بارَش سنگین شده بود. از صبحِ زود بود که در جنگل پرسه میزد و از این درخت به آن درخت میوه میچید. خسته شده بود. روی تخته سنگی نشست و توشهاش را کنارش گذاشت. نتوانست در برابرِ وسوسهٔ لمیدن بر روی سخره مقاومت کند و روی آن دراز کشید. پشتش به گرمایی که سنگ از آفتاب به عاریت گرفته بود گرم شد و رویش نیز کارزارِ میانِ پرتوهایِ گرم خورشید و نسیمِ خنکِ پاییزی گشت. به آرامی دست در توشهاش کرد و یکی از میوههایی را که امروز جمع کرده بود بیرون کشید. سیب را با دستی کشیده بالا گرفت و مابین چشمانش و خورشید نگاه داشت، درست مثلِ یک کسوف. سیب جلوی اشعهٔ آفتاب را میگرفت و بر چشمانش سایه افکند.
میتوانست به جای این سیبِ بنفش رنگ یک کتاب در دستش باشد. همانند همین کتابی که الان در دستانِ تو هست. باید اعتراف کنم که شیوهٔ جالبی برای مطالعه کردن است. حتماً باید امتحان کنی. هم لذت مطالعه را میبری، هم حمام آفتاب میگیری و هم اینکه میتوانی احساس شخصیت داستان را هنگامیکه سیب را در دستش گرفته بود و با لذت به آن نگاه میکرد که ناگهان پیکانی آنرا به دستش دوخت را درک کنی. آن وقت به آسانی درک خواهی کرد که منطقیترین کار همانی است که او انجام داد، بدون اینکه لحظهای درنگ کند، در ادامه مسیر پیکان شروع کرد به دویدن.
بعد از اینکه سرعت گرفت و فهمید که از کجا به کجا میرود، سری برگرداند تا متهاجم را شناسایی کند. خیلی سریع انعکاس خورشید از بدن فلزی مهاجمی که تعقیبش میکرد توجهش را جلب کرد. یکی از آن کارگرهای دست و پا چلفتی بود، از همانها که اسلحهٔ چندانی حمل نمیکنند. نفس راحتی کشید. به هر حال اوضاع میتوانست خیلی بدتر از این باشد. مثلاً گیر یک شکاری افتاده باشد. با این حال، درنگ جایز نبود و میبایست هرچه زودتر رد گم میکرد. کمترین خطر این بود که مکانش را گزارش داده باشد. بنابراین با تمام قوا به دویدن ادامه داد. مسیری که میدوید یک سراشیبی بود که رفته رفته شیبش تندتر و تندتر میشد. حس میکرد که دیگر پاهاش نیستند که او را به جلو میرانند. بلکه تنها همراهیش میکنند. اما به نظرش باید در این وضع تجدید نظر میکرد، زیرا در روبرویش، پرتگاهی نه چندان عمیق ظاهر شد که چندان مناسب پرش نبود. بنابراین ترجیح داد که ریسک نکند و مسیرش را عوض کند. اما تغییر مسیر در آن سراشیبی و در آن سرعت چندان کار راحتی نبود. بهترین کاری که به ذهنش رسید این بود که مسیرش را کمی کج کند تا درختی که در لبه پرتگاه بود سر راهش قرار گیرد. بعد سعی کرد که سرعتش را کم کند و با لگدی که به درخت زد کاملاً متوقف شود. اما تنه درخت را جلبکها لیز و لزج کرده بودند. پایش از روی درخت لغزید، تعادلش را از دست داد و به پهلو زمین افتاد و غلت زنان از پرتگاه که در حقیقت تنها یک سراشیبی خیلی تند بود به پایین غلتید. هنگام غلتیدن با دست چپ حفاظی برای سرش ساخته بود و دست راستش را کشیده در امتداد بدنش نگاه داشته بود تا پیکان حداکثر فاصلهرا از بدنش داشته باشد و آسیبی نرساند.
در انتهای سراشیبی موقف شد. نفس نفس میزد. دوست داشت که همانجا دراز به دراز بماند و خستگی در کند. اما در عین حال دوست هم نداشت دوباره به جایی یا چیزی دوخته شود. بنابراین از جایش جهید و سعی کرد که دوباره بدود. سرش گیج میرفت. نمیتوانست در مسیر مستقم به حرکت ادامه بدهد. تمام توانش را متمرکز کرد تا بر این سرگیجه غلبه کند. قصد جهتی را میکرد اما به سویی دیگر گام بر میداشت. شاید میشد با این وضع در یک دشت دوید، اما اینجا جنگل بود و انبوهی از موانع. در این گیر و دار، به نظرش رسید که حفرهای روی زمین است. خواست که از آن پرهیز کند اما گویا پاهایش به فرمانش نبودند. داخل آن افتاد. چند دور کله معلق زد تا اینکه بیهوش در کفِ آن دخمه متوقف شد. درست به شکل یک جنین در بطنِ مادر.
دستش که پیکان به آن اصابت کرده بود زوق زوق میکرد. اما تنها دستش نبود. سوزشی هم در پایش احساس کرد. هنگام سقوط پیکان در پایش هم فرو رفته بود. به آهستگی چشمانش را باز کرد. دیدش تیره و تار بود و در نور اندکی از مدخل دخمه وارد میشد تنها تاریک و روشنِ محوی از لبههای اجسام را میدید که در میان آنها یک جسم بیضیگون از همه به او نزدیکتر بود. چند باری پلک زد و وقتی که دیدش کمی واضحتر شد، در آن جسم گرد دو سوراخ درشت را تشخیص داد. شاید اگر به خودش دوخته نشده بود به عقب میجهید. این جمجمه پیکی بود که خبر خوشی را نمیرساند. او اولین نفری نبود که در این دخمه گرفتار شده بود. و آنگونه که به نظر میرسید، میهمان قبلی چندان سعادتمند نبودهاست.
تصمیم گرفت که پیکان را از پایش خارج کند تا دست کم بتواند از جایش حرکت کند. به آرامی و با کمک دست سالمش، بدون اینکه فشار چندانی به دست مصدومش وارد شود، سعی کرد پیکان را از پایش بیرون بکشد. دردناک بود. امکان نداشت که بدون آسیب زدن به پایش بتواند آن را خارج کند. اما چارهای نداشت. میبایست اینکار را میکرد تا بتواند از آنجا خارج شود یا حداقل اینکه تلاشش برای خروج از آنجا بکند. آرام آرام پیکان را میکشید. نفسش در سینه حبس شده، چشمانش بسته و صورتش از درد در هم رفته بود. تا اینکه بالاخره پیکان بیرون آمد. نفسش را رها کرد و به عضلات صورتش استراحت داد. به پشت و با دستانی گشاده دراز کشید.
همانطور که دراز کشیده بود، رویش را به سوی مهمان قبلی این دخمه کرد. با دست سالمش تلنگری به جمجمه زد. جمجمه فروریخت. انگار که مطعلق به هزاران سال پیش بوده است. نیم غلتی زد. بع به کمک دست و پای سالمش نیم خیز شد و نشست. دست کرد در جیبش. یک استوانهٔ فلزی کوچک از جیبش خارج کرد. در وسط استوانه سه حلقه بودند که نقوشی برجسته روی آنها حک شده بود. در تاریکی آنها را لمس کرد و چندباری چرخاند. انگار که رمزی را وارد کرد. سپس آنرا میان دندانهاش گذاشت و با دست سالمش سر دیگر آنرا پیچاند. یک برامدگی ظاهر شد. آنرا با دست گرفت و کشید استوانهای باریکتر از استوانهٔ بزرگتر خارج شد. بعد انتهای استوانه باریکتر را فشار داد. مثل یک چتری که نوکش به استوانهٔ بزرگتر چسبیده باشد باز شد. استوانه را از دهان خارج کرد. انتهایی را که در دهان داشت با انگشت شصت اندکی فشرد. در سر دیگر که به شکل یک چتر بود، درست در جایی که میلهٔ چتر معمولاً قرار دارد، یک استوانهٔ شفاف و خیلی باریک ظاهر شد. کل مجموعه را چندباری تکان داد. مثل اینکه یک بطری کوچک دوغ را هم میزند. از استوانهٔ شفاف نوری خفیف بیرون آمد. چند بار دیگر هم این کار را تکرار کرد. از استوانهٔ شفاف داخل چتر نور خیره کنندهای خارج میشد که به چتر میتابید و چتر مثل آینهای آنرا منعکس میکرد تا دسته پرتویی تقریباً موازی بسازد.
نور را به سمت جمجمه خرد شده تاباند. در کنار جمجمه جسم کاسه مانندی وارونه بر روی زمن افتاده بود. در سوی دیگر جمجمه میتوانست باقیمانده استخوانهای مهمان قدیمی را ببیند که به وسیلهء لباس مندرسی پوشیده شده بودند. کمی آنطرفتر، در کنار دیوار سنگی دخمه، جسمی میلهای شکل به دیوار تکیه داده شده بود. نیم خیز به سمتش رفت. در کنارش و در پای دیوار خنجری بر روی زمین افتاده بود. کمی بالاتر و روی دیوار سنگی غار نقوشی رمزگونه حک شده بوند که با آن خنجر، میبایست ساعتها وقت حجار را گرفته باشند. نور را بر روی نقوش انداخت. شعلهٔ آتش روشن بود و در گرداگردش، مردمانی که به سادگی چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن یک گردو سیخ سیخ شکنبه دو پا داره قشنگه کشیده شده بودند نشسته بودند. در تصویر بعدی همان مردمان نشسته بودند اما دیگر آتشی در میان نبود. و در نقش آخر تنها یک نفر ایستاده بود. باقی روی زمین خوابیده بودند. یا بهتر بگویم افتاده بوند، نه یک تکه، بلکه قطعه قطعه و با شکمبههای پاره پاره.
۳ نظر:
buy some paragraphs please.
دوتا پاراگراف شد هشتتا.
بقیش؟!
ارسال یک نظر