نیم ساعتی از خوردن زنگ گذشته بود و هنوز از معلم خبری نبود. یک موشک کاغذی قطر کلاس را میرفت و برمیگشت. اگر سوارش بودی و موقع پرواز به پایین نگاه میکردی، دو نفر را میدیدی که به نوبت دارند با خودکار آبی و قرمز روی یک کاغذ خط میکشند، یکی چپه روی صندلیش نشسته و رو به عقبیها دارد چیزی تعریف میکند، عقبیها خندهشان به هوا میرود. در حالیکه نفر بقل دستش کتابش را جلویش گذاشته و انگشتانش را در گوشهایش فرو کرده. دو نفر دارند یک ساچمه فلزی را به سمت سوراخ وسط میز هدایت میکنند، به داخل میرود، کسی که آخرین ضربه را زده بود، دستهاش را مشت میکند و به هوا میفرستد، دو نفر پنجه در پنجه زورآزمایی میکنند و یکی کم آورد و نفر دیگر تاجایی که میتواند انگشتان حریف را خم میکند، حریف دادش به هوا میرود به طوری که در هواپیمای کاغذی تکانی میخوری. مبسر نا امید از ساکت کردن کلاس است، دم در ایستاده تا با آمدن مدیر و ناظم و معلم و اینها به کلاس هشدار بدهد تا لااقل آبروداری کرده باشد.
- بچهها آقای مدیر داره میاد!
همه ساکت میشوند. یکی از میز جلوی در به بیرون سرک میکشد. سریع بر میگردد و سر جایش ساکت مینشیند. مبسر هم پش میز معلم میایستد، انگار که از اول کلاس تا حالا حتی یک مولکول نیتروژن هم در هوای کلاس تکان نخورده.
- برپا
مدیر وارد میشود، نگاهش را روی همه کلاس میچرخاند و میگوید بفرمائید. مدیر تنها نبود. جوانی کنارش ایستاده بود. پنجه انداز برنده در گوش پنجه انداز بازنده گفت:
- انگار عکس روی کارت دانش آموزی مدیره!
مدیر نفسی گرفت و گفت:
- آقای همتی به خاطر شکایاتی که والدین شما کرده بودند دیگه به سر کلاس نخواهند آمد.
ملت به هم نگاه میکردند، انگار که میخواستند به هم بگویند پدر و مادر من که شکایتی نکرند؟
آقای مدیر قد و بالای جوان را برانداز کرد، یک جوری که انگار هیچوقت از نگاهکردن به جوان سیر نمیشود.
- از امروز آقای عباسیفر که دبیر جوان و شایستهای سر کلاس شما خواهند آمد.
پنجه انداز بازنده در گوش پنجهنداز برنده گفت: اسمشم که اسم روی کارت دانش آموزی مدیره!
- امیدوارم از حضور ایشون استفاده لازم رو ببرید.
از کلاس رفت. دبیر رفت پشت میزش، کیف مهندسیش رو روی میز گذاشت و تق تق درش رو باز کرد. کتابی برداشت. نشست و مشغول کتاب خواندن شد. ملت به هم نگاه میکردند. ولی صدا از کسی در نمیآمد. پنج دقیقه که گذشت، معلم بلند شد و رفت پای تخته.
- خوب، درس امروزمون، مدارهای الکتریکی است.
دانشآموزی که دستش در گوشش بود دستش را بالا برد. اما معلم نگاه نکرد.
- ببخشید!
سرش را به سمت صدا برگرداند. این اولین باری بود که به شاگردهایش نگاه میکرد.
- بله؟
- آقا اینجا رو درس دادن. قرار بود مسله حل کنن.
- یک مرور میکنیم بعد مسئله حل میکنیم.
کچ را گذاشت روی تخته، اما چیزی ننوشت. برگشت به سمت میزش. کتاب را باز کرد، اما صفحهای که باید باز نشد. شروع کرد به گشتن، کتاب را بست. سرش را بالا آورد و به ساچمه باز بازنده نگاه کرد.
- شما!
ساچمه باز بازنده چشمهایش گشاد شد. با تأخیر به خودش اشاره کرد.
- بله شما. کتاب رو باز کن و از روی درس جلسه قبل برای کلاس بخون.
مشغول خواندن شد. دبیر کتابش را باز کرد. فهرست، مدار، صفحه را پیدا کرد. بادستش فشاری داد که کتاب بسته نشود. یکی از مسائل را خواند. کیفش را باز کرد، یک کتاب نو و تا نخورده در آورد. فهرست، مدار، صفحه را باز کرد، جواب مسئله بود آنجا بود.
- خوب، کافیه. حالا یک مسئله حل میکنیم. مسئله شماره دو.
رفت پای تخته، راهنما را هم برد. نصف راه حل را پای تخته ننوشته بود که پسری که دستانش در گوشهایش بود دستش را بالا برد.
- ببخشید!
- چیه؟
- ببخشید، اونجا اون مثبت نیست منفیه.
به یک نقطه روی تخته اشاره کرد. دبیر هم انگشتش را نزدیک همان نقطه گذاشت. پسر دست در گوش سرش را تکان داد. در حالیکه انگشتش روی تخته بود، به کتاب نگاه کرد. منفی نبود مثبت بود.
- نه همین درسته.
- تو اون حلقه خلاف جهت باطری حرکت کردید. باید علامتش منفی باشه.
- دوباره به کتاب نگاه کرد، هم جهت حلقه مثل کتاب بود هم علامت.
- نه همین درسته.
- چرا؟
دوباره به کتاب نگاه کرد. دلیلی ننوشته بود. انگار که چرا را نشنیده بود به کارش ادامه داد. پسری که انگشتانش در گوشهایش بود هم دیگر ادامه نداد. اما پسری که جوک تعریف میکرد با صدای کلفت شده گفت:
- محض ارا!
سریع به سمت کلاس برگشت.
- کی بود؟
صدا از کسی در نیامد. رویش را که به تخته کرد، پسری که جوک تعریف میکرد گفت:
- من نبودم.
اینبار بر نگشت. به کارش ادامه داد.
- دستم بود!
بازم به رویش نیاورد.
- تقصیر آستیم بود!
همه کرکر خندیدند.
- پاشو!
پسری که انگشتهایش در گوشهایش بود دستش را روی سینهاش گذاشت.
- آره تو.
ایستاد.
- عزیز دردونه همتی هستی نه؟
نمیدانست چی پاسخ بدهد.
- میخواهی کلاس رو به هم بریزی تا همتی برگرده؟
- نه به خدا! من فقط سوال پرسیدم!
- و مسخره بازی در آوردی؟
- نه به خدا من نبودم!
- مبسر! ببرش دفتر!
- آقا غلط کردم! دیگه سوال نمیپرسم!
- بیرون!
پسری که انگشتانش در گوشهایش بود با گامهای بلند رفت بیرون و در را محکم پشتش بست. شیشه در از جایش در آمد و افتاد روی زمین و شکست. مبسر سریع بیرون رفت و در را خیلی آرام بست، آنقدر آرام که هوایی هم که جای شیشه بود تکان نخورد. معلم رفت بیرون. در راهرو کسی نبود. پنجه انداز برنده صدایش را نازک کرد و گفت:
- رفت پیش بابا جون!
برگشت، رفت به سمت میز پنجه انداز برنده، اما یقه پنجهانداز بازنده را گرفت. هلش داد به سمت جلوی کلاس. داد زد:
- آدمتون میکنم!
- آقا به خدا ما نبودیم!
- خفه شو پدرسگ!
- آقا به خدا راس میگیم!
- الان کاری میکنم که راستش رو بگی.
- دستش رو برد به کمربندش.
- الان دستات رو کبود میکنم تا به گه خوردن بیافتی.
- آقا غلط کردیم!
سگک کمربندش را باز کرد. پنجهانداز بازنده با چشمانش چرم را که از لای بندهای شلوار رد میشد دنبال میکرد.
- آقا گه خوردیم! دیگه از این کارها نمیکنیم!
سر و ته کمربند را گرفت در دستش. دستش را تا شانه بالا برد و کمربند را پشت شانهاش انداخت.
- دستت رو بیار بالا.
پسر دستش را بالا آورد. با تمام قدرت کمربند را پایین آورد. پسر جا خالی داد.
- حرومزاده، دفعه دیگه میزنم توی صورتت. دستت رو بیار بالا.
کمربند را بالا برد و با تمام قدرت پایین آورد. پنجهانداز بازنده فریاد کشید. شانس آوردی که اینبار سوار هواپیمای کاغذی نیستی.
- بیار بالا
پسر دوباره دستش را بالا آورد. معلم اینبار دستش را بالاتر برد. دستش را کاملاً راست کرد. کلاس از خنده ترکید. از میان همه یکی داد زد:
- شورتش رو نگاه! مامان دوزه!
کمر بندش را سریع به سمت سر پنجهانداز بازنده پایین آورد. جا خالی داد و یک قدم عقب رفت. سریع کمربندش بالا برد و به طرف پنجهانداز بازنده حمله کرد. اما پاهایش که در داخل شلوار پایین افتادهاش گیر کرده بودند همراهش نرفتند. به زمین افتاد، کمربند از دستش رها شد، سر خرد و به انتهای کلاس رفت. همه میخندیدند.
- نه بابا! شورتش بابا دوزه! مامان دوزش خوشگلتره!
- مبسر! برو باباجون رو صدا کن!
شاگردی که کنار کمر بند بود، آنرا از زمین برداشت. توی هوا چرخاند. معلم پا شد. شلوارش را بالا کشید. به طرف شاگرد کمربند به دست رفت. شاگرد کمربند را به سمت کسی که موشک را پراند انداخت. معلم رفت جلوی کلاس. کمر بندش از این ور به آن ور پرواز میکرد. همانطور که دستش به شلوارش بود تا دوباره نیافتد، از کلاس رفت بیرون. کلاس دوباره از خنده ترکید.
۳ نظر:
حامد جانم مبسر غلطه عزیزم مبصر صحیح است.(مبصر از ریشه بصر به معنی بیننده است)
آدم یاد بعضی از شرط بندی ها می افته که بعضی ها می بازند و شرط رو ادا نمی کنند....
مثل یه مطلب درسی...
مثل ما که این روزها می خندیم!!با دست هایی که زخمهایش قصه ی دردهایمان است...
*سرزمین ما زمرد است
ولی در بیابان های تبعید
بهار های پیاپی جز زهر بر چهره ی ما نمی پاشد
با عشق خود چه کنیم؟
در حالی که چشم ها و دهانمان پر از خاک و شبنم یخ زده است؟
پ.ن: چند وقتی وبلاگتون برام باز نمی شد!!هی غصه می خوردم و ...!!الان باز شد و اومدم برای جبران پست ها و کامنتاشون رو می خوندم!!فقط به این نتیجه رسیدم که چه خوب این چند وقت باز نمی شد!!اعصابم آروم بود...!!(چشمک)
ارسال یک نظر