محمد پشت میز ریاستش نشسته بود، روی صندلی بزرگش لمیده و سرش را به آن تکیه داده بود. چشمانش را بسته بود و به پیچیدهترین مشکلی که در تمام دوران ریاستش با آن روبرو شده بود میاندیشید. مدتها بود که با آن دست و پنجه نرم میکرد و راهحلهای مختلفی را امتحان کرده بود اما هیچکدام جواب ندادهبودند و مشکل پیچیده تر از قبل سرجای خودش باقی بود و لحظه به لحظه خطرناکتر هم میشد و هر آن ممکن بود که جهان را به ورطهء جنگ جهانی سوم بیاندازد. به یاد گفتهای افتاد که برای ثانیهای لبخند را بر لبانش نشاند: «من نمیدانم که از چه صلاحهایی در جنگ جهانی سوم استفاده خواهد شد. اما میدانم که جنگ جهانی چهارم با چوب سنگ انجام خواهد شد.»
هرچه که فکر کرد به خاطر نیاورد این جمله از که بود. شاید از انیشتن یا شاید از دانشمندی دیگر. که ناگهان دستش را بر پیشانیش کوفت و گفت: آخ! چرا من زودتر به این فکر نیافتادم! باید چارهء این مشکل را از بزرگترین دانشمند معاصر بپرسم. سریع تلفن را برداشت و از منشی خواست که یک بلیط هواپیما در اولین پرواز به پراگ برایش بگیرد.
به در خانهء پروفسور رسید. زنگ در را زد و در باز شد و پرفسورِ* قد کوتاه با ریشِ سفیدِ بلندش در حالیکه کت شلواری سیاه به تن داشت و عصایی به دست در چهار چوبِ در ظاهر شد. محمد را به سمت اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. و هر دو نشستند و محمد از مشکلش گفت و از اینکه پروفسور تنها امید او و همهء جهان برای حل این مشکل است.
پروفسور بعد از شنیدن صورت مسئله از جایش برخواست و شروع کرد در طول اتاق قدم زدن. از این سو به آن سو و سخت در فکر فرو رفته که ناگهان به هوا پرید و فریادی از شادی کشید. با عجله به اتاقی دیگر رفت که تقریباً تمام فضایش با دستگاهی عجیب و غریب اشغال شده بود. به طرف اهرمی رفت و آن را کشید. دستگاه به آرامی روشن شد. تعداد زیادی چراغهای رنگارنگ شروع کردن به چرخیدن و عقربههای گوناگون از نشانگرهای عجیب و غریب شروع کردند به لرزیدن. ولی جالبتر از همه در یک گوشهء دستگاه چطری بود که مرتب باز و بسته میشد و در سمتی دیگر، چرخی رنگارنگ که میچرخید و درست در مرکز دستگاه دستکشی بود که مرتب باد میشد و خالی میگشت.
بعد از این که دستگاه مدتی کار کرد، پروفسور اهرم را به جای اولش باز گرداند و دستگاه به آرامی خاموش شد. پروفسور یک لولهء آزمایش برداشت و به سمت شیری که روی دستگاه نسب شده بود رفت. شیر را باز کرد تا درست سه قطره به داخل آن بچکد. بعد هم خوشحال به اتاق دیگر که محمد البرادعی در آن نشسته بود رفت. هر دو ایستادند. پروفسور یک قطره از آن محلول را رویِ میز چکاند و ناگهان حال میکنم که بهتون نگم چیظاهر شد تا یک کم تو خماری بمونید. اصلاً چرا من بهتون بگم چی ظاهر شد؟ خودتو از قوهء تخیلتون استفاده کنید. یک کم خلاق باشید. این برای خودتون هم خیلی بهتره. اصلاً باقی داستان رو خودتون بنویسید. ولی از طرفی، اینطوری که دیگه داستان من نمیشه! پس بهتره که خودم همینجا تمومش کنم. شما هم خلاقیتتون رو نگه دارید برای وبلاگ خودتون. برید و از این جا به بعد رو به سبک خودتو اون تو بنویسید. اصلاً بهتون اجازه میدهم که از اول تا اینجا رو با ذکر منبع کپی پیست کنید. اما از اینجا به بعد رو خودتون بنویسید. اینطوری برای هممون بهتره. اصلاً پاشید و برید و سه دفعه دور اتاق قدم بزنید. درست مثل پروفسور و تا وقتی که به فکرتون نرسیده که چی روی اون میز ظاهر شده که میتونه مشکلی به این پیچدگی رو حل کنه برنگردید. رفتی؟ پاشو برو دیگه. پاشو برو تا یک کم اون سلولهای خاکستری ایتیپی رو تبدیل به ایدیپی کنند. رفتی؟ آفرین بچهء خوب. پس حالا که برگشتی براتون بگم از دوتا پستونکی که روی میز ظاهر شدند. محمد که آن دو پستانک را دید، کمی متعجب شد. او منتظر بود که پروفسور راه حلی خلاقانه و غیر منتظره به او پیشنهاد بدهد، اما نه دیگر به این اندازه خلاقانه! پروفسور میخواست که خاور میانه و تمام جهان را تنها با دو پستانک از جنگ باز بدارد!
پروفسور بالتازار هم که شگفتی را در چهرهء محمد دیده بود، لبخندی زد و گفت که یکی از این دو پستانک را در دهان رییس جمهور ینگه دنیا بگذارد و دیگری را در دهان ریس جمهور پرشیا** و اینکار باید به طور همزمان انجام شود. محمد که همچنان شگفت زده بود، دو پستانک را برداشت و رفت. مانده بود که آخر چگونه باید این دو پستانک را دهان دو رییس جمهور قدر قدرتِ قوی شوکت بگذارد.
به دیدار اولین رییس جمهور رفت. بعد از دست دادن و احوال پرسی، پستانک را از جیبش در آورد. قبل از این که حرکتی کند یا کوچکترین حرفی بزند، رییس جمهور پستانک را از دستش قاپید و به دهان گذاشت و بعد هم رفت روی نزدیک ترین صندلی نشست مشغول مکیدن شد. در آن سوی دنیا هم معاون البرادعی همین کار را کرد.
و در زمانی که این دو رییس مشغول مکیدن بودند، بزرگان دو قوم مشکلات را حل کردند و همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت. اما آن دو همچنان میمکیدند ...
پاورقی:
*نسبت به استفاده از این کلمه حساسیت دارم و میدانم که باید بجای پروفسور از کلمهء استاد استفاده کنم. اما ناگزیر بودم چون به گونهای جزئی از نام شخص است.
**تنها محض جور کردن قافیه.
***مثل اینکه آندو هنوز هم که هنوزه مشغولِ مکیدن هستند. امان از این پرفسور بالتازار، عجب نابغهای است! باید که چهرهء ماندگار شود. پس یک بار همه با هم میخوانیم: بال بالتازار. بال بالتــازار. بال بالتازااااااار ...
۱۲ نظر:
تحدید یا تهدید ؟ این دوتا خیلی با هم فرق می کنند!
چطر => چتر
نسب شده => نصب شده
جالب بود...
داستان بدی نبود اما هیجان نوشتن آن در شما آن قدر زیاد بوده که گویا تمرین های املای شما را بی اثر کرده است آن چنان که غیر از معلم املای پروپاقرصتان بقیه ی خوانندگانتان را هم به فغان آورده.به علاوه ی مواردی که "من" اشاره کرده و صلاح که منظورتان سلاح بوده و کلی غلط تایپی که قابل صرفنظر کردن است, من یک مشکل کلی با دید شما به املا (یا همان دیکته) در زبان دارم. در کامنتتان به لینکی که چند روز پیش داده بودید گفته بودید که هر طور دوست داریم می توانیم کلمات را بنویسیم. ولی نظر شما در مورد کلماتی مثل نصب و نسب یا صلاح و سلاح یا تحدید و تهدید چیست؟ متاسفانه انگار مشکل پیچیده ای زبان ما را هم تهدید می کند
سلام پینوکیو! من اعتراف می کنم که اونقدر انشات قشنگ بود که من متوجه هیچ کدوم از غلط املایی هات نشدم!!! من تمام مدت داشتم بلند بلند می خندیدم و آواز پروفسور بالتازار رو می خوندم! خوشحالم که رسالتم رو دیگران هم انجام می دن و اجازه نمی دن که تو زبان شیرین و رسم الخط زیبای پارسی رو به قهقرا بفرستی.
من هر وقت املای تو رو تصحیح می کنم به این فکر می کنم که چی شد فکر کردی این که تو نوشتی درست تره!(اگه فکر کردی!) به عنوان مثال در مورد کلمه ی "چتر". این کلمه دارای حرف "چ" است پس کاملاً یک کلمه ی فارسی است. یک کلمه ی فارسی هم معمولاً "ط" ندارد. قدیم که اسلام تازه در ایران همه گیر شده بود بعضی کلمات دچار این بیماری شدند که البته دیگه تقریباً برطرف شده مثل "تهران" که تا چند وقت پیش "طهران" بود ولی شک ندارم "چتر" هرگز به "چطر" تبدیل نشده به جز در دفتر انشای تو!
این چتری که روی دستگاه پروفسور نسبه، یک چتر معمولی نیست و با همهء چترهای دیگه فرق داره. برای همین چطر نوشته میشه نه چتر!
آهان ... از "نسب " بودنش معلوم هستش که "چطر" نه چتر !!!
خيلي جالب بود. تقريبا تا گذاشتن پستونك تو دهن ريئس جمهورها باهات موافقم ولي بعدش رو قبول ندارم. گفتي بزرگان قوم تونستند اين مشكل رو حل بكنندد!! اين بزرگان كي هستند كه اين همه سال مخفي اند؟ بهر حال رئيس جمهور حداقل پرشيايش رو مردم انتخاب كردند و از بين كانديداها فقط اون راي اورد. مردم ايران آنقدر فهم داشتند كه اگه كس بهتري بود اونرو انتخاب مي كردند پس من فكر مي كنم اگه اين بزرگان مصلحت انديش واقعا وجود داشتند يه صدايي از يه جا بلند مي شد. يا نيستند يا اگه هستند اجازه حرف زدن ندارند و اونوقت تازه بايد كلي پستونك براي جانشينهاشون درست مي كردي.مشكل ايران فقط يه آدم نيست يه تفكره كه سياستمداران ما بهش مبتلا هستند. من اگه جاي بالتازار بودم به جاي پستونك يه چارت سازماني بيرون مي دادم كه هر كس توش جا بگيره اونوقت نه فقط رييس جمهور بلكه حتي كارمندهاي دولت هم اگه مي خواستند خارج از گليمشون دهانشون رو باز كنند همچين مي زدم تو دهنش كه...(!) بابت غلط ديكته اي هاتون هم ناراحت نباشيد. مهم زدن حرفه نه ابزار اون.
هيچ آدابي و ترتيبي نجو
هرچه مي خواهد دل تنگت بگو
لذت بردم ... واقعا" عالی بود... شاید باید باهم بخونیم: پین پین پینوکیو!
برای سمیه که گفته بود "مشكل ايران فقط يه آدم نيست يه تفكره كه سياستمداران ما بهش مبتلا هستند." به نظر من مشکل ایران و آمریکا یه تفکر و یه فرهنگه که مردمش بهش مبتلا هستند. سیاستمدار ها از بین این مردمند. مشکل هر دو کشور هم اینه که اول می خوان بقیه رو درست کنند بعد خودشونو. اصولا هم سعی می کنند بقیه رو مثل خودشون کنند که دیگه نیازی به تغییر خودشون نباشه.
یادِ آن نویسنده ی ایتالیایی افتادم که در یکی از قصه هایش دختری را خلق می کند و از زیباییهایش تعریف می کند. پس از مدتی جناب نویسنده تصمیم می گیرد خودش نیز وارد داستان شود تا شماره ی تلفن دخترِ را ازش بگیرد
در جواب سمیه که گفته مردم اونقدر فهم داشتند که اگر کاندیدای بهتری.... باید بگم که من با این نوع دموکراسی مخالفم! چون در اون نظر یک اندیشمند همونقدر ارزش داره که نظر یک روستایی بی سواد! اگر آرای ریاست جمهوری حداقل بر اساس میزان سواد وزن پیدا می کرد شک ندارم رییس جمهور کنونی ته لیست قرار می گرفت. در وضعیت حاضر اگر همه ی مردم ... باشند فرد منتخب هم ... خواهد بود. به نظر شما هر ...ی برای انجام یک امر خطیر مناسبه؟!!! کلمه ی ... را ننوشتم تا توهینی به کسی نکرده باشم! شما هر کلمه ای که دوست دارید بذارید این جمله همچنان منظورم رو می رسونه!
ye taghalobe kochooloo...
az in matlab vaghean va kamelan lezat bordam... be ostadi tamam neveshte shode bud...
baz ham ey valllll
ارسال یک نظر