سهشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۵
منبرِ من
مسلم پسرِ عقیل، شمشیر به دست تنها به اندازهء یک پرده با پسر زیاد فاصله داشت. مسلم پسرِ عقیل، نمایند حقِ مطلق تنها یک پرده با پسرِ زیاد، نمایندهء باطلِ مطلق فاصله داشت. مسلم پسرِ عقیل میتوانست با یک ضربهء شمشیر پسرِ زیاد را هلاک کند و به همهء این داستان پایانِ خوشی ببخشد. اما او مسلم پسرِ عقیل فرستادهء حسین پسرِ علی بود. او نمایندهء حق بود و حق راهِ باطل را برای پیروزی انتخاب نمیکند.
دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵
یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵
شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵
تکامل - هشت - آخرین قسمت
قسمت قبلی
توضیح: این آخرین قسمت از یک سری هشت قسمتی است. این داستان را میتوان از هر دو جهت، آغاز به ا نتها و انتها به آغاز خواند. اگر یک داستان سادهء را ترجیح میدهید، این قسمت را به خوانید و به ترتیب پایین بروید. اگر دوست دارید فسفر بیشتری بسوزانید، از شمارهء یک شروع کنید تا به این قسمت برسید.
نورِ خورشید از لا به لای شاخ و برگ درختان بر صورتم میتابید. چشمانم را باز کردم و با دستانم مالشی به آنها دادم. وقتِ صبحانه بود. از شاخهای که بالای سرم بود گرفتم و ایستادم. به اطراف نگاهی انداختم. کمی آنطرفتر روی یک درختِ دیگر، صبحانهای دلپذیر مرا به خود میخواند. خیزی برداشتم و از این شاخه به آن شاخه پریدم تا اینکه دستنانم به دورِ میوه پیچیدند. به آرامی چیدمش و بعد از وسط نصفش کردم. عطری به هوا خواست. به بینیم نزدیک کردم تا بویش را بهتر حس کنم. آنچنان عطری داشت که حیفم میآمد بخورمش. دوست داشتم همینطور ساعتها تنها در برابر بینیام نگه دارمش و تنها ببویمش. اما گرسنگی اجازه نمیداد. گازِ کوچک و ملایمی از آن گرفتم. نرم بود شیرین. همانطور که داشتم در دهانم به آرامی مزمزهاش میکردم دیدم که دارد به من نگاه میکند. میوه را فراموش کردم. به زمین انداختمش و به دنبال او رفتم. تا مرا دید که به سویش میروم، گریخت. انگار که میخواست با من بازی کند. من هم بازی را دوست داشتم، خصوصاً با او.
بعد از کمی دویدن، به جای اول برگشته بودیم. ایستاد، من هم ایستادم. خم شد و از روی زمین چیزی برداشت و به سمت من بازگشت و دستش را به سویم دراز کرد. در آن، تکه میوهای بود که به زمین انداخته بودم. نیمهء دیگر در دست دیگرش بود. داشت ملچ مولوچ کنان آنرا میمکید.
همانطور که میخوردیم به او خیره شدم و او هم به من. اما او نتوانست زیاد دوام بیاورد و نگاهش را دزدید. تظاهر میکرد که تمام توجهش به میوهای است که میخورد. اما من میدانستم که اینطور نیست. منتظر بودم که دوباره باز گردد و بازگشت. و هنگامی که بازگشت، به سویش رفتم و در آغوش گرفتمش و چشمانم را بستم تا تنها لامسه باشم.
توضیح: این آخرین قسمت از یک سری هشت قسمتی است. این داستان را میتوان از هر دو جهت، آغاز به ا نتها و انتها به آغاز خواند. اگر یک داستان سادهء را ترجیح میدهید، این قسمت را به خوانید و به ترتیب پایین بروید. اگر دوست دارید فسفر بیشتری بسوزانید، از شمارهء یک شروع کنید تا به این قسمت برسید.
نورِ خورشید از لا به لای شاخ و برگ درختان بر صورتم میتابید. چشمانم را باز کردم و با دستانم مالشی به آنها دادم. وقتِ صبحانه بود. از شاخهای که بالای سرم بود گرفتم و ایستادم. به اطراف نگاهی انداختم. کمی آنطرفتر روی یک درختِ دیگر، صبحانهای دلپذیر مرا به خود میخواند. خیزی برداشتم و از این شاخه به آن شاخه پریدم تا اینکه دستنانم به دورِ میوه پیچیدند. به آرامی چیدمش و بعد از وسط نصفش کردم. عطری به هوا خواست. به بینیم نزدیک کردم تا بویش را بهتر حس کنم. آنچنان عطری داشت که حیفم میآمد بخورمش. دوست داشتم همینطور ساعتها تنها در برابر بینیام نگه دارمش و تنها ببویمش. اما گرسنگی اجازه نمیداد. گازِ کوچک و ملایمی از آن گرفتم. نرم بود شیرین. همانطور که داشتم در دهانم به آرامی مزمزهاش میکردم دیدم که دارد به من نگاه میکند. میوه را فراموش کردم. به زمین انداختمش و به دنبال او رفتم. تا مرا دید که به سویش میروم، گریخت. انگار که میخواست با من بازی کند. من هم بازی را دوست داشتم، خصوصاً با او.
بعد از کمی دویدن، به جای اول برگشته بودیم. ایستاد، من هم ایستادم. خم شد و از روی زمین چیزی برداشت و به سمت من بازگشت و دستش را به سویم دراز کرد. در آن، تکه میوهای بود که به زمین انداخته بودم. نیمهء دیگر در دست دیگرش بود. داشت ملچ مولوچ کنان آنرا میمکید.
همانطور که میخوردیم به او خیره شدم و او هم به من. اما او نتوانست زیاد دوام بیاورد و نگاهش را دزدید. تظاهر میکرد که تمام توجهش به میوهای است که میخورد. اما من میدانستم که اینطور نیست. منتظر بودم که دوباره باز گردد و بازگشت. و هنگامی که بازگشت، به سویش رفتم و در آغوش گرفتمش و چشمانم را بستم تا تنها لامسه باشم.
جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵
تکامل - هفت
قسمت قبلی
چشمانم را به آرامی باز کردم. تصویرِ محوی از راهراههای سیاه و سفید جلویم نمایان شد که اندکی بعد تبدیل شدند به میلههای آهنی که از پسشان سقفِ سفید و لامپهایِ مهتابی میدرخشیدند. آهی کشیدم، باز هم یک رویا بود، رویایی که همیشه به کابوسِ نردههایِ آهنی ختم میشد. شاید هم یک خاطره بود از روزگاری که دیگر به یاد نمیآورم و هر بار به صورت یک رویایِ زنده یاد آوری میشد. به هر حال نمیدانستم. نمیتوانستم که بدانم و نمیخواستم که بدانم. تنها چیزی که در آن لحظات برایم مهم بود، دردی بود که در سر داشتم و لحظه به لحظه شدید و شدیدتر میشد و حکایت از آن داشت که مورفینِ خونم کم و کمتر میشود. در این لحظات تنها یک چیز بود که به من انگیزه میداد تا این زندگیِ پر درد را تحمل کنم و آن تنها صدایِ همدردی بود که از قفسی در آن سوی آزمایشگاه میآمد. کسی بود که نگران من باشد و برایم دل بسوزاند. کسی بود که به امیدمش زنده بمانم.
قمست بعدی
چشمانم را به آرامی باز کردم. تصویرِ محوی از راهراههای سیاه و سفید جلویم نمایان شد که اندکی بعد تبدیل شدند به میلههای آهنی که از پسشان سقفِ سفید و لامپهایِ مهتابی میدرخشیدند. آهی کشیدم، باز هم یک رویا بود، رویایی که همیشه به کابوسِ نردههایِ آهنی ختم میشد. شاید هم یک خاطره بود از روزگاری که دیگر به یاد نمیآورم و هر بار به صورت یک رویایِ زنده یاد آوری میشد. به هر حال نمیدانستم. نمیتوانستم که بدانم و نمیخواستم که بدانم. تنها چیزی که در آن لحظات برایم مهم بود، دردی بود که در سر داشتم و لحظه به لحظه شدید و شدیدتر میشد و حکایت از آن داشت که مورفینِ خونم کم و کمتر میشود. در این لحظات تنها یک چیز بود که به من انگیزه میداد تا این زندگیِ پر درد را تحمل کنم و آن تنها صدایِ همدردی بود که از قفسی در آن سوی آزمایشگاه میآمد. کسی بود که نگران من باشد و برایم دل بسوزاند. کسی بود که به امیدمش زنده بمانم.
قمست بعدی
پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵
تکامل - شش
قسمت قبلی
با تلفن صحبت میکرد. من کلمهای نمیفهمیدم اما معلوم بود که گفتگویِ دلپذیری نیست. صدایش میلزید و قطراتِ اشک بر رویِ گونههایش میغلتیدند. لحظه به لحظه صدایش بلند و بلندتر میشد و خونِ بیشتری در صورتش جریان پیدا میکرد تا اینکه با کوبیده شدنِ تلفن بر زمین، دوباره آرامش به میان ما باز گشت. بر رویِ صندلیش نشست، با دستانش بالشی بررویِ میز ساخت و سرش را درمیان آنها گذاشت و گریست و هنگامیکه صدایِ گریهاش نیامد، فهمیدم که خوابیدهاست. کاش برای همیشه میخوابید تا من برای همیشه آرامش داشته باشم.
سرش را از رویِ میز برداشت. اندکی مکث کرد و بعد به پشتیِ صندلیش تکیه داد. با دستانش چشمانش را مالید. بعد هم مالشی به همهء صورتش داد و سپس انگشتانش را به لایِ موهایش فرستاد و به آرامی آنها را در پسِ سرش به صورت گلولهای جمع کرد. یک مداد از رویِ میز برداشت و در آن گلولهء مو فرو کردتا باز نشود. بعد پا شد و به سمتِ دستگاهِ قهوه جوش رفت. یک لیوان را از قهوه پر کرد و مشغول مزمزه کردنش شد. همانطور که مزمزه میکردش، نگاهِ سنگینش بر رویم بود که برایِ من تنها نویدی بود از درد و رنج که به زودی به سراغم میآمد.
قسمت بعدی
با تلفن صحبت میکرد. من کلمهای نمیفهمیدم اما معلوم بود که گفتگویِ دلپذیری نیست. صدایش میلزید و قطراتِ اشک بر رویِ گونههایش میغلتیدند. لحظه به لحظه صدایش بلند و بلندتر میشد و خونِ بیشتری در صورتش جریان پیدا میکرد تا اینکه با کوبیده شدنِ تلفن بر زمین، دوباره آرامش به میان ما باز گشت. بر رویِ صندلیش نشست، با دستانش بالشی بررویِ میز ساخت و سرش را درمیان آنها گذاشت و گریست و هنگامیکه صدایِ گریهاش نیامد، فهمیدم که خوابیدهاست. کاش برای همیشه میخوابید تا من برای همیشه آرامش داشته باشم.
سرش را از رویِ میز برداشت. اندکی مکث کرد و بعد به پشتیِ صندلیش تکیه داد. با دستانش چشمانش را مالید. بعد هم مالشی به همهء صورتش داد و سپس انگشتانش را به لایِ موهایش فرستاد و به آرامی آنها را در پسِ سرش به صورت گلولهای جمع کرد. یک مداد از رویِ میز برداشت و در آن گلولهء مو فرو کردتا باز نشود. بعد پا شد و به سمتِ دستگاهِ قهوه جوش رفت. یک لیوان را از قهوه پر کرد و مشغول مزمزه کردنش شد. همانطور که مزمزه میکردش، نگاهِ سنگینش بر رویم بود که برایِ من تنها نویدی بود از درد و رنج که به زودی به سراغم میآمد.
قسمت بعدی
چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵
تکامل - پنج
قسمت قبلی
با چراغ قوهاش نوری کور کننده به داخلِ چشمانم انداخت. من هم که منگِ داروهایی بودم که به خوردم داده بود، نایِ دفاع از خود را نداشتم، تسلیمش بودم. درِِ قفس را باز کرد. مرا در آغوش گرفت و به سمتِ اتاقک برد. مرا روی تخت گذاشت و دستها و پاهایم را بست. بعد هم تمام محتویات سرنگ را در رگم خالی کرد. منتظر بودم. منتظر بودم تا دوباره با چاقوی جراحی به جانم بیافتد. اما مدتی گذشت و او تنها از یک گوشه نظاره میکرد. و این اصلاً علامتِ خوبی نبود. دردی که آهسته آهسته در تمام وجودم میپیچید و تا مغزم استخوانم را میسوزاند، حدسم را تأیید میکرد. کاش مثل همیشه با چاقوی جراحی به جانم افتاده بود.
قسمت بعدی
با چراغ قوهاش نوری کور کننده به داخلِ چشمانم انداخت. من هم که منگِ داروهایی بودم که به خوردم داده بود، نایِ دفاع از خود را نداشتم، تسلیمش بودم. درِِ قفس را باز کرد. مرا در آغوش گرفت و به سمتِ اتاقک برد. مرا روی تخت گذاشت و دستها و پاهایم را بست. بعد هم تمام محتویات سرنگ را در رگم خالی کرد. منتظر بودم. منتظر بودم تا دوباره با چاقوی جراحی به جانم بیافتد. اما مدتی گذشت و او تنها از یک گوشه نظاره میکرد. و این اصلاً علامتِ خوبی نبود. دردی که آهسته آهسته در تمام وجودم میپیچید و تا مغزم استخوانم را میسوزاند، حدسم را تأیید میکرد. کاش مثل همیشه با چاقوی جراحی به جانم افتاده بود.
قسمت بعدی
سهشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵
تکامل - چهار
قسمت قبلی
چند هفتهای از آخرین باری که مرا شکنجه کرده بود میگذشت و از آن هنگام تغییراتی عجیب رخ داده بودند. موهایم شروع به ریختن کرد بودند و حس میکردم که رشد عجیبی پیدا کردهام. در مدت یک هفته شاید دو برابر بزرگتر شده بودم و به سختی در قفسم جا میشدم. معلوم نبود که چه بلایی داشت بر سرم میآمد. تنها خبر خوش آن بود که مدتی بود که از قرص و دارو عمل جراحی و اینجور چیزها خبری نبود.
به سمت قفس آمد. خیلی کوچکتر از همیشه به نظر میرسید. اما من هنوز هم از او میترسیدم برای همین خودم را در قفس عقب کشیدم. لبخندی زد و درِ قفس را باز کرد. دستش دراز کرد و دستم را گرفت و به آرامی کشید. تا به حال متوجه نشده بودم که چه دستان لطیفی دارد. با اینکه همیشه از او میترسیدم، اما اینبار حس عجیبی مرا به او جذب میکرد. دوست داشتم به سمتش بروم و او را در آغوش بکشم. از قفس خارج شدم و اینکار را کردم ...
وقتی که بلند شدم، تازه متوجه زجههای کسی شدم که امید به زندگی را در سختترین لحظاتِ عمرم از او داشتم. من به او خیانت کردم. من در برابر چشمانِ او به او خیانت کردم. باید کاری میکردم. باید جبران میکردم. به سمتِ قفسش رفتم. با دستان و پاهایش از میلههای قفس گرفته بود و با شدت جلو و عقب میرفت و قفس را میلرزاند و از خشم جیغ میکشید. باید درِ قفس را باز میکردم تا او بیرون بیاید و خشمش را بر من خالی کند. این تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. با دستانم قفس را گرفتم و شروع کردم به فشار دادنش که تکان شدیدی خوردم و ناتوان بر روی زمین افتادم. بالای سرم ایستاده بود. با موهایی آشفته و چشمانی خشمگین و داشت دکمههای روپوشش را میبست.
قسمت بعدی
چند هفتهای از آخرین باری که مرا شکنجه کرده بود میگذشت و از آن هنگام تغییراتی عجیب رخ داده بودند. موهایم شروع به ریختن کرد بودند و حس میکردم که رشد عجیبی پیدا کردهام. در مدت یک هفته شاید دو برابر بزرگتر شده بودم و به سختی در قفسم جا میشدم. معلوم نبود که چه بلایی داشت بر سرم میآمد. تنها خبر خوش آن بود که مدتی بود که از قرص و دارو عمل جراحی و اینجور چیزها خبری نبود.
به سمت قفس آمد. خیلی کوچکتر از همیشه به نظر میرسید. اما من هنوز هم از او میترسیدم برای همین خودم را در قفس عقب کشیدم. لبخندی زد و درِ قفس را باز کرد. دستش دراز کرد و دستم را گرفت و به آرامی کشید. تا به حال متوجه نشده بودم که چه دستان لطیفی دارد. با اینکه همیشه از او میترسیدم، اما اینبار حس عجیبی مرا به او جذب میکرد. دوست داشتم به سمتش بروم و او را در آغوش بکشم. از قفس خارج شدم و اینکار را کردم ...
وقتی که بلند شدم، تازه متوجه زجههای کسی شدم که امید به زندگی را در سختترین لحظاتِ عمرم از او داشتم. من به او خیانت کردم. من در برابر چشمانِ او به او خیانت کردم. باید کاری میکردم. باید جبران میکردم. به سمتِ قفسش رفتم. با دستان و پاهایش از میلههای قفس گرفته بود و با شدت جلو و عقب میرفت و قفس را میلرزاند و از خشم جیغ میکشید. باید درِ قفس را باز میکردم تا او بیرون بیاید و خشمش را بر من خالی کند. این تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. با دستانم قفس را گرفتم و شروع کردم به فشار دادنش که تکان شدیدی خوردم و ناتوان بر روی زمین افتادم. بالای سرم ایستاده بود. با موهایی آشفته و چشمانی خشمگین و داشت دکمههای روپوشش را میبست.
قسمت بعدی
دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵
تکامل - سه
قسمت قبلی
چشمانم را باز کردم. بر رویِ تختی به صلیب کشیده شده بودم. اما همچنان در همان مکانِ آشنایِ همیشگی بودم. به خودم فشار آوردم تا به خاطر بیاورم که چه اتفاقی افتاده است. قفس! به سختی سرم را به سمتش گرداندم. خالی بود! معلوم نبود که چه بلایی بر سرِ او آورده بود. شاید ... شاید او را کشته بود! لعنتی، هر روز به گونهای مرا عذاب میداد. باید به این همه عذاب پایان میدادم. اما اول باید خودم را آزاد میکردم. ولی دستبندها محکمتر از آنی بودند که بتوانم کاری کنم.
در را باز کرد و داخل شد. صدایِ تق تق قدمهایش را میشنیدم که نزدیکتر میشد. به کنارِ تخت رسید و به آرامی از آن بالا آمد و بر روی شکمم نشست. بعد مچ دستانم را گرفت و صورتش را به نزدیکی صورتم آورد و در چشمانم خیره شد و در چشمانش خیره شدم. تمام وجودم را نفرت گرفته بود، جز دلم که مهرش در آن به آرامی نفوذ میکرد. نمیدانم چرا اینطور بود. من که همیشه میخواستم از او انتقام بگیرم، من که همیشه دوست داشتم او را به تلافیِ تمامِ شکنجههایی که بر من روا داشته بود قطعه قطعه کنم، اکنون اینچنین در دامِ عشقش گرفتار آمده بودم و دستانم بسته بود. او هم که متوجه این موضوع بود و انگار که همه چیز مطابقِ خواستههایِ او پیش میرود، لبخندی پیروزمندانه زد و خودش را رها کرد ...
قسمت بعدی
چشمانم را باز کردم. بر رویِ تختی به صلیب کشیده شده بودم. اما همچنان در همان مکانِ آشنایِ همیشگی بودم. به خودم فشار آوردم تا به خاطر بیاورم که چه اتفاقی افتاده است. قفس! به سختی سرم را به سمتش گرداندم. خالی بود! معلوم نبود که چه بلایی بر سرِ او آورده بود. شاید ... شاید او را کشته بود! لعنتی، هر روز به گونهای مرا عذاب میداد. باید به این همه عذاب پایان میدادم. اما اول باید خودم را آزاد میکردم. ولی دستبندها محکمتر از آنی بودند که بتوانم کاری کنم.
در را باز کرد و داخل شد. صدایِ تق تق قدمهایش را میشنیدم که نزدیکتر میشد. به کنارِ تخت رسید و به آرامی از آن بالا آمد و بر روی شکمم نشست. بعد مچ دستانم را گرفت و صورتش را به نزدیکی صورتم آورد و در چشمانم خیره شد و در چشمانش خیره شدم. تمام وجودم را نفرت گرفته بود، جز دلم که مهرش در آن به آرامی نفوذ میکرد. نمیدانم چرا اینطور بود. من که همیشه میخواستم از او انتقام بگیرم، من که همیشه دوست داشتم او را به تلافیِ تمامِ شکنجههایی که بر من روا داشته بود قطعه قطعه کنم، اکنون اینچنین در دامِ عشقش گرفتار آمده بودم و دستانم بسته بود. او هم که متوجه این موضوع بود و انگار که همه چیز مطابقِ خواستههایِ او پیش میرود، لبخندی پیروزمندانه زد و خودش را رها کرد ...
قسمت بعدی
یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵
تکامل - دو
قسمت قبلی
صدایِ نم نمِ باران میآمد. در آغوشم آرمیده بود و با نگاه معصومانهاش به نرمی نوازشم میکرد. بر عکسِ خاطرش، موهایش بر روی صورتش پریشان بودند. دانه به دانه آنها را بر میداشتم و به سرجایشان هدایت میکردم و نهایت دقت را میکردم که مبادا خاطرش آشفته شود. بعد هم انگشتانم را به آرامی لایِ موهایِ لطیفش فرو بردم تا نوازششان کنم. یا بهتر بگویم، موهایش انگشتانم را بنوازند.
این چنین ضعیف در دستانم بود. چیزی که مدتها آرزویش را داشتم. اما نمیتوانستم. نمیتوانسم آنچه را که سالها انتظارش را میکشیدم انجام دهم. انگار که این من بودم که بی هیچ ارادهای در دستان او گرفتار آمده بودم و آنطور رفتار میکردم که او میخواست. باید نشان میدادم که من دیگر بازیچهء او نیستم. به آرامی گلویش را با قدرت هرچه تمامتر فشردم. تقلا میکرد. احتمالاً نه به این خاطر که داشت جان میداد. بلکه به این خاطر که دیگر او نبود که اوضاع را کنترل میکرد.
بیحرکت افتاده بود و تکان نمیخورد. نمیدانستم که باید شاد باشم یا در سوگش بگریم. تنها چیزی که میدانستم این بود که نباید در آنجا میماندم. روپوشش را برداشتم و به تن کردم و به راه افتادم.
قسمت بعدی
صدایِ نم نمِ باران میآمد. در آغوشم آرمیده بود و با نگاه معصومانهاش به نرمی نوازشم میکرد. بر عکسِ خاطرش، موهایش بر روی صورتش پریشان بودند. دانه به دانه آنها را بر میداشتم و به سرجایشان هدایت میکردم و نهایت دقت را میکردم که مبادا خاطرش آشفته شود. بعد هم انگشتانم را به آرامی لایِ موهایِ لطیفش فرو بردم تا نوازششان کنم. یا بهتر بگویم، موهایش انگشتانم را بنوازند.
این چنین ضعیف در دستانم بود. چیزی که مدتها آرزویش را داشتم. اما نمیتوانستم. نمیتوانسم آنچه را که سالها انتظارش را میکشیدم انجام دهم. انگار که این من بودم که بی هیچ ارادهای در دستان او گرفتار آمده بودم و آنطور رفتار میکردم که او میخواست. باید نشان میدادم که من دیگر بازیچهء او نیستم. به آرامی گلویش را با قدرت هرچه تمامتر فشردم. تقلا میکرد. احتمالاً نه به این خاطر که داشت جان میداد. بلکه به این خاطر که دیگر او نبود که اوضاع را کنترل میکرد.
بیحرکت افتاده بود و تکان نمیخورد. نمیدانستم که باید شاد باشم یا در سوگش بگریم. تنها چیزی که میدانستم این بود که نباید در آنجا میماندم. روپوشش را برداشتم و به تن کردم و به راه افتادم.
قسمت بعدی
شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵
تکامل - یک
در را باز کردم. باران دیگر نمیبارید با این حال هوا خیلی سرد بود و میدانستم که تنها یک روپوش سفید آزمایشگاه پوشش مناسبی نیست. اما دیگر نمیتوانستم در آنجا بمانم. باید میرفتم. به کجا، نمیدانستم. فقط میدانستم که باید میرفتم.
شب بود، نه ماهی و نه ستارهای. تنها منبع نور تیرهای برق بودند و لامپ نئون چشمک زن مغازهء آن دست خیابان که انعکاس نورش در گودال آبی که در همانسوی گذر از باران چند دقیقه پیش جمع شده بود میدرخشید. روپوش را به دور خودم جمع کردم و دستانم را به دور سینهام گره زدم و به راه افتادم.
نمیدانم چند وقت بود داشتم راه میرفتم. خسته بودم. گرسنه بودم. باران هم که دوباره شروع به بارش کرده بود. باید چیزی برای خوردن میافتم. اما امیدی نمیرفت که بتوان در دیوارهای سیمانی، سنگ فرش پیاده رو یا آسفالت خیابان چیزی برای خوردن بیابم. یا اینکه از تیرهای چراغ برق، میوهای بچینم. تنها امید، سطلهای زباله بودند که آنها هم خالی بودند. تنها بوی غذا در آنها بود. آنهم گندیدهاش.
دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. به گوشهای پناه بردم. چمباتمه زدم و خوابیدم.
قسمت بعدی
شب بود، نه ماهی و نه ستارهای. تنها منبع نور تیرهای برق بودند و لامپ نئون چشمک زن مغازهء آن دست خیابان که انعکاس نورش در گودال آبی که در همانسوی گذر از باران چند دقیقه پیش جمع شده بود میدرخشید. روپوش را به دور خودم جمع کردم و دستانم را به دور سینهام گره زدم و به راه افتادم.
نمیدانم چند وقت بود داشتم راه میرفتم. خسته بودم. گرسنه بودم. باران هم که دوباره شروع به بارش کرده بود. باید چیزی برای خوردن میافتم. اما امیدی نمیرفت که بتوان در دیوارهای سیمانی، سنگ فرش پیاده رو یا آسفالت خیابان چیزی برای خوردن بیابم. یا اینکه از تیرهای چراغ برق، میوهای بچینم. تنها امید، سطلهای زباله بودند که آنها هم خالی بودند. تنها بوی غذا در آنها بود. آنهم گندیدهاش.
دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. به گوشهای پناه بردم. چمباتمه زدم و خوابیدم.
قسمت بعدی
جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵
سریال
داستانی نوشتهام که در چند قسمت پستش خواهم کرد. از فردا شروع میکنم و هر شب حدود ساعت دوازده پست میکنم تا صبح هر روز روی میزتان باشد.
ناکامی و بیخوابی
من در یکجایی کار میکنم. و چند وقتی است که پیشنهاد یک کار جدید را دریافت کردهام. هرکدام خوبیها و بدیهایی دارد که باعث میشود در مجموع به هم خیلی نزدیک باشند. اما مشکل اینجاست که چند وقتی برنامه روزانهء من این شدهاست:
صبح که دارم به سرِ کار میروم، تصمیم دارم که در کار فعلی بمانم و استدلالهای مربوطه را با خودم مرور میکنم. در طول روز کلی فکر میکنم و با دیگران مشورت میکنم. در پایان روز هنگامیکه به خانه میروم، تصمیم گرفتهام که کار جدید را قبول کنم و در راه استدلالهای اینطرفی را مرور میکنم. اما وقتی که سرم را برروی بالش میگذارم، با خودم میاندیشم که این چطور تصمیمگیری است که یک روز دوام نمیآورد. بنابراین نتیجه میگیرم که به اندازهء کافی روی موضوع فکر نکردهام برای همین نمیتوانم تصمیم قطعی را بگیرم. و این درست هنگامی است که دوباره شروع میکنم به فکر کردن. اینگونه است که چند وقتی میشود که درست و حسابی نخوابیدهام!
پی نوشت: از هرگونه راهنمایی استقبال میشود!
صبح که دارم به سرِ کار میروم، تصمیم دارم که در کار فعلی بمانم و استدلالهای مربوطه را با خودم مرور میکنم. در طول روز کلی فکر میکنم و با دیگران مشورت میکنم. در پایان روز هنگامیکه به خانه میروم، تصمیم گرفتهام که کار جدید را قبول کنم و در راه استدلالهای اینطرفی را مرور میکنم. اما وقتی که سرم را برروی بالش میگذارم، با خودم میاندیشم که این چطور تصمیمگیری است که یک روز دوام نمیآورد. بنابراین نتیجه میگیرم که به اندازهء کافی روی موضوع فکر نکردهام برای همین نمیتوانم تصمیم قطعی را بگیرم. و این درست هنگامی است که دوباره شروع میکنم به فکر کردن. اینگونه است که چند وقتی میشود که درست و حسابی نخوابیدهام!
پی نوشت: از هرگونه راهنمایی استقبال میشود!
سهشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵
حسرت
جلویِ آن همه نگاه ترسیدم که به او خیره شوم و نشدم و در حسرتِ یک نگاه سوختم و میسوزم و امیدی ندارم که او با نگاهش آتشم را فرونشاند که دیگر نیست و اگر باشد دیگر نگاه نخواهد کرد کسی را که ترسید و از ترسش سجده نکرد به آنهمه زیبایی و اما من به امید نگاهش همچنان میسوزم تا نگاهم کند هرچند که میدانم خواهم سوخت و تمام خواهم شد و او مرا هرگز نخواهد دید.
یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵
readme
مطالب
عکسهایی که گرفتهام و داستانهایی که نوشتهام را در اینجا منتشر میکنم. این دو موضوع برایم از بقیه مهمتر هستند و از من وقت بیشتری میگیرند. اما خوب، از زندگی ، از مذهب، از علم، از سیاست و از شهری که در آن زندگی میکنم و آنچه که حالم را برهم میزند و سایر موضوعاتی که در ستون سمت چپ میبینید هم مینویسم. همهء این مطالب به صورت موضوعی دسته بندی شدهاند. بنا بر دلایلی، از برچسبهای انگلیسی استفاده کردهام که در ستون سمت چپ دیدهمیشوند. میتوان گفت که این وبلاگ در حقیقت مجموعه چند وبلاگ است.
کامنت گذاشتن
اگر کامنتی بگزارید، من اول باز بینی میکنم و بعد منتشر خواهد شد. تنها معیارم برای منتشر نکردن یا سانسور کردن یک کامنت وجود اطلاعات شخصی در آن کامنت است. لطفاً از به این موضوع دقت کنید.
فرستادن پیغام
اگر میخواهید پیغامی برایم بفرستید، میتوانید یک کامنت بگزارید و در آن قید کنید که دوست ندارید که منتشر شود. فکر کنم این کار خیلی راحتر از فرستادن ایمیل باشد.
لینک دادن
هر کدام از برچسبها برای خودش مثل یک وبلاگ مستقل میماند. شما اجازه دارید که به هر کدام از آنها که دوست دارید در بلاگ رول وبلاگتان لینک بدهید. مثلا اگر فکر میکنید که تنها عکسهای این وبلاگ ارزش دارند میتوانید تنها به آنها لینک بدهید: http://pnoq.blogspot.com/search/label/photoیا اگر داستانها به موضوع بلاگتان مربوط میشود، میتوانید تنها به داستانها لینک بدهید http://pnoq.blogspot.com/search/label/story
عکسهایی که گرفتهام و داستانهایی که نوشتهام را در اینجا منتشر میکنم. این دو موضوع برایم از بقیه مهمتر هستند و از من وقت بیشتری میگیرند. اما خوب، از زندگی ، از مذهب، از علم، از سیاست و از شهری که در آن زندگی میکنم و آنچه که حالم را برهم میزند و سایر موضوعاتی که در ستون سمت چپ میبینید هم مینویسم. همهء این مطالب به صورت موضوعی دسته بندی شدهاند. بنا بر دلایلی، از برچسبهای انگلیسی استفاده کردهام که در ستون سمت چپ دیدهمیشوند. میتوان گفت که این وبلاگ در حقیقت مجموعه چند وبلاگ است.
کامنت گذاشتن
اگر کامنتی بگزارید، من اول باز بینی میکنم و بعد منتشر خواهد شد. تنها معیارم برای منتشر نکردن یا سانسور کردن یک کامنت وجود اطلاعات شخصی در آن کامنت است. لطفاً از به این موضوع دقت کنید.
فرستادن پیغام
اگر میخواهید پیغامی برایم بفرستید، میتوانید یک کامنت بگزارید و در آن قید کنید که دوست ندارید که منتشر شود. فکر کنم این کار خیلی راحتر از فرستادن ایمیل باشد.
لینک دادن
هر کدام از برچسبها برای خودش مثل یک وبلاگ مستقل میماند. شما اجازه دارید که به هر کدام از آنها که دوست دارید در بلاگ رول وبلاگتان لینک بدهید. مثلا اگر فکر میکنید که تنها عکسهای این وبلاگ ارزش دارند میتوانید تنها به آنها لینک بدهید: http://pnoq.blogspot.com/search/label/photoیا اگر داستانها به موضوع بلاگتان مربوط میشود، میتوانید تنها به داستانها لینک بدهید http://pnoq.blogspot.com/search/label/story
شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵
دم خروس یا قسم به سانتاماریا؟
سی سال پیش چندتا دانشجوی ایدهآلیست چپگرا رفتند و سفارت آمریکا را گرفتند. و آمریکا تا حالا دارد به خاطر آن خطا یک جورهایی ما را تنبیه میکند. حالا خودشان که یک دولت متشخص و متمدن میباشند و باید برای وحشیهایی مثل ما الگو باشند، رفتهاند به کنسولگری ایران در اربیل و گروگان گرفتهاند.
جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵
تهوع - یک
پیش نوشت: وقت نداشتم که به اندازهء کافی تهوع آمیزش کنم. خودتان فرض کنید که پس زمینه صورتی رنگ است و شکلکها هم حرکت میکنند. در ضمن با باز شدن این بلاگ، آهنگ ناخواستهای از بنیامین هم پخش میشود.
سلام به دوستای بزرگوارم کوچیک شما هستم و همیشه براتون میتپه.
امیدوارم که حالتون خوش باشه دماغتون هم گنده باشه
اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده ولش کن عاشق است او گریه کرده
روزی روزگاری زنی بود که مرد بیوفایی دلش را شکسته بود. شبی از شبهای خدا به همراه سگ با وفایش در پارکی سبز و خرم قدم میزد، فرشتهای بر او ظاهر شد!!!!!!!! و از او درخواست که یک آرزو بکند!!!!!!!!!!! زن کمی فکر کرد و گفت این سگ من خیلی سگ با وفایی است. او را برایم تبدیل به یک مرد خوش قد و بالا و رعنا بکن !!!!!!!!!!
. شاید که او دیگر بر من بی وفایی روا نخواهد داشت. فرشته نگاهی به سگ انداخت و به زن گفت که باشد آرزوی تو برآورده شود. اما آیا تو اطمینان داشتهای که این مهمترین بهترین آرزویی است که در چنته داری و بعدها پشیمان نخواهی شد؟؟؟؟؟؟
زن با اطمینان به فرشته گفت بله!!!!! اگر او این آرزوی او را بر آورده کند دیگر هیچی چیز نخواهد خواست و شاد و خرم خواهد زیست.
فرشته با چوبش بر فرق سر سگ کوبید و نالهء سگ به آسمان هفتم و پیش خدار رسید. خدا هم در گوش سگ زمزمه کرد که آدم شدن که بیدرد و رنج حاصل نشود!!!!!!!!!!
رعد و برقی آمد و سگ تبدیل به جوانی رعنا شد . جوان نگاهی کرد به زن و دیوانه وار خنده از سر گرفت . زن که شگفت زده شده بود از او پرسید که چه شدهاست. سگ گفت آنروزی که مرا به مطب دامپزشکی بردی تا جراحی شوم باید فکر این روزها را میکردی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
امیدوارم که حالتون خوش باشه دماغتون هم گنده باشه
اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده ولش کن عاشق است او گریه کرده
روزی روزگاری زنی بود که مرد بیوفایی دلش را شکسته بود. شبی از شبهای خدا به همراه سگ با وفایش در پارکی سبز و خرم قدم میزد، فرشتهای بر او ظاهر شد!!!!!!!! و از او درخواست که یک آرزو بکند!!!!!!!!!!! زن کمی فکر کرد و گفت این سگ من خیلی سگ با وفایی است. او را برایم تبدیل به یک مرد خوش قد و بالا و رعنا بکن !!!!!!!!!!
. شاید که او دیگر بر من بی وفایی روا نخواهد داشت. فرشته نگاهی به سگ انداخت و به زن گفت که باشد آرزوی تو برآورده شود. اما آیا تو اطمینان داشتهای که این مهمترین بهترین آرزویی است که در چنته داری و بعدها پشیمان نخواهی شد؟؟؟؟؟؟
زن با اطمینان به فرشته گفت بله!!!!! اگر او این آرزوی او را بر آورده کند دیگر هیچی چیز نخواهد خواست و شاد و خرم خواهد زیست.
فرشته با چوبش بر فرق سر سگ کوبید و نالهء سگ به آسمان هفتم و پیش خدار رسید. خدا هم در گوش سگ زمزمه کرد که آدم شدن که بیدرد و رنج حاصل نشود!!!!!!!!!!
رعد و برقی آمد و سگ تبدیل به جوانی رعنا شد . جوان نگاهی کرد به زن و دیوانه وار خنده از سر گرفت . زن که شگفت زده شده بود از او پرسید که چه شدهاست. سگ گفت آنروزی که مرا به مطب دامپزشکی بردی تا جراحی شوم باید فکر این روزها را میکردی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵
آیا هوش زیباست؟
هوش یک مزیت تکاملی است. انسانهای باهوشتر شانس بقای بالاتری دارند. زیرا که میتوانند خودشان را با شرایط بهتر وقف دهند و فرزندان بیشتر و سالمتری بزایند (البته به غیر از یک سری استثنائات).
از طرفی هر آنچه که برای ما بهتر است به چشم ما زیباتر میآید. مثلاً یک زن با اندام متناسب جذابتر از زنی چاق است. دست بر قضا، چاقی علامت سلامت جسمانی نیست و معمولاً ا فراد چاق به مراتب بیشتر از افراد لاغر در معرض بعضی بیماری هایی مثل ناراحتیهای قلبی هستند. در نتیجه شانس بقای خودشان و فرزاندانش ممکن است کمتر باشد. یا مثال مردانهاش، مردهای ورزیده ممکن است جذاب تر بنظر برسند. این ورزیدگی علامت سلامت و قدرت جسمانی است که خود به خود شانس بقا را افزایش میدهند. چنین مردی صاحب فرزندانی سالم و قوی خواهد شد و به خوبی از آنها مراقبت و نگهداری خواهد کرد.
حالا سوال من این است که آیا هوش بیشتر باعث میشود که یک شخص جذابتر یا زیباتر بنظر آید همانطور که تناسب اندام زیبا است؟
دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵
مالیات بر ابتری
در این دوره زمانه اگر پیر و از کار افتاده شوید، نهادهای اجتماعی دستتان را میگیرند و به شما حقوق باز نشستگی پرداخت میکنند. منابع اینکار از کجا میآیند؟ از مالیاتی که دیگران پرداخت میکنند. یعنی اینکه از حقوق من که کار میکنم، کم میکنند و به پیرمردی که نمیتواند کار کند حقوق بازنشستگی میدهند. از آنجایی که قرار است وقتی که من هم بازنشسته شدم همین حقوق را دریافت کنم، این یک معامله خوب و سودمند برای من هم هست. و از طرفی چون همهچیز به خودی خود خوب و مرتب است من هم به عصایِ دستِ دورانِ پیری نیازی نخواهم داشت و با توجه به دردسرهای فراوان تربیت فرزند، ترجیح میدهم پول مربوطه را در جیب بگزارم و وقت مربوطه را هم به خوشی بگزرانم.
اما اگر در آینده کسی نبود که کار کند تکلیف چیست؟ چه کسی باید کار کند تا من بخورم؟ باید یک مکانیزمی ساخته شود تا فرقی بین علیرضا و حامد قدوسی بگزارد. مثلا حامد باید مالیات بیشتری بپردازد.
پینوشت: چقدر شبیه تجارت هرمی شد!
اما اگر در آینده کسی نبود که کار کند تکلیف چیست؟ چه کسی باید کار کند تا من بخورم؟ باید یک مکانیزمی ساخته شود تا فرقی بین علیرضا و حامد قدوسی بگزارد. مثلا حامد باید مالیات بیشتری بپردازد.
پینوشت: چقدر شبیه تجارت هرمی شد!
یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵
شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵
پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵
دانای عزیز، اگر مجرد نبودی، هم میتوانستی خانهء بهتر و ارزانتری اجاره کنی و هم اینکه الان درد سر خرید جهیزیه را نداشتی.
سهشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵
جناب دانا از این شاکی است که در این شهر ما تهران به مجردها خانه اجاره نمیدهند. قافل از اینکه این اصلاً چیزی نیست و در این شهر حتی به مجردها زن هم نمیدهند!
دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵
اشتراک در:
پستها (Atom)