جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲

جایی که حیوانات حق بیشتری دارند __

چی می‌شد اگه ...، چی می‌شد اگه برای رفتن به کشورهای دیگه نیازی به گرفتن ویزا نبود... درست مثل پونصد سال پیش. هرکی هرجا می‌خواست می‌رفت. اونوقت خیلی اتفاقها می‌افتاد، همه جنوب به امید یک زندگی بهتر پا می‌شد، می‌رفت شمال. مثلا همه ایران پا می‌شد می‌رفت آمریکا. اونوقت شمالی ها از ترس اینکه جنوبی ها نیان و در خوشیشون شریک نشن، مجبور بودن دست از سر این جنوبیهای بیچاره وردارن و اگر نه اینقدر جنوبی به شمال می‌رفت که دیگه فرقی بین شمال جنوب نمی‌موند. شاید جنوب بهتر هم می‌شد. اونوقت شمالیهای پولدار و تحصیل کرده از شمال فرار می‌کردند می‌رفتند جنوب. خلاصه اینقدر آدمها بین شمال و جنوب بالا و پایین می‌رفتند که بدبختی و خوشبختی در همه دنیا به یک اندازه می‌شد. اونوقت دیگه فرقی بین شمال و جنوب نمی‌موند و قطب نما نمی‌دونست رو به کدوم طرف وایسته‪!

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۲

انکار هر نوع وابستگی

اینجانب پینوکیو، هیچگونه وابستگی و علاقه ای به هیچ موجود زنده ای غیر از خودم، پدر ژپتو، فرشته مهربون، جینا و ملخ نداشته و ندارم. لذا سعی نکنید اینجانب را در گروه خاصی قرار دهید.

جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲

سربازیِ پیرمردها

روزی که رضا شاه خدمت سربازی رو در ایران بنیان نهاد،‌ با لاترین مدرک تحصیلی که می شد به زحمت پیدا کرد، دیپلم بود. ولی حالا اوضاع کمی تغییر کرده. و این روزها تا کسی مدرک پسا دکتری خودش رو که میشه فوق دکتری هم بهش گفت نگیره، هیچ دانشگاهی حاضر نیست استخدامش کنه. فرض کنید یکی یک ضرب کنکور قبول بشه. در ۱۸ سالگی میره دانشگاه. بعد فرض کنیم در بهترین حالت ،‌ ۴ ساله درسش رو تموم کنه و فوق لیسانس قبول بشه. و اون رو هم ظرف دو سال بگیره. تا اینجا میشه ۲۴ سال. اگه بخواهد دکتری بخونه، حداقل ۵ سالی وقتش رو میگره که میشه ۲۹ ساله. اگه پسا دکتری هم داشته باشه که معمولا دو سه سالی است میشه ۳۲ سال. بعدش هم که باید بره سربازی. اونم دست کم با سی و دو سال سن. بعدش هم در سن ۳۴ سالگی باید بره دنبال کار بگرده و تشکیل زندگی بده. تا حالا اون بچه ۱۸ ساله بابای چندتا بچه دیگه شده.

دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۲

بیگانه (خاطره) ۰

چقدر زود گذشت. درست دو سال پیش بود که خدمت سربازی را ناتمام گذاشتم و چمدانم را بستم و یک بلیط یک طرفه گرفتم به مقصدی که نمی دونستم کجاست. اصلا به همین خاطر هم بود که تصمیم به این صفر گرفتم. اینکه برم و نادیده ها رو ببینم. ناشناخته ها رو بشناسم. با نا آشناها آشنا بشم و از همه مهمتر، اینکه ببنیم آیا آنقدر مرد شده ام تا بتوانم دور از خانه و خانواده، بدور از پدر و مادر روی پای خودم بایستم. و در انتها،‌ شاید هم درسی می خوندم و دکتری می گرفتم.
وقتی که بعد از یک صفر طولانی پا به اینجا گذاشتم،‌ خسته، تشنه، گشنه و خواب آلود بودم در سرزمینی که آدمانی دیگر به زبانی دیگر صحبت می کردند. احساس می کردم که خواب می بینم. همه چیز سبزِ سبز بود و در برابر شمشادها احساس کوتاهی می کردم. مه سنگینی اطرافم را گرفته بود که سالها بود نظیرش را ندیده بودم. هر نوری را هاله ای همراهی می کرد و دور و دورتر همرنگ نبودند. چه زیبا بود!

جمعه، مهر ۲۵، ۱۳۸۲

توریست سمج

در اصفهان دو تا توریست فرانسوی بودند که با سماجت تمام دنبال طاووسهای مسجد شیخ لطف الله می گشتند. همون شب، دوباره تو بازار دیدمشون. ازشون برسیدم که تونستند طاووسها رو پیدا کنند یا نه. با افتخار گفتند که موفق شدند بعدش هم اضافه کرد که برنامه فرداشون خیلی سخت تره که اونم پیدا کردن شیش تا تاووس تو مسجد شاه است!

چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۲

سلام با چشمان بسته

نمی دونم چرا نمی تونم بهش سلام کنم. هرچند که می دونم اینجا هم زبون زیاد نیست و باید قدر همین چندتایی رو هم که هست دونست. اینم می دونم که خیلی تنهاست. نمی دونم، شاید به خاطر عادتیه که دارم. وقتی که می خوام سلام کنم، باید به چشمای طرف نگاه کنم تا ببینم چطوری بهم نگاه می کنه، به چشم یک آشنا یا بیگانه و اینکه دوست داره سلامش کنم یا نه و همیطور سلام من خیلی وقتها دیدنیه، نه شنیدنی! بنابراین می خوام ببینم که سلامم دیده میشه یا نه. ولی چشمهای اونو نمی تونم ببنیم. چون همیشه عینک آفتابی داره، حتی شبها و این باعث میشه که الگوریتم سلام کردن من هنگ کنه. ای کاشت اینو می خوند.

چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۲

استخاره

شهر ما اتوبوسهای منظمی داره. مثلا این اتوبوسی که من سوار می شوم تا به دانشگاه برم، دقیقا هر بیست دقیقه از ایستگاه حرکت می کنه (سر ساعت، بیست دقیقه و چهل دقیقه). بنابراین اگه کسی یک اتوبوس رو از دست بده، باید بیست دقیقه وایسته تا اتوبوس بعدی بیاد. من از خونه تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده می رم که چیزی حدود ده دقیقه طول می کشه. یک مدتی بود که سعی می کردم درست سر ساعت به ایستگاه برسم تا بی خودی اونجا معطل نشم ولی نتیج برعکس بود و همیشه به طور متوسط، بیست دقیقه در ایستگاه منتظر می موندم. علت هم ساده بود. راه رو کوتاه می پنداشتم و خودم رو سریعتر از اونچه که بودم! بنا براین خیلی ساده، چند ثانیه دیر می رسیدم. نکته درد آور هم اینه که خیلی وقتها اتوبوس وقتی راه می افتا که من در چند قدمیش بودم.
دیدم اینطور نمیشه. سعی کردم سیاست جدیدی رو پیشه کنم. اونم اینه که صبحا، به ساعت نگاه نمی کنم و از خونه راه می افتم. اینطوری لا اقل به طور میانگین ده دقیقه در ایستگاه منتظر می مونم.
فکر می کنم سیاست مدارهای ایرانی بد نیست که نیم نگاهی به این راه حل داشته باشند. چون همیشه در تخمین اندازه توان خودشون، توان دشمن و یا پول و امکانات اشتباه می کنند. بنابر این تقریبا همیشه بازنده ما هستیم. با این اوضاع و احوال فکر کنم بهتره که از روش من که یک استراتژی تصادفی است، پیروی کنند. به زبان ساده، تصمیماتشون رو با شیر یا خط بگیرند. لا اقل اینطوری در پنچاه در صد موارد تصمیم درست رو خواهند گرفت که خیلی بهتر از باخت در صد در صد موارد است.

چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۲

دله دزدِ آشخور (خاطره) ۰

حدود دو سال پیش بود که دوران آموزشی سربازی رو می گذروندم. یک روز مرخصی گرفته بودم که شب بیام خونه تا بتونم یک دوشی بگیرم و یک شام درست و حسابی بخورم.‌ با لباس آشخوری را افتادم تو خیابون. تو میدون رسالت یک روزنامه خریدم. به نزدیکای خونه که رسیدم،‌ حوس کردم یک روزنامه دیگه هم بخرم. رفتم و از جلوی یک دکه اون روزنامه رو هم برداشتم. بعد رفتم که پولش رو بدم. روزنامه فروش یک نگاه به قد و بالای من انداخت، یک نگاه به لباسم و بعدش هم یک نگاه به اون یکی روزنامه ای تو دستم بود پایان این نگاه ها هم یک چشم غره بود. آخر سر هم بهم تهمت دزدی زد. که اون یکی روزنامه رو می خوام ازش بدزدم.

پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۲

سرنوشت

به کجا می‌رویم؟ چه سرنوشتی در انتظار ماست؟ به کدام شبیه‌تریم؟ چک اسلواکی، رومانی، یوگسلاوی و یا چین؟

جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۸۲

من مخالفم!

چرا ما اینقدر مخالفیم؟ هرچی که میشه، مخالفیم. شده با یکی سر صحبت رو باز کنید و با شما موافق باشه؟ اصلا انگار این آنتی تز بودن تو خونمونه. با صلح، مخالفیم. با جنگ، مخالفیم. با بمب اتمی، مخالفیم. با منع گسترش بمب اتمی، مخالفیم. با دمکراسی، مخالفیم. با مدرنیته، مخالفیم. با سنت، مخالفیم، با غرب، مخالفیم. با شرق، مخالف بودیم که اونم الان دیگه نیست، و اگر نه بازم مخالف بودیم. آخه بد نیست که آدم یک کم نگاه کنه ببینه اصلا با چی موافق هست. اون چیزی رو که داریم ازش دفاع می‌کنیم، ارزش داره که انرژی روش بزاریم یا اینکه اصلا قابل دفاع هست؟ و برای چی با چیزی مخالفیم؟ چونکه یکی که ازش خوشمون نمیاد باهاش موافقه؟

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۲

تنها متحد ایران در جنگ

در جنگ ایران و عراق، اسرائیل، با بمباران مرکز تحقیقات اتمی عراق، بزرگترین خدمت رو به ایران کرد و اگر نه چه فجایعی می‌تونست اتفاق بیفته‪.‬

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲

دردسر سازان پارسی ...

ما نه تنها واسه خودمون کلی دردسر درست کردیم، بلکه همسایه هامون هم به درسر انداختیم. ما سهم زیادی در ویرانی افغانستان و عراق امروز داریم. خصوصا به افغانها خیلی مدیون هستیم. اواخر سال هفتاد و نه میلادی، سفارت آمریکا در ایران اشغال می‌شود که حاصل آن قطع رابطه با آمریکا و تحریم اقتصادی است. در سال هشتاد، شوروی که چشم آمریکا را دور می‌بیند، به افغانستان حمله می‌کند. عراق دیگر حمایت آمریکا را پشت ایران نمی‌بیند و از فرصت استفاده می کند. باقیش هم خودتون بچینید بیایید جلو‪.‬

دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۲

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم!

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم!
برو بینیم بابا حال داری! اول طرح نو رو در انداز ببینیم، بعد اگه از عهدش بر اومدی و مورد پسند هم واقع شد، اونوقت با هم فکری به حالش می کنیم و رو همین سقف موجود وصله پینش می‌کنیم. خلاصه حوصله بی سقفی رو نداریم تو این روزگاری که سگ صاحبش و نمی‌شناسه.

سه‌شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۲

Cazzo!

چه حالی می شید اگه بفهمید آژانس هواپیمایی، بلیط هواپیما به تهران رو به جای ماه دیگه همین روزها، واسه پری روز گرفته بود؟

توضیح: قسمت عمده پول رو تونستم پس بگیرم. این دفعه بخیر گذشت!

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲

نفرینِ محمد __

پدر بزرگم یک روز از دادگستری برگشته بود. کارش درست نشده بود و حسابی عصبانی بود. گفت این مملکت درست شدنی نیست. چون پیغمبر خدا نفرینش کرده. روزی که حضرت محمد شنید که خسرو پرویز نامه‌اش را پاره کرده، نفرینش کرد که خدایا، مملکتش هیچوقت نظم نگیرد. از آن روز نفرین محمد(ص) روی این مملکت است. درست بشو نیست که نیست‪.‬

جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲

پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲

قانون طبیعت، قانون انسان __

فیزیکدانان تلاش می‌کنند برای پدیده‌های پیچیده قانونهایی ساده بیابند ولی حقوقدانان برای پدیده های ساده قانونهایی پیچیده می‌سازند‪.‬

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۲

قمه

دیروز تلوزیون دولتی ایتالیا صحنهٍ کوتاهی از سر و صورت خون آلود قمه زنهای عراقی را نشان داد. عصبانی شدم که چرا در این اوضاع و احوال این کار را کرده‌اند. ولی امروز صبح که از خواب بیدار شدم، فهمیدم که عصبانیتم چقدر بی‌مورد بود. یک گروه آدم عاقل و بالغ، درست یا غلط، دوست دارند چند ضربه‌ای با قمه بر سر خودشان بکوبند. هیچ اشکالی در این در این کار ندیدم. چرا نباید آزادانه به آنچه که اعتقاد دارند و ضرری هم به دیگران نمی‌رساند عمل کنند؟در ایران هم هستند کسانی که دوست دارند به خاطر امام حسین (ع) قمه بزنند. ولی آزاد نیستند که مراسم خود را انجام دهند.آنها از این آزادی به دلیلی جالب محرومند. به این دلیل که فرنگیها این کار را نمی‌پسندند.اگر گروهی بر این باورند که قمه زنی کاری پسندیده است، چرا به خاطر خوشاید گروهی دیگر از این کار دست بکشند؟ اگر قرار است جامعه ایران جامعه‌ای دمکراتیک و آزاد باشد، این گروه هم حق دارند آنچه را که نیکو می‌دانند آزادانه انجام بدهند.اما بدبختی این است که خوبی و بدی در ایران بنا بر خوش آمد و خوش نیامد فرنگیها تعریف می‌شود. غرب زده تر از حکومت و جامعه ایران، حکومت و یا جامعه‌ای می‌شناسید؟

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۲

حمایت از جنگ __

برای پشتیبانی از یک جنگ، هوش بسیار و دانشی بی‌انتها باید داشت. زیرا که کوچکترین اشتباهی نا بخشودنی است و بهایش را انسانهای بی گناه با باارزش‌ترین سرمایه خود پرداخت خواهند کرد. من نه آنقدر باهوش هستم و نه آنقدر دانا.

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۱

دمکراسیِ هندی __

دمکراسی و آزادی مخصوص فرهنگِ غربی نیست. هند یکی از شرقی ترین کشورها، از آزادترین، دمکرات ترین، سنتی‌ترین و مذهبی‌ترین کشورهاست. شاید جامعه ما در ایران بارها و بارها از هند غرب زده‌تر باشد‪.

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۱

بحران __

روزهای آينده، لحظات سرنوشت سازی برای جمهوری اسلامی خواهد بود. این جمله‌ای است که بارها و بارها در سالهای گذشته شنیده‌ام. و احتمالاًسالهای سال هم خواهم شنید.