سخن است، برای ما سخن مهمتر از سخنران است.
آنها زندگی میکنند به خاطر اسلام، ما اسلام را میخواهیم تا بهتر زندگی کنیم.
برای آنها سرپچی از دستور گناه است، برای ما انجام دادن گناه گناه است حتی اگر دستور باشد.
آنها امنیت را مهمتر از آزادی میدانند، ما آزادی را مهمتر از امنیت میدانیم.
برای آنها هدف مهم است، برای ما وسیلهٔ رسیدن به هدف هم مهم است.
آنها کفر را بر نمیتابند، ما ظلم را بر نمیتابیم.
آنها دزدی را بدترین گناه میشمارند، ما قتل را از بدترین گناهان میدانیم.
آنها آزارشان به مورچهها نمیرسد اما به ما میرسد، ما آزارمان به مورچهها و آنها نمیرسد.
آنها همه چیز را حرام میدانند مگر خلافش ثابت شود، ما همه چیز را حلال میدانیم مگر خلافش ثابت شود.
آنها سر سپرده هستند، ما دل سپرده هستیم.
آنها اندیشیدن را گناه میدانند، ما اندیشیدن را واجب میدانیم.
برای آنها سخنران مهمتر از سخن است، برای ما سخن مهمتر از سخنران است.
آنها زندگی میکنند به خاطر اسلام، ما اسلام را میخواهیم تا بهتر زندگی کنیم.
برای آنها سرپچی از دستور گناه است، برای ما انجام دادن گناه گناه است حتی اگر دستور باشد.
آنها امنیت را مهمتر از آزادی میدانند، ما آزادی را مهمتر از امنیت میدانیم.
برای آنها هدف مهم است، برای ما وسیلهٔ رسیدن به هدف هم مهم است.
آنها کفر را بر نمیتابند، ما ظلم را بر نمیتابیم.
آنها دزدی را بدترین گناه میشمارند، ما قتل را از بدترین گناهان میدانیم.
آنها آزارشان به مورچهها نمیرسد اما به ما میرسد، ما آزارمان به مورچهها و آنها نمیرسد.
آنها همه چیز را حرام میدانند مگر خلافش ثابت شود، ما همه چیز را حلال میدانیم مگر خلافش ثابت شود.
آنها سر سپرده هستند، ما دل سپرده هستیم.
آنها اندیشیدن را گناه میدانند، ما اندیشیدن را واجب میدانیم.
اشتراک در:
پستها (Atom)