دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۲

بیگانه (خاطره) ۰

چقدر زود گذشت. درست دو سال پیش بود که خدمت سربازی را ناتمام گذاشتم و چمدانم را بستم و یک بلیط یک طرفه گرفتم به مقصدی که نمی دونستم کجاست. اصلا به همین خاطر هم بود که تصمیم به این صفر گرفتم. اینکه برم و نادیده ها رو ببینم. ناشناخته ها رو بشناسم. با نا آشناها آشنا بشم و از همه مهمتر، اینکه ببنیم آیا آنقدر مرد شده ام تا بتوانم دور از خانه و خانواده، بدور از پدر و مادر روی پای خودم بایستم. و در انتها،‌ شاید هم درسی می خوندم و دکتری می گرفتم.
وقتی که بعد از یک صفر طولانی پا به اینجا گذاشتم،‌ خسته، تشنه، گشنه و خواب آلود بودم در سرزمینی که آدمانی دیگر به زبانی دیگر صحبت می کردند. احساس می کردم که خواب می بینم. همه چیز سبزِ سبز بود و در برابر شمشادها احساس کوتاهی می کردم. مه سنگینی اطرافم را گرفته بود که سالها بود نظیرش را ندیده بودم. هر نوری را هاله ای همراهی می کرد و دور و دورتر همرنگ نبودند. چه زیبا بود!

هیچ نظری موجود نیست: