صدام هم اعدام شد. ولی خیلی زود بود. باید زنده میماند و بابت دانهدانهء زندگیهایی که گرفته بود محاکمه میشد. صدام فقط صدام نبود. صدام یک شاهد بود. صدام یک مدرک بود. صدام یک تکه تاریخ بود. هرچند ننگبار، اما نباید به این راحتی پاک میشد تا اینکه خیلیها نفس راحتی بکشند.
و به قول کاساندرا، لذت خوندن کتاب خاطرات صدام خیلی بالاتر از لذت اعدامش است. ولی خوب کی حال داره توی این مملکت کتاب خاطرات بخونه، اونم مال صدامش رو.
به یک چهرهء مرکب از صدام حسین نگاهی بیاندازید.
شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵
جمعه، دی ۰۸، ۱۳۸۵
پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵
Is there any tomorrow?
Somewhere close to University of Tehran. I do not remember the exact date, I can say only that it was about last year and was freezing cold.
سهشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵
یلدا بازی
مریم من را به این بازی بامزهء شب یلدا فرا خواند. من هم شما را در این شبهای دراز شریک رازهای مگویم میکنم. بعد هم پنج نفر را دعوت به این کار میکنم.
۱- باید اعتراف کنم که بازی کردن رو خیلی دوست دارم و به نظرم از درس خوندن و کار کردن خیلی بهتره و توی اون شهربازی هم خیلی خیلی خوش گذشت. به خر شدنش هم میارزید. اونهم در این دور و زمونه که نونِ یک خرِ سخنگو، بیشتر از نونِ یک دکتریِ فیزیکِ سخنگو تو روغنه.
۲- همیشه از دست این کارلو کلودی شاکی بودم که چرا برایم یک دوست دختری، معشوقی چیزی توی داستان نگذاشته. البته نمیشه خیلی بهش ایراد گرفت آخه بیچاره یک دویست سالی فکرش قدیمیه و از این روزگار ما چیزی نمیفهمه. بنابر این تصمیم گرفتم خودم داستان نویس بشم و داستانم رو از سر بنویسم. مثلاً برای پریِ مهربون یک دختر بگذارم که دست بر قضا عاشق من میشه. اما من متوجه نمیشوم و دلش رو میشکنم ...
۳- به نظرم همهء دماغ عملیها دروغگو هستند. برای اینکه مثل من دروغ گفتند و دماغشون بزرگ شده و بعد مجبور شدند که بروند و دماغشون رو عمل کنند تا معلوم نشه که دروغ گفتند.
۴- این که نمیتونم دروغ بگم یک عقده شده برام. تا میخواهم لب به یک دروغ تر کنم، سریع این دماغه آنچنان بزرگ میشه که لو میرم. آخه چرا دیگران به راحتی مثل کیشمیش خوردن دروغ میگویند، اما من نمیتونم؟
۵- و اما آخرین مورد. که مهمترین هم هست. چون خودت میدونی چیه، من چیزی نمیگم. بهتره بقیه هم چیزی ندونند برای خودت بهتره.
پنج نفری که به این بازی دعوت میکنم: امیرعلی، یرآلما، روشنتاب، ذهن من، ذهنیات من.
۱- باید اعتراف کنم که بازی کردن رو خیلی دوست دارم و به نظرم از درس خوندن و کار کردن خیلی بهتره و توی اون شهربازی هم خیلی خیلی خوش گذشت. به خر شدنش هم میارزید. اونهم در این دور و زمونه که نونِ یک خرِ سخنگو، بیشتر از نونِ یک دکتریِ فیزیکِ سخنگو تو روغنه.
۲- همیشه از دست این کارلو کلودی شاکی بودم که چرا برایم یک دوست دختری، معشوقی چیزی توی داستان نگذاشته. البته نمیشه خیلی بهش ایراد گرفت آخه بیچاره یک دویست سالی فکرش قدیمیه و از این روزگار ما چیزی نمیفهمه. بنابر این تصمیم گرفتم خودم داستان نویس بشم و داستانم رو از سر بنویسم. مثلاً برای پریِ مهربون یک دختر بگذارم که دست بر قضا عاشق من میشه. اما من متوجه نمیشوم و دلش رو میشکنم ...
۳- به نظرم همهء دماغ عملیها دروغگو هستند. برای اینکه مثل من دروغ گفتند و دماغشون بزرگ شده و بعد مجبور شدند که بروند و دماغشون رو عمل کنند تا معلوم نشه که دروغ گفتند.
۴- این که نمیتونم دروغ بگم یک عقده شده برام. تا میخواهم لب به یک دروغ تر کنم، سریع این دماغه آنچنان بزرگ میشه که لو میرم. آخه چرا دیگران به راحتی مثل کیشمیش خوردن دروغ میگویند، اما من نمیتونم؟
۵- و اما آخرین مورد. که مهمترین هم هست. چون خودت میدونی چیه، من چیزی نمیگم. بهتره بقیه هم چیزی ندونند برای خودت بهتره.
پنج نفری که به این بازی دعوت میکنم: امیرعلی، یرآلما، روشنتاب، ذهن من، ذهنیات من.
دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵
دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵
رأی گیری به نوعی دیگر
این سیستمی که در ایران استفاده میشود، سیستم اکثریت مطلق است. هر کسی که اکثریت مطلق آرا را بدست آورد، انتخاب میشود. این روش برای انتخاب رییس جمهور منطقی به نظر میرسد. رییس جمهور یک نفر است و آن یک نفر باید نمایندهء اکثریت باشد. نمیشود که یک رییس جمهور داشته باشیم شصت درصد اصولگرا باشد و چهل درصد اصلاح طلب.
اما در مورد مجلس و شوراها این موضوع صدق نمیکند. در مجلس و شوراها تعداد نمایندگان زیاد است. بنابراین میتوان انتظار داشت که مجلس انعکاسی از سلایق درون جامعه باشند. مثلاً اگر شصت درصد مردم حامی اصولگرایان هستند و چهل درصد طرفدار اصلاحات، باید نسبت این نمایندگان در مجلس به همین منوال باشد. در ازای هر شش نمایندهء اصولگرا چهار نمایندهء اصلاح طلب. منتهی با شیوه رای گیری کنونی، به این نتیجه نخواهیم رسید. اصولگرایان اکثریت مطلق دارند در نتیجه تقریبا به صورت یکدست پیروز خواهند شد و بیشتر از سهمشان نماینده خواهند داشت. مجلسها و شوراهای همواره یکدست گذشته چه اصولگرا چه اصلاح طلب، این را به خوبی نشان میدهد.
این یک مشکل حل ناشدنی نیست. یک راه حل که شاید خیلی نزدیک به روش کنونی باشد، سیستم حزبی با فهرست باز هست. در این روش، هر حزب یک فهرست از کاندیداها اعلام میکند. کاندیداهای مستقل را هم میتوان به عنوان حزبهای تک نماینده معرفی کرد. بعد به روش کنونی رای گیری صورت میگیرد، یعنی اینکه میرویم به یک تعداد نماینده مستقل از حزبهایشان رای میدهیم. دقیقاً مثل همین انتخابات گذشته. هر نماینده یک تعداد رای میآورد که رتبهاش را در لیست حزبش مشخص میکند. هر حزب هم در مجموع تعدادی رای میآورد که سهم آن حزب را از صندلیهای مجلس مشخص میکند. در پایان کار هم هر حزب صندلیهای بدست آوردهاش را به ترتیب رتبهء نمایندگان در لیستش پر میکند.
خاصیت این روش این است که میتوان آن را روی نتایج انتخابات جاری بکار برد و دید که حاصل چقدر فرق خواهد کرد.
اما در مورد مجلس و شوراها این موضوع صدق نمیکند. در مجلس و شوراها تعداد نمایندگان زیاد است. بنابراین میتوان انتظار داشت که مجلس انعکاسی از سلایق درون جامعه باشند. مثلاً اگر شصت درصد مردم حامی اصولگرایان هستند و چهل درصد طرفدار اصلاحات، باید نسبت این نمایندگان در مجلس به همین منوال باشد. در ازای هر شش نمایندهء اصولگرا چهار نمایندهء اصلاح طلب. منتهی با شیوه رای گیری کنونی، به این نتیجه نخواهیم رسید. اصولگرایان اکثریت مطلق دارند در نتیجه تقریبا به صورت یکدست پیروز خواهند شد و بیشتر از سهمشان نماینده خواهند داشت. مجلسها و شوراهای همواره یکدست گذشته چه اصولگرا چه اصلاح طلب، این را به خوبی نشان میدهد.
این یک مشکل حل ناشدنی نیست. یک راه حل که شاید خیلی نزدیک به روش کنونی باشد، سیستم حزبی با فهرست باز هست. در این روش، هر حزب یک فهرست از کاندیداها اعلام میکند. کاندیداهای مستقل را هم میتوان به عنوان حزبهای تک نماینده معرفی کرد. بعد به روش کنونی رای گیری صورت میگیرد، یعنی اینکه میرویم به یک تعداد نماینده مستقل از حزبهایشان رای میدهیم. دقیقاً مثل همین انتخابات گذشته. هر نماینده یک تعداد رای میآورد که رتبهاش را در لیست حزبش مشخص میکند. هر حزب هم در مجموع تعدادی رای میآورد که سهم آن حزب را از صندلیهای مجلس مشخص میکند. در پایان کار هم هر حزب صندلیهای بدست آوردهاش را به ترتیب رتبهء نمایندگان در لیستش پر میکند.
خاصیت این روش این است که میتوان آن را روی نتایج انتخابات جاری بکار برد و دید که حاصل چقدر فرق خواهد کرد.
یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵
جریمه
استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان استخوان
شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵
تنها چند ثانیه
داشتم میرفتم بر فراز بلندیهای مشرف به شهر که دیدم آن دخترک از دور به سمتم میدود. صورتش پر خون بود و استخوان دست راستش بیرون زده بود که حکایت از یک شکستگی دردناک داشت. اما اینهمه درد چیزی نبود در برابر آنچه که اتفاق افتاده بود. با دست چپش که سالم مینمود سیلیای به گوشم نواخت. بعد هم با پایِ راستش لگدی در میان پاهایم نشاند. از درد به خود پیچیدم و چمباتمه زدم که یک کف گرگی بر پیشانیم کوفت و من به پشت برروی زمین افتادم. اما زمینی زیرم نبود. البته بود، اما صد متری پایین تر بود. تنها چند ثانیهای وقت داشتم تا به آنچه که کردهام فکر کنم و چند ثانیهای وقت داشتم تا به آنچه که نکرده ام فکر کنم. اما ترجیح دادم که به هیچ چیز فکر نکنم و تنها از این چندثانیه باقی مانده لذت ببرم. پس به صورتِ زیبایِ نه چندان معصوم او خیره شدم که لحظه به لحظه کوچکتر میشد و با لبخندی نیشدار به من مینگریست. بیچاره نمیدانست که زندگیش در دستان من است و همینکه ضرباتی را الان وارد میکنم متوقف کنم او و دنیایش هردو متوقف خواهند شد. پس من آخرین ضربه را وارد کردم.
جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۸۵
یک اپسیلون فریاد
من به معجزه اعتقاد ندارم. اتفاق نمیافتد، و اگر هم اتفاق بیافتد، همه چیز را به هم خواهد ریخت. چیزی که من اعتقاد دارم، حرکت تدریجی است. یک ذره و فقط یک ذره بهتر برای من کافی است. همانطور که یاسر میگوید، همانطور که حامد میگوید.
پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵
Trapped
اگر فکر میکنید که خاتمی و احمدینژاد سر و ته یک کرباس هستند و اگر فرقی میان احمدینژاد و کرباسچی یا احمدینژاد و قالیباف نمیبینید، خوب نمیبینید دیگه!
همین نکته به به روایت مشهدی.
همین نکته به به روایت مشهدی.
دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵
رییس جمهور و خطای گرد کردن
- نان گران شدهاست. نان را ارزان میکنیم تا مردم راضی شوند. هرچند نانواها ناراضی خواهند شد، اما چون تعدادشان کم است، ایرادی ندارد.
- میوه گران شده است. میوه را ارزان میکنیم تا مردم راضی شوند. هر چند کشاورزان ناراضی خواهند شد، اما چون تعدادشان کم است یرادی ندارد.
- شهریه دانشگاه آزاد را کم میکنیم تا مردم راضی شوند. هرچند که استادانش ناراضی خواهند شد، اما چون تعدادشان کم است، ایرادی ندارد.
- نرخ کرایه تاکسی زیاد است. کمش میکنیم تا مردم راضی شوند. هرچند که رانندگان تاکسی ناراضی خواهند شد. اما چون تعدادشان کم است ایرادی ندارد.
- شهریه مدارس غیر دولتی زیاد است. کمش میکنیم تا مردم راضی شوند. هرچند که معلمان ناراضی خواهند شد. اما چون تعدادشان کم است، ایرادی ندارد.
- چادر مشکی گران است. تعرفه واردات را بر میداریم تا مرد راضی شوند. هرچند که نساجان ناراضی خواهند شد، اما چون تعدادشان کم است، ایرادی ندارد.
- و غیره
شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵
پیوندِ چهرهها
بروید این را ببینید و لذتش را ببرید. دوستانتان را هم از دیدن این پدیده بی نسیب نگزارید.
سهشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵
معمایِ قدیمی
این بازیهایی آسیایی یک معمای قدیمی رو برای من زنده کرد. چرا رقابت شطرنج خانمها و آقایان جدا است؟
یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵
جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵
پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵
گرافِ صومعه
ساموئل سمپسون برای پایانامه دکتریش به یک صومعه میرود و روابط بین راهبان را بررسی میکند. در همین زمان، مجمع واتیکان شماره دو تغییراتی در آیین مسیح ایجاد میکند که زندگی راهبان را تغییر میدهد. واضح است مثل هر وقت و هر جای دیگری، دو دستگی ایجاد میشود. بعضیها شیوههای گذشته را ترجیح میدهند و برخی دیگر طرفدار تغییرات هستند. این چند دستگی را در شکل میتوانید ببینید. طبیعی است که بین این دستهها هم در گیریهایی پیش میآید که باعث میشود عدهای اخراج شوند و عدهای با پایِ خودشان صومعه را ترک کنند.
کار قشنگی است که الان به عنوان یک مثال استفاده از شبکهها (گرافها) در علوم اجتماعی استفاده میشود، دادههای عجیب و غریبی هم ندارد.
وقتی آدم کارهایی مانند این را میبیند، میفهمد که جامعهشناسی هم مانند فیزیک و شیمی است. منتهی بجای کار کردن با موجودات بیروحی مثل الکترونها با جانورِ هیجان انگیزی به نام انسان سر و کار دارد.
در این شکلی که میبینید، هر دایره یک راهب است و خطها رابطهء بین راهبان را نشان میدهند. روی شکل کلیک کنید تا شبکه را در زمانهای مختلف، قبل و بعد از تغییرات، ببینید.شکل را از اینجا برداشتم.
سهشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵
شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵
جفا (جمعیة الفوتبال الاسلامیه) ۰
این خبرها که به گوش میرسند، نوید بخش آن هستند که به زودی فدراسیون فوتبال کشورهای مسلمان به دست توانای رئیس جمهور گرانقدرمان پایه گذاری خواهد شد. ونزوئلا هم به عنوان عضو میهمان بازی خواهد کرد.
سهشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵
پاییز
شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵
طراحی تدریجی و طراحی هوشمند
انتخاباتی که در راه است، انتخاب بین بد و بدتر نیست. برای آزادی و اسلام و غیره و ذلک هم نیست. گفتن نه یا آری به جمهوری اسلامی هم نیست. حمایت از اصلاحات هم نیست. مشت محکمی بر دهان استکبار جهانی هم نیست. اگر به حساب هر کدام از اینها میخواهید رأی بدهید یا ندهید، تصمیمتان بر پایه فرضیات نادرست خواهد بود. این رای گیری تنها یک انتخاب ساده است از بین دو گزینه کاملا مشخص: طراحی تدریجی یا طراحی هوشمند.
در این انتخابات، دو گروه هستند، هواداران رئیس جمهور از یک سوی و دیگران در سویِ دیگر. هر دو گروه وفادار به نظامند و هر دو گروه مسلمانانی مخلص و معتقد. تنها یک فرق دارند. گروه رئیس جمهور پیرویِ طراحیِ هوشمند است اما باقی پیرویِ طراحیِ تدریجی. و این فرقِ کمی نیست و همین تفاوت کافی است تا شما را وادار به رای دادن بکند.
طراحیِ هوشمند یعنی اینکه ما از صفر شروع کنیم و بر اساس اصول اولیه و مطابق با نیازهایمان به طور هوشمندانه سیستمی را از نو خلق کنیم. طراحی هوشمند در نظر اول همیشه خوب میآید. ولی یک ایراد کوچک دارد. آنهم اینست که که ما معمولاً آنقدرها هم باهوش نیستیم و نیازهایمان را هم به درستی نمیشناسیم. حتی خیلی وقتها نیازها بعد از راهاندازی سیستم آشکار میشوند یا اینکه خود سیستم باعث ایجاد یک سری نیاز جدید میشود.
طراحی تدریجی در نقطهء مقابل قرار دارد. ما قبول کردهایم که آنقدرها هم هوشمند نیستیم و نمیتوانیم نیازهای آینده را تمام و کمال پیش بینی کنیم. بنابر این سعی میکنیم که نزدیک ترین سیستم را که نیازهایمان برآورده میکند انتخاب کنیم. بعد آنرا به تدریج مطابق نیازهایمان تغییر دهیم و بهتر کنیم. در هر قدم یک ذره همه چیز بهتر میشود. اما فقط یک ذره. و بعد از هر قدم، ما تازه درک بهتری از اهدافمان پیدامیکنیم و باز هم سعی میکنیم که آنها را برآورده کنیم. همه چیز خیلی خوب و آرام پیش میرود. اگر در هر قدم اشتباهی هم صورت گرفت، به آرامی میتوانیم آنرا وارونه کنیم و به گام قبلی برگردیم و از نو شروع کنیم.
اصلاً در عمل هم غیر از این ممکن نیست. یک مثال خوبش اتومبیل است. آنروزی که کارل بنز ، اولین صندلی چرخدار متحرکش را ساخت، نه میدانست که کیسهء هوا چیست و نه نام ترمز ای بی اس به گوشش خورده بود. نیازی هم به داشتن اینها حس نمیکرد. تنها هدفش این بود که یک وسیلهای بسازد که حرکت کند. و ماشینی که ساخته بود عملا به هیچ دردی هم نمیخورد. بعدها به تدریج طراحی ماشینش به آرامی پیشرفت کرد و الان بعد از یک چیزی حدود صد سال، اینی شده که ما میبینیم. حتی الان هم اگر به هر ماشینی نگاه کنید، عملاً همان ماشین قبلی است با اندکی تغییر. هیچکس آنرا دوباره از نو اختراع نمیکند.
حالا شما هم اگر میخواهید ماشین بسازید، دقیقاً باید همین کاری را بکنید که ایران خودرو کرد. ابتدا یک ماشین را که راه میرود انتخاب کنید (پژو). بعد کمی تغییرش دهید (پژو پارس) تا به تدریج آنچه شود که میخواهید (سمند).
جالب اینجاست چه آنها که به تفکر رئیس جمهور رأی میدهند و چه آنها که اصلاً رای نمیدهند، هر دو به گونهای معتقد به طراحی هوشمند هستند. فقط تفاوتشان این است که گروه اول رئیس جمهور را ناجی میدانند و گروه دوم ارتش آمریکا را که روزی خواهد آمد و همه چیز را هوشمندانه و از نو برایشان خواهد ساخت.
در این انتخابات، دو گروه هستند، هواداران رئیس جمهور از یک سوی و دیگران در سویِ دیگر. هر دو گروه وفادار به نظامند و هر دو گروه مسلمانانی مخلص و معتقد. تنها یک فرق دارند. گروه رئیس جمهور پیرویِ طراحیِ هوشمند است اما باقی پیرویِ طراحیِ تدریجی. و این فرقِ کمی نیست و همین تفاوت کافی است تا شما را وادار به رای دادن بکند.
طراحیِ هوشمند یعنی اینکه ما از صفر شروع کنیم و بر اساس اصول اولیه و مطابق با نیازهایمان به طور هوشمندانه سیستمی را از نو خلق کنیم. طراحی هوشمند در نظر اول همیشه خوب میآید. ولی یک ایراد کوچک دارد. آنهم اینست که که ما معمولاً آنقدرها هم باهوش نیستیم و نیازهایمان را هم به درستی نمیشناسیم. حتی خیلی وقتها نیازها بعد از راهاندازی سیستم آشکار میشوند یا اینکه خود سیستم باعث ایجاد یک سری نیاز جدید میشود.
طراحی تدریجی در نقطهء مقابل قرار دارد. ما قبول کردهایم که آنقدرها هم هوشمند نیستیم و نمیتوانیم نیازهای آینده را تمام و کمال پیش بینی کنیم. بنابر این سعی میکنیم که نزدیک ترین سیستم را که نیازهایمان برآورده میکند انتخاب کنیم. بعد آنرا به تدریج مطابق نیازهایمان تغییر دهیم و بهتر کنیم. در هر قدم یک ذره همه چیز بهتر میشود. اما فقط یک ذره. و بعد از هر قدم، ما تازه درک بهتری از اهدافمان پیدامیکنیم و باز هم سعی میکنیم که آنها را برآورده کنیم. همه چیز خیلی خوب و آرام پیش میرود. اگر در هر قدم اشتباهی هم صورت گرفت، به آرامی میتوانیم آنرا وارونه کنیم و به گام قبلی برگردیم و از نو شروع کنیم.
اصلاً در عمل هم غیر از این ممکن نیست. یک مثال خوبش اتومبیل است. آنروزی که کارل بنز ، اولین صندلی چرخدار متحرکش را ساخت، نه میدانست که کیسهء هوا چیست و نه نام ترمز ای بی اس به گوشش خورده بود. نیازی هم به داشتن اینها حس نمیکرد. تنها هدفش این بود که یک وسیلهای بسازد که حرکت کند. و ماشینی که ساخته بود عملا به هیچ دردی هم نمیخورد. بعدها به تدریج طراحی ماشینش به آرامی پیشرفت کرد و الان بعد از یک چیزی حدود صد سال، اینی شده که ما میبینیم. حتی الان هم اگر به هر ماشینی نگاه کنید، عملاً همان ماشین قبلی است با اندکی تغییر. هیچکس آنرا دوباره از نو اختراع نمیکند.
حالا شما هم اگر میخواهید ماشین بسازید، دقیقاً باید همین کاری را بکنید که ایران خودرو کرد. ابتدا یک ماشین را که راه میرود انتخاب کنید (پژو). بعد کمی تغییرش دهید (پژو پارس) تا به تدریج آنچه شود که میخواهید (سمند).
جالب اینجاست چه آنها که به تفکر رئیس جمهور رأی میدهند و چه آنها که اصلاً رای نمیدهند، هر دو به گونهای معتقد به طراحی هوشمند هستند. فقط تفاوتشان این است که گروه اول رئیس جمهور را ناجی میدانند و گروه دوم ارتش آمریکا را که روزی خواهد آمد و همه چیز را هوشمندانه و از نو برایشان خواهد ساخت.
پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵
وفای به کفش
چهار سالِ پیش بود که بعد از زیر و رو کردنِ تمامِ کفش فروشیهایِ شهر، این کفشهایی که به پا دارم را خریدم. هر از چندگاهی، به رنگ و رویِ رفتهء کفشهایِ کهنهام نگاهی میاندازم و تصمیم میگیرم که یک جفت کفش نو بگیرم. هربار، به چند مغازهای سر میزنم، چند کفشی را میبینم، بعد هم نگاهی به کفشانی که به پا دارم میندازم و لبخندی میزنم و به خودم میگویم که هنوز هم آنچه که به پا دارم بهتر است. بعد هم به راه خود میروم، تا روزی که جایگزینی مناسب پیدا کنم یا اینکه انگشت شصت پایم از کفشم بیرون بزند.
مطلب مرتبط: کفشها و آدمها، با تشکر از دوس جون.
مطلب مرتبط: کفشها و آدمها، با تشکر از دوس جون.
سهشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵
فشار در مرکزِ زمین
امروز بحث داغی بین علما در گرفته بود، بین آنهایی که میگفتند فشار در مرکزِ زمین صفر است چون جاذبهای وجود ندارد و آنهایی که میگفتند فشار در مرکزِ زمین زیاد است. بامزهترین استدلال را هم امیراسمائیل کرد که نتیجه میداد که فشار در شعاعی غیر از سطح و مرکز بیشینه است! من دیگر چیزی نمیگویم. بهتر است برویدو از خودش بپرسید.
من در گروه دوم بودم. نظر شما چیه و به چه دلیل؟
من در گروه دوم بودم. نظر شما چیه و به چه دلیل؟
یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵
شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵
دوتا دختر، شیش تا پسر
در دورهء دکتری هفت همکلاسی داشتم، دو دختر و پنج پسر که تقریبا همه در یک سطح بودند. از این گروه هشتایی، یکی از دخترها یک مقاله نیچر چاپ کرده است، آن دختر دیگر هم گویا قرار است به زودی یکی در نیچر چاپ کند. اما آنطور که پیداست، از میان پسرها، نه من و نه هیچکس دیگری، امیدی به چاپ مقاله در نیچر در آینده نزدیک ندارند.
سهشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵
دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵
مغازه بیشتر، ترافیک بیشتر، ترافیک بیشتر، مغازه بیشتر
کسی دوست ندارد که در کنار خیابانی با ترافیک سبک مغازه باز کند. منطقی هم هست. ترافیک بیشتر، یعنی مشتری بیشتر. از طرفی، مغازهها خودشان ترافیک یک خیابان را افزایش میدهند. ترافیک بالاتر کاسبان دیگر را نیز تشویق میکند تا به آن خیابان بیاییند و سرمایه گذاری کنند. در یک دور میافتیم. ترافیک بیشتر مشتری بیشتر، مشتری بیشتر، ترافیک بیشتر. آنقدر پیش میرویم تا به جایی برسیم که پیاده رفتن در آن خیابان سریعتر از رفتن با ماشین باشد.
خوب حالا که قرار شد پیاده برویم، اصلا یک کاری بکنیم. خیابانها را بر دو دسته تقسیم کنیم، محل عبور ماشینها و محل عبور آدمها. در جایی که ماشین باید بگذرد، به هیچ عنوان اجازه باز کردن مغازه داده نشود. اما در خیابانی که عبور ماشینها ممنوع است، باز کردن مغازه آزاد باشد.
خیابانی که محل عبور پیاده ها است را میتوان زیبا هم کرد. به جای آسفالت آنرا سنگ فرش کرد و در وسط خیابان درخت و گل و بلبل و نیمکت کاشت تا ملت عشق و صفا کنند. میتوان فضای روبروی رستورانها را هم به آنها اجاره داد تا میز و صندلی بگذارند. با بستن این چنین خیابانی اتفاق خاصی هم نخواهد افتاد. چونکه از قبل هم عملاً بسته بود.
شاید یک مثال خوب از این مورد، خیابان پاسداران و شهید امیرابراهیمی باشد که موازی هم هستند. یکی پر از مغازه و پر ترافیک است اما آن یکی تغریبا آزاد است.
این چیزی که گفتم ابداع من نیست. در تمام شهرهای ایتالیا این الگو وجود دارد. و جداً یکی از تفریحات دلچسبم در روزهای شنبه این بود که به یکی از این خیابانها بروم، یک بستی قیفی بخرم و در آن قدم بزنم.
خوب حالا که قرار شد پیاده برویم، اصلا یک کاری بکنیم. خیابانها را بر دو دسته تقسیم کنیم، محل عبور ماشینها و محل عبور آدمها. در جایی که ماشین باید بگذرد، به هیچ عنوان اجازه باز کردن مغازه داده نشود. اما در خیابانی که عبور ماشینها ممنوع است، باز کردن مغازه آزاد باشد.
خیابانی که محل عبور پیاده ها است را میتوان زیبا هم کرد. به جای آسفالت آنرا سنگ فرش کرد و در وسط خیابان درخت و گل و بلبل و نیمکت کاشت تا ملت عشق و صفا کنند. میتوان فضای روبروی رستورانها را هم به آنها اجاره داد تا میز و صندلی بگذارند. با بستن این چنین خیابانی اتفاق خاصی هم نخواهد افتاد. چونکه از قبل هم عملاً بسته بود.
شاید یک مثال خوب از این مورد، خیابان پاسداران و شهید امیرابراهیمی باشد که موازی هم هستند. یکی پر از مغازه و پر ترافیک است اما آن یکی تغریبا آزاد است.
این چیزی که گفتم ابداع من نیست. در تمام شهرهای ایتالیا این الگو وجود دارد. و جداً یکی از تفریحات دلچسبم در روزهای شنبه این بود که به یکی از این خیابانها بروم، یک بستی قیفی بخرم و در آن قدم بزنم.
جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۸۵
اولین بار بود که در یک برنامه عملی در ایران سهمی داشتم و احساس میکردم که تنها ایراد برنامه من بودم. همه با جان و دل کار کرده بودند. همه چیز خوب و مرتب و بینقص بود. فکر میکردم بعد از پایانش، خسته و کوفته خواهم بود و به یک تعطیلات یکی دو روزه نیاز خواهم داشت. اما الان که دارم این چند خط را مینویسم، هرچند که زانوهایم درد میکند، احساس خستگی نمیکنم.
یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵
شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵
انجیر
لیوان را پر از چاییِ لب سوز کردم. داغِ داغ بود و حالا حالاها باید صبر میکردم تا قابلِ خوردن شود و من هم که نمیخواستم چایی را در این زمان بیکار بگزارم، انجیرهای خشک روی میز توجهم را جلب کردند. یکی را برداشتم و داخل لیوان انداختم. بعد هم رفتم و در گوشهای لمیدم و به انجیرِ درونِ چایی خیره شدم. گاه به گاه لیوان را تا نزدیک لبهایم میبردم و دمایش را میسنجیدم، تا زمانیکه قابل نوشیدن شد.
ذره ذره چایی را مزمزه میکردم، اما تا هنگامی که دُمِ انجیر از سطحِ چایی بیرون نزده بود، از طعمِ انجیر خبری نبود. بعد از آن بود که هرچه پایینتر میرفتم شیرینتر میشد. به انتهایِ لیوان که رسیدم، یک جایزه در میان تفالههایِ چایی منتظرِ من بود. همراه چندتایی برگ چایی بلعیدمش. نرم و شیرین و بود.
پس نوشت: باید این کار را با توت و کشمش هم امتحان کنم.
ذره ذره چایی را مزمزه میکردم، اما تا هنگامی که دُمِ انجیر از سطحِ چایی بیرون نزده بود، از طعمِ انجیر خبری نبود. بعد از آن بود که هرچه پایینتر میرفتم شیرینتر میشد. به انتهایِ لیوان که رسیدم، یک جایزه در میان تفالههایِ چایی منتظرِ من بود. همراه چندتایی برگ چایی بلعیدمش. نرم و شیرین و بود.
پس نوشت: باید این کار را با توت و کشمش هم امتحان کنم.
سهشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۵
شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۵
دختری روی بالکن
چادرش را بر سر کرد و روی بالکن رفت تا نفسی در هوای پاک تاز کند. با دستانش از نردههای بالکن گرفت و خم شد و به پایین نگاه کرد، هیچکس در کوچه نبود. انگار که شهر داشت چرت بعد از ناهارش را میزد. چشمانش را بست و صورتش را رو به خورشید بالا گرفت و اجازه داد که آفتاب سیمای بیهمتایش را نوازش کند. چادرش سر خورد و افتاد و نسیم ملایمی نیز فرصت را غنیمت شمرد تا دستی به موهایش بکشد. او هم مقاومتی نمیکرد. خود را تسلیمِ نسیم و آفتاب کرده بود. کسی که در کوچه نبود. اصلا کاش کسی در کوچه میبود. آخر چه فایده که این همه زیبایی دیده نشود. مگر زیبایی برای دیده شدن نیست؟ کاش کسی میبود تا او با آن همه زیبایی طلسمش میکرد. شاید هم کسی بود ... چشمانش را باز کرد و به پایین نگریست تا اطمینان حاصل کند. جوانی بود که مات و مبهوت به او خیره شده بود. سریع خم شد و چادرش را برداشت و روی گرفت و به خانه فرار کرد.
چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۵
حالا فهمیدم چرا ...
امروز بعد از چندماهی کار کردن منشی مربوطه آمدو دستم را گرفت و شیر فهمم کرد که اسامی بالای جعبههای پستی نوشته شدهاند. نه در زیر جعبه.
یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵
شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵
دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵
باید زنده ماند
این داستان را نخوانید.
با آنکه از پیش میدانست با چه صحنهای در قصابی روبرو خواهد شد، وقتی که وارد شد حالش بهم خورد. اما چیزی در شکمش نبود که بالا بیاورد. منظره داخل قصابی به جهنم میمانست. جهنمی که در آن برای عذاب دادن، لاشهء انسانها را از قوزک به قلابهای قصابی آویزان کرده بودند تا بدست غضنفر قصاب شقه شقه شوند. درست همانگونه که با گاو و گوسفند رفتار میکنند.
غضنفر پرسید که چه میخواهد و او جواب داد که کمی گوشت. غضنفر پرسید که در ازایش چه میدهد و او گفت که هم وزن گوشت نقره خواهد داد و دست کرد داخل کیسهاش و یک گلدان قلمکار نقرهای را بیرون آورد و به غضنفر نشان داد. قضنفر گلدان را وا رسی کرد و بعد هم به کیسه اشاره کرد. مرد کیسه را به غضنفر قصاب داد. غضنفر هم نگاهی به داخل کیسه انداخت تا از نقره بودن آنچه که داخلش بود اطمینان حاصل کند. بعد هم گلدان را به داخل کیسه باز گرداند و کیسه را بر روی کفه ترازو گذاشت و بعد پرسید که از کدامیک میخواهد. مرد به لاشهها نگاهی انداخت. انتخاب سختی بود اما باید انتخاب میکرد. از گوشت آن مرد میگرفت یا آن زن که کنارش آویزان بود؟ کدامیک قابل خوردن تر هستند؟ در همین فکر بود که چشمش به لاشهء بیسر کودکی افتاد که کمی آنطرفتر آویزان بود. با خود اندیشید که این کودک هست و حداقل سالمتر و بعد با دست به لاشهء آن طفل معصوم اشاره کرد. غضنفر پاسخ داد که تنها میتواند نصف وزن نقرهها از آن گوشت بدهد. مرد هم قبول کرد. غضنفر هم برگشت و با ساتورش به جان آن لاشه نگون بخت افتاد. مشتری هم روی برگرداند تا چیزی نبیند. بالاخره به خاطر همین دلرحمیش بود که دست به دامان غضنفر شده بود و آنهمه نقره به او داده بود. وگر نه چیزی که در سر هر گذر یافت میشد لاشهء انسان بود.
بسته گوشت را زیر جامهاش قایم کرد و به سرعت به سمت خانه رفت. به خانه که رسید، بدون جلب توجه به آشپزخانه رفت و آتشی دست و پا کرد و گوشتها را کباب کرد. بوی کباب اهل منزل را به آشپزخانه کشاند که پر شده بود از بچههای قد و نیم قد که از سر و کول پدر بالا میرفتند. خوشحال بودند که پدر برایشان غذا آورده، آنهم گوشت. غذا را تقسیم کرد و خودش به کناری رفت و نظارهگر خوردن اهل خانه شد که بیخبر از همهجا با لذت تمام بعد از چند روز گرسنگی داشتند غذایی سیر میخوردند. اما خودش نمیتوانست به آن لب بزند.
با الهام از محاصرهء اصفهان به دست محمود افغان.
گفتم که این داستان را نخوانید.
با آنکه از پیش میدانست با چه صحنهای در قصابی روبرو خواهد شد، وقتی که وارد شد حالش بهم خورد. اما چیزی در شکمش نبود که بالا بیاورد. منظره داخل قصابی به جهنم میمانست. جهنمی که در آن برای عذاب دادن، لاشهء انسانها را از قوزک به قلابهای قصابی آویزان کرده بودند تا بدست غضنفر قصاب شقه شقه شوند. درست همانگونه که با گاو و گوسفند رفتار میکنند.
غضنفر پرسید که چه میخواهد و او جواب داد که کمی گوشت. غضنفر پرسید که در ازایش چه میدهد و او گفت که هم وزن گوشت نقره خواهد داد و دست کرد داخل کیسهاش و یک گلدان قلمکار نقرهای را بیرون آورد و به غضنفر نشان داد. قضنفر گلدان را وا رسی کرد و بعد هم به کیسه اشاره کرد. مرد کیسه را به غضنفر قصاب داد. غضنفر هم نگاهی به داخل کیسه انداخت تا از نقره بودن آنچه که داخلش بود اطمینان حاصل کند. بعد هم گلدان را به داخل کیسه باز گرداند و کیسه را بر روی کفه ترازو گذاشت و بعد پرسید که از کدامیک میخواهد. مرد به لاشهها نگاهی انداخت. انتخاب سختی بود اما باید انتخاب میکرد. از گوشت آن مرد میگرفت یا آن زن که کنارش آویزان بود؟ کدامیک قابل خوردن تر هستند؟ در همین فکر بود که چشمش به لاشهء بیسر کودکی افتاد که کمی آنطرفتر آویزان بود. با خود اندیشید که این کودک هست و حداقل سالمتر و بعد با دست به لاشهء آن طفل معصوم اشاره کرد. غضنفر پاسخ داد که تنها میتواند نصف وزن نقرهها از آن گوشت بدهد. مرد هم قبول کرد. غضنفر هم برگشت و با ساتورش به جان آن لاشه نگون بخت افتاد. مشتری هم روی برگرداند تا چیزی نبیند. بالاخره به خاطر همین دلرحمیش بود که دست به دامان غضنفر شده بود و آنهمه نقره به او داده بود. وگر نه چیزی که در سر هر گذر یافت میشد لاشهء انسان بود.
بسته گوشت را زیر جامهاش قایم کرد و به سرعت به سمت خانه رفت. به خانه که رسید، بدون جلب توجه به آشپزخانه رفت و آتشی دست و پا کرد و گوشتها را کباب کرد. بوی کباب اهل منزل را به آشپزخانه کشاند که پر شده بود از بچههای قد و نیم قد که از سر و کول پدر بالا میرفتند. خوشحال بودند که پدر برایشان غذا آورده، آنهم گوشت. غذا را تقسیم کرد و خودش به کناری رفت و نظارهگر خوردن اهل خانه شد که بیخبر از همهجا با لذت تمام بعد از چند روز گرسنگی داشتند غذایی سیر میخوردند. اما خودش نمیتوانست به آن لب بزند.
با الهام از محاصرهء اصفهان به دست محمود افغان.
گفتم که این داستان را نخوانید.
جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۸۵
افطار
مدهوش عطر چایی میشوی وقتی که لیوان چای را نزدیک لبانت میکنی و نوک دماغت گرمای بخارش حس میکند. انگار که یک لیوان چای معمولی نیست و نوشیدنیی است مخصوص بهشتیان که به اشتباه در سفره تو جای گرفته. اما تو با اینکه میدانی که این همان چای همیشگی است، با لذت هرچه تمام تر به آرامی مزمزهاش میکنی.
چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵
سهشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵
یک مشت محمود افغانی
یکی به من بگه فرق این افغانیهایی که در بیست سال گذشته به ایران آمدهاند با آن افغانیهایی که همراه محمود افغان در سیصد سال پیش به ایران آمدند چیه که این گروه دوم به گروه اول میگویند یک مشت افغانی و آنها را عامل تمام بدبختیهایشان میدانند.
پس نوشت: فیلم جالبی میتوان از روی این داستان ساخت.
پس نوشت: فیلم جالبی میتوان از روی این داستان ساخت.
دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵
شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵
یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵
یک بطری آبِ خوردن و یک آفتابه آبِ شستن
نزدیکهای سحر بیدار شدم تا کمی آب بخورم. به آشپزخانه رفتم. دهنم را زیر شیر آب گرفتم و هر دو را باز کردم. آما چیزی از لولهء آب بیرون نیامد، آب قطع بود. رفتم یک لیوان آب از سماور بردارم، آنهم خالی بود و ناچار تشنه به تخت خواب بازگشتم.
هشدار خوبی بود تا در ماه رمضان همیشه یک بطری آب خوردن و یک آفتابه آب شستن ذخیره داشته باشم.
هشدار خوبی بود تا در ماه رمضان همیشه یک بطری آب خوردن و یک آفتابه آب شستن ذخیره داشته باشم.
جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵
پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵
نابغهء ایرانی به کنفراسی جهانی میرود
آخرهای سخرانی بود. من که محتوایش را فاقد ارزشِ شنیدن میدانستم، خواب آلوده محوِ خودِ سخنران بودم. محوِ موهایِ لَخت و طلاییش که هر از چندگاهی رویِ پیشانیش میریخت و او دو باره آنها را با دست به پشتِ گوشش هدایت میکرد. مسحورِ چشمان آبیش بودم که به درشتی نظر قربانیی بود که دمِ در خانه آویزان کرده بودیم. اما چیزی که بیشتر از همه مرا جذب کرده بود، دندانهایی بودند که از پشتِ لبانی زیبا گهگاه خودی نشان میدادند.
سخنرانیش تمام شد. مردم برایش کف زدند. اما من فقط نگاه میکردم. سوال و جواب شروع شد، اما من باز هم فقط نگاه میکردم و هیچ نمیشنیدم. فقط میدیدم. میدیدم که در پاسخِ سوالات لبخند میزد، پیشانیش چین میخورد و دستانش حرکت میکردند و دندانهایش نمایان میشدند.
پرسش و پاسخ تمام شد و دوباره همه کف زدند و سخران به جایش در ردیفِ جلو برگشت. بعد هم رییسِ جلسه، اسم مرا که سخنرانِ بعدی بودم خواند.
اکنون نوبتِ من بود تا به جهانیان و بالاخص آن زیبا صورت نشان دهم که هوش و غرور کرامت و علم و دانش و فرهنگ و هنر و تکنولوژی و تاریخ و نژاد و غیرهء ایرانی یعنی چه. بادی به قبقب انداختم و شروع به صحبت کردم. همهء حاضرین محوِ سخنانِ من بودند و حتی پلک هم نمیزدند. آخر چشمانشان را بسته بودند تا بیشتر رویِ سخنانِ من تمرکز کنند. او هم با دقتِ هرچه تمامتر در حالیکه یک دستش در زیر چانهاش بود و دست دیگرش با خودکارش بازی میکرد به سخنان من گوش میداد که این به من نیرویی دو چندان میبخشید.
وقتی که سخنرانیم تمام شد، همه مرا تشویق کردند. بعد رییسِ جلسه گفت که زمان برای چند پرسش هست. و به حضار نگاه کرد و چند ثانیهای مکث کرد. وقتی دید که سخنرانی بینقصِ من هیچ جایی برای هیچ سوالی باقی نگذاشتهاست، از تماشاچیان خواست که مرا دوباره تشویق کنند. من هم با کمالِ غرور و افتخار به او نگریستم که در حالیکه پاهایش را روی هم انداخته بود و ساقهای بلورینش نمایان بود با رخوت خاصی مرا تشویق میکرد.
شبِ همان روز، پذیرایی از میهمانان بود. به محل میهمانی رفتم و دیدم که خوانِ اصراف گسترده است. نفت ما را مفت میچاپند، پس باید چنین حاتم بخشیی هم بکنند. برایِ همین تصمیم گرفتم که تا جایی که میتواندم پولِ نفت را به گوشت و خونِ ایرانِ عزیز بازگردانم، بنابراین قلندارانه مشغولِ خوردن شدم. وقتی که کارم تمام شد، لیوانی را پر از نوشابه کردم و قدی راست کردم و با دستِ دیگرم مالشی به شکمم دادم و به اطراف نگریستم. اولین چیزی توجهم را جلب کرد او بود که هالهای از نور به دورش بود. باید میرفتم و او را به راه راست هدایت میکردم و از گمراهی و ظلمت خارجش میساختم، بعد هم از او خواستگاری میکردم و به عقد خود در میآوردمش تا دنیا و آخرتش را آباد کرده باشم.
همینطور که به سویش میرفتم، همهء لیوانِ نوشابه را یکجا سرکشیدم. وقتی که روبرویش ایستادم ، عرقِ سردی بر تمامِ بدنم نشسته بود. سرم گیج میرفت و نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم. از آن همه زیبایی مدهوش شده بودم یا شاید هم در نوشابه چیزی ریخته بودند. بیاختیار در آغوشش افتادم دیگر هیچ نفهمیدم.
چشمانم را باز کردم. روی تختی بسته شده بودم و نمیتوانستم حرکت کنم. نورِ خیرهکنندهای به صورتم میتابید که آزارم میدارد. کمی که گذشت به نور عادت کردم و دیدم که از چندین دایرهء نورانی تشکیل شده که رویِ یک دایرهء سبزِ بزرگی قرار دارند. همانطور که به منبعِ نور خیره شده بودم، سه نفر سبز پوش در دایره دیدم قرار گرفتند. یکی در بالای سرم و دوتای دیگر در طرفین. شخصی که در سمت راستم بود با انگلیسی غلیظ و به لهجهء استکاتلندی گفت که تاحالا نابغهای چون من ندیدهاند و میخواهند مغزم را بدزدند. تازه فهمیدم که همهء اینها توطعهای بود که مرا به دام بیاندازند.
چیزی که شبیه اره برقی اما کوچکتر در دستش بود. روشنش کرد و به پیشانیم نزدیک کرد. سوزشی مردافکن حس کردم. با تمامِ نیرو خواستم فریاد بزنم، اما هیچ صدایی از حنجرهام بیرون نمیآمد. احساس کرم که سرم خالی شده ....
سرم به شدت درد میکرد و پیشانیم میسوخت. سرم را از روی دستانم بلند کردم و بعد هم به پشتی صندلی تکیه دادم. به ساعت نگاه کردم. باید برای جلسه آماده میشدم. تلفن را در حالت بلندگو روشن کردم و شمارهء منشی را گرفتم و پرسیدم: »امروز جلسه در کدام شهر تشکیل میشود؟«
پاسخ شنیدم که » جلسه امروز لغو شده است.«
حیران پرسیدم که چرا. جواب داد:»دیشب آخرین پرواز با برج مراقبتِ فرودگاه برخورد کرد. بنابراین تا اطلاع ثانوی همه پروازها لغو شدهاند.«
من که هنوز خواب آلوده بودم، دوباره سرم را در روی میزم گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
پی نوشت: برای اینکه کمی حال و هوایتان عوض شود، به آهنگ زیبای جینگل بلز به صورت معکوس گوش دهید.
سخنرانیش تمام شد. مردم برایش کف زدند. اما من فقط نگاه میکردم. سوال و جواب شروع شد، اما من باز هم فقط نگاه میکردم و هیچ نمیشنیدم. فقط میدیدم. میدیدم که در پاسخِ سوالات لبخند میزد، پیشانیش چین میخورد و دستانش حرکت میکردند و دندانهایش نمایان میشدند.
پرسش و پاسخ تمام شد و دوباره همه کف زدند و سخران به جایش در ردیفِ جلو برگشت. بعد هم رییسِ جلسه، اسم مرا که سخنرانِ بعدی بودم خواند.
اکنون نوبتِ من بود تا به جهانیان و بالاخص آن زیبا صورت نشان دهم که هوش و غرور کرامت و علم و دانش و فرهنگ و هنر و تکنولوژی و تاریخ و نژاد و غیرهء ایرانی یعنی چه. بادی به قبقب انداختم و شروع به صحبت کردم. همهء حاضرین محوِ سخنانِ من بودند و حتی پلک هم نمیزدند. آخر چشمانشان را بسته بودند تا بیشتر رویِ سخنانِ من تمرکز کنند. او هم با دقتِ هرچه تمامتر در حالیکه یک دستش در زیر چانهاش بود و دست دیگرش با خودکارش بازی میکرد به سخنان من گوش میداد که این به من نیرویی دو چندان میبخشید.
وقتی که سخنرانیم تمام شد، همه مرا تشویق کردند. بعد رییسِ جلسه گفت که زمان برای چند پرسش هست. و به حضار نگاه کرد و چند ثانیهای مکث کرد. وقتی دید که سخنرانی بینقصِ من هیچ جایی برای هیچ سوالی باقی نگذاشتهاست، از تماشاچیان خواست که مرا دوباره تشویق کنند. من هم با کمالِ غرور و افتخار به او نگریستم که در حالیکه پاهایش را روی هم انداخته بود و ساقهای بلورینش نمایان بود با رخوت خاصی مرا تشویق میکرد.
شبِ همان روز، پذیرایی از میهمانان بود. به محل میهمانی رفتم و دیدم که خوانِ اصراف گسترده است. نفت ما را مفت میچاپند، پس باید چنین حاتم بخشیی هم بکنند. برایِ همین تصمیم گرفتم که تا جایی که میتواندم پولِ نفت را به گوشت و خونِ ایرانِ عزیز بازگردانم، بنابراین قلندارانه مشغولِ خوردن شدم. وقتی که کارم تمام شد، لیوانی را پر از نوشابه کردم و قدی راست کردم و با دستِ دیگرم مالشی به شکمم دادم و به اطراف نگریستم. اولین چیزی توجهم را جلب کرد او بود که هالهای از نور به دورش بود. باید میرفتم و او را به راه راست هدایت میکردم و از گمراهی و ظلمت خارجش میساختم، بعد هم از او خواستگاری میکردم و به عقد خود در میآوردمش تا دنیا و آخرتش را آباد کرده باشم.
همینطور که به سویش میرفتم، همهء لیوانِ نوشابه را یکجا سرکشیدم. وقتی که روبرویش ایستادم ، عرقِ سردی بر تمامِ بدنم نشسته بود. سرم گیج میرفت و نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم. از آن همه زیبایی مدهوش شده بودم یا شاید هم در نوشابه چیزی ریخته بودند. بیاختیار در آغوشش افتادم دیگر هیچ نفهمیدم.
چشمانم را باز کردم. روی تختی بسته شده بودم و نمیتوانستم حرکت کنم. نورِ خیرهکنندهای به صورتم میتابید که آزارم میدارد. کمی که گذشت به نور عادت کردم و دیدم که از چندین دایرهء نورانی تشکیل شده که رویِ یک دایرهء سبزِ بزرگی قرار دارند. همانطور که به منبعِ نور خیره شده بودم، سه نفر سبز پوش در دایره دیدم قرار گرفتند. یکی در بالای سرم و دوتای دیگر در طرفین. شخصی که در سمت راستم بود با انگلیسی غلیظ و به لهجهء استکاتلندی گفت که تاحالا نابغهای چون من ندیدهاند و میخواهند مغزم را بدزدند. تازه فهمیدم که همهء اینها توطعهای بود که مرا به دام بیاندازند.
چیزی که شبیه اره برقی اما کوچکتر در دستش بود. روشنش کرد و به پیشانیم نزدیک کرد. سوزشی مردافکن حس کردم. با تمامِ نیرو خواستم فریاد بزنم، اما هیچ صدایی از حنجرهام بیرون نمیآمد. احساس کرم که سرم خالی شده ....
سرم به شدت درد میکرد و پیشانیم میسوخت. سرم را از روی دستانم بلند کردم و بعد هم به پشتی صندلی تکیه دادم. به ساعت نگاه کردم. باید برای جلسه آماده میشدم. تلفن را در حالت بلندگو روشن کردم و شمارهء منشی را گرفتم و پرسیدم: »امروز جلسه در کدام شهر تشکیل میشود؟«
پاسخ شنیدم که » جلسه امروز لغو شده است.«
حیران پرسیدم که چرا. جواب داد:»دیشب آخرین پرواز با برج مراقبتِ فرودگاه برخورد کرد. بنابراین تا اطلاع ثانوی همه پروازها لغو شدهاند.«
من که هنوز خواب آلوده بودم، دوباره سرم را در روی میزم گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم.
پی نوشت: برای اینکه کمی حال و هوایتان عوض شود، به آهنگ زیبای جینگل بلز به صورت معکوس گوش دهید.
دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۵
A black crow in the dark night
یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵
فرایند تکاملیِ دین: پلیس مجانی
مهدی به نقل از هژیر به نقل از دانیل دِنِت مطلبی در بارهء فرایند تکاملِ دین نوشته است. سوال اینست که مزیتِ تکاملیِ دین برایِ دینداران چی بوده که اینطور فراگیر شده است و پاسخ ذکر شده اینست که لازم نیست مزیتِ تکاملی برایِ دین وجود داشته باشد. دین قابلیتِ این را دارد که خود را تکثیر کند بدونِ اینکه نفعی به دینداران برساند. چون یک فرد دیندار از همه چیزش به خاطر گسترشِ ارزشهای دینیاش میگذرد.
اما استدلالهای دیگری هم وجود دارد که میگویند دین برای دینداران فایده دارد. مثلا اینکه دین شیوهای است برای ارزشگزاری اصول اخلاقی و وادار کردن مردم به پیروی از آنها. خدایی وجود دارد و نامه اعمالی و بهشت و جهنمی. اگر انسان خوبی باشید به بهشت میروید و اگر بدی کنید به جهنم. این خدا همیشه و در همه حال شاهد اعمال است و هیچ چیز از دیدش مخفی نمیماند. این موضوع خود بخود باعث افزایش شانس بقای یک جامعه دیندارمیشود. حالا اگر این پلیس دایمی و نامرئی و مجانی را نداشته باشیم، باید با یک پلیس معمولی و هزینهبر را جایگزینش کنیم. یک مثالش هم خودمان هستیم. به نظر من آمار جرم و جنایت در ایران نسبت به توانایی پلیس خیلی پایین است. اگر امشب بخوابیم و فردا بیدار شویم و هیچ ایرانیی دین نداشته باشد، فکر نمیکنم که سنگ روی سنگ بند بماند.
اما استدلالهای دیگری هم وجود دارد که میگویند دین برای دینداران فایده دارد. مثلا اینکه دین شیوهای است برای ارزشگزاری اصول اخلاقی و وادار کردن مردم به پیروی از آنها. خدایی وجود دارد و نامه اعمالی و بهشت و جهنمی. اگر انسان خوبی باشید به بهشت میروید و اگر بدی کنید به جهنم. این خدا همیشه و در همه حال شاهد اعمال است و هیچ چیز از دیدش مخفی نمیماند. این موضوع خود بخود باعث افزایش شانس بقای یک جامعه دیندارمیشود. حالا اگر این پلیس دایمی و نامرئی و مجانی را نداشته باشیم، باید با یک پلیس معمولی و هزینهبر را جایگزینش کنیم. یک مثالش هم خودمان هستیم. به نظر من آمار جرم و جنایت در ایران نسبت به توانایی پلیس خیلی پایین است. اگر امشب بخوابیم و فردا بیدار شویم و هیچ ایرانیی دین نداشته باشد، فکر نمیکنم که سنگ روی سنگ بند بماند.
شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵
یک سامورایی واقعی
همیشه فکر میکردم که یک مرد سی ساله خیلی مرد است. اما الان که به خودم که نگاه میکنم، جز صورتی سنگی که مانند یک سامورایی واقعی است، میبینم که همان پسربچهء همیشگی هستم، همانی که میخواهد مشکلات عالم را حل کند و دنیا را به حداکثر سه پارامتر آزاد کاهش دهد. در حالیکه در حل مشکلی که حتی نخستینها آنرا به راحتی حل میکردند درمانده است.
بروم و یک دست کت و شلوار بخرم تا از فردا با آن به سرکار بیایم. بلکه شاید احساس کردم که سی سال دارم و باید سی ساله باشم.
بروم و یک دست کت و شلوار بخرم تا از فردا با آن به سرکار بیایم. بلکه شاید احساس کردم که سی سال دارم و باید سی ساله باشم.
جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵
Tool-tip for labels
It is a while that I have switched to blogger in beta . My main reason was the new label features. Thanks to labels, I can write whatever I like and readers can read whatever they choose. But, after working a little bit around I realized that something is really missing. Each label is a at maximum a couple of words that can not carry much of information so it would be good to have a tool-tip for each label that shows a short description when you move the mouse over it. Something like below:
Labels
Only one more Layouts Data Tags for labels to store these comments.دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵
یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵
منبر فرنگی
یک پشنهاد کار فقط برای خانمهایِ بورِ فرنگی از کشورهایِ کاملاً توصعه یافته. به مذهب شیعه از دینِ اسلام مشرف شوید یا حداقل تظاهر به این کار کنید. بعد به ایران مهاجرت نموده و سعی کنید زبان فارسی را در اسرعِ وقت بیاموزید. بعد هم نانتان در روغن خواهد بود. بالای منبر میروید و برای ملت زوضه میخوانید و حقالمنبر میگیرید. خیلی بیشتر از آن بندگان خدایی که عمری را به تحصیل در علوم دینی پرداختهاند.
اگر از اروپای شرقی هستید، هرچند که شرایط ظاهری را دارید، بهتر است وقت خود را تلف نکنید. و اگر از ژاپن هستید، باز هم بهتر است وقت خود را تلف نکنید زیرا شرایط ظاهری را ندارید و اینجا شما را با افغانیها اشتباه میگیرند.
اگر از اروپای شرقی هستید، هرچند که شرایط ظاهری را دارید، بهتر است وقت خود را تلف نکنید. و اگر از ژاپن هستید، باز هم بهتر است وقت خود را تلف نکنید زیرا شرایط ظاهری را ندارید و اینجا شما را با افغانیها اشتباه میگیرند.
پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵
چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵
او همانست
از زیر چادرش کیف پولش را بیرون آورد و یک اسکناس صدتومانی از آن برداشت. اسکناس را به پیرمردی داد که پشت به دیوار، روی یک چهار پایه نشسته بود و در جلویش یک عسلی انباشته از شمع بود. پیرمرد عرقچین سبز و ریش سفیدی داشت که یکی دوتا مگس رویش راه میرفتند. با دستش مگسها را کیش کرد و پول را گرفت و در کشوی کوچک عسلی گذاشت. بعد هم دوتا شمع به دختر جوان داد. دخترک هم شمعها را گرفت و به کنار سقاخانه رفت. سقاخانه حفرهای بود در دیوار خارجی مسجد که چند شمعی در آن میسوختند. پیشانیش را به لبه بالایی تکه داد و دستانش را به لبهء پایینی. زیر لب حاجتش را از خدا خواست و شمعها را روشن کرد. بعد هم در افکار و آرزوهایش غرق شد. آنقدر به آن حال ماند تا حس کرد که دیگر تنها نیست. مرد جوانی در کنار او به همان وضعیت او ایستاده بود و شمع روشن میکرد. پسرک سرش را به سوی او چرخاند و در چشمانش خیره شد و گوشهایش به آرامی رنگ سرخی به خود میگرفتند. دخترک هم گونههایش به قرمزی زد و نگاهش را دزدید. بعد هم برگشت که از سقاخانه دور شود. اما برای یک لحظه مکث کرد. شاید او همان بود که .... دوباره به راه افتاد و از آنجا دور شد.
دست در جیب داشت و غرق در افکارش در خیابان قدم میزد که از سقاخانه گذشت. یک لحظه ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت و شمعی خرید. به جلوی سقاخانه رفت. سرش را به لبه بالایی تکیه داد و دستانش را به لبه پایینی. حاجتش را زیر لب گفت و شمع را روشن کرد. همین که شمع برافروخته شد، احساس کرد زیر نگاهِ سنگینِ دختری است که در کنارش ایستاده. برگشت و در چشمان گیرایش خیره شد احساس کرد که گوشهایش کمی داغ شدهاند. دخترک که گونههایش سرخ شدهبود، نگاهش را دزدید، سرش را پایین انداخت و از سقاخانه روی برگرداند و دور شد. پسرک یک لحظه خواست که برگردد و او را صدا بزند. شاید او همان بود که .... اما منصرف شد. اندکی توقف کرد و بعد هم راه خود در پیش گرفت و رفت.
دست در جیب داشت و غرق در افکارش در خیابان قدم میزد که از سقاخانه گذشت. یک لحظه ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت و شمعی خرید. به جلوی سقاخانه رفت. سرش را به لبه بالایی تکیه داد و دستانش را به لبه پایینی. حاجتش را زیر لب گفت و شمع را روشن کرد. همین که شمع برافروخته شد، احساس کرد زیر نگاهِ سنگینِ دختری است که در کنارش ایستاده. برگشت و در چشمان گیرایش خیره شد احساس کرد که گوشهایش کمی داغ شدهاند. دخترک که گونههایش سرخ شدهبود، نگاهش را دزدید، سرش را پایین انداخت و از سقاخانه روی برگرداند و دور شد. پسرک یک لحظه خواست که برگردد و او را صدا بزند. شاید او همان بود که .... اما منصرف شد. اندکی توقف کرد و بعد هم راه خود در پیش گرفت و رفت.
دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵
From Template to Layout
I am moving from the old template to the new layout system. Let me know if you see any problem in the blog.
یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵
کنفرانس فیزیک ایران
در کنفرانسِ سالانهء فیزیکِ ایران، تعدادِ سخنرانان از شنودگان بیشتر بود. هرکسی میآمد و سخنرانیش را میکرد و بعد هم راه خویش میگرفت و میرفت. گویی که همه لنگِ آن بودند که از افاضاتِ روشنگرانه ایشان بهرمند شوند. اما ایشان نیازی به شنیدنِ سخنان بیاهمیتِ دیگران نداشتند و لایق نمیدیدند که وقتِ با ارزشِ خود را به پایِ آن سخنرانیهایِ پوچ بریزند.
شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵
دویدن در پارک
نا گهان سرِ شب حس دویدن بهت دست میدهد. لباس بر تن میکنی و به سمت نزدیک ترین پارک میروی. پارک غلقله است. به روی خودت نمیآوری و شروع به دویدن میکنی. آخر میدانی که اگر الان ندوی، دیگر نخواهی دوید.
با آن جمعیت، دویدن برایت هیجان انگیز خواهد بود. باید مسیر آدمها را حدس بزنی تا از برخورد با آنها پرهیز کنی. اما ایرانیان هرگز قابل پیش بینی نبودهاند و نیستند.
باید در هنگام دویدن حواست به توپهای والیبالی که هر آن ممکن است بر فرق سرت بنشینند یا توپهای فوتبالی پس کلهات را نوازش کنند باشد و باید تمام تلاشت را بکنی تا راکتهای بدمینتون دماغت را با صورتت هم سطح نکنند. از همه مهمتر، باید مواظب بچههای قد و نیم قدی باشی که میدوند یا دوچرخه سواری میکنند. آخر ممکن است یک پسر بچه شیطان بخواهد از زیر باهایت رد شود، اما یادش نباشد که از دفعه پیش که این کار را کرده قدش کمی بلندتر شده. خودش را دچار سردرد کند و تو را دچار دردِ سر.
البته تو خودت هم در آن آشفته بازار بلای جانِ مردم خواهی بود. آن هنگام که متوجه میشوی در یک دیس پلو گام برداشتی و خود را درمیان سفرهء یک خانواده محترم مییابی که با چشمانی حیران به این مهمان ناخوانده مینگرند. و تو نیز شگفتزدهای، نمیدانی مرتبهء قبل که از آنجا رد شدی، آنها آنجا نبودند یا اینکه تو غرق در افکارت بودی متوجه وجودشان نشدی.
خسته از این همه هیجان، به خانه باز میگردی. در راه به یاد دوران خوش گذشته میافتی. زمانی که حداکثر تراکم در آن منطقه سی درصد و حداکثر طبقات سه طبقه بود. هر کسی در خانهاش یک پارک کوچک داشت. میتوانستی در کوچهها بدوی و فکر کنی در پارک هستی. اما حالا که تراکم چهار برابر شده، شصت درصد و شش طبقه، فضاهای سبز حتی جبران باغها و حیاتهای نابود شده را نمیکنند.
با آن جمعیت، دویدن برایت هیجان انگیز خواهد بود. باید مسیر آدمها را حدس بزنی تا از برخورد با آنها پرهیز کنی. اما ایرانیان هرگز قابل پیش بینی نبودهاند و نیستند.
باید در هنگام دویدن حواست به توپهای والیبالی که هر آن ممکن است بر فرق سرت بنشینند یا توپهای فوتبالی پس کلهات را نوازش کنند باشد و باید تمام تلاشت را بکنی تا راکتهای بدمینتون دماغت را با صورتت هم سطح نکنند. از همه مهمتر، باید مواظب بچههای قد و نیم قدی باشی که میدوند یا دوچرخه سواری میکنند. آخر ممکن است یک پسر بچه شیطان بخواهد از زیر باهایت رد شود، اما یادش نباشد که از دفعه پیش که این کار را کرده قدش کمی بلندتر شده. خودش را دچار سردرد کند و تو را دچار دردِ سر.
البته تو خودت هم در آن آشفته بازار بلای جانِ مردم خواهی بود. آن هنگام که متوجه میشوی در یک دیس پلو گام برداشتی و خود را درمیان سفرهء یک خانواده محترم مییابی که با چشمانی حیران به این مهمان ناخوانده مینگرند. و تو نیز شگفتزدهای، نمیدانی مرتبهء قبل که از آنجا رد شدی، آنها آنجا نبودند یا اینکه تو غرق در افکارت بودی متوجه وجودشان نشدی.
خسته از این همه هیجان، به خانه باز میگردی. در راه به یاد دوران خوش گذشته میافتی. زمانی که حداکثر تراکم در آن منطقه سی درصد و حداکثر طبقات سه طبقه بود. هر کسی در خانهاش یک پارک کوچک داشت. میتوانستی در کوچهها بدوی و فکر کنی در پارک هستی. اما حالا که تراکم چهار برابر شده، شصت درصد و شش طبقه، فضاهای سبز حتی جبران باغها و حیاتهای نابود شده را نمیکنند.
چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵
قره قاطها
باید بیدار میشدم (داستان) ۰
هوا خیلی سرد بود. دوست داشتم آنقدر در بسترِ گرمم بمانم تا خورشید به اندازه کافی بالا بیاید به طوریکه پرتوهایش بتوانند از پنجرهء کوچکِ اتاقم وارد شوند و صورتم را قلقلک بدهند. اما باید بیدار میشدم، آنهم با نوازشِ پرتوهایِ سردِ ماه. سالهایِ سال بود که هر روز صبح قبل از خروسها بر میخواستم. باید میرفتم و مثلِ هر روز خورشید را بیدار میکردم. امّا اینبار باید کمی زودتر از روزِ قبل بر میخواستم. آخر یک وظیفهء جدید هم به وظایفم اضافه شده بود.
از جایم برخواستم و ردایم را بر تن کردم. چراغِ پیسوز را برداشتم و از اتاق خارج شدم. تنها چیزی که میدیدم، دیوارهایِ راهرو بود و سایهء خودم. یادم است بچه که بودم، از بودن در این راهرو وحشت داشتم. احساس میکردم که در دو سویِ تاریکِ راهرو --جایی که به دور از نور چراغِ من است-- شیاطین در کمین نشستهاند. به این کابوسِ کودکانهء خودم نیشخندی زدم و به راه افتادم. هرچه باشد، اینجا آخرینجا برروی زمین است که شیاطین به خود جرأت حضور میدهند.
به انتهایِ راهرو رسیدم. درِ بزرگِ فولادی جلویم ظاهر شد. او هم مثلِ من پیر شده بوده و تنش سفت گشته بود. معلوم بود که نمیخواست بیدار شود. برایِ همین وقتی که هلش دادم، با نالهء گوشخراشی شروع به حرکت کرد. وارد شدم و در را بستم. چند قدمی که جلو رفتم، خودم را تنهایِ تنها در وسطِ دایرهء نوری که چراغم بر رویِ زمین روشن کرده بود یافتم. اما من یاد گرفته بودم که چطور از رویِ نقوشِ سنگ فرشِ تالار راهم را به سویِ اولین آتشدان که متعلق به به ادخشیاز، خدایِ زایش بود، بیابم. به آتشدان رسیدم و با چراغم برافروختمش. خیلی آرام شعلهور شد و شعاعِ دایرهء نوری که در مرکزش بودم افزایش یافت. ابتدا به تندیسِ ادخشیاز برخورد و سپس به دیوارِ تالار رسید و سایهای بر رویِ دیوار زاییده شد. سایهای که در زیر شعلههایِ لرزانِ آتشدان تداعیِ زنِ آبستنی را میکرد از درد به خود میپیچید.
در زیرِ نورِ آتشدانِ زایش به راهِ خود ادامه دادم و آتشدانهایِ بعدی را هم یکی یکی روشن کردم. هر کدام از آنها با شرارههایش به تندیسی مرده جان میبخشید. در میان آنها، خدای عشق، ادخندیهاگ را از همه بیشتر دوست میداشتم. وقتی که آتشدانش را روشن میکردم، دیوارِ مقابل را به پردهء هجلهای تبدیل میکرد که گویا داخلش دختر و پسری جوان در برابرِ شعلهء شمعی به عشقبازی مشغول بودند، فارغ از اینکه چشمانی به نظاره نشستهاند. همیشه در مقابل این یکی کمی بیشتر مکث میکردم زیرا که به نظرم عشق بازی یکی از زیباترین کردارهایِ رویِ زمین بود. اما افسوس که ما راهبان از آن محروم بودیم و تنها تجربهء من از عشق به دورانِ نوجوانی باز میگشت. به زمانی که معشوقِ راهبانِ پیرِ معبد بودم.
به آخرین آتشدان رسیدم، آتشدانِ ادختلکسا، خدای مرگ. این یکی را همیشه با چشمانی بسته روشن میکردم. بعد بر میگشتم و رو به سویِ مرکزِ سالن میکردم. چشمانم را باز میکردم و به راه خود ادامه میدادم. در مرکز سالن، آتشدانِ خدایِ خدایان، ادخادخ قرار داشت. درست در بالایش، قندیلِ بزرگی از سقف آویزان بود که سوراخی در برداشت تا نفسِ آتش را به رویِ بام هدایت کند. در اطرافِ این قندیل تندیسهایی به صورتِ افقی نسب شده بودند که شکلِ واضحی نداشتند و سایههایِ اسرار آمیزی بر رویِ سقف میساختند که حرکت میکردند و تغییرِ شکل میدادند. این سایهها یکی از راههایی بودند که ادخادخ با ما سخن میگفت. راهِ دیگر صدایِ بمی بود که از حرکت هوایِ گرم در دودکش ایجاد میشد و به صدایِ مبهمِ مردی میمانست. این صدا با ما حرف میزد، آواز میخواند، گریه میکرد و فریاد میکشید. او از این طریق با ما سخن میگفت. و ما نیز آنچه را که میخواستیم بر کاغذی مینوشتیم و در داخلِ آتشدان میانداختیم.
همچنین در افسانهها هست که ادخادخ در همین مکان انسان را آفرید و دوباره به آسمان بازگشت. و روزی دوباره از راه همین قندیل به زمین باز خواهد گشت و خود را بر بشر نمایان خواهد ساخت.
آتشدانِ ادخادخ را هم برافروختم تا نوبت به نظافتِ معبد برسد. باید تالار را تمیز میکردم، آنهم دستِ تنها. در گذشته نظافتِ تالار کارِ من نبود. اما از وقتی که نظافتچیها ما را ترک کرده بودند، این وظیفه هم بر دوشِ من افتاده بود. مثل خیلی از کارهایِ دیگر.
بعد از نظافت، میبایست هوایِ معبد را هم آماده میکردم. کمی گردِ بالِ فرشته داخل عودسوز ریختم و آنرا در تالار گرداندم. باید در مصرفش صرفه جویی میکردم زیرا که گردِ بالِ فرشته ترکیبی بود از چند مادهء نایاب که مهمترینِ آنها آردِ استخوانِ دخترِ باکرهای بود که بعد از اولین عادتِ ماهانهء زندگیش در پشتبام این معبد درست در بالای دودکش سر بریده میشد. در این روزگار هم که دختر باکره نایاب بود. اگر هم پیدا میشد، حاضر نبود خود را فدایِ ادخادخ بکند. البته ناگفته نماند من هم از این موضوع خوشحال بودم. چون از وقتی که سلاخِ معبد، ما را ترک کرده بود، این وظیفه هم بر عهدهء من بود که بر دوشم سنگینی میکرد. آخر خیلی دشوار است که یک دخترکِ معصوم، دست بسته اسیرت باشد و تو به گناه نیافتی.
تقریبا همه چیز برای اجرایِ مراسم آماده بود غیر از محراب. تقویم را برداشتم تا در جداولش شمارهء صفحهء کتابِ مقدس در مراسمِ امروز را پیدا کنم. بعد هم سرِ صندوقِ کتابِ مقدس رفتم، دعایِ باز کردنِ درِ صندوق را خواندم، درِ صندوق را باز کردم، سپس دعایِ لمسِ کتاب را خواندم و کتاب را برداشتم و ذکر گویان کتاب را به سمتِ محراب بردم و با دقت درجایش گذاشتم و صفحهء مربوط به مراسمِ روز را باز کردم. وقت تنگ بود، باید سریعتر محراب را آماده میکردم. زمانِ آن رسیده بود که راهبِ اعظم سر برسد. با شتاب لوازمِ دیگر را چیدم: ظرفِ آب، جامِ شراب، بقچهء نان مقدس و دستِ آخر سه عدد شمعِ روشن. همه چیز کامل بود و هیچ ایرادی نمیتوانست بگیرد.
در با صدایِ ناهنجاری بر روی پاشنهاش چرخید و راهبِ بزرگ که اندامِ کوچکی داشت با تکیه بر چوبدستیش که بلندتر از خودش بود واردِ تالار شد و به آهستگی که البته حداکثرِ سرعتش نیز بود، به سمتِ محراب قدم برمیداشت، یا بهتر بگویم، میخزید. من هم خیلی سریع از محراب پایین آمدم و عمودِ بر خط واصل در و محراب، بر رویِ زمین زانو زدم به سجده افتادم. برایِ یک لحظه خاطراتِ شیرینِ خوشِ گذشته جلوی چشمانم نقش بست، زمانیکه ادخادخ هنوز پیروان فراوان داشت.
یادم است که موقعِ برگزاریِ مراسم، تالار پر میشد از راهبان و خدمتگزارانِ ادخادخ که در دو سویِ مسیرِ درِ اصلی تا محراب به انتظارِ راهبِ اعظم و من-- نایبش-- میاستادند و با ورودِ ما، همه بر رویِ زمین میافتادند و زانو میزدند. راهبِ اعظم پیش میرفت و من به دنبالِ او. حتی یک نفر هم زهره نداشت که سر بالا بیاورد و در چشمانِ ما خیره شود. چه دورانِ باشکوهی بود. اما اکنون که کسی غیر از من و راهبِ اعظم در معبد نمانده، این نقش نیز بر عهدهء من است. باید همچون یک خدمتگزارِ عادی در برابرش زانو میزدم تا نیاز روحیِ این پیرمردِ خرفت به احترام برآورده شود. او خودش میدانست که من از او به مراتب برتر بودم و به ادخادخ نزدیکتر. تنها به خاطرِ سنش بود که توانست ردایی را که برازندهء من بود بر تن کند. در وصفِ بیلیاقتیِ او همین معبدِ خالی بس بود. تنها من مانده بودم. آنهم به این خاطر که تمامِ عمرم را برایِ رسیدن به بالاترین مقام صرف کرده بودم و حالا به این راحتی نمیتوانستم از آن چشم بپوشم.
همانطور که به حالتِ سجده در افکارم غرق بودم، نزدیکتر شدنش را حس کردم. جلویِ من ایستاده بود و تکان نمیخورد. صبر کردم، اما حرکتی ندیدم. باز هم صبر کردم، اما جنبشی در او ندیدم. شاید مرده بود. به آرامی سرم را بالا آوردم تا اینکه نگاهم به نگاهش رسید. لبخند موزیانهای بر چهرهء چروکیدهاش نقش بست و دیدم که چوبدستیش را با تمامِ قدرتِ نداشتهاش بالا برد و بر فرقِ سرِ من فرود آورد. باید تنبیه میشدم. آخر قبل از رسیدنِ راهبِ بزرگ به محراب، سر بالا آورده بودم.
داشتم با گوشهء آستینم خون را از گوشهء لبم پاک میکردم. او هم داشت رویِ محراب مراسم را برایِ خودش اجرا میکرد. نان را خورد، بعد جرعهای آب و بعد هم نوبت شراب رسید. پیرمردِ بدبخت چنان جامِ شراب را سر میکشید که انگار برایِ اجرایِ مراسم نبود. مینوشید که مست کند. همینطور که مینوشید، باریکههایِ شرابِ سرخ بودند که از دور و برِ لب و لوچهاش بر رویِ ریش سفیدش جاری میشدند و بعد هم قطره قطره بر روی ردایی که روزی از آن من خواهد بود میریختند. اما نه، این بار مستقیماً رویِ میز میچکیدند. ادخادخ ما را حفظ کند! کتابِ مقدس را نبسته بود. پیرمردِ ابله کتابِ مقدس را هم از این عیشِ صبحگاهی بینسیب نگذاشتهبود. دیگر بیدقتی را به حدِ اعلا رسانیده بود. کتابی که قدیمی ترین نوشتهء رویِ زمین است و حتی گفته میشود که ادخادخ به دستِ خودش آنرا نوشته است را آلوده کرد.
نوشیدنش که به پایان رسید، جام را رویِ میز گذاشت و چند ثانیهای مکث کرد. بعد چشمانش را تنگتر کرد. انگار چیزی را میخواست با دقتِ بیشتر ببیند. متوجه قطراتِ شراب بر رویِ کتاب شده بود. بعد که از وجودِ لکهها اطمینان حاصل کرد، نگاهِ غضبناکی به من انداخت. گویی که خطا کار منم. بله دیگر، مگر میشود راهبِ اعظم خطا کند؟ هرچه خطا و بدی است از آنِ ما خدمتگزارانِ حقیر است.
منتظر بودم که اینبار چه تنبیهی برایِ این گناهِ سرنزده اما نا بخشودنیِ من در نظر گرفته است. دیدم که چوب دستیش را با دودستش محکم گرفت. عمودِ بر زمین ضربهای محکم زد و سپس با چشمانی بسته بیحرکت ایستاد و بر زیرِ لب چیزهایی زمزمه کرد. جرقههایِ آبی رنگی بر رویِ نوکِ چوبدستیش شکل میگرفتند و به هوا میجهیدند و ناپدید میشدند. هر لحظه که میگذشت، تعدادِ جرقهها بیشتر و بیشر میشد، تا اینکه بعد از چند ثانیه اینقدر زیاد شدند که دیگر نمیتوانستم صورتش را ببینم. قبل از اینکه به خود آیم، صاعقهای قوی بدنم را لرزاند و نقش بر زمین شدم. سرم درد میکرد و گیج میرفت. گوشم پر بود از قهقهههایِ مستانهاش. پیرمردِ احمق فکر میکرد که هرچه تنبیهِ من سختتر باشد، گناهش بخشودهتر خواهد شد. اما نمیدانست که با این کارش حرمت معبد را شکسته بود. دیگر ادخادخ پشتیبانش نبود و لحظهای که آرزویش را داشتم فرار رسیدهبود.
همانطور که میخندید، از زمین برخاستم. کفِ دستانم را در برابرِ سینهام رویِ هم گزاشتم. سرم را پایین انداختم و زیرِ لب وردی خواندم. تمامِ عضلاتم منقبض شده بود. گرمایی در کفِ دستانم حس کردم. به آرامی دستانم را از هم دور کردم. در مابینِ دو دستم گویِ آتشینِ سیاهرنگی پدیدار گشته بود. هرچه دستانم را از هم بازتر میکردم گوی هم بزرگتر میشد. پیرمردِ بیچاره مات و مبهوت به گویی خیره شده بود که نمودی از شعلههایِ خشم و نفرتِ چندین سالهء من از او بود.
همین که خواستم گوی را به سمتش پرتاب کنم و به این زندگیِ نکبتارش خاتمه دهم، دیدم همانطور که دودستی به چوبش تکیه داده بود، به سمتِ راستش خم شد و به آرامی نقشِ بر زمین شد. این آخرین ضربهای بود که به من میزد. با این مرگ ناهنگامش، مرا از لذتِ انتقام محروم کرد. با عصبانیت گوی را به سمتی پرتاب کردم. به یکی از آتشدانها خورد و شعلههایش را به اطراف پراکند. به سمتِ محراب رفتم. بیحرکت بر رویِ زمین افتاده بود. نبضش را گرفتم. به درک واصل شده بود. هرچند که نتوانستم انتقامی که شایستهاش هستم را بگیرم و از این موضوع کمی عصبانی بودم، اما نمیتوانستم خوشحالیم را از ارتقایِ مقامم به بالاترین مقام در این معبد پنهان کنم. ردایش را از تنش در آوردم و بر تنم کردم. حال و حوصله نداشتم که لاشهاش را به دخمه ببرم. بلندش کردم و داخل آتشدان انداختمش، تا بلکه بسوزد و اندکی از گناهانش پاکش شود. بعد هم به سمتِ اتاقم به راه افتادم تا بعد از یک روزِ پر ماجرا کمی استراحت کنم.
هوا خیلی سرد بود. نمیدانم چه مدت بود که خوابید بودم. هر چقدر هم که بود، باز هم خسته بودم و دوست داشتم آنقدر در بسترِ گرمم بمانم تا خورشید به اندازه کافی بالا بیاید به طوریکه پرتوهایش بتوانند از پنجرهء کوچکِ اتاقم وارد شوند و صورتم را قلقلک بدهند. اما باید بیدار میشدم، آنهم با نوازشِ پرتوهایِ سردِ ماه. سالهایِ سال بود که هر روز صبح قبل از خروسها بر میخواستم. باید میرفتم و مثلِ هر روز خورشید را بیدار میکردم. امّا اینبار باید کمی زودتر از روزِ قبل بر میخواستم. آخر یک وظیفهء جدید هم به وظایفم اضافه شده بود.
از جایم برخواستم و ردایم را بر تن کردم. چراغِ پیسوز را برداشتم و از اتاق خارج شدم. تنها چیزی که میدیدم، دیوارهایِ راهرو بود و سایهء خودم. یادم است بچه که بودم، از بودن در این راهرو وحشت داشتم. احساس میکردم که در دو سویِ تاریکِ راهرو --جایی که به دور از نور چراغِ من است-- شیاطین در کمین نشستهاند. به این کابوسِ کودکانهء خودم نیشخندی زدم و به راه افتادم. هرچه باشد، اینجا آخرینجا برروی زمین است که شیاطین به خود جرأت حضور میدهند.
به انتهایِ راهرو رسیدم. درِ بزرگِ فولادی جلویم ظاهر شد. او هم مثلِ من پیر شده بوده و تنش سفت گشته بود. معلوم بود که نمیخواست بیدار شود. برایِ همین وقتی که هلش دادم، با نالهء گوشخراشی شروع به حرکت کرد. وارد شدم و در را بستم. چند قدمی که جلو رفتم، خودم را تنهایِ تنها در وسطِ دایرهء نوری که چراغم بر رویِ زمین روشن کرده بود یافتم. اما من یاد گرفته بودم که چطور از رویِ نقوشِ سنگ فرشِ تالار راهم را به سویِ اولین آتشدان که متعلق به به ادخشیاز، خدایِ زایش بود، بیابم. به آتشدان رسیدم و با چراغم برافروختمش. خیلی آرام شعلهور شد و شعاعِ دایرهء نوری که در مرکزش بودم افزایش یافت. ابتدا به تندیسِ ادخشیاز برخورد و سپس به دیوارِ تالار رسید و سایهای بر رویِ دیوار زاییده شد. سایهای که در زیر شعلههایِ لرزانِ آتشدان تداعیِ زنِ آبستنی را میکرد از درد به خود میپیچید.
در زیرِ نورِ آتشدانِ زایش به راهِ خود ادامه دادم و آتشدانهایِ بعدی را هم یکی یکی روشن کردم. هر کدام از آنها با شرارههایش به تندیسی مرده جان میبخشید. در میان آنها، خدای عشق، ادخندیهاگ را از همه بیشتر دوست میداشتم. وقتی که آتشدانش را روشن میکردم، دیوارِ مقابل را به پردهء هجلهای تبدیل میکرد که گویا داخلش دختر و پسری جوان در برابرِ شعلهء شمعی به عشقبازی مشغول بودند، فارغ از اینکه چشمانی به نظاره نشستهاند. همیشه در مقابل این یکی کمی بیشتر مکث میکردم زیرا که به نظرم عشق بازی یکی از زیباترین کردارهایِ رویِ زمین بود. اما افسوس که ما راهبان از آن محروم بودیم و تنها تجربهء من از عشق به دورانِ نوجوانی باز میگشت. به زمانی که معشوقِ راهبانِ پیرِ معبد بودم.
به آخرین آتشدان رسیدم، آتشدانِ ادختلکسا، خدای مرگ. این یکی را همیشه با چشمانی بسته روشن میکردم. بعد بر میگشتم و رو به سویِ مرکزِ سالن میکردم. چشمانم را باز میکردم و به راه خود ادامه میدادم. در مرکز سالن، آتشدانِ خدایِ خدایان، ادخادخ قرار داشت. درست در بالایش، قندیلِ بزرگی از سقف آویزان بود که سوراخی در برداشت تا نفسِ آتش را به رویِ بام هدایت کند. در اطرافِ این قندیل تندیسهایی به صورتِ افقی نسب شده بودند که شکلِ واضحی نداشتند و سایههایِ اسرار آمیزی بر رویِ سقف میساختند که حرکت میکردند و تغییرِ شکل میدادند. این سایهها یکی از راههایی بودند که ادخادخ با ما سخن میگفت. راهِ دیگر صدایِ بمی بود که از حرکت هوایِ گرم در دودکش ایجاد میشد و به صدایِ مبهمِ مردی میمانست. این صدا با ما حرف میزد، آواز میخواند، گریه میکرد و فریاد میکشید. او از این طریق با ما سخن میگفت. و ما نیز آنچه را که میخواستیم بر کاغذی مینوشتیم و در داخلِ آتشدان میانداختیم.
همچنین در افسانهها هست که ادخادخ در همین مکان انسان را آفرید و دوباره به آسمان بازگشت. و روزی دوباره از راه همین قندیل به زمین باز خواهد گشت و خود را بر بشر نمایان خواهد ساخت.
آتشدانِ ادخادخ را هم برافروختم تا نوبت به نظافتِ معبد برسد. باید تالار را تمیز میکردم، آنهم دستِ تنها. در گذشته نظافتِ تالار کارِ من نبود. اما از وقتی که نظافتچیها ما را ترک کرده بودند، این وظیفه هم بر دوشِ من افتاده بود. مثل خیلی از کارهایِ دیگر.
بعد از نظافت، میبایست هوایِ معبد را هم آماده میکردم. کمی گردِ بالِ فرشته داخل عودسوز ریختم و آنرا در تالار گرداندم. باید در مصرفش صرفه جویی میکردم زیرا که گردِ بالِ فرشته ترکیبی بود از چند مادهء نایاب که مهمترینِ آنها آردِ استخوانِ دخترِ باکرهای بود که بعد از اولین عادتِ ماهانهء زندگیش در پشتبام این معبد درست در بالای دودکش سر بریده میشد. در این روزگار هم که دختر باکره نایاب بود. اگر هم پیدا میشد، حاضر نبود خود را فدایِ ادخادخ بکند. البته ناگفته نماند من هم از این موضوع خوشحال بودم. چون از وقتی که سلاخِ معبد، ما را ترک کرده بود، این وظیفه هم بر عهدهء من بود که بر دوشم سنگینی میکرد. آخر خیلی دشوار است که یک دخترکِ معصوم، دست بسته اسیرت باشد و تو به گناه نیافتی.
تقریبا همه چیز برای اجرایِ مراسم آماده بود غیر از محراب. تقویم را برداشتم تا در جداولش شمارهء صفحهء کتابِ مقدس در مراسمِ امروز را پیدا کنم. بعد هم سرِ صندوقِ کتابِ مقدس رفتم، دعایِ باز کردنِ درِ صندوق را خواندم، درِ صندوق را باز کردم، سپس دعایِ لمسِ کتاب را خواندم و کتاب را برداشتم و ذکر گویان کتاب را به سمتِ محراب بردم و با دقت درجایش گذاشتم و صفحهء مربوط به مراسمِ روز را باز کردم. وقت تنگ بود، باید سریعتر محراب را آماده میکردم. زمانِ آن رسیده بود که راهبِ اعظم سر برسد. با شتاب لوازمِ دیگر را چیدم: ظرفِ آب، جامِ شراب، بقچهء نان مقدس و دستِ آخر سه عدد شمعِ روشن. همه چیز کامل بود و هیچ ایرادی نمیتوانست بگیرد.
در با صدایِ ناهنجاری بر روی پاشنهاش چرخید و راهبِ بزرگ که اندامِ کوچکی داشت با تکیه بر چوبدستیش که بلندتر از خودش بود واردِ تالار شد و به آهستگی که البته حداکثرِ سرعتش نیز بود، به سمتِ محراب قدم برمیداشت، یا بهتر بگویم، میخزید. من هم خیلی سریع از محراب پایین آمدم و عمودِ بر خط واصل در و محراب، بر رویِ زمین زانو زدم به سجده افتادم. برایِ یک لحظه خاطراتِ شیرینِ خوشِ گذشته جلوی چشمانم نقش بست، زمانیکه ادخادخ هنوز پیروان فراوان داشت.
یادم است که موقعِ برگزاریِ مراسم، تالار پر میشد از راهبان و خدمتگزارانِ ادخادخ که در دو سویِ مسیرِ درِ اصلی تا محراب به انتظارِ راهبِ اعظم و من-- نایبش-- میاستادند و با ورودِ ما، همه بر رویِ زمین میافتادند و زانو میزدند. راهبِ اعظم پیش میرفت و من به دنبالِ او. حتی یک نفر هم زهره نداشت که سر بالا بیاورد و در چشمانِ ما خیره شود. چه دورانِ باشکوهی بود. اما اکنون که کسی غیر از من و راهبِ اعظم در معبد نمانده، این نقش نیز بر عهدهء من است. باید همچون یک خدمتگزارِ عادی در برابرش زانو میزدم تا نیاز روحیِ این پیرمردِ خرفت به احترام برآورده شود. او خودش میدانست که من از او به مراتب برتر بودم و به ادخادخ نزدیکتر. تنها به خاطرِ سنش بود که توانست ردایی را که برازندهء من بود بر تن کند. در وصفِ بیلیاقتیِ او همین معبدِ خالی بس بود. تنها من مانده بودم. آنهم به این خاطر که تمامِ عمرم را برایِ رسیدن به بالاترین مقام صرف کرده بودم و حالا به این راحتی نمیتوانستم از آن چشم بپوشم.
همانطور که به حالتِ سجده در افکارم غرق بودم، نزدیکتر شدنش را حس کردم. جلویِ من ایستاده بود و تکان نمیخورد. صبر کردم، اما حرکتی ندیدم. باز هم صبر کردم، اما جنبشی در او ندیدم. شاید مرده بود. به آرامی سرم را بالا آوردم تا اینکه نگاهم به نگاهش رسید. لبخند موزیانهای بر چهرهء چروکیدهاش نقش بست و دیدم که چوبدستیش را با تمامِ قدرتِ نداشتهاش بالا برد و بر فرقِ سرِ من فرود آورد. باید تنبیه میشدم. آخر قبل از رسیدنِ راهبِ بزرگ به محراب، سر بالا آورده بودم.
داشتم با گوشهء آستینم خون را از گوشهء لبم پاک میکردم. او هم داشت رویِ محراب مراسم را برایِ خودش اجرا میکرد. نان را خورد، بعد جرعهای آب و بعد هم نوبت شراب رسید. پیرمردِ بدبخت چنان جامِ شراب را سر میکشید که انگار برایِ اجرایِ مراسم نبود. مینوشید که مست کند. همینطور که مینوشید، باریکههایِ شرابِ سرخ بودند که از دور و برِ لب و لوچهاش بر رویِ ریش سفیدش جاری میشدند و بعد هم قطره قطره بر روی ردایی که روزی از آن من خواهد بود میریختند. اما نه، این بار مستقیماً رویِ میز میچکیدند. ادخادخ ما را حفظ کند! کتابِ مقدس را نبسته بود. پیرمردِ ابله کتابِ مقدس را هم از این عیشِ صبحگاهی بینسیب نگذاشتهبود. دیگر بیدقتی را به حدِ اعلا رسانیده بود. کتابی که قدیمی ترین نوشتهء رویِ زمین است و حتی گفته میشود که ادخادخ به دستِ خودش آنرا نوشته است را آلوده کرد.
نوشیدنش که به پایان رسید، جام را رویِ میز گذاشت و چند ثانیهای مکث کرد. بعد چشمانش را تنگتر کرد. انگار چیزی را میخواست با دقتِ بیشتر ببیند. متوجه قطراتِ شراب بر رویِ کتاب شده بود. بعد که از وجودِ لکهها اطمینان حاصل کرد، نگاهِ غضبناکی به من انداخت. گویی که خطا کار منم. بله دیگر، مگر میشود راهبِ اعظم خطا کند؟ هرچه خطا و بدی است از آنِ ما خدمتگزارانِ حقیر است.
منتظر بودم که اینبار چه تنبیهی برایِ این گناهِ سرنزده اما نا بخشودنیِ من در نظر گرفته است. دیدم که چوب دستیش را با دودستش محکم گرفت. عمودِ بر زمین ضربهای محکم زد و سپس با چشمانی بسته بیحرکت ایستاد و بر زیرِ لب چیزهایی زمزمه کرد. جرقههایِ آبی رنگی بر رویِ نوکِ چوبدستیش شکل میگرفتند و به هوا میجهیدند و ناپدید میشدند. هر لحظه که میگذشت، تعدادِ جرقهها بیشتر و بیشر میشد، تا اینکه بعد از چند ثانیه اینقدر زیاد شدند که دیگر نمیتوانستم صورتش را ببینم. قبل از اینکه به خود آیم، صاعقهای قوی بدنم را لرزاند و نقش بر زمین شدم. سرم درد میکرد و گیج میرفت. گوشم پر بود از قهقهههایِ مستانهاش. پیرمردِ احمق فکر میکرد که هرچه تنبیهِ من سختتر باشد، گناهش بخشودهتر خواهد شد. اما نمیدانست که با این کارش حرمت معبد را شکسته بود. دیگر ادخادخ پشتیبانش نبود و لحظهای که آرزویش را داشتم فرار رسیدهبود.
همانطور که میخندید، از زمین برخاستم. کفِ دستانم را در برابرِ سینهام رویِ هم گزاشتم. سرم را پایین انداختم و زیرِ لب وردی خواندم. تمامِ عضلاتم منقبض شده بود. گرمایی در کفِ دستانم حس کردم. به آرامی دستانم را از هم دور کردم. در مابینِ دو دستم گویِ آتشینِ سیاهرنگی پدیدار گشته بود. هرچه دستانم را از هم بازتر میکردم گوی هم بزرگتر میشد. پیرمردِ بیچاره مات و مبهوت به گویی خیره شده بود که نمودی از شعلههایِ خشم و نفرتِ چندین سالهء من از او بود.
همین که خواستم گوی را به سمتش پرتاب کنم و به این زندگیِ نکبتارش خاتمه دهم، دیدم همانطور که دودستی به چوبش تکیه داده بود، به سمتِ راستش خم شد و به آرامی نقشِ بر زمین شد. این آخرین ضربهای بود که به من میزد. با این مرگ ناهنگامش، مرا از لذتِ انتقام محروم کرد. با عصبانیت گوی را به سمتی پرتاب کردم. به یکی از آتشدانها خورد و شعلههایش را به اطراف پراکند. به سمتِ محراب رفتم. بیحرکت بر رویِ زمین افتاده بود. نبضش را گرفتم. به درک واصل شده بود. هرچند که نتوانستم انتقامی که شایستهاش هستم را بگیرم و از این موضوع کمی عصبانی بودم، اما نمیتوانستم خوشحالیم را از ارتقایِ مقامم به بالاترین مقام در این معبد پنهان کنم. ردایش را از تنش در آوردم و بر تنم کردم. حال و حوصله نداشتم که لاشهاش را به دخمه ببرم. بلندش کردم و داخل آتشدان انداختمش، تا بلکه بسوزد و اندکی از گناهانش پاکش شود. بعد هم به سمتِ اتاقم به راه افتادم تا بعد از یک روزِ پر ماجرا کمی استراحت کنم.
هوا خیلی سرد بود. نمیدانم چه مدت بود که خوابید بودم. هر چقدر هم که بود، باز هم خسته بودم و دوست داشتم آنقدر در بسترِ گرمم بمانم تا خورشید به اندازه کافی بالا بیاید به طوریکه پرتوهایش بتوانند از پنجرهء کوچکِ اتاقم وارد شوند و صورتم را قلقلک بدهند. اما باید بیدار میشدم، آنهم با نوازشِ پرتوهایِ سردِ ماه. سالهایِ سال بود که هر روز صبح قبل از خروسها بر میخواستم. باید میرفتم و مثلِ هر روز خورشید را بیدار میکردم. امّا اینبار باید کمی زودتر از روزِ قبل بر میخواستم. آخر یک وظیفهء جدید هم به وظایفم اضافه شده بود.
دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۵
پوشش خبری کودتا
یک تکه فیلم خبری کوتاه از کودتای بیست و هشت مرداد. به روایت آنسوی آبها. فیلم به طریقه سیاه و سفید پخش میشود و به زبان انگلیسی است. لطفا به گیرندههای خود دست نزنید.
پس نوشت: با تشکر از دانا اینهم لینک مربوطه در گوگل ویدئو .
پس نوشت: با تشکر از دانا اینهم لینک مربوطه در گوگل ویدئو .
جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵
BETA BLOGGER
Just moved to the beta blogger. The only problem was the Persian text inside the template. They loses the right encoding and you have to retype them.
Now I am waiting for the labels to be available for HTML edited template.
Now I am waiting for the labels to be available for HTML edited template.
سهشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵
شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵
تنها ساختن بزرگراه کافی نیست
کوتاه ترین مسیری که خانه من را به محل کارم متصل میکند، چهار و نیم کیلومتر خیابان است. اما مسیری که من هر روز میروم، ده کیلومتر بزرگراه است که باعث میشود دو برابر آنچه که باید بنزین بسوزانم.
واقعا برای طی یک مسیر چهار کیلومتری، استفاده از بزرگراه کار جالبی نیست. اما من مجبورم، چونکه بزرگراها تقاطعهای محلی را مختل کردهاند. و در آن معدود تقاطعهای تعبیه شده، ترافیک بیاندازه شلخته است. موردی که سر راه من است، یکی از زیرگذرهای اتوبان صدر است. خیابانِ باریکی است که به یک زیر گذر کوچک منتهی میشود. درست قبل از زیرگذر، تعدادی مغازه هستند. با وجود تابلوی توقف مطلقا ممنوع، ماشینها در روبروی مقازهها میایستند تا خرید خود را انجام بدهند. و جالبتر از همه اینکه، یکی از این مغازهها نمایشگاه و تعمیرگاه خودرو است.
من نمیدانم مگر این خیابان حداکثر شانزده متری چقدر ظرفیت دارد که هم شاهراه باشد و هم میزبان دو ردیف مغازه در دو سویش. آیا امکانش نیست که مغازه ها به یکی از خیابانهای بن بست منتهی به همان بزرگراه منتقل شوند؟
واقعا برای طی یک مسیر چهار کیلومتری، استفاده از بزرگراه کار جالبی نیست. اما من مجبورم، چونکه بزرگراها تقاطعهای محلی را مختل کردهاند. و در آن معدود تقاطعهای تعبیه شده، ترافیک بیاندازه شلخته است. موردی که سر راه من است، یکی از زیرگذرهای اتوبان صدر است. خیابانِ باریکی است که به یک زیر گذر کوچک منتهی میشود. درست قبل از زیرگذر، تعدادی مغازه هستند. با وجود تابلوی توقف مطلقا ممنوع، ماشینها در روبروی مقازهها میایستند تا خرید خود را انجام بدهند. و جالبتر از همه اینکه، یکی از این مغازهها نمایشگاه و تعمیرگاه خودرو است.
من نمیدانم مگر این خیابان حداکثر شانزده متری چقدر ظرفیت دارد که هم شاهراه باشد و هم میزبان دو ردیف مغازه در دو سویش. آیا امکانش نیست که مغازه ها به یکی از خیابانهای بن بست منتهی به همان بزرگراه منتقل شوند؟
پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵
دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵
باورهای زنان و مردان
در اردبیل، نزدیک بقعه شیخصفیالدین، یک سقاخانه است که گویا مُراد میدهد. رهگذران شمعی روشن میکنند و راز و نیازی میکنند. به مدت تقریبا یک ساعت در نزدیکیش ایستادم و آمار گرفتم. صد زن و پنجاه مرد شمع روشن کردند. مردها مکث کوتاهی میکردند، در حالیکه زنها مدت بیشتری در برابر سقاخانه میایستادند.
در آمارم تنها افراد بالغ و تنها کسانی که شمع روشن کردند یا توقف طولانی ( بیشتر از زمان شمع روشن کردن) داشتند را شمردم. نمیدانم شمعی که خودم روشن کردم خطای آزمایش است یا نه.
در آمارم تنها افراد بالغ و تنها کسانی که شمع روشن کردند یا توقف طولانی ( بیشتر از زمان شمع روشن کردن) داشتند را شمردم. نمیدانم شمعی که خودم روشن کردم خطای آزمایش است یا نه.
چهارشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۵
Fratricide
سیرین واسان -- رییس فعلی مرکز بینالمللی فیزیک نظری (آی سی تی پی) -- از عربستان سعودی دیدار میکند تا موجب افزایش همکاری بین مرکز و مراکز تحقیقاتی عربستان سعودی شود. گویا از او استقبال گرمی به عمل میایید. در حالیکه به عبدالسلام - - بنیان گذار مرکز و اولین مسلمانِ برنده جایزه نوبل -- حتی اجازه ورود به خاک عربستان برای بجا آوردن مناسک حج داده نمیشود.
حسین فهیم در مقالهای (انگلیسی) این موضوع را بررسی کرده است. او شخصاً یکی از شخصیتهای مورد علاقه من است. آدم اجتماعی و خوش صحبتی است که خوب مینویسد و استدلال میکند.
شاید نتیجه کلی تری هم بتوان از این داستان گرفت. در جوامع اسلامی رسم بر این است که اول به تفاوتها نگریسته شود و بعد در صورتی که فرقی وجود نداشت، به نکات اشتراک. تقریبا همیشه هم تفاوتها به اندازهای است که هرکز اجماعی حاصل نشود. اما مشکل بزرگ اینجا است که از دید مسلمانان افتراق گناهی نا بخشودنی است و مجازات مرگ دارد، تا حدی که خیلی وقتها دست دوستی به سوی دشمن مشترک دراز میشود تا دیگری از صحنه خارج شود.
ثال واضح آن را میتوان در جهت گیری اعراب نسبت به حزبالله لبنان یا شیعیان عراق دید . این به اصطلاح مسلمانان، خیلی کمتر از اروپاییهای کافر برای مسلمانان لبنانی دل میسوزانند. البته این ایراد به خود ما هم وارد است. ما هم خیلی از فرق اسلامی را خارج از اسلام و مستحق مرگ میدانیم.
حسین فهیم در مقالهای (انگلیسی) این موضوع را بررسی کرده است. او شخصاً یکی از شخصیتهای مورد علاقه من است. آدم اجتماعی و خوش صحبتی است که خوب مینویسد و استدلال میکند.
شاید نتیجه کلی تری هم بتوان از این داستان گرفت. در جوامع اسلامی رسم بر این است که اول به تفاوتها نگریسته شود و بعد در صورتی که فرقی وجود نداشت، به نکات اشتراک. تقریبا همیشه هم تفاوتها به اندازهای است که هرکز اجماعی حاصل نشود. اما مشکل بزرگ اینجا است که از دید مسلمانان افتراق گناهی نا بخشودنی است و مجازات مرگ دارد، تا حدی که خیلی وقتها دست دوستی به سوی دشمن مشترک دراز میشود تا دیگری از صحنه خارج شود.
ثال واضح آن را میتوان در جهت گیری اعراب نسبت به حزبالله لبنان یا شیعیان عراق دید . این به اصطلاح مسلمانان، خیلی کمتر از اروپاییهای کافر برای مسلمانان لبنانی دل میسوزانند. البته این ایراد به خود ما هم وارد است. ما هم خیلی از فرق اسلامی را خارج از اسلام و مستحق مرگ میدانیم.
دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵
My Italian friend just said:
''I saw that your president decided to forbid the use of foreign names
and so the pizza will be called "elastic bread" in Farsi
So to protest I will call Zafferano yellow powder.''
ترجمه:
دوست ایتالیایی من گفت که:
دیدم که رییس جمهورتان استفاده از لغات خارجی را ممنوع اعلام کرده است و بنابراین پیتزا »نان کشسان« نامیده خواهد شد. من هم برای اعتراض زعفران را »پودر زرد« خواهم نامید.
پاسدارانِ حزبالله
محبوبیت و مقبولیت حزبالله در لبنان بیشتر از محبوبیت و مقبولیت سپاه پاسداران در ایران است. نظرتان راجع به این گزاره چیست؟
یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۵
حبه قند (داستان) ۰
آخرِ برج، بانک مثل حبه قندی بود که سر راه مورچهها قرار گرفتهباشد. تا وارد شدم، با دیدن جمعیت لحظهای مکث کردم و خواستم برگردم اما بعد با خودم گفتم که من هم یکی از این مورچهها، میروم تا اولین حقوقم را بگیرم.
پول را دریافت کردم و داخل کوله پشتیم گذاشتم و با خوشحالی به سمت درِ بانک رفتم. در را تا نیمه باز کرده بودم که از خارج رفتن منصرف شدم. چند قدم به عقب برگشتم و شروع کردم به چک کردن نکات ایمنی، بعد هم تسمههای کوله پشتی را به دور کمرم و سینهام بستم. خوشحال از این همه هوش و ذکاوت که دزد خیالی با آن روبرو میشد، از بانک خارج شدم. همانطور که داشتم برای پولها نقشهمیکشیدم و با گامهایی که خطوط سفید را میشمردند، به سوی ماشینم در آن سوی خیابان روان بودم، ماشین دیگری مسیرم را قطع کرد.
گوشهایم سوت میکشیدند و دنیا به نظرم تاریک میآمد. انگار که یک باره جای خورشید و ماه را با هم عوض کرده باشند. با آنکه به نظرم ضربه شدید بود، اما اصلا دردی حس نمیکردم. خواستم از جایم برخیزم که دیدم دست و پایم را نمیتوانم تکان بدهم. در همین حال بود که صدای بسته شدن در ماشین را شنیدم و راننده را بلافاصله بر بالای سر خود دیدم. ملتمسانه نگاهش میکردم. مثل گوسفندی که به سلاخش مینگرد. نزدیکتر آمد. چشمانم فریاد کمک سر میدادند. اما چشمانش بیتفاوت بودند. در کنارم زانو زد. بندهای کوله پشتیم را باز کرد. دستم را از داخلش خارج کرد، بعد هم از کتفم گرفت و مرا به سمت خودش کشید تا با شکم بر روی زمین افتم و صورتم با آسفالت زبر و داغ مماس شود. بعد هم کوله پشتی را از دست دیگر آزاد کرد. دیگر نمیتوانستم ببینمش. اما صدای باز شدن زیب را شنیدم و بعد از مکث کوتاهی، صدای بسته شدنش را و اندکی بعد، بسته شدنِ درِ ماشین و در نهایت صدای رفتنش را. پاهایی را میدیدم که در نزدیکیم ایستاده اند و این آخرین تصویر بود. آخرین تصویر از پایانِ من و پایانِ انسانیت.
پول را دریافت کردم و داخل کوله پشتیم گذاشتم و با خوشحالی به سمت درِ بانک رفتم. در را تا نیمه باز کرده بودم که از خارج رفتن منصرف شدم. چند قدم به عقب برگشتم و شروع کردم به چک کردن نکات ایمنی، بعد هم تسمههای کوله پشتی را به دور کمرم و سینهام بستم. خوشحال از این همه هوش و ذکاوت که دزد خیالی با آن روبرو میشد، از بانک خارج شدم. همانطور که داشتم برای پولها نقشهمیکشیدم و با گامهایی که خطوط سفید را میشمردند، به سوی ماشینم در آن سوی خیابان روان بودم، ماشین دیگری مسیرم را قطع کرد.
گوشهایم سوت میکشیدند و دنیا به نظرم تاریک میآمد. انگار که یک باره جای خورشید و ماه را با هم عوض کرده باشند. با آنکه به نظرم ضربه شدید بود، اما اصلا دردی حس نمیکردم. خواستم از جایم برخیزم که دیدم دست و پایم را نمیتوانم تکان بدهم. در همین حال بود که صدای بسته شدن در ماشین را شنیدم و راننده را بلافاصله بر بالای سر خود دیدم. ملتمسانه نگاهش میکردم. مثل گوسفندی که به سلاخش مینگرد. نزدیکتر آمد. چشمانم فریاد کمک سر میدادند. اما چشمانش بیتفاوت بودند. در کنارم زانو زد. بندهای کوله پشتیم را باز کرد. دستم را از داخلش خارج کرد، بعد هم از کتفم گرفت و مرا به سمت خودش کشید تا با شکم بر روی زمین افتم و صورتم با آسفالت زبر و داغ مماس شود. بعد هم کوله پشتی را از دست دیگر آزاد کرد. دیگر نمیتوانستم ببینمش. اما صدای باز شدن زیب را شنیدم و بعد از مکث کوتاهی، صدای بسته شدنش را و اندکی بعد، بسته شدنِ درِ ماشین و در نهایت صدای رفتنش را. پاهایی را میدیدم که در نزدیکیم ایستاده اند و این آخرین تصویر بود. آخرین تصویر از پایانِ من و پایانِ انسانیت.
سفارت اسرائیل
خیلی دلم میخواست که یک سفارت اسرائیل در تهران بود تا میشد رفت و جلویش بست نشست و فریاد زد مرگ بر اسرائیل!
چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵
سربازان کوچک
دیگر از انفجار اتوبوس مدرسهشان اندوهگین نخواهم شد زیرا که تک تک شهروندان در جنایات یک حکومت دموکراتیک سهیم هستند. همانطور که تک تک مسلمانان هنوز هم تاوان حملات یازده سپتامبر را میدهند. هرچند که به بن لادن رأی ندادهباشند.
پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵
زیدان
آخر چقدر این مرد -- زین الدین زیدان -- بزرگوار است. با وجود اینکه آن مزدور صهیونیسم جهانی --ماتراتزی-- او را تروریست خطاب کرده و به دین و ناموسش توهین نموده، به این موضوع اشارهای نمیکند تا مبادا به دست مسلمانان غیرتمند به هلاکت برسد.
چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵
نوک برج کوه نور
بر صندلیم لمیده بودم و با دستانم تکیهگاهی برای سریم ساخته بودم و خسته از کار داشتم از پنجرهء اتاق به نوکِ برج کوه نور نگاه میکردم که کیسهای پلاستیکی از آخرین طبقه خود را به نسیم سپرد و خرامان به سوی زمین به راه افتاد. در راه میرقصید و پرتوهای سرخِ آفتابِ دمِ غروب را منعکس میکرد و من شاد بودم که یک کیسهء پلاستیکی است، نه هستهء هلو یا پوست هندوانه.
یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵
تکامل کرامت انسانی
نظریه تکامل منکر کرامت انسانی نیست. اما اتوبوسهای شرکت واحد چرا. اولی انسان را گونهای از میمون میداند و دومی گونهای از گوسفند.
دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۵
انقلاب مخملی
پیشگیری از انقلاب مخملی توسط قیچی صورت میگیرد و پیشگیری از انقلاب سخرهای، احتمالا توسط دینامیت.
شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵
عنکبوت
دیشب یک عنکبوت خیلی بزرگ که شکمش شاید به بزرگی یک سکه پنج تومانی بود، روی چهارچوب در اتاق کامپیوتر نشسته بود. اول خواستم بکشمش چونکه کمی غیر قابل اعتماد به نظر میرسید. بیش اندازه بزرگ بود و تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. اما بعد منصرف شدم. چون احساس کردم موجودی کمیاب است. بنابراین باید بهش شانس زندگی میدادم. تصمیم گرفتم که زنده شکارش کنم و به خارج از خانه بیاندازمش اما بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز، آخر به جایی رفت که دستم بهش نمیرسید. گمش کردم. الان هم که دارم این نوشتهها را تایپ میکنم، ممکن است جایی در زیر میز کامپیوتر باشد. شاید برای خودش تاری تنیده و یا شاید در نزدیکی پاهای من دارد برای خودش میگردد.
سهشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵
شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۵
قلعهء نامرئی
پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵
در حسرت یک فنجان اسپرسوی ناب
هر از چندگاهی، هوس میکنم که به یاد دوران تحصیل، بروم و در گوشهء قهوهخانهای یا کافیشاپی بنشینم، قهوهای بنوشم، مردم را تماشا کنم و شاید چند کلمهای بنویسم. اما هر بار، به محض اینکه درِ قهوهخانه را باز میکنم و بوی متعفن سیگار به مشامم میخورد از خیر این آرزو میگذرم.
یادش بخیر آن روزگاری که هر شنبه، بعد از گشتی در مرکز شهر، وارد هر قهوهخانهای که میشدم، تنها یک بو به مشامم میرسید: بوی تند قهوه. با آنکه در آن دیار تعداد سیگاریها شاید چندین برابر اینجا بود و منِ غیرِ سیگاری در اقلیت بودم، جای سیگار کشیدن خارج از قهوهخانه و دمِ در بود.
کسی از شما جایی در تهران میشناسد که عطرِ قهوه به بوی سیگار آلوده نباشد؟
یادش بخیر آن روزگاری که هر شنبه، بعد از گشتی در مرکز شهر، وارد هر قهوهخانهای که میشدم، تنها یک بو به مشامم میرسید: بوی تند قهوه. با آنکه در آن دیار تعداد سیگاریها شاید چندین برابر اینجا بود و منِ غیرِ سیگاری در اقلیت بودم، جای سیگار کشیدن خارج از قهوهخانه و دمِ در بود.
کسی از شما جایی در تهران میشناسد که عطرِ قهوه به بوی سیگار آلوده نباشد؟
سهشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۵
میخواهیم، بیآنکه ... __
میخواهیم در جام جهانی قهرمان شویم، بیآنکه لیگ، باشگاه و مدرسه فوتبال درست و حسابی داشته باشیم. میخواهیم فیلمهایمان در جهان بدرخشند، بیآنکه ادبیات داستانیِ درخشانی داشته باشیم. آرزوی رقابت با والت دیسنی را داریم، بیآنکه یک دانه داستان نقاشی مصور (کمیک اسکریب) منتشر کرده باشیم. میخواهیم در عرصه علم و دانش بدرخشیم، بیآنکه مدرسه و دانشگاه درخشانی داشته باشیم. میخواهیم فقیر نباشیم، بیآنکه درآمدی کسب کرده باشیم. میخواهیم مورد احترام دیگران باشیم، بیآنکه احترام گزاشته باشیم.
میخواهیم نوک هرم را ساخته باشیم، بیآنکه پایهاش را بنا کرده باشیم.
خدایا، بازی را سه صفر به آنگولا واگزار کنیم تا بلکه بیدار شویم....
میخواهیم نوک هرم را ساخته باشیم، بیآنکه پایهاش را بنا کرده باشیم.
خدایا، بازی را سه صفر به آنگولا واگزار کنیم تا بلکه بیدار شویم....
یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵
پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۵
دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵
سکهء ده تومانی (داستان) ۰
مردمکِ چشمهایم کمی تنگ شده بود و همهجا را تاریکتر از آنچه که باید میدیدم. نفسم به سختی بالا میامد و مثانهام داشت میترکید. در شکمم غوغایی بود. انگار که یک موتورسوار داشت روی دیواره معدهام عملیات آکروباتیک اجرا میکرد.
خودم را به در توالتِ عمومی رساندم. در آن حال، بویِ تند و زنندهء توالت برایم رایحهای گوارا بود. دمِ درش نظافتچی رویِ یک چهار پایه نشسته بود و چُرت میزد. روبرویش در رویِ زمین قوطیِ سوهانی بود که چندتا سکه و اسکناس درونش داشت. بیشتر به گدایی میمانست که آنجا را برایِ کسب و کار انتخاب کرده بود. پیرمردی بود که چهرهای چروکیده و موهایی ژولیده داشت. با لباسِ ژندهای هم سعی کرده بود بدنش را بپوشاند، هر چند که به خاطرِ پارگیهایِ متعدد تلاشش چندان موفقیت آمیز نبود. در حقیقت اگر به خاطر این نبود که کثافت رنگ پوست و لباسش را یکی کرده بود، به نظر نیمه عریان میآمد.
داخلِ راهرویِ توالت شدم. از این خوشحال بودم که چشمانم به آفتابِ بیرون عادت کرده بود و در آنجا جزئیات زیادی را نمیدیدم. هر سه توالت خالی بودند. واردِ وسطی شدم و خودم را سبک کردم.
چندثانیهای که گذشت هم سبک شدم و هم چشمانم به تاریکی عادت کرده بوند. شروع کردم به مشاهده محیطِ اطراف. کفِ توالت کمی آب جمع شده بود و کاشیهایِ سفیدش به خاکستریِ تیره میزدند. مساوات برقرار بود و کاشیهایِ دیوار هم به همان اندازهء کاشیهای کف از لجن بهره برده بودند. درِ توالت هم خصوصیاتِ درهایِ توالتهایِ عمومی را داشت. «خدای من! باید استفاده از توالتهای عمومی را برای کودکان زیر هجده سال ممنوع کنند! آخه چرا کسی اینا رو فیلتر نمیکنه؟»
کارم که تمام شد، بلند شدم و همینکه شلوارم را تا نیمه بالا بالا کشیده بودم، تلق، تولوق، قولوپ... احتمالاً یک سکه از جیبم افتاده بود. شلوارم را بالا کشیدم. دست به جیبم زدم. دوتا سکه داخلش بود، ولی باید سه تا میبود. سکهها را در آوردم، دوتا سکهء پنجاه تومانی با تصویرِ سیمرغ بودند. تا چشمم به آنها افتاد و فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، توی دلم خالی شد و ضعف کردم. شاید اگه در جایِ تمیز تری بودم، از حال میرفتم و بر رویِ زمین ولو میشدم.
یک سکهء ده تومانی بود که بارگاه و نامِ امام رضا (ع) بر رویش نقش بسته بود. من هم که مسلمان با غیرتی هستم، نمیتوانستم اجازه بدهم که نام معصوم در چنین جای نامبارکی بماند. هرچند که خیلی وسواسی هم، هستم اما باید تلاش خودم را میکردم. به دنبال تمیزترین راه ممکن بودم که ناگهان فکری به ذهنم رسید: «از نظافتچی میخواهم که آن سکه را در بیارد.»
رفتم دمِ در روبرویِ نظافتچی. خم شدم به طوری که سرم با سرش هم ارتفاع شد. با اینکه بویِ زنندهای میداد، سعی کردم خم به ابرو نیاورم. خیلی آرام و با متانتت گفتم «ببخشید آقا ... ». چشمانش را باز کرد و بدونِ هیچ حرکتی به من زل زد. فهمیدم که آماده شنیدن است. «ببخشید آقا. یک سکهء ده تومانی از جیبم به داخل توالت افتاد. ممکنه که لطف کنید و برایم درش بیارید؟ » چندثانیهای مستقیم به چشمانم نگاه کرد. بعدش هم به آرامی چشمانش را بست. انگار نه انگار که من با او حرف میزدم.
نا امید به داخلِ توالت برگشتم. تنها یک راه بود، و آنهم متاسفانه آخرین راه بود که مجبور بودم به عنوانِ اولین راه از آن استفاده کنم. آستینهایم را بالا زدم. بر روی کفِ توالت زانو زدم. خیلی سریع سردی و خیسی را در زانوها و ساقِ پاهایم حس کردم. ولی من تصمیم را گرفتهبودم. بدونِ اینکه به خودم شکی راه بدهم، به دستِ چپم تکیه کردم و دستِ راست را به داخلِ چاه فرستادم. بویِ تندی که میآمد، حکایت از این داشت که دستم بزودی چه چیزهایی را لمس خواهد کرد.
همینطور که دستم را به آرامی فرو میفرستادم، سعی میکردم که دیوارهها را لمس نکنم. ولی خوب، بیفایده بود و زبریِ املاحی که رویِ دیواره رسوب کرده بود، دستم را خراشید. «باید کلسیم باشد به اضافهء اوره، خوبه که خیلی شیمی بلد نیستم!»
بالاخره نوکِ انگشتانم آب را لمس کرد. ولی گویا خیلی هم آبکی نبود. کمی غلیظتر از آب به نظر میامد. دستم را در آن مایعِ لزج فرو بردم تا اینکه به کفِ انحنایِ لوله رسید. خیلی عمیق بود. تا نزدیکیهایِ آرنجم داخل آب بود و تقریبا صورتم با زمین مماس شده بود. با دستم شروع کردم به جاروبِ کفِ چاه. یک دور بیشتر نرفته بودم که آستینم تاب نیاورد، سر خورد و به پایین افتاد. دیگر برایِ بازگشت خیلی دیر شده بود. تا اینجایِ کار هزینهء زیادی پرداخته بودم. برای همین هم به هرقیمتی که شده باید کار را به نتیجه میرستاندم. به جستجو ادامه دادم تا دستم به یک چیز گرد خورد. لبههایِ تیز و چین خورده اش حکایت از این داشت که هنوز به نتیجه نرسیدهام. با نا امیدی به جستجو ادامه دادم. از این نگران بودم که به نتیجه نرسم و اینهمه برایِ هیچ بوده باشد. اما نگرانیم بیمورد بود. بالاخره پیدایش کردم. صاف و گرد بود. بین انگشتهای اشاره و وسطم گیرش انداختم و با دقت بیرون کشیدمش که مبادا رها شود. همینکه بیرون آمد، متوجه شدم که من تنها موجود زندهء آنجا نبودم. سوسکی داشت به سرعت از ساعدم بالا میرفت. با یک رقصِ سریع سوسک را به گوشهای پرت کردم و بعد هم زیرپایم لهش کردم، خـــــرچ .... از این قدرت نمایی سرمست بودم که ناگهان متوجه شدم چه بلایی بر سرم آمده بود. در اثر آن رقص بیجا، سکه دوباره به داخلِ چاه رفته بود.
دوباره برای در آوردنش اقدام کردم. این دفعه با تجربه تر بودم و خوشبختانه تنها موجود زنده در آن توالت. وقتی که سکه را ذر کفِ دستِ پر از کثافتم دیدم، لبخندی از رضایت زدم و با خوشحالی به بیرون از توالت رفتم.
امان از کمبود امکانات .... از صابون در آنجا خبری نبود. با آب خالی سعی کردم که خودم و سکه را تا جای ممکن تمیز کنم و از نتیجه کار راضی بودم. حق هم داشتم، چون خیلی تمیزتر شدهبودم. ولی خوب بعدها از واکنش عابرین فهمیدم که نتیجه چندان رضایت بخش هم نبوده. میتوانم بگویم به نظر آنان، نظافتچی از من تمیزتر و محبوبتر مینمود.
موقع بیرون رفتن، سکه را در قوطیِ سوهانِ نظافتچی انداختم. به چشمانش نگاه کردم تا تشکر را در آنها ببینم. اما آنچنان غضبناک بودند که خم شدم و سکه را برداشتم. نگاه عاقل اندر صفیهی تحویلم داد و به عالم هپروت بازگشت. منهم بیخیال سکه را در جیبم گذاشتم و دور شدم.
در پیاده رو از رفتار عابران متوجه شدم که چندان خوشبو و خوش منظر نیستم. برای همین از گرفتن تاکسی منصرف شدم و پای پیاده به خانه رفتم. در خانه هم با استقبال گرمی روبرو نشدم. مجبور شدم که در حیاط با آب سرد استحمامی مقدماتی کنم و لباسهایم را در کیسه در بسته گذاشته و همنشین زبالهها کنم.
شب موقع خواب بود که داشتم حوادث روزانه را مرور میکردم. همه مراحلِ کار با جزئیات در ذهنم نقش بسته بودند. نظافتچی، توالت، سوسک، حمامِ آبِ سرد و ... که یادم آمد سکه را از جیب شلوارم بر نداشته بودم.
خودم را به در توالتِ عمومی رساندم. در آن حال، بویِ تند و زنندهء توالت برایم رایحهای گوارا بود. دمِ درش نظافتچی رویِ یک چهار پایه نشسته بود و چُرت میزد. روبرویش در رویِ زمین قوطیِ سوهانی بود که چندتا سکه و اسکناس درونش داشت. بیشتر به گدایی میمانست که آنجا را برایِ کسب و کار انتخاب کرده بود. پیرمردی بود که چهرهای چروکیده و موهایی ژولیده داشت. با لباسِ ژندهای هم سعی کرده بود بدنش را بپوشاند، هر چند که به خاطرِ پارگیهایِ متعدد تلاشش چندان موفقیت آمیز نبود. در حقیقت اگر به خاطر این نبود که کثافت رنگ پوست و لباسش را یکی کرده بود، به نظر نیمه عریان میآمد.
داخلِ راهرویِ توالت شدم. از این خوشحال بودم که چشمانم به آفتابِ بیرون عادت کرده بود و در آنجا جزئیات زیادی را نمیدیدم. هر سه توالت خالی بودند. واردِ وسطی شدم و خودم را سبک کردم.
چندثانیهای که گذشت هم سبک شدم و هم چشمانم به تاریکی عادت کرده بوند. شروع کردم به مشاهده محیطِ اطراف. کفِ توالت کمی آب جمع شده بود و کاشیهایِ سفیدش به خاکستریِ تیره میزدند. مساوات برقرار بود و کاشیهایِ دیوار هم به همان اندازهء کاشیهای کف از لجن بهره برده بودند. درِ توالت هم خصوصیاتِ درهایِ توالتهایِ عمومی را داشت. «خدای من! باید استفاده از توالتهای عمومی را برای کودکان زیر هجده سال ممنوع کنند! آخه چرا کسی اینا رو فیلتر نمیکنه؟»
کارم که تمام شد، بلند شدم و همینکه شلوارم را تا نیمه بالا بالا کشیده بودم، تلق، تولوق، قولوپ... احتمالاً یک سکه از جیبم افتاده بود. شلوارم را بالا کشیدم. دست به جیبم زدم. دوتا سکه داخلش بود، ولی باید سه تا میبود. سکهها را در آوردم، دوتا سکهء پنجاه تومانی با تصویرِ سیمرغ بودند. تا چشمم به آنها افتاد و فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، توی دلم خالی شد و ضعف کردم. شاید اگه در جایِ تمیز تری بودم، از حال میرفتم و بر رویِ زمین ولو میشدم.
یک سکهء ده تومانی بود که بارگاه و نامِ امام رضا (ع) بر رویش نقش بسته بود. من هم که مسلمان با غیرتی هستم، نمیتوانستم اجازه بدهم که نام معصوم در چنین جای نامبارکی بماند. هرچند که خیلی وسواسی هم، هستم اما باید تلاش خودم را میکردم. به دنبال تمیزترین راه ممکن بودم که ناگهان فکری به ذهنم رسید: «از نظافتچی میخواهم که آن سکه را در بیارد.»
رفتم دمِ در روبرویِ نظافتچی. خم شدم به طوری که سرم با سرش هم ارتفاع شد. با اینکه بویِ زنندهای میداد، سعی کردم خم به ابرو نیاورم. خیلی آرام و با متانتت گفتم «ببخشید آقا ... ». چشمانش را باز کرد و بدونِ هیچ حرکتی به من زل زد. فهمیدم که آماده شنیدن است. «ببخشید آقا. یک سکهء ده تومانی از جیبم به داخل توالت افتاد. ممکنه که لطف کنید و برایم درش بیارید؟ » چندثانیهای مستقیم به چشمانم نگاه کرد. بعدش هم به آرامی چشمانش را بست. انگار نه انگار که من با او حرف میزدم.
نا امید به داخلِ توالت برگشتم. تنها یک راه بود، و آنهم متاسفانه آخرین راه بود که مجبور بودم به عنوانِ اولین راه از آن استفاده کنم. آستینهایم را بالا زدم. بر روی کفِ توالت زانو زدم. خیلی سریع سردی و خیسی را در زانوها و ساقِ پاهایم حس کردم. ولی من تصمیم را گرفتهبودم. بدونِ اینکه به خودم شکی راه بدهم، به دستِ چپم تکیه کردم و دستِ راست را به داخلِ چاه فرستادم. بویِ تندی که میآمد، حکایت از این داشت که دستم بزودی چه چیزهایی را لمس خواهد کرد.
همینطور که دستم را به آرامی فرو میفرستادم، سعی میکردم که دیوارهها را لمس نکنم. ولی خوب، بیفایده بود و زبریِ املاحی که رویِ دیواره رسوب کرده بود، دستم را خراشید. «باید کلسیم باشد به اضافهء اوره، خوبه که خیلی شیمی بلد نیستم!»
بالاخره نوکِ انگشتانم آب را لمس کرد. ولی گویا خیلی هم آبکی نبود. کمی غلیظتر از آب به نظر میامد. دستم را در آن مایعِ لزج فرو بردم تا اینکه به کفِ انحنایِ لوله رسید. خیلی عمیق بود. تا نزدیکیهایِ آرنجم داخل آب بود و تقریبا صورتم با زمین مماس شده بود. با دستم شروع کردم به جاروبِ کفِ چاه. یک دور بیشتر نرفته بودم که آستینم تاب نیاورد، سر خورد و به پایین افتاد. دیگر برایِ بازگشت خیلی دیر شده بود. تا اینجایِ کار هزینهء زیادی پرداخته بودم. برای همین هم به هرقیمتی که شده باید کار را به نتیجه میرستاندم. به جستجو ادامه دادم تا دستم به یک چیز گرد خورد. لبههایِ تیز و چین خورده اش حکایت از این داشت که هنوز به نتیجه نرسیدهام. با نا امیدی به جستجو ادامه دادم. از این نگران بودم که به نتیجه نرسم و اینهمه برایِ هیچ بوده باشد. اما نگرانیم بیمورد بود. بالاخره پیدایش کردم. صاف و گرد بود. بین انگشتهای اشاره و وسطم گیرش انداختم و با دقت بیرون کشیدمش که مبادا رها شود. همینکه بیرون آمد، متوجه شدم که من تنها موجود زندهء آنجا نبودم. سوسکی داشت به سرعت از ساعدم بالا میرفت. با یک رقصِ سریع سوسک را به گوشهای پرت کردم و بعد هم زیرپایم لهش کردم، خـــــرچ .... از این قدرت نمایی سرمست بودم که ناگهان متوجه شدم چه بلایی بر سرم آمده بود. در اثر آن رقص بیجا، سکه دوباره به داخلِ چاه رفته بود.
دوباره برای در آوردنش اقدام کردم. این دفعه با تجربه تر بودم و خوشبختانه تنها موجود زنده در آن توالت. وقتی که سکه را ذر کفِ دستِ پر از کثافتم دیدم، لبخندی از رضایت زدم و با خوشحالی به بیرون از توالت رفتم.
امان از کمبود امکانات .... از صابون در آنجا خبری نبود. با آب خالی سعی کردم که خودم و سکه را تا جای ممکن تمیز کنم و از نتیجه کار راضی بودم. حق هم داشتم، چون خیلی تمیزتر شدهبودم. ولی خوب بعدها از واکنش عابرین فهمیدم که نتیجه چندان رضایت بخش هم نبوده. میتوانم بگویم به نظر آنان، نظافتچی از من تمیزتر و محبوبتر مینمود.
موقع بیرون رفتن، سکه را در قوطیِ سوهانِ نظافتچی انداختم. به چشمانش نگاه کردم تا تشکر را در آنها ببینم. اما آنچنان غضبناک بودند که خم شدم و سکه را برداشتم. نگاه عاقل اندر صفیهی تحویلم داد و به عالم هپروت بازگشت. منهم بیخیال سکه را در جیبم گذاشتم و دور شدم.
در پیاده رو از رفتار عابران متوجه شدم که چندان خوشبو و خوش منظر نیستم. برای همین از گرفتن تاکسی منصرف شدم و پای پیاده به خانه رفتم. در خانه هم با استقبال گرمی روبرو نشدم. مجبور شدم که در حیاط با آب سرد استحمامی مقدماتی کنم و لباسهایم را در کیسه در بسته گذاشته و همنشین زبالهها کنم.
شب موقع خواب بود که داشتم حوادث روزانه را مرور میکردم. همه مراحلِ کار با جزئیات در ذهنم نقش بسته بودند. نظافتچی، توالت، سوسک، حمامِ آبِ سرد و ... که یادم آمد سکه را از جیب شلوارم بر نداشته بودم.
یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۵
پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵
چرخه نانو فنآوری نیز کامل شد
به نقل از واحد مرکزی خبر، بامداد امروز بزرگترین کارخانه تولید نانو موتورها در کشورمان شروع به کار کرد. این کارخانه که برای اولین بار در جهان در مقیاسی گستره کار خود را اغاز کرده است، یکی از یکی از پیشرفتهترین فناوریهای بیونانو را به خدمت گرفته است. بنا بر گزارش خبرنگار واحد مرکزی خبر، این کارخانه قادر به تولید روزانه دههزار میلیارد نانوماشین است و برای بیست هزار نفر اشتغال ایجاد کرده است. این نانوموتورها که قادر به شناکردن در مایعات هستند، در امر فِرتالیزیشن کاربرد شایانی دارند و همچنین موسسهء انگلیسی نشنال گامت دونیشن تراست نسبت به خرید تمامی تولیدات این کارخانه ابراز علاقمندی کرده است.
سهشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵
صدایی از بهشت
مدت زیادی بود که این سوال برایم پیش اومده بود که فرق یک کارت صدای صدهزار تومانی با کارت صدای روی لپتاپم چیست. آیا به اندازه قیمت فرق دارند؟ دل را به دریا زدم و رفتم و یکی خریدم.
یا اختلاف خیلی است، یا من گوش خیلی حساسی دارم. صداها زیر و رو شدند. خیلی از اصوات که شنیده نمیشدند، حالا شنیده میشوند. خلی از اصوات هم که شنیده میشدند، دیگر شنیده نمیشوند. حالا میتونم چشمهام رو ببندم و تصور کنم که مثلاً اَمی لی جلوم نشسته و داره برنامه زنده اجرا میکنه. یا اینکه رفتم و دفتر نت رهبر ارکستر رو موقع اجرا براش ورق میزنم.
اگر با خواندن این نوشته وسوسه شدید که صد چوق خرج کنید و نتیجه رازی کننده نبود، به من شکایت نکنید. به یک مرکز شنوایی سنجی مراجعه کنید.
یا اختلاف خیلی است، یا من گوش خیلی حساسی دارم. صداها زیر و رو شدند. خیلی از اصوات که شنیده نمیشدند، حالا شنیده میشوند. خلی از اصوات هم که شنیده میشدند، دیگر شنیده نمیشوند. حالا میتونم چشمهام رو ببندم و تصور کنم که مثلاً اَمی لی جلوم نشسته و داره برنامه زنده اجرا میکنه. یا اینکه رفتم و دفتر نت رهبر ارکستر رو موقع اجرا براش ورق میزنم.
اگر با خواندن این نوشته وسوسه شدید که صد چوق خرج کنید و نتیجه رازی کننده نبود، به من شکایت نکنید. به یک مرکز شنوایی سنجی مراجعه کنید.
گربه (داستان) (قرمز) ۰
خواندن این داستان به افراد زیر هجده سال و خانمهای باردار توصیه نمیشود. در ضمن بهتر است که با شکم خالی خوانده شود.
به خانه رسیدم. در را باز کردم و رفتم تو. چراغ خاموش بود. معلوم بود که هنوز بر نگشته. چراغ را روشن کردم، دیدم یک یاداشت رویِ میز است. کیفم را پرت کردم رویِ مبل و یادداشت را برداشتم. نوشته بود: «سلام، من امشب خونه نمیام. بیزحمت غذای گربه رو بهش بده. »
خیلی سریع خودم را جابجا کردم. این گربهء لعنتی آمده بود و خودش را به پاهایِ من میمالید. اعصابم خورد بود. میدانست که من از گربه بدم میاد اما به رویِ خودش نمیآورد. باید یک راهی پیدا میکردم که از شر این گربه خلاص شوم. یادداشت را به گوشهای انداختم و به آشپزخانه رفتم و یک قوطی غذایِ گربه را که رویِ کابینت گذاشته بود، برداشتم و بازش کردم و جلویِ گربه گذاشتم. بعد هم خیلی سریع از آشپزخانه رفتم بیرون و در را قفل کردم. «آخیش! راحت شدم از دستش. »
شام خورده بودم، خسته هم بودم برای همین سریع دندانهایم را شستم آماده خواب شدم. رویِ تخت دراز کشیدم و خیلی سریع خوابم برد.
با میو میویِ گربه از خواب پریدم. گیج و منگ بودم. نمیدانستم چقدر خوابیده بودم. فقط میدانستم که هنوز هم دوست دارم بخوابم، اما مگر این گربهء لعنتی اجازه میداد؟
بلند شدم تا بروم و ببینم چه مرگش است. تویِ آشپزخانه بود و میو میو میکرد. هر از چندگاهی هم این طرف اون طرف میپردید و خودش را به در و دیوار میزد. در را باز کردم. همچین که خواستم از لایِ در نگاهی به داخلِ بیاندازم، گربه از لایِ در پرید بیرون و من هم ناخداگاه به عقب جهیدم. دستِ کم دیگر ساکت شده بود.
به اتاقم برگشتم و در را پشتِ سرم بستم. اصلا خوش نداشتم که بیاید داخلِ اتاقم، آنهم موقعی که خواب هستم. دوباره رویِ تخت دراز کشیدم و خیلی سریع به خوابِ عمیقی فرو رفتم....
یک چیز خیس و زبری رویِ صورتم را جارو میکرد. یک چیز گرم و سنگینی هم سینهام را میفشرد. کمی طول کشید تا در عالم خواب و بیداری از این مشاهداتم یک استنتاجِ منطقی بکنم: گربه! خواستم با یک ضرب قافلگیرانه به کناری پرتش کنم. اما، باید خونسردیم را حفظ میکردم زیراکه در آرامش بهتر میتوان تصمیم گرفت.« این گربه باید تنبه شود. باید درسِ خوبی بگیرد.» برای همین تمامِ تلاشِ خودم را کردم تا به اعصابم مسلط شوم و بر ترسِ خودم غلبه کنم. خیلی آرام دستانم را به طرفِ گربه بردم و شروع کردم به نوازشش. گربه ابله از این کار خوشش آمد. خیلی آرام دستان نوازشگرم را شم را به طرف سرش متمایل کردم. آرام آرام دستانم به نزدیکیِ گردنش رسیدند. ناگهان دستانم را دورِ گردنش حلقه زدم و با تمامِ قدرت فشردم. منتظرِ واکنشِ دردناکش نبودم. او هم چنگالهایش را بیرون آورد و در گوشتِ صورتم فرو کرد. همینطور که گردنش را میفشردم، بلندش کردم تا از صورتم دور شود. چنگالهایش به همراه گوشت و پوست، از صورتم جدا شدند، اما تسلیم نشد. اینبار آنها را به دستانم فرو کرد و آنهارا خراشید. «خیال کردی! من کم نمیارم. » این را گفتم و من هم به تلافی گردنش را مهکم تر فشار دادم. تا بلکه هرچه زودتر بشکند و از شرش خلاص شوم. او تقلا میکرد و من میفشردم. با اینکه درد میکشیدم، آرام آرام لبخند برروی لبانم نشست. داشت کم میآورد. پیروزِ میدان من بودم.
گربه را به گوشهای پرت کردم و از تخت بلند شدم. خواب از کلهام پریده بود. تازه فهمیدم بودم که چه کردم. «این چه غلطی بو که من کردم؟ اگه بیاد و ببینه که چه بلایی سر گربهاش اومده، من رو میکشه!» باید یک کاری میکردم. صحنه سازیی چیزی .... باید یک جوری آثارِ جنایت را از بین میبردم. رفتم و با اکراه از دُمش گرفتم، به توالت بردمش، به داخل چاه انداختمش و بعد هم سیفون را کشیدم. گربه رفت و در چاه گیرکرد و آب شروع کرد به بالا آمدن. دُمِ گربه در داخل آب داشت برای خودش تلو تلو میخورد. صبر کردم تا دوباره سیفون پر از آب شود. یک دفعه دیگه امتحان کردم. بیفایده بود. آب باز هم بالاتر آمد. کفِ توالت پر از آب شده بود. «اینطوری نمیشه.» با عصبانیت به آشپزخانه رفتم و بزرگترین ساتوری را که در آشپزخانه بود برداشتم. به توالت برگشتم. دستم را تا آرنج داخلِ آب کردم. دُمش را گرفتم و بیرون آوردمش. رویِ زمین پهنش کردم و با تمامِ قدرت ولی بیهدف با ساتور بر رویش کوبیدم. زیرِ ضرباتِ ساتورم میرقصید. کوبیدم و کوبیدم و کوبیدم. چندین تکه شده بود. یک تکه را برتاشتم و به داخلِ توالت پرت کردم و سیفون را کشیدم. رفت! صبر کردم تا سیفون پر از آب شود. تکهء دوم را انداختم و بعد دوباره صبر کردم تا سیفون پر از آب شود. تکهء سوم و چهار م را هم به همین ترتیب به فاضلاب فرستادم.
نفس راحتی کشیدم. بلند شدم که بروم و بخوابم که خودم را در آینه دیدم. زخمایم! به اطراف نگاه کردم. همهجا خونآلود بود. «مرا خواهد کشت! » همانجا رویِ زمین دراز کشیدم و زدم زیر گریه. آنقدر گریستم تا اینکه خوابم برد.
با ضربهء آرامی به شانهام بیدار شدم. دیدم که ساتور بدست بالایِ سرم ایستاده بود. مجالم نداد و محکم با ساتورش بر رویِ صورتم کوبید. ساتور به دماغم خورد و در آن فرو رفت. به طوریکه لبهء تیزش گونهء چپ و راستم را همزمان لمس کرد. این دماغ بزرگ حداقل یک فایده داشت: چند ثانیه زندگیِ بیشتر. خواست که ساتور را بلندکند. اما در دماغم گیرکرده بود. پایش را رویِ پیشانیم گذاشت و ساتور را بیرون کشید. و آنرا یک بار دیگر با تمام قدرت بررویِ صورتم کوبید. اینبار به گونهء چپم خورد و در آن فرو رفت. دیگر به خودش زحمت نداد که امتحان کند که ساتور گیرکرده یا نه. پایش را بر روی پیشانیم گذاشت و ساتور را بیرون کشید. حملهء سوم را آغاز کرد. میدانستم کمه دیگر آخرِ کار است. فقط از یک چیز خیلی میترسیدم. اینکه مرا بفرستد پیش همان گربه. آخر من از گربه بیزارم.
این داستان هدیه بود به دوستی که از گربه بیزار است و نسبت به داستان خون هم ابراز علاقه کرده بود. گربهای خونآلود!
به خانه رسیدم. در را باز کردم و رفتم تو. چراغ خاموش بود. معلوم بود که هنوز بر نگشته. چراغ را روشن کردم، دیدم یک یاداشت رویِ میز است. کیفم را پرت کردم رویِ مبل و یادداشت را برداشتم. نوشته بود: «سلام، من امشب خونه نمیام. بیزحمت غذای گربه رو بهش بده. »
خیلی سریع خودم را جابجا کردم. این گربهء لعنتی آمده بود و خودش را به پاهایِ من میمالید. اعصابم خورد بود. میدانست که من از گربه بدم میاد اما به رویِ خودش نمیآورد. باید یک راهی پیدا میکردم که از شر این گربه خلاص شوم. یادداشت را به گوشهای انداختم و به آشپزخانه رفتم و یک قوطی غذایِ گربه را که رویِ کابینت گذاشته بود، برداشتم و بازش کردم و جلویِ گربه گذاشتم. بعد هم خیلی سریع از آشپزخانه رفتم بیرون و در را قفل کردم. «آخیش! راحت شدم از دستش. »
شام خورده بودم، خسته هم بودم برای همین سریع دندانهایم را شستم آماده خواب شدم. رویِ تخت دراز کشیدم و خیلی سریع خوابم برد.
با میو میویِ گربه از خواب پریدم. گیج و منگ بودم. نمیدانستم چقدر خوابیده بودم. فقط میدانستم که هنوز هم دوست دارم بخوابم، اما مگر این گربهء لعنتی اجازه میداد؟
بلند شدم تا بروم و ببینم چه مرگش است. تویِ آشپزخانه بود و میو میو میکرد. هر از چندگاهی هم این طرف اون طرف میپردید و خودش را به در و دیوار میزد. در را باز کردم. همچین که خواستم از لایِ در نگاهی به داخلِ بیاندازم، گربه از لایِ در پرید بیرون و من هم ناخداگاه به عقب جهیدم. دستِ کم دیگر ساکت شده بود.
به اتاقم برگشتم و در را پشتِ سرم بستم. اصلا خوش نداشتم که بیاید داخلِ اتاقم، آنهم موقعی که خواب هستم. دوباره رویِ تخت دراز کشیدم و خیلی سریع به خوابِ عمیقی فرو رفتم....
یک چیز خیس و زبری رویِ صورتم را جارو میکرد. یک چیز گرم و سنگینی هم سینهام را میفشرد. کمی طول کشید تا در عالم خواب و بیداری از این مشاهداتم یک استنتاجِ منطقی بکنم: گربه! خواستم با یک ضرب قافلگیرانه به کناری پرتش کنم. اما، باید خونسردیم را حفظ میکردم زیراکه در آرامش بهتر میتوان تصمیم گرفت.« این گربه باید تنبه شود. باید درسِ خوبی بگیرد.» برای همین تمامِ تلاشِ خودم را کردم تا به اعصابم مسلط شوم و بر ترسِ خودم غلبه کنم. خیلی آرام دستانم را به طرفِ گربه بردم و شروع کردم به نوازشش. گربه ابله از این کار خوشش آمد. خیلی آرام دستان نوازشگرم را شم را به طرف سرش متمایل کردم. آرام آرام دستانم به نزدیکیِ گردنش رسیدند. ناگهان دستانم را دورِ گردنش حلقه زدم و با تمامِ قدرت فشردم. منتظرِ واکنشِ دردناکش نبودم. او هم چنگالهایش را بیرون آورد و در گوشتِ صورتم فرو کرد. همینطور که گردنش را میفشردم، بلندش کردم تا از صورتم دور شود. چنگالهایش به همراه گوشت و پوست، از صورتم جدا شدند، اما تسلیم نشد. اینبار آنها را به دستانم فرو کرد و آنهارا خراشید. «خیال کردی! من کم نمیارم. » این را گفتم و من هم به تلافی گردنش را مهکم تر فشار دادم. تا بلکه هرچه زودتر بشکند و از شرش خلاص شوم. او تقلا میکرد و من میفشردم. با اینکه درد میکشیدم، آرام آرام لبخند برروی لبانم نشست. داشت کم میآورد. پیروزِ میدان من بودم.
گربه را به گوشهای پرت کردم و از تخت بلند شدم. خواب از کلهام پریده بود. تازه فهمیدم بودم که چه کردم. «این چه غلطی بو که من کردم؟ اگه بیاد و ببینه که چه بلایی سر گربهاش اومده، من رو میکشه!» باید یک کاری میکردم. صحنه سازیی چیزی .... باید یک جوری آثارِ جنایت را از بین میبردم. رفتم و با اکراه از دُمش گرفتم، به توالت بردمش، به داخل چاه انداختمش و بعد هم سیفون را کشیدم. گربه رفت و در چاه گیرکرد و آب شروع کرد به بالا آمدن. دُمِ گربه در داخل آب داشت برای خودش تلو تلو میخورد. صبر کردم تا دوباره سیفون پر از آب شود. یک دفعه دیگه امتحان کردم. بیفایده بود. آب باز هم بالاتر آمد. کفِ توالت پر از آب شده بود. «اینطوری نمیشه.» با عصبانیت به آشپزخانه رفتم و بزرگترین ساتوری را که در آشپزخانه بود برداشتم. به توالت برگشتم. دستم را تا آرنج داخلِ آب کردم. دُمش را گرفتم و بیرون آوردمش. رویِ زمین پهنش کردم و با تمامِ قدرت ولی بیهدف با ساتور بر رویش کوبیدم. زیرِ ضرباتِ ساتورم میرقصید. کوبیدم و کوبیدم و کوبیدم. چندین تکه شده بود. یک تکه را برتاشتم و به داخلِ توالت پرت کردم و سیفون را کشیدم. رفت! صبر کردم تا سیفون پر از آب شود. تکهء دوم را انداختم و بعد دوباره صبر کردم تا سیفون پر از آب شود. تکهء سوم و چهار م را هم به همین ترتیب به فاضلاب فرستادم.
نفس راحتی کشیدم. بلند شدم که بروم و بخوابم که خودم را در آینه دیدم. زخمایم! به اطراف نگاه کردم. همهجا خونآلود بود. «مرا خواهد کشت! » همانجا رویِ زمین دراز کشیدم و زدم زیر گریه. آنقدر گریستم تا اینکه خوابم برد.
با ضربهء آرامی به شانهام بیدار شدم. دیدم که ساتور بدست بالایِ سرم ایستاده بود. مجالم نداد و محکم با ساتورش بر رویِ صورتم کوبید. ساتور به دماغم خورد و در آن فرو رفت. به طوریکه لبهء تیزش گونهء چپ و راستم را همزمان لمس کرد. این دماغ بزرگ حداقل یک فایده داشت: چند ثانیه زندگیِ بیشتر. خواست که ساتور را بلندکند. اما در دماغم گیرکرده بود. پایش را رویِ پیشانیم گذاشت و ساتور را بیرون کشید. و آنرا یک بار دیگر با تمام قدرت بررویِ صورتم کوبید. اینبار به گونهء چپم خورد و در آن فرو رفت. دیگر به خودش زحمت نداد که امتحان کند که ساتور گیرکرده یا نه. پایش را بر روی پیشانیم گذاشت و ساتور را بیرون کشید. حملهء سوم را آغاز کرد. میدانستم کمه دیگر آخرِ کار است. فقط از یک چیز خیلی میترسیدم. اینکه مرا بفرستد پیش همان گربه. آخر من از گربه بیزارم.
این داستان هدیه بود به دوستی که از گربه بیزار است و نسبت به داستان خون هم ابراز علاقه کرده بود. گربهای خونآلود!
شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵
ققنوسها و دایاناسورها __
سهشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵
گرینویچ
این برای ما مسلمین جهان ننگ است که مبداء زمانمان از لندن بگذرد. جهان اسلام باید زمان را به وقت مکه بسنجند نه لندن.
یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۵
مزرعهء آفتاب (داستان) ۰
دو ساخته از ساختههایِ تمدنِ بشری را میتوان از رویِ کره ماه با چشم برهنه دید. اولی دیوارِ چین است و دومی مزرعهء آفتاب. دیوارِ چین به صورتِ خطی دیده میشود و مزرعهء آفتاب به شکلِ لکهای کوچک. میخواهم برایِ شما داستانِ مزرعهء آفتاب را روایت کنم. داستان مزرعهای که عمری کوتاه داشت.
در سالهایِ دور --نه به دوریِ عمر دیوارِ چین-- کشوری بود خشک و بیحاصل اما ثروتمند که از راه فروشِ نفت روزگار میگذراند (این نفتی که میگویم، مایعی سیاهرنگ بود که از معادنِ زیر زمینی بدست میآمد). سالهایِ سال روزگار به این منوال گذشت تا اینکه سرانِ آن کشور متوجه شدند که نفتشان دارد به پایان میرسد. دست به کار شدند تا جایگزینی برای نفت بیابند، که هم بتواند انرژیِ موردِ نیاز خودشان را تامین کند و هم اینکه چیزی برای فروش داشته باشند. در همین هنگام بود که ایده مزرعهء آفتاب به ذهنِ آقای رییس جمهور رسید.
در این سرزمین، کویری شور و بیحاصل بود که به هیچ دردی نمیخورد. ایدهء آقای رییس جمهور این بود که تمامِ سطحِ کویر را با پیلهایِ خورشیدی --صفحاتی که نورِ خورشید را به الکتریسیته تبدیل میکنند-- بپوشانند که در نوعِ خود ایدهء جالبی بود و موردِ پسندِ عامه قرار گرفت. دستورات صادر شد و یک پروژه ملی تعریف شد و بودجهها اختصاص داده شد و دانشمندان دست به کار شدند و تکنولوژیها را خریدند و قرار شد که از آخرین دستاورد که پیلی بود با بازدهیِ نود درصد، استفاده کنند. تمام دنیا به کار افتاند تا پیلهایِ لازم برایِ این بلند پروازی را تامین کنند و هرچه سریعتر مزرعهء خورشید کار خود را آغاز کند. همه چیز فراهم شد و زمینی به وسعتِ صدهزار کیلومترِ مربع با این پیلهایِ خورشیدی پوشانده شد تا رییس جمهور رسماً آنرا افتتاح کند.
بهره برداری از مزرعهء آفتاب آغاز شد و تمامِ نیروگاههایِ متعارف دنیا از مدار خارج شدند تا مزرعهء آفتاب یکه تازی کند. در ابتدا همه چیز ظاهراً مرتب بود. اما ظرفِ یک هفته، اتفاقی عجیب اوضاع را بهم ریخت. در پنج روزِ اول بهره برداری، دمای هوا آرام آرام کاهش پیدا کرد اما در دو روز بعدی، دما ناگهان به منفیِ سی درجه رسید که با توفانهایِ بسیار شدید همراه بود. این توفانها به قدری شدید بودند که تمامِ شهرهایِ حاشیهء کویر را در زیر شن دفن کردند. تا روزِ ششم، دیگر از باد خبری نبود و همینطور هم از مزرعهء أفتاب. توفان مقدار زیادی از پیلها خورشیدی را به پودری سیاهرنگ تبدیل کرده بود. باقیِ پیلها هم یا در زیر شن دفن شدهبودند و یا به علت کاهش دما به صورتِ بازگشت ناپذیری خاصیت خود را از دست داده بودند.
تغییرِ آب و هوا اتفاقی نبود. بلکه حاصلِ یک اشتباه کوچک در محاسبه بود. اشتباهی بسیار ساده و پیش پا افتاده که آدم نمیداند با دیدنش باید بخندد یا بگرید. مشکل از اینجا بود که زمینی به آن گستردگی با مادهای پوشانده شدهبود که تنها به ده درصدِ نور خورشید اجازهء تبدیل شدن به گرما را میداد و نود درصدِ باقی را تبدیل به الکتریسیته میکرد. این شرایط درست مانند شرایط زمستانِ قطبی بود منتهی با این تفاوت که زمستانِ قطبی به آرامی شروع میشود اما این زمستانِ مصنوعی ما خیلی سریع رخ داد و باعث ایجاد آن توفانهایِ شدید شد. به همین سادگی!
در سالهایِ دور --نه به دوریِ عمر دیوارِ چین-- کشوری بود خشک و بیحاصل اما ثروتمند که از راه فروشِ نفت روزگار میگذراند (این نفتی که میگویم، مایعی سیاهرنگ بود که از معادنِ زیر زمینی بدست میآمد). سالهایِ سال روزگار به این منوال گذشت تا اینکه سرانِ آن کشور متوجه شدند که نفتشان دارد به پایان میرسد. دست به کار شدند تا جایگزینی برای نفت بیابند، که هم بتواند انرژیِ موردِ نیاز خودشان را تامین کند و هم اینکه چیزی برای فروش داشته باشند. در همین هنگام بود که ایده مزرعهء آفتاب به ذهنِ آقای رییس جمهور رسید.
در این سرزمین، کویری شور و بیحاصل بود که به هیچ دردی نمیخورد. ایدهء آقای رییس جمهور این بود که تمامِ سطحِ کویر را با پیلهایِ خورشیدی --صفحاتی که نورِ خورشید را به الکتریسیته تبدیل میکنند-- بپوشانند که در نوعِ خود ایدهء جالبی بود و موردِ پسندِ عامه قرار گرفت. دستورات صادر شد و یک پروژه ملی تعریف شد و بودجهها اختصاص داده شد و دانشمندان دست به کار شدند و تکنولوژیها را خریدند و قرار شد که از آخرین دستاورد که پیلی بود با بازدهیِ نود درصد، استفاده کنند. تمام دنیا به کار افتاند تا پیلهایِ لازم برایِ این بلند پروازی را تامین کنند و هرچه سریعتر مزرعهء خورشید کار خود را آغاز کند. همه چیز فراهم شد و زمینی به وسعتِ صدهزار کیلومترِ مربع با این پیلهایِ خورشیدی پوشانده شد تا رییس جمهور رسماً آنرا افتتاح کند.
بهره برداری از مزرعهء آفتاب آغاز شد و تمامِ نیروگاههایِ متعارف دنیا از مدار خارج شدند تا مزرعهء آفتاب یکه تازی کند. در ابتدا همه چیز ظاهراً مرتب بود. اما ظرفِ یک هفته، اتفاقی عجیب اوضاع را بهم ریخت. در پنج روزِ اول بهره برداری، دمای هوا آرام آرام کاهش پیدا کرد اما در دو روز بعدی، دما ناگهان به منفیِ سی درجه رسید که با توفانهایِ بسیار شدید همراه بود. این توفانها به قدری شدید بودند که تمامِ شهرهایِ حاشیهء کویر را در زیر شن دفن کردند. تا روزِ ششم، دیگر از باد خبری نبود و همینطور هم از مزرعهء أفتاب. توفان مقدار زیادی از پیلها خورشیدی را به پودری سیاهرنگ تبدیل کرده بود. باقیِ پیلها هم یا در زیر شن دفن شدهبودند و یا به علت کاهش دما به صورتِ بازگشت ناپذیری خاصیت خود را از دست داده بودند.
تغییرِ آب و هوا اتفاقی نبود. بلکه حاصلِ یک اشتباه کوچک در محاسبه بود. اشتباهی بسیار ساده و پیش پا افتاده که آدم نمیداند با دیدنش باید بخندد یا بگرید. مشکل از اینجا بود که زمینی به آن گستردگی با مادهای پوشانده شدهبود که تنها به ده درصدِ نور خورشید اجازهء تبدیل شدن به گرما را میداد و نود درصدِ باقی را تبدیل به الکتریسیته میکرد. این شرایط درست مانند شرایط زمستانِ قطبی بود منتهی با این تفاوت که زمستانِ قطبی به آرامی شروع میشود اما این زمستانِ مصنوعی ما خیلی سریع رخ داد و باعث ایجاد آن توفانهایِ شدید شد. به همین سادگی!
دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۴
علی __
هنگامی علی علیه السلام خطبه ۴۲۰ نهج البلاغه را ایراد میکرند، شخصی به ایشان دشنام داد. اطرافیان به طرف دشنام دهنده هجوم بردند تا او را کیفر کنند. حضرت آنان را بازداشتند و فرمودند که این شخص تنها دشنام داده و کیفر دشنام بیشتر از یک دشنام نیست. اما من او را با بخشایش کیفر میکنم. این قانونی است که آن حضرت وضع نمودند. پاسخ یک دشنام خون و جان و مال نیست بلکه حداکثر یک دشنام است، ولو اینکه حرمت مقامی چون علی علیه السلام شکسته شده باشد.
یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴
آیا واقعاً راه حل بهتر و عادلانه تر از واگذاری سهام عدالت برای خصوصی سازی وجود ندارد؟ من که اینطور فکر نمیکنم. به نظر من حداقل یک راه وجود دارد که به اندازه این روش قابل دفاع است. من نمیگویم که این راه حل خوب است، فقط میگویم که دست کم از واگذاری سهام عدالت بهتر است. در این راه حل، دو دولت تشکیل میدهیم. یکی به سیاست میپردازد و دیگری به اقتصاد.
دولت اول همین دولت سیاسی است که تمام کارهایی که فعلاً بر دوش دولت است را انجام خواهد داد، منهای هر گونه فعالیت اقتصادی. تمام فعالیتهای اقتصادی بر عهدهء دولت دوم است. در اصل، این دولت دوم یک شرکت سهامی عام است که سهام دارانش ایرانیان بالای هجده سال هستند. این دولت دوم یک هیات رییسه دارد که با انتخاب مستقیم مردم به قدرت میرسند. این هیات رییسه رییس جمهور دوم را انتخاب میکند.
تنها رابطهء بین این دو دولت این است که دولت دوم به دولت اول مالیات میپردازد، مثل هر شرکت دیگری.
مسولیتهای این دو دولت هم به شکل زیر خواهد بود:دولت اول: سیاست، اطلاعات و امنیت، قانونگزاری و اجرای قانون، آموزش و پرورش، بهداشت و هر فعالیت غیر اقتصادی دیگر. تنها منبع درآمد این دولت، مالیاتهایی است که از مردم، شرکتهای خصوصی و دولت دوم دریافت میشود.
دولت دوم: کلیه فعالیتهای اقتصادی دولت فعلی، نفت، معادن، مدیرت شرکتهای دولتی و صنایع مادر که مطابق قانون اساسی قابل واگذاری به بخش خصوصی نیستند.
خوبی این روش این است که سیاستگذار و بازار را از هم جدا میکند، این باعث میشود که فضا برای رشد بخش خصوصی بازتر شود. در این حالت هر کدام به طور جداگانه باید پاسخگوی مردم باشند. در نتیجه حساب دخل و خرج واضح تر خواهد بود. و از همه مهمتر، مدیرت را بدون واگزاری مالکیت منتقل کردهایم.
احیا شده از وبلاگ قبلی به کمک کاشهء گوگل
دولت اول همین دولت سیاسی است که تمام کارهایی که فعلاً بر دوش دولت است را انجام خواهد داد، منهای هر گونه فعالیت اقتصادی. تمام فعالیتهای اقتصادی بر عهدهء دولت دوم است. در اصل، این دولت دوم یک شرکت سهامی عام است که سهام دارانش ایرانیان بالای هجده سال هستند. این دولت دوم یک هیات رییسه دارد که با انتخاب مستقیم مردم به قدرت میرسند. این هیات رییسه رییس جمهور دوم را انتخاب میکند.
تنها رابطهء بین این دو دولت این است که دولت دوم به دولت اول مالیات میپردازد، مثل هر شرکت دیگری.
مسولیتهای این دو دولت هم به شکل زیر خواهد بود:دولت اول: سیاست، اطلاعات و امنیت، قانونگزاری و اجرای قانون، آموزش و پرورش، بهداشت و هر فعالیت غیر اقتصادی دیگر. تنها منبع درآمد این دولت، مالیاتهایی است که از مردم، شرکتهای خصوصی و دولت دوم دریافت میشود.
دولت دوم: کلیه فعالیتهای اقتصادی دولت فعلی، نفت، معادن، مدیرت شرکتهای دولتی و صنایع مادر که مطابق قانون اساسی قابل واگذاری به بخش خصوصی نیستند.
خوبی این روش این است که سیاستگذار و بازار را از هم جدا میکند، این باعث میشود که فضا برای رشد بخش خصوصی بازتر شود. در این حالت هر کدام به طور جداگانه باید پاسخگوی مردم باشند. در نتیجه حساب دخل و خرج واضح تر خواهد بود. و از همه مهمتر، مدیرت را بدون واگزاری مالکیت منتقل کردهایم.
احیا شده از وبلاگ قبلی به کمک کاشهء گوگل
سهشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۴
قدرتِ آمریکا متناهی است __
بزرگترین اشتباهی که جرج بوش کرد (از نظر منافع آمریکا)، حمله به عراق بود. حالا به تدریج این اشتباه نتایج خودش را دارد نشان میدهد. اولینش ترکتازی ایران است. احمدی نژاد که خیالش از بابت حمله و تحریم جمع است، دلیلی برای کرنش در برابر خواست آنها نمیبیند. هرچند که با موضوع کمی خشن برخورد میکند، ولی خوب نتیجه گیری منطقی در این شرایط همین است.
مورد دوم که شاید کم تر به آن توجه شده است، از دست دادن کنترل آمریکای لاتین است. آمریکا دارد یکی یکی باغچههای حیات خلوتش را از دست میدهد. در بولیوی، ونوزلا و شیلی افراد کاملا چپگرا و ضد آمریکایی به قدرت رسیده اند.
هردوی معلولات، یک علت دارند: جمع و جور کردن اوضای عراق فرای توان آمریکا است و آمریکا توان لازم را برای سامان بخشیدن به همه این مشکلات را ندارد.
مورد دوم که شاید کم تر به آن توجه شده است، از دست دادن کنترل آمریکای لاتین است. آمریکا دارد یکی یکی باغچههای حیات خلوتش را از دست میدهد. در بولیوی، ونوزلا و شیلی افراد کاملا چپگرا و ضد آمریکایی به قدرت رسیده اند.
هردوی معلولات، یک علت دارند: جمع و جور کردن اوضای عراق فرای توان آمریکا است و آمریکا توان لازم را برای سامان بخشیدن به همه این مشکلات را ندارد.
جمعه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۴
برف (داستان) ۰
نمیتوانستم بخوابم. چندباری پهلو به پهلو شدم، شاید که خوابم ببرد ولی بیفایده بود. به پهلوی راست بودم که چشمانم را باز کردم. گلهایِ فرش زیرِ نورِ ماه میدرخشیدند. به آرامی سرم را به سمتِ پنجره چرخاندم. پتویم را پس زدم و از جایم بلند شدم تا بروم و پرده را بکشم، به این امید که در اتاقِ تاریکتر بتوانم بخوابم. به کنار پنجره که رسیدم، از کشیدنِ پرده منصرف شدم. رفتم جلو و پیشانیم را به شیشه چسباندم و به بیرون خیره شدم. برف بند آمده بود و آسمان صافِ صاف بود. قرصِ کامل ماه هم در آسمان میدرخشید و بازتابِ نورِ سردِ سحرانگیزش از رویِ برفها مرا جادو کرده بود. وگرنه دلیلِ دیگری وجود نداشت که در آن وقتِ شب پالتویم را بر تن کنم و به طرفِ در حرکت کنم.
هیچ صدایی نبود بجز صدای نفس زدنِ من. چند ثانیهای، شاید هم چند دقیقهای بیحرکت ایستاده بودم و به سکوت گوش میدادم. تا اینکه سکوت با صدای راه رفتنِ من در برف شکسته شد. خرچ .... خرچ .... خرچ ...
واردِ پارک شدم. در اوجِ زیبایی خلوتِ خلوت بود. شاد بودم که که اینهمه زیبایی تنها مالِ من است. شادیم مرا به حرکت وا میداشت. با خودم زمزمه کردم که «آنچنان برقص که گویی که کسی تورا تماشا نمیکند!» بعد هم فریادی شادمانه کشیدم، چند قدم دویدم، دستانم را باز کردم و شروع کردم به چرخیدن. نمیدانم چند دور چرخیده بودم که پایم لغزید و به پشت بر رویِ تشکِ برفی افتادم. نفس نفس میزدم و انگیزهای برای بلند شدن نداشتم. همانطور بر رویِ زمین ماندم. به ماه خیره شده بودم که از میانِ شاخههای عریان میدرخشید. مثل جواهری که بدنهایِ برهنهء درختان را آراسته بود.
آنقدر رویِ زمین ماندم تا نفسم به آهنگ طبیعیش بازگشت، از جایم برخواستم و به راهم ادامه دادم تا اینکه به محوطهء نسبتا بازی رسیدم که در میانش استخری بود. خم شدم و گلولهء برفی ساختم و بیهدف پرتاب کردم. فقط میخواستم که به ردیفِ درختان آنسویِ استخر برسد. اما به نیمهء راه هم نرسید و با صدایی که از خشکی استخر حکایت میکرد، فرود آمد. کنجکاو شدم، به لب استخر رفتم تا خشک بودنش را ببینم. استخر نیمه پر بود. و آن نیمهء پر هم آب نبود، یخ بود.
با تردید پایم رویِ یخ گذاشتم و کمی فشار دادم. به نظرم محکم آمد. سپس کاملا به داخلِِ استخر رفتم و ایستادم. به آرامی شروع به حرکت کردم. چند قدم میدویدم و چند قدمی سُر میخوردم تا اینکه به وسطِ استخر، کنارِ فوارهء بزرگ رسیدم که کاملاً با یخ پوشیده شده بود و از دورش قندیلهایِ کوچک یخی آویزان بودند. یکی از قندیلها را کندم. درست مثل تکهای کریستال بود که از چهلچراغی کنده باشم، صاف و زلال. شاید هم مثلِ یک تکه آبنبات. به دهان گذاشتمش و مزمزه کردمش. خیلی سریع از این کارم پشیمان شدم. بر عکسِ ظاهرش، خیلی تلخ و بدمزه بود. به کناری انداختمش و به سوی لبه استخر به راه افتادم.
به قدم زدن ادامه دادم. به دنبالِ جایی مناسب میگشتم که چند دقیقهای بنشینم. خیلی طول نکشید که جایِ موردِ نظر را پیدا کردم. نیمکتی بود چوبی، با پایههای فلزی. بر رویش لم دادم و فکرم را آزاد گذاشتم تا برای خودش در باغ رویاهایم چرخی بزند. واقعاً لحظاتِ شیرینی بود. اما نمیدانم چرا یکدفعه احساس تنهایی کردم. به نیمکت نگاهی انداختم، خیلی خالی بود. خالی تر از خالی. کاش کسی را داشتم که این لحظات را با او شریک میشدم. بیاختیار اشک در چشمانم حلقه زد. بجلو خم شدم، و صورتم را در میان دستانم گرفتم و بلند گریستم.
آنقدر گریستم تا احساسِ سبکی کردم. دلت پرواز میکند، بعد از سیر گریه کردن. به عقب برگشتم و به نیمکت تکیه دادم. چشمانم را باز کردم. ناگهان توی دلم خالی شد، همهجا تاریکیِ مطلق بود. تاریکِ تاریکِ تاریک. تنها منبعِ نور چراغی بود که کنار نیمکت ایستاده بود. انگار تکهای از زمین را بریده باشند و در فضایِ بیکران رها کرده باشند. تکهای که تنها من، نیمکت و آن چراغ را با خود داشت. اما نه، ما تنهایِ تنها هم نبودیم. صدایِ پا میآمد، صدایی که حکایت از قدمهایی سبک داشت. به سمت صدا برگشتم. چیزی دیده نمیشد ولی صدا به آرامی نزدیک تر میآمد. تا اینکه نقاطی در مرز تاریکی و روشنایی آشکار شدند. به آرامی و ذره ذره، خودش را در نور غرق کرد. نمیتوانستم از او که عصارهء تمام زیباییهایِ عالم بود چشم برکشم. صورتی داشت به سفیدیِ برف، لبانی به سرخیِ خون و گیسوانی به سیاهیِ شب. به آرامی به سمتِ من میخرامید و لباسِ حریرش هماهنگ با خطوطِ ظریف بدنش به موسیقیِ قدمهایش میرقصید.
آمد و به آرامی در کنارم نشست و با دیدگانِ سیاهش به چشمانم خیره شد. نگاهم به نگاهش گره خورد. گرهای که من توان باز کردنش را نداشتم. اگر هم توانش بود، دلیلش نبود. در او جاذبهای قوی دیدم که مرا به سمتِ خودش میکشید. تسلیم شدم و او را در آغوش فشردم. بدنش به سردیِ برف بود. اما برایِ من در این دنیا هیچ چیز به گرمی بدنِ سرد او نبود.
سرش را از رویِ شانهام برداشت. به عقب برگشتیم و به هم خیره شدیم. اینبار لبانِ سرخش بود که بیصدا مرا میخواندند. لبهایم را رها کردم تا لبانش را در آغوش بگیرند و در دل آرزو کردم که ای کاش میشد که این لحظات برایِ همیشه ادامه مییافتند. اما افسوس که باید فردایش در سمینار مهمی شرکت میکردم. خودم را به عقب کشیدم و ایستادم و خیلی سریع پشتم را به او کردم و دور شدم. اما در تمامِ مسیر نگاهِ سنگینش را حس میکردم که بدرقه راهم بود.
از آن پس، هر شب به پارک میرفتم و ساعتها بر روی همان نیمکت مینشستم. ولی هیچ خبری نبود که نبود.
هیچ صدایی نبود بجز صدای نفس زدنِ من. چند ثانیهای، شاید هم چند دقیقهای بیحرکت ایستاده بودم و به سکوت گوش میدادم. تا اینکه سکوت با صدای راه رفتنِ من در برف شکسته شد. خرچ .... خرچ .... خرچ ...
واردِ پارک شدم. در اوجِ زیبایی خلوتِ خلوت بود. شاد بودم که که اینهمه زیبایی تنها مالِ من است. شادیم مرا به حرکت وا میداشت. با خودم زمزمه کردم که «آنچنان برقص که گویی که کسی تورا تماشا نمیکند!» بعد هم فریادی شادمانه کشیدم، چند قدم دویدم، دستانم را باز کردم و شروع کردم به چرخیدن. نمیدانم چند دور چرخیده بودم که پایم لغزید و به پشت بر رویِ تشکِ برفی افتادم. نفس نفس میزدم و انگیزهای برای بلند شدن نداشتم. همانطور بر رویِ زمین ماندم. به ماه خیره شده بودم که از میانِ شاخههای عریان میدرخشید. مثل جواهری که بدنهایِ برهنهء درختان را آراسته بود.
آنقدر رویِ زمین ماندم تا نفسم به آهنگ طبیعیش بازگشت، از جایم برخواستم و به راهم ادامه دادم تا اینکه به محوطهء نسبتا بازی رسیدم که در میانش استخری بود. خم شدم و گلولهء برفی ساختم و بیهدف پرتاب کردم. فقط میخواستم که به ردیفِ درختان آنسویِ استخر برسد. اما به نیمهء راه هم نرسید و با صدایی که از خشکی استخر حکایت میکرد، فرود آمد. کنجکاو شدم، به لب استخر رفتم تا خشک بودنش را ببینم. استخر نیمه پر بود. و آن نیمهء پر هم آب نبود، یخ بود.
با تردید پایم رویِ یخ گذاشتم و کمی فشار دادم. به نظرم محکم آمد. سپس کاملا به داخلِِ استخر رفتم و ایستادم. به آرامی شروع به حرکت کردم. چند قدم میدویدم و چند قدمی سُر میخوردم تا اینکه به وسطِ استخر، کنارِ فوارهء بزرگ رسیدم که کاملاً با یخ پوشیده شده بود و از دورش قندیلهایِ کوچک یخی آویزان بودند. یکی از قندیلها را کندم. درست مثل تکهای کریستال بود که از چهلچراغی کنده باشم، صاف و زلال. شاید هم مثلِ یک تکه آبنبات. به دهان گذاشتمش و مزمزه کردمش. خیلی سریع از این کارم پشیمان شدم. بر عکسِ ظاهرش، خیلی تلخ و بدمزه بود. به کناری انداختمش و به سوی لبه استخر به راه افتادم.
به قدم زدن ادامه دادم. به دنبالِ جایی مناسب میگشتم که چند دقیقهای بنشینم. خیلی طول نکشید که جایِ موردِ نظر را پیدا کردم. نیمکتی بود چوبی، با پایههای فلزی. بر رویش لم دادم و فکرم را آزاد گذاشتم تا برای خودش در باغ رویاهایم چرخی بزند. واقعاً لحظاتِ شیرینی بود. اما نمیدانم چرا یکدفعه احساس تنهایی کردم. به نیمکت نگاهی انداختم، خیلی خالی بود. خالی تر از خالی. کاش کسی را داشتم که این لحظات را با او شریک میشدم. بیاختیار اشک در چشمانم حلقه زد. بجلو خم شدم، و صورتم را در میان دستانم گرفتم و بلند گریستم.
آنقدر گریستم تا احساسِ سبکی کردم. دلت پرواز میکند، بعد از سیر گریه کردن. به عقب برگشتم و به نیمکت تکیه دادم. چشمانم را باز کردم. ناگهان توی دلم خالی شد، همهجا تاریکیِ مطلق بود. تاریکِ تاریکِ تاریک. تنها منبعِ نور چراغی بود که کنار نیمکت ایستاده بود. انگار تکهای از زمین را بریده باشند و در فضایِ بیکران رها کرده باشند. تکهای که تنها من، نیمکت و آن چراغ را با خود داشت. اما نه، ما تنهایِ تنها هم نبودیم. صدایِ پا میآمد، صدایی که حکایت از قدمهایی سبک داشت. به سمت صدا برگشتم. چیزی دیده نمیشد ولی صدا به آرامی نزدیک تر میآمد. تا اینکه نقاطی در مرز تاریکی و روشنایی آشکار شدند. به آرامی و ذره ذره، خودش را در نور غرق کرد. نمیتوانستم از او که عصارهء تمام زیباییهایِ عالم بود چشم برکشم. صورتی داشت به سفیدیِ برف، لبانی به سرخیِ خون و گیسوانی به سیاهیِ شب. به آرامی به سمتِ من میخرامید و لباسِ حریرش هماهنگ با خطوطِ ظریف بدنش به موسیقیِ قدمهایش میرقصید.
آمد و به آرامی در کنارم نشست و با دیدگانِ سیاهش به چشمانم خیره شد. نگاهم به نگاهش گره خورد. گرهای که من توان باز کردنش را نداشتم. اگر هم توانش بود، دلیلش نبود. در او جاذبهای قوی دیدم که مرا به سمتِ خودش میکشید. تسلیم شدم و او را در آغوش فشردم. بدنش به سردیِ برف بود. اما برایِ من در این دنیا هیچ چیز به گرمی بدنِ سرد او نبود.
سرش را از رویِ شانهام برداشت. به عقب برگشتیم و به هم خیره شدیم. اینبار لبانِ سرخش بود که بیصدا مرا میخواندند. لبهایم را رها کردم تا لبانش را در آغوش بگیرند و در دل آرزو کردم که ای کاش میشد که این لحظات برایِ همیشه ادامه مییافتند. اما افسوس که باید فردایش در سمینار مهمی شرکت میکردم. خودم را به عقب کشیدم و ایستادم و خیلی سریع پشتم را به او کردم و دور شدم. اما در تمامِ مسیر نگاهِ سنگینش را حس میکردم که بدرقه راهم بود.
از آن پس، هر شب به پارک میرفتم و ساعتها بر روی همان نیمکت مینشستم. ولی هیچ خبری نبود که نبود.
یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۴
صرفهجویی
رفته بودم به ساختمان جدید وزارت علوم. آسانسور سالم بود و کار میکرد. اما بنابر عادت همیشگی، پلهها را با پای پیاده طی کردم. خصوصاً که مقصدم طبقه سوم بود. در میان راه معلولی را دیدم که با عصای زیر بغل به سختی و مشقت فراوان داشت از پلهها پایین میامد. در شگفت بودم که چرا از آسانسور استفاده نکرده. تا اینکه فهمیدم که مغزی متفکر، برای صرفه جویی هر چه بیشتر در بیت المال، آسانسورها را زوج و فرد کرده است.
پنجشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۴
جادهء ابریشم __
ایران مرکز زمین است، در میانهء مهمترین راه تجاری: جاده ابریشم. ثروتی که در این راه جریان داشته، در طول سالیان سال، در عمق وجود ما اثر گذاشته است. برای همین، همه ما به این راه وابسته هستیم و با آن زندگی میکنیم و شاید خودمان به این موضوع آگاه نباشیم. این راه باعث شده است که تنها و تنها دو نوع ایرانی وجود داشته باشند: بازرگانان و عیاران که دشمنان قسم خوردهء یکدیگر هستند.
اشتراک در:
پستها (Atom)