چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۷
سهشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۷
بشین و برو رشت، تا ساعت هشت، صندلی برگشت
آی مردم! اونهایی که به رشت دعوت شدند (من دعوت کننده نیستم) اما خانه و کاشانهای در آن دیار ندارند، مهمون من!
با من هماهنگ کنید ببینم کی برویم، چطور برویم و چطور برگردیم.
با من هماهنگ کنید ببینم کی برویم، چطور برویم و چطور برگردیم.
یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۷
جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۷
شکستن دیوار قیمت مسکن در تهران
یک راه حل موثر برای کاهش قیمت مسکن در تهران که تنها به دست توانای رئیس جمهور بیباک ما قابل اجرا است. مواد لازم:
۱- یک عدد هواپیمای اف چهارده.
۲- همین یک مادهٔ فوق کافی است.
دستور العمل:
این یک فرورند هواپیمای اف چهارده بر فراز تهران به پرواز در میآید و بعد با سرعتی چند برابر سرعت صوت به حرکت خود ادامه میدهد. یا به عبارتی دیگر دیوار صوتی را میشکند. خوب است که اینکار در ارتفاعی انجام شود که علاوه بر دیوار صوتی، به تعداد کافی هم شیشه بشکند. در ضمن بهتر است این شیشهها متعلق به مرفهان بیدرد شمال شهری باشد که خون امت شهیدپرور را در شیشهکرده و به اجنبی فروختهاند.
در مرحلهٔ بعد تا خر بیاوریم و باقالی بار کنیم و بفهمیم که آمریکا یا اسرائیل حمله نکردهاند، قیمت مسکن هم مثل دیوار صوتی میشکند.
یکی از فواید جنبی این کار این است که مشکن مسکن به یک دوجین کشور تازه تأسیس همسایه منتقل خواهد شد.
۱- یک عدد هواپیمای اف چهارده.
۲- همین یک مادهٔ فوق کافی است.
دستور العمل:
این یک فرورند هواپیمای اف چهارده بر فراز تهران به پرواز در میآید و بعد با سرعتی چند برابر سرعت صوت به حرکت خود ادامه میدهد. یا به عبارتی دیگر دیوار صوتی را میشکند. خوب است که اینکار در ارتفاعی انجام شود که علاوه بر دیوار صوتی، به تعداد کافی هم شیشه بشکند. در ضمن بهتر است این شیشهها متعلق به مرفهان بیدرد شمال شهری باشد که خون امت شهیدپرور را در شیشهکرده و به اجنبی فروختهاند.
در مرحلهٔ بعد تا خر بیاوریم و باقالی بار کنیم و بفهمیم که آمریکا یا اسرائیل حمله نکردهاند، قیمت مسکن هم مثل دیوار صوتی میشکند.
یکی از فواید جنبی این کار این است که مشکن مسکن به یک دوجین کشور تازه تأسیس همسایه منتقل خواهد شد.
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷
لکهٔ ننگ به سلامتی پاک شد
من یک مقاله داشتم با اینکه چهار پنج سالی از عمرش گذشته بود، حتی یک بار هم ارجاع نگرفته بود. کم کم داشتم بهش به چشم یک لکهٔ ننگی نگاه میکردم که توی لیست مقالاتم بود. مقالهای که به درد هیچکس نخورده و تنها کاغذ سیاه کرده. اما دیروز متوجه شدم که به این لکهٔ ننگ در یک اختراع ارجاع داده شده.
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷
همش به خاطر پوله!
سود بورسبازان با تستسترون خونشان نسبت دارد*. پس نتیجه میگیریم علاقهٔ دوشیزگان به آقایانی با تستستروون بالا در حقیقت ریشههای اقتصادی دارد.
* PNAS, | April 22, 2008 | vol. 105 | no. 16 | 6167-6172
سهشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۷
یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷
وبلاگ چرخان رادیو زمانه با کمی تغییرات
همانی که در رادیو زمانه بود. با این فرق که وبلاگهای تکراری را حذف میکند به طوریکه هر وبلاگ تنها یک بار در لیست ظاهر میشود. و اینکه با بلاگر درست کار میکند. یادتان باشد که شمارهء قرمز رنگ را حتما عوض کنید.
شاید لازم باشد نوشتهٔ سبز رنگ را هم عوض کنید.
<script type="text/javascript">
function buildContent (blog) {
if (!blog || !blog.items) return;
var container=document.getElementById("blogroll");
var code="";
for (var i = 0; i < blog.items.length; i++) {
var repeated=0;
for (var j = 0; j < i; j++) {
if( blog.items[i].origin.htmlUrl == blog.items[j].origin.htmlUrl) repeated =1;
}
if(repeated == 1) continue;
var item = blog.items[i];
var title_of_post="\'"+item.title+"\'";
var url_of_blog="\'"+item.origin.htmlUrl+"\'";
code=code+"<a href="+url_of_blog+" title="+title_of_post+">" +item.origin.title+"</a><br/>";
}
container.innerHTML=code;
}
</script>
<div id="blogroll"> </div>
<script src="http://www.google.com/reader/public/
javascript/user/32223346384469705887/
label/blogroll?n=100&callback=buildContent" type="text/javascript">
</script>
شاید لازم باشد نوشتهٔ سبز رنگ را هم عوض کنید.
<script type="text/javascript">
function buildContent (blog) {
if (!blog || !blog.items) return;
var container=document.getElementById("blogroll");
var code="";
for (var i = 0; i < blog.items.length; i++) {
var repeated=0;
for (var j = 0; j < i; j++) {
if( blog.items[i].origin.htmlUrl == blog.items[j].origin.htmlUrl) repeated =1;
}
if(repeated == 1) continue;
var item = blog.items[i];
var title_of_post="\'"+item.title+"\'";
var url_of_blog="\'"+item.origin.htmlUrl+"\'";
code=code+"<a href="+url_of_blog+" title="+title_of_post+">" +item.origin.title+"</a><br/>";
}
container.innerHTML=code;
}
</script>
<div id="blogroll"> </div>
<script src="http://www.google.com/reader/public/
javascript/user/32223346384469705887/
label/blogroll?n=100&callback=buildContent" type="text/javascript">
</script>
شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷
شیر سرخکرده در روغن مایع
از آشپزخانه یک قوطی روغن مایع برداشتم و به حیات رفتم. با یک دستم روغن را ذره ذره روی ماشینم میریختم و با دست دیگرم آنرا مالش میدادم تا به خوبی در تمام سطح ماشین پخش شود. بعد از مدتی، روغن از تمام بدنهٔ ماشین به پایین میشرید. در این هنگام بود که ماشین را به حال خودش رها کردم و به خانه برگشتم.
مدتی بعد که دوباره به حیاط آمدم، با دیدن خطوط قهوهای سوختهای که راستای گرانش زمین را نشان میدادند، لبخندی از رضایت بر لبانم نشست. این خطوط علامت خوبی بودند چون میگفتند که تکههای قیری را که آسفالتکار ساختمان همسایه بر روی ماشین پاشیده بود در روغن حل شدهاند.
حالا باید بروم و روغنها را بشورم....
مدتی بعد که دوباره به حیاط آمدم، با دیدن خطوط قهوهای سوختهای که راستای گرانش زمین را نشان میدادند، لبخندی از رضایت بر لبانم نشست. این خطوط علامت خوبی بودند چون میگفتند که تکههای قیری را که آسفالتکار ساختمان همسایه بر روی ماشین پاشیده بود در روغن حل شدهاند.
حالا باید بروم و روغنها را بشورم....
جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷
پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷
یک داستان بلند، هنوز بینام
مدتهاست که در فکر نوشتن یک داستان بلند هستم. شیوههای مختلفی هم برای اینکار وجود دارد. مثلا اینکه بنشینی و ظرف سه ماه قال قضیه رو بکنی. در این مدت هم با هیچکس از داستانت حرف نزنی و تنها بعد از اینکه کارت کامل شد، آنرا رو کنی. این شیوهای است که خیلی از نویسندههای حرفهای از آن پیروی میکنند.
اما یک مدل دیگر هم میشود کار را انجام داد. آنهم اینست که داستان در قسمتهای کوتاه نوشته شود. هر وقت که یک قسمت به پایان رسید، در این وبلاگ منتشر بشود. و بعد برویم سر نوشتن قسمت بعد.
هنوز مطمئن نیستم که کدام شیوه مناسبتر است (نظر شما چیست؟).
به هرحال، یک قسمت را نوشتهام و در همین وبلاگ گذاشتهام. الان هم دارم به قسمت بعدی فکر میکنم.
من تصویری کلی از دنیایی که این داستان اتفاق میافتد را در ذهن دارم. شاید به نوعی شروعی و پایانی هم برایش تصور کرده باشم. و همینطور چند اتفاقی را که دوست دارم در داخلش جای بدهم. اما هیچکدام هنوز متبلور نشدهاند و همه قابل تغییر هستند...
اما یک مدل دیگر هم میشود کار را انجام داد. آنهم اینست که داستان در قسمتهای کوتاه نوشته شود. هر وقت که یک قسمت به پایان رسید، در این وبلاگ منتشر بشود. و بعد برویم سر نوشتن قسمت بعد.
هنوز مطمئن نیستم که کدام شیوه مناسبتر است (نظر شما چیست؟).
به هرحال، یک قسمت را نوشتهام و در همین وبلاگ گذاشتهام. الان هم دارم به قسمت بعدی فکر میکنم.
من تصویری کلی از دنیایی که این داستان اتفاق میافتد را در ذهن دارم. شاید به نوعی شروعی و پایانی هم برایش تصور کرده باشم. و همینطور چند اتفاقی را که دوست دارم در داخلش جای بدهم. اما هیچکدام هنوز متبلور نشدهاند و همه قابل تغییر هستند...
چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷
با بارگزاری وبگاه شرکت مخابرات کامپیوتر شما به مخاطره میافتد
تو رو خدا ببین کی شده متولی اینترنت. وبسایتشون ایراد امنیتی داره و گوگل بهتون هشدار میده که اگه کلیک کردی روی این سایت مسولیتش با خودته. به سایت stopbadware.org رفتم تا ببینم چه خبره. خلاصهء موضوع این بود که:
حداقل یک ایراد امنیتی در این سایت وجود دارد که شخص سوم با استفاده از آن میتواند برنامهٔ دلخواهش را بر روی کامپیوتر شما نسب کند و به مقاصد شیطانیش برسد.
میتونید گزارش کامل رو اینجا بخونید.
تازه میخواهد دیتا سنتر ملی هم راه بیاندازند. بیچاره اونی که روی این دیتا سنتر دیتا داره.
حداقل یک ایراد امنیتی در این سایت وجود دارد که شخص سوم با استفاده از آن میتواند برنامهٔ دلخواهش را بر روی کامپیوتر شما نسب کند و به مقاصد شیطانیش برسد.
میتونید گزارش کامل رو اینجا بخونید.
تازه میخواهد دیتا سنتر ملی هم راه بیاندازند. بیچاره اونی که روی این دیتا سنتر دیتا داره.
دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷
یک
بارَش سنگین شده بود. از صبحِ زود بود که در جنگل پرسه میزد و از این درخت به آن درخت میوه میچید. خسته شده بود. روی تخته سنگی نشست و توشهاش را کنارش گذاشت. نتوانست در برابرِ وسوسهٔ لمیدن بر روی سخره مقاومت کند و روی آن دراز کشید. پشتش به گرمایی که سنگ از آفتاب به عاریت گرفته بود گرم شد و رویش نیز کارزارِ میانِ پرتوهایِ گرم خورشید و نسیمِ خنکِ پاییزی گشت. به آرامی دست در توشهاش کرد و یکی از میوههایی را که امروز جمع کرده بود بیرون کشید. سیب را با دستی کشیده بالا گرفت و مابین چشمانش و خورشید نگاه داشت، درست مثلِ یک کسوف. سیب جلوی اشعهٔ آفتاب را میگرفت و بر چشمانش سایه افکند.
میتوانست به جای این سیبِ بنفش رنگ یک کتاب در دستش باشد. همانند همین کتابی که الان در دستانِ تو هست. باید اعتراف کنم که شیوهٔ جالبی برای مطالعه کردن است. حتماً باید امتحان کنی. هم لذت مطالعه را میبری، هم حمام آفتاب میگیری و هم اینکه میتوانی احساس شخصیت داستان را هنگامیکه سیب را در دستش گرفته بود و با لذت به آن نگاه میکرد که ناگهان پیکانی آنرا به دستش دوخت را درک کنی. آن وقت به آسانی درک خواهی کرد که منطقیترین کار همانی است که او انجام داد، بدون اینکه لحظهای درنگ کند، در ادامه مسیر پیکان شروع کرد به دویدن.
بعد از اینکه سرعت گرفت و فهمید که از کجا به کجا میرود، سری برگرداند تا متهاجم را شناسایی کند. خیلی سریع انعکاس خورشید از بدن فلزی مهاجمی که تعقیبش میکرد توجهش را جلب کرد. یکی از آن کارگرهای دست و پا چلفتی بود، از همانها که اسلحهٔ چندانی حمل نمیکنند. نفس راحتی کشید. به هر حال اوضاع میتوانست خیلی بدتر از این باشد. مثلاً گیر یک شکاری افتاده باشد. با این حال، درنگ جایز نبود و میبایست هرچه زودتر رد گم میکرد. کمترین خطر این بود که مکانش را گزارش داده باشد. بنابراین با تمام قوا به دویدن ادامه داد. مسیری که میدوید یک سراشیبی بود که رفته رفته شیبش تندتر و تندتر میشد. حس میکرد که دیگر پاهاش نیستند که او را به جلو میرانند. بلکه تنها همراهیش میکنند. اما به نظرش باید در این وضع تجدید نظر میکرد، زیرا در روبرویش، پرتگاهی نه چندان عمیق ظاهر شد که چندان مناسب پرش نبود. بنابراین ترجیح داد که ریسک نکند و مسیرش را عوض کند. اما تغییر مسیر در آن سراشیبی و در آن سرعت چندان کار راحتی نبود. بهترین کاری که به ذهنش رسید این بود که مسیرش را کمی کج کند تا درختی که در لبه پرتگاه بود سر راهش قرار گیرد. بعد سعی کرد که سرعتش را کم کند و با لگدی که به درخت زد کاملاً متوقف شود. اما تنه درخت را جلبکها لیز و لزج کرده بودند. پایش از روی درخت لغزید، تعادلش را از دست داد و به پهلو زمین افتاد و غلت زنان از پرتگاه که در حقیقت تنها یک سراشیبی خیلی تند بود به پایین غلتید. هنگام غلتیدن با دست چپ حفاظی برای سرش ساخته بود و دست راستش را کشیده در امتداد بدنش نگاه داشته بود تا پیکان حداکثر فاصلهرا از بدنش داشته باشد و آسیبی نرساند.
در انتهای سراشیبی موقف شد. نفس نفس میزد. دوست داشت که همانجا دراز به دراز بماند و خستگی در کند. اما در عین حال دوست هم نداشت دوباره به جایی یا چیزی دوخته شود. بنابراین از جایش جهید و سعی کرد که دوباره بدود. سرش گیج میرفت. نمیتوانست در مسیر مستقم به حرکت ادامه بدهد. تمام توانش را متمرکز کرد تا بر این سرگیجه غلبه کند. قصد جهتی را میکرد اما به سویی دیگر گام بر میداشت. شاید میشد با این وضع در یک دشت دوید، اما اینجا جنگل بود و انبوهی از موانع. در این گیر و دار، به نظرش رسید که حفرهای روی زمین است. خواست که از آن پرهیز کند اما گویا پاهایش به فرمانش نبودند. داخل آن افتاد. چند دور کله معلق زد تا اینکه بیهوش در کفِ آن دخمه متوقف شد. درست به شکل یک جنین در بطنِ مادر.
دستش که پیکان به آن اصابت کرده بود زوق زوق میکرد. اما تنها دستش نبود. سوزشی هم در پایش احساس کرد. هنگام سقوط پیکان در پایش هم فرو رفته بود. به آهستگی چشمانش را باز کرد. دیدش تیره و تار بود و در نور اندکی از مدخل دخمه وارد میشد تنها تاریک و روشنِ محوی از لبههای اجسام را میدید که در میان آنها یک جسم بیضیگون از همه به او نزدیکتر بود. چند باری پلک زد و وقتی که دیدش کمی واضحتر شد، در آن جسم گرد دو سوراخ درشت را تشخیص داد. شاید اگر به خودش دوخته نشده بود به عقب میجهید. این جمجمه پیکی بود که خبر خوشی را نمیرساند. او اولین نفری نبود که در این دخمه گرفتار شده بود. و آنگونه که به نظر میرسید، میهمان قبلی چندان سعادتمند نبودهاست.
تصمیم گرفت که پیکان را از پایش خارج کند تا دست کم بتواند از جایش حرکت کند. به آرامی و با کمک دست سالمش، بدون اینکه فشار چندانی به دست مصدومش وارد شود، سعی کرد پیکان را از پایش بیرون بکشد. دردناک بود. امکان نداشت که بدون آسیب زدن به پایش بتواند آن را خارج کند. اما چارهای نداشت. میبایست اینکار را میکرد تا بتواند از آنجا خارج شود یا حداقل اینکه تلاشش برای خروج از آنجا بکند. آرام آرام پیکان را میکشید. نفسش در سینه حبس شده، چشمانش بسته و صورتش از درد در هم رفته بود. تا اینکه بالاخره پیکان بیرون آمد. نفسش را رها کرد و به عضلات صورتش استراحت داد. به پشت و با دستانی گشاده دراز کشید.
همانطور که دراز کشیده بود، رویش را به سوی مهمان قبلی این دخمه کرد. با دست سالمش تلنگری به جمجمه زد. جمجمه فروریخت. انگار که مطعلق به هزاران سال پیش بوده است. نیم غلتی زد. بع به کمک دست و پای سالمش نیم خیز شد و نشست. دست کرد در جیبش. یک استوانهٔ فلزی کوچک از جیبش خارج کرد. در وسط استوانه سه حلقه بودند که نقوشی برجسته روی آنها حک شده بود. در تاریکی آنها را لمس کرد و چندباری چرخاند. انگار که رمزی را وارد کرد. سپس آنرا میان دندانهاش گذاشت و با دست سالمش سر دیگر آنرا پیچاند. یک برامدگی ظاهر شد. آنرا با دست گرفت و کشید استوانهای باریکتر از استوانهٔ بزرگتر خارج شد. بعد انتهای استوانه باریکتر را فشار داد. مثل یک چتری که نوکش به استوانهٔ بزرگتر چسبیده باشد باز شد. استوانه را از دهان خارج کرد. انتهایی را که در دهان داشت با انگشت شصت اندکی فشرد. در سر دیگر که به شکل یک چتر بود، درست در جایی که میلهٔ چتر معمولاً قرار دارد، یک استوانهٔ شفاف و خیلی باریک ظاهر شد. کل مجموعه را چندباری تکان داد. مثل اینکه یک بطری کوچک دوغ را هم میزند. از استوانهٔ شفاف نوری خفیف بیرون آمد. چند بار دیگر هم این کار را تکرار کرد. از استوانهٔ شفاف داخل چتر نور خیره کنندهای خارج میشد که به چتر میتابید و چتر مثل آینهای آنرا منعکس میکرد تا دسته پرتویی تقریباً موازی بسازد.
نور را به سمت جمجمه خرد شده تاباند. در کنار جمجمه جسم کاسه مانندی وارونه بر روی زمن افتاده بود. در سوی دیگر جمجمه میتوانست باقیمانده استخوانهای مهمان قدیمی را ببیند که به وسیلهء لباس مندرسی پوشیده شده بودند. کمی آنطرفتر، در کنار دیوار سنگی دخمه، جسمی میلهای شکل به دیوار تکیه داده شده بود. نیم خیز به سمتش رفت. در کنارش و در پای دیوار خنجری بر روی زمین افتاده بود. کمی بالاتر و روی دیوار سنگی غار نقوشی رمزگونه حک شده بوند که با آن خنجر، میبایست ساعتها وقت حجار را گرفته باشند. نور را بر روی نقوش انداخت. شعلهٔ آتش روشن بود و در گرداگردش، مردمانی که به سادگی چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن یک گردو سیخ سیخ شکنبه دو پا داره قشنگه کشیده شده بودند نشسته بودند. در تصویر بعدی همان مردمان نشسته بودند اما دیگر آتشی در میان نبود. و در نقش آخر تنها یک نفر ایستاده بود. باقی روی زمین خوابیده بودند. یا بهتر بگویم افتاده بوند، نه یک تکه، بلکه قطعه قطعه و با شکمبههای پاره پاره.
میتوانست به جای این سیبِ بنفش رنگ یک کتاب در دستش باشد. همانند همین کتابی که الان در دستانِ تو هست. باید اعتراف کنم که شیوهٔ جالبی برای مطالعه کردن است. حتماً باید امتحان کنی. هم لذت مطالعه را میبری، هم حمام آفتاب میگیری و هم اینکه میتوانی احساس شخصیت داستان را هنگامیکه سیب را در دستش گرفته بود و با لذت به آن نگاه میکرد که ناگهان پیکانی آنرا به دستش دوخت را درک کنی. آن وقت به آسانی درک خواهی کرد که منطقیترین کار همانی است که او انجام داد، بدون اینکه لحظهای درنگ کند، در ادامه مسیر پیکان شروع کرد به دویدن.
بعد از اینکه سرعت گرفت و فهمید که از کجا به کجا میرود، سری برگرداند تا متهاجم را شناسایی کند. خیلی سریع انعکاس خورشید از بدن فلزی مهاجمی که تعقیبش میکرد توجهش را جلب کرد. یکی از آن کارگرهای دست و پا چلفتی بود، از همانها که اسلحهٔ چندانی حمل نمیکنند. نفس راحتی کشید. به هر حال اوضاع میتوانست خیلی بدتر از این باشد. مثلاً گیر یک شکاری افتاده باشد. با این حال، درنگ جایز نبود و میبایست هرچه زودتر رد گم میکرد. کمترین خطر این بود که مکانش را گزارش داده باشد. بنابراین با تمام قوا به دویدن ادامه داد. مسیری که میدوید یک سراشیبی بود که رفته رفته شیبش تندتر و تندتر میشد. حس میکرد که دیگر پاهاش نیستند که او را به جلو میرانند. بلکه تنها همراهیش میکنند. اما به نظرش باید در این وضع تجدید نظر میکرد، زیرا در روبرویش، پرتگاهی نه چندان عمیق ظاهر شد که چندان مناسب پرش نبود. بنابراین ترجیح داد که ریسک نکند و مسیرش را عوض کند. اما تغییر مسیر در آن سراشیبی و در آن سرعت چندان کار راحتی نبود. بهترین کاری که به ذهنش رسید این بود که مسیرش را کمی کج کند تا درختی که در لبه پرتگاه بود سر راهش قرار گیرد. بعد سعی کرد که سرعتش را کم کند و با لگدی که به درخت زد کاملاً متوقف شود. اما تنه درخت را جلبکها لیز و لزج کرده بودند. پایش از روی درخت لغزید، تعادلش را از دست داد و به پهلو زمین افتاد و غلت زنان از پرتگاه که در حقیقت تنها یک سراشیبی خیلی تند بود به پایین غلتید. هنگام غلتیدن با دست چپ حفاظی برای سرش ساخته بود و دست راستش را کشیده در امتداد بدنش نگاه داشته بود تا پیکان حداکثر فاصلهرا از بدنش داشته باشد و آسیبی نرساند.
در انتهای سراشیبی موقف شد. نفس نفس میزد. دوست داشت که همانجا دراز به دراز بماند و خستگی در کند. اما در عین حال دوست هم نداشت دوباره به جایی یا چیزی دوخته شود. بنابراین از جایش جهید و سعی کرد که دوباره بدود. سرش گیج میرفت. نمیتوانست در مسیر مستقم به حرکت ادامه بدهد. تمام توانش را متمرکز کرد تا بر این سرگیجه غلبه کند. قصد جهتی را میکرد اما به سویی دیگر گام بر میداشت. شاید میشد با این وضع در یک دشت دوید، اما اینجا جنگل بود و انبوهی از موانع. در این گیر و دار، به نظرش رسید که حفرهای روی زمین است. خواست که از آن پرهیز کند اما گویا پاهایش به فرمانش نبودند. داخل آن افتاد. چند دور کله معلق زد تا اینکه بیهوش در کفِ آن دخمه متوقف شد. درست به شکل یک جنین در بطنِ مادر.
دستش که پیکان به آن اصابت کرده بود زوق زوق میکرد. اما تنها دستش نبود. سوزشی هم در پایش احساس کرد. هنگام سقوط پیکان در پایش هم فرو رفته بود. به آهستگی چشمانش را باز کرد. دیدش تیره و تار بود و در نور اندکی از مدخل دخمه وارد میشد تنها تاریک و روشنِ محوی از لبههای اجسام را میدید که در میان آنها یک جسم بیضیگون از همه به او نزدیکتر بود. چند باری پلک زد و وقتی که دیدش کمی واضحتر شد، در آن جسم گرد دو سوراخ درشت را تشخیص داد. شاید اگر به خودش دوخته نشده بود به عقب میجهید. این جمجمه پیکی بود که خبر خوشی را نمیرساند. او اولین نفری نبود که در این دخمه گرفتار شده بود. و آنگونه که به نظر میرسید، میهمان قبلی چندان سعادتمند نبودهاست.
تصمیم گرفت که پیکان را از پایش خارج کند تا دست کم بتواند از جایش حرکت کند. به آرامی و با کمک دست سالمش، بدون اینکه فشار چندانی به دست مصدومش وارد شود، سعی کرد پیکان را از پایش بیرون بکشد. دردناک بود. امکان نداشت که بدون آسیب زدن به پایش بتواند آن را خارج کند. اما چارهای نداشت. میبایست اینکار را میکرد تا بتواند از آنجا خارج شود یا حداقل اینکه تلاشش برای خروج از آنجا بکند. آرام آرام پیکان را میکشید. نفسش در سینه حبس شده، چشمانش بسته و صورتش از درد در هم رفته بود. تا اینکه بالاخره پیکان بیرون آمد. نفسش را رها کرد و به عضلات صورتش استراحت داد. به پشت و با دستانی گشاده دراز کشید.
همانطور که دراز کشیده بود، رویش را به سوی مهمان قبلی این دخمه کرد. با دست سالمش تلنگری به جمجمه زد. جمجمه فروریخت. انگار که مطعلق به هزاران سال پیش بوده است. نیم غلتی زد. بع به کمک دست و پای سالمش نیم خیز شد و نشست. دست کرد در جیبش. یک استوانهٔ فلزی کوچک از جیبش خارج کرد. در وسط استوانه سه حلقه بودند که نقوشی برجسته روی آنها حک شده بود. در تاریکی آنها را لمس کرد و چندباری چرخاند. انگار که رمزی را وارد کرد. سپس آنرا میان دندانهاش گذاشت و با دست سالمش سر دیگر آنرا پیچاند. یک برامدگی ظاهر شد. آنرا با دست گرفت و کشید استوانهای باریکتر از استوانهٔ بزرگتر خارج شد. بعد انتهای استوانه باریکتر را فشار داد. مثل یک چتری که نوکش به استوانهٔ بزرگتر چسبیده باشد باز شد. استوانه را از دهان خارج کرد. انتهایی را که در دهان داشت با انگشت شصت اندکی فشرد. در سر دیگر که به شکل یک چتر بود، درست در جایی که میلهٔ چتر معمولاً قرار دارد، یک استوانهٔ شفاف و خیلی باریک ظاهر شد. کل مجموعه را چندباری تکان داد. مثل اینکه یک بطری کوچک دوغ را هم میزند. از استوانهٔ شفاف نوری خفیف بیرون آمد. چند بار دیگر هم این کار را تکرار کرد. از استوانهٔ شفاف داخل چتر نور خیره کنندهای خارج میشد که به چتر میتابید و چتر مثل آینهای آنرا منعکس میکرد تا دسته پرتویی تقریباً موازی بسازد.
نور را به سمت جمجمه خرد شده تاباند. در کنار جمجمه جسم کاسه مانندی وارونه بر روی زمن افتاده بود. در سوی دیگر جمجمه میتوانست باقیمانده استخوانهای مهمان قدیمی را ببیند که به وسیلهء لباس مندرسی پوشیده شده بودند. کمی آنطرفتر، در کنار دیوار سنگی دخمه، جسمی میلهای شکل به دیوار تکیه داده شده بود. نیم خیز به سمتش رفت. در کنارش و در پای دیوار خنجری بر روی زمین افتاده بود. کمی بالاتر و روی دیوار سنگی غار نقوشی رمزگونه حک شده بوند که با آن خنجر، میبایست ساعتها وقت حجار را گرفته باشند. نور را بر روی نقوش انداخت. شعلهٔ آتش روشن بود و در گرداگردش، مردمانی که به سادگی چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن یک گردو سیخ سیخ شکنبه دو پا داره قشنگه کشیده شده بودند نشسته بودند. در تصویر بعدی همان مردمان نشسته بودند اما دیگر آتشی در میان نبود. و در نقش آخر تنها یک نفر ایستاده بود. باقی روی زمین خوابیده بودند. یا بهتر بگویم افتاده بوند، نه یک تکه، بلکه قطعه قطعه و با شکمبههای پاره پاره.
جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۷
چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷
حق مسلم سنجاق قفلیها
سهشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷
فحاشی استاد حزب الهی به دانشجویان معترض به دیکتاتوری و هالهٔ نور
من این مطلب کاساندرا رو خوندم. به یوتیوب رفتم و دیدم که همون فیلم رو با عنوان «فحاشی استاد حزب الهی به دانشجویان معترض به دیکتاتوری» به اشتراک گذاشتند. من این بنده خدا رو میشناسم. استاد نازنینی است. منتهی همونطوری که کاساندرا گفته کمی شدیده! یکی از چیزهایی که بهش حساسه و عصبانیش میکنه بهانه آوردن ملت در درس نخوندن و سعیشون در تغییر نمره بعد از امتحانه که گویا کاری است که اون دانشجو میخواهد انجام بدهد. تا حدودی هم حق داره برای اینکه نسبتا انرژی زیادی سرکلاسهاش میگذاره و طبیعتاً توقعش هم از دانشجوهاش بالاست.
اما چیزی که برام جالبه نحوهٔ استفادهٔ ملت از این فیلم است. «فحاشی استاد حزب الهی به دانشجویان معترض به دیکتاتوری». برای بینندهٔ نا آشنا همهچیز جور در میاد. یک استاد چاق ریشوی عصبانی یک دانشجوی بدبخت رو عامل بیگانه معرفی میکنه. در حالیکه این بینندهٔ نا آشنا نمیدونه که اینکه این بندهٔ خدا اقلیت مذهبی است! نکنه فیلم هالهٔ نور هم همینطوری بوده؟
اما چیزی که برام جالبه نحوهٔ استفادهٔ ملت از این فیلم است. «فحاشی استاد حزب الهی به دانشجویان معترض به دیکتاتوری». برای بینندهٔ نا آشنا همهچیز جور در میاد. یک استاد چاق ریشوی عصبانی یک دانشجوی بدبخت رو عامل بیگانه معرفی میکنه. در حالیکه این بینندهٔ نا آشنا نمیدونه که اینکه این بندهٔ خدا اقلیت مذهبی است! نکنه فیلم هالهٔ نور هم همینطوری بوده؟
اشتراک در:
پستها (Atom)