مثل همه روزهای دیگه، بیدار که شدی، میری دست و روت رو میشوری، توی آینه یک نگاه به خودت میاندازی، اما نه، امروز با روزهای دیگه یک کم فرق داره، انگشتهات رو میاندازی لای موهات، شخمشون میزنی، سفیدهاش میان رو، چپ، راست، موهات رو به حال خودشون ول میکنی، دهنت رو باز میکنی، یک دو سه چهار پنج، حالا بالا، شیش هفت هشت .. نه، با اونی که قراره فردا به این نقرهای ها اضافه بشه، ده. کنار زانوت، زیر پوستت قلقلک میاد، انگار که میگه اینقدر به ظاهر نپرداز، یک کم هم به من توجه کن، منم که هر روز اون شکم گندهات رو این ور و اون ور میکشم، حالم خوب نیست، میشینی لبه وان، پاچهات رو بالا میزنی، تا بالای زانو، پات رو میاری بالا و میاندازی روی اون یکی، خم میشی، با دقت نگاه میکنی، چندتا خط بنفش هستند، با انگشت فشارشون میدی، کم رنگ میشن، محکمتر، محو میشن، انگشتت رو بر میداری، دوباره بر میگردن سر جاشون، دیگه جزئی از تو شدند، قراره دیگه همراهت باشند. بر میگردی جلوی آینه، چیزی عوض نشده، باید بری سر کار، لای سیبیلات میخاره، میخارونیش، دستت قرمز میشه، تو کاسه رو شویی رو نگاه می کنی، دوتا قطره قرمز روی سفیدی کاسه پخش و پلا شدند، سه تا، چهار تا، پنج تا، شیش تا، هفت تا، هشت تا، نه تا، ده تا، یازده تا، دوازده تا، سیزده تا ...
نمایش پستها با برچسب life. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب life. نمایش همه پستها
دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۲
خطهای بنفش
مثل همه روزهای دیگه، بیدار که شدی، میری دست و روت رو میشوری، توی آینه یک نگاه به خودت میاندازی، اما نه، امروز با روزهای دیگه یک کم فرق داره، انگشتهات رو میاندازی لای موهات، شخمشون میزنی، سفیدهاش میان رو، چپ، راست، موهات رو به حال خودشون ول میکنی، دهنت رو باز میکنی، یک دو سه چهار پنج، حالا بالا، شیش هفت هشت .. نه، با اونی که قراره فردا به این نقرهای ها اضافه بشه، ده. کنار زانوت، زیر پوستت قلقلک میاد، انگار که میگه اینقدر به ظاهر نپرداز، یک کم هم به من توجه کن، منم که هر روز اون شکم گندهات رو این ور و اون ور میکشم، حالم خوب نیست، میشینی لبه وان، پاچهات رو بالا میزنی، تا بالای زانو، پات رو میاری بالا و میاندازی روی اون یکی، خم میشی، با دقت نگاه میکنی، چندتا خط بنفش هستند، با انگشت فشارشون میدی، کم رنگ میشن، محکمتر، محو میشن، انگشتت رو بر میداری، دوباره بر میگردن سر جاشون، دیگه جزئی از تو شدند، قراره دیگه همراهت باشند. بر میگردی جلوی آینه، چیزی عوض نشده، باید بری سر کار، لای سیبیلات میخاره، میخارونیش، دستت قرمز میشه، تو کاسه رو شویی رو نگاه می کنی، دوتا قطره قرمز روی سفیدی کاسه پخش و پلا شدند، سه تا، چهار تا، پنج تا، شیش تا، هفت تا، هشت تا، نه تا، ده تا، یازده تا، دوازده تا، سیزده تا ...
سهشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۰
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۰
یک کیسه
تو رو خدا نگاه کن یک کیسه که فقط توش یک تیکه دی ان ای است چه بلاییهایی که سر آدم نمیاره. فتبارک الله احسن الخالقین!
یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰
چهاردهم
از چهاردهم بیزارم. بعد از سیزده روز بیکاری، باید کار کنی، آن هم نه به اندازه یک روز، به اندازه همه سیزده روزی که کار نکردهای، اما دریغ از یک ساعت کار. از پنجره بیرون را نگاه میکنی، روشنی آسمان دلداریت میدهد که هنوز وقت داری، اما ساعت، حالت را میگیرد،
پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۹
یادش به خیر،
اون قدیمها، وقتی که توی تاکسی موسیقی غیر مجاز* پخش میشد، از راننده میخواستم که خاموشش کنه و اگه نمیکرد، از ماشین پیاده میشدم.
* موسیقی غیر مجاز موسیقی بود که قبلا از رادیو یا تلویزیون شنیده نشده بود.
دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹
لذتهای کوچک زندگی
زندگی پر از لذتهای کوچیکه، که هیچ لذت بزرگی نمیتونه جاشون رو پر کنه. مثل صبح نیم ساعت بیشتر بخوابی، اگه هوا سرد باشه بری زیر پتو بمونی، زیر دوش آب وایستی، وقتی که خسته برگشتی خونه روی یکی از این فرشهای ماشینی که نرم هستن ولو بشی، دماغت رو پر از بوی قهوه کنی، یک نیمه شب خنک تابستون یا یک شب برفی زمستون توی پارک ول بچرخی، یک تیکه بادمجون یا بامیه لزج رو توی دهنت این ور و اونور کنی، روی یکی از نیمکتهای میراماره بشینی و غروب رو تماشا کنی، یک دونه بستنی قیفی بگیری دستت توی ویاله قدم بزنی و لیسش بزنی، دم غروب تاب بازی کنی، بعد از خوردن یک خرمالوی گس زبونت رو به سقف دهنت بمالی، توی ترافیک به موسیقی گوش بدی، صبح که بیدار شدی بری روی مبل راحتی لم بدی و یک چرت بزنی، صبحونه خامه و عسل مومدار و نون بربری داغ و چایی بخوری، یک لطیفه نرم رو گاز بزنی خامههاش از اون ور بریزه پایین، پای وبلاگت بشینی و راجع به لذتهای کوچک زندگی بنویسی.
همه اینها وقتی که یکی دیگه هم باشه کلی بیشتر کیف میده، تازه یک سری لذت کوچیک دیگه هم به اینها اضافه میشه که تنهایی نمیشد تجربه کردشون، مثل الاکلنک بازی.
همه اینها وقتی که یکی دیگه هم باشه کلی بیشتر کیف میده، تازه یک سری لذت کوچیک دیگه هم به اینها اضافه میشه که تنهایی نمیشد تجربه کردشون، مثل الاکلنک بازی.
یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸
جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸
دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸
دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷
سهشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷
آخــــــــیش ... بنگ!
آخرین کامپیوتر رو هم جابهجا کردی. خسته و کوفته به اتاقت میری تا دو دقیقه روی صندلی بشینی. دیگه نمیشه سر پا وایستاد. زانوهات در میکنه از بس که پلههای این دانشگاه هزار پله رو بالا و پایین رفتی. برای اینکه بیکار هم نباشی صندلیت رو میکشی طرف کامپیوترت و این سیستم اتوماسیون مسخره رو میاری تا ببینی چه نامههایی در دو هفته گذشته اومده.
یک نامه رو باز میکنی. بهت اخطار دادند که حواست باشه. در ترم گذشته سه و شصت و چهار صدم واحد کمتر از میزان موظفت که چهارده واحد باشه کار کردی. حال نداری عصبانی بشی. حال نداری ریپلای تو آل کنی. حال نداری هیچ کاری بکنی. بر میگردی عقب. به صندلیت تکیه میدی و چشمهات رو میبندی.
یک نامه رو باز میکنی. بهت اخطار دادند که حواست باشه. در ترم گذشته سه و شصت و چهار صدم واحد کمتر از میزان موظفت که چهارده واحد باشه کار کردی. حال نداری عصبانی بشی. حال نداری ریپلای تو آل کنی. حال نداری هیچ کاری بکنی. بر میگردی عقب. به صندلیت تکیه میدی و چشمهات رو میبندی.
پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۷
شرطی شدم
چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۷
دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷
لکهٔ ننگ به سلامتی پاک شد
من یک مقاله داشتم با اینکه چهار پنج سالی از عمرش گذشته بود، حتی یک بار هم ارجاع نگرفته بود. کم کم داشتم بهش به چشم یک لکهٔ ننگی نگاه میکردم که توی لیست مقالاتم بود. مقالهای که به درد هیچکس نخورده و تنها کاغذ سیاه کرده. اما دیروز متوجه شدم که به این لکهٔ ننگ در یک اختراع ارجاع داده شده.
شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷
شیر سرخکرده در روغن مایع
از آشپزخانه یک قوطی روغن مایع برداشتم و به حیات رفتم. با یک دستم روغن را ذره ذره روی ماشینم میریختم و با دست دیگرم آنرا مالش میدادم تا به خوبی در تمام سطح ماشین پخش شود. بعد از مدتی، روغن از تمام بدنهٔ ماشین به پایین میشرید. در این هنگام بود که ماشین را به حال خودش رها کردم و به خانه برگشتم.
مدتی بعد که دوباره به حیاط آمدم، با دیدن خطوط قهوهای سوختهای که راستای گرانش زمین را نشان میدادند، لبخندی از رضایت بر لبانم نشست. این خطوط علامت خوبی بودند چون میگفتند که تکههای قیری را که آسفالتکار ساختمان همسایه بر روی ماشین پاشیده بود در روغن حل شدهاند.
حالا باید بروم و روغنها را بشورم....
مدتی بعد که دوباره به حیاط آمدم، با دیدن خطوط قهوهای سوختهای که راستای گرانش زمین را نشان میدادند، لبخندی از رضایت بر لبانم نشست. این خطوط علامت خوبی بودند چون میگفتند که تکههای قیری را که آسفالتکار ساختمان همسایه بر روی ماشین پاشیده بود در روغن حل شدهاند.
حالا باید بروم و روغنها را بشورم....
یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶
The empty half
20th in "Who would I rather marry"
21st in "Who can drink more"
21st in "Who is a better public speaker"
21st in "Who is a better friend"
26th in "Who is kinder"
27th in "Who is a better singer"
29th in "Who more likely to skip class"
29th in "Who would I rather hang out with for a day"
33rd in "Who is more adventurous"
35th in "Who is crazier"
46th in "Who has a better smile"
70000000th in "Who can correctly spell Persian words"
21st in "Who can drink more"
21st in "Who is a better public speaker"
21st in "Who is a better friend"
26th in "Who is kinder"
27th in "Who is a better singer"
29th in "Who more likely to skip class"
29th in "Who would I rather hang out with for a day"
33rd in "Who is more adventurous"
35th in "Who is crazier"
46th in "Who has a better smile"
70000000th in "Who can correctly spell Persian words"
شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶
قضاوت
دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۶
آخرین نفر
اما نه، بزار اول این رو بنویسم و بعد برم. اینهمه برای چیه؟
اشتراک در:
پستها (Atom)