یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

تکامل - دو

قسمت قبلی

صدایِ نم نمِ باران می‌‌آمد. در آغوشم آرمیده بود و با نگاه معصومانه‌اش به نرمی نوازشم می‌کرد. بر عکسِ خاطرش، موهایش بر روی صورتش پریشان بودند. دانه به دانه آنها را بر می‌داشتم و به سرجایشان هدایت می‌کردم و نهایت دقت را می‌کردم که مبادا خاطرش آشفته شود. بعد هم انگشتانم را به آرامی لایِ موهایِ لطیفش فرو بردم تا نوازششان کنم. یا بهتر بگویم، موهایش انگشتانم را بنوازند.
این چنین ضعیف در دستانم بود. چیزی که مدتها آرزویش را داشتم. اما نمی‌توانستم. نمی‌توانسم آنچه را که سالها انتظارش را می‌کشیدم انجام دهم. انگار که این من بودم که بی هیچ اراده‌ای در دستان او گرفتار آمده بودم و آنطور رفتار می‌کردم که او می‌خواست. باید نشان می‌دادم که من دیگر بازیچهء او نیستم. به آرامی گلویش را با قدرت هرچه تمامتر فشردم. تقلا می‌کرد. احتمالاً نه به این خاطر که داشت جان می‌داد. بلکه به این خاطر که دیگر او نبود که اوضاع را کنترل می‌کرد.
بی‌حرکت افتاده بود و تکان نمی‌خورد. نمی‌دانستم که باید شاد باشم یا در سوگش بگریم. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که نباید در آنجا می‌ماندم. روپوشش را برداشتم و به تن کردم و به راه افتادم.

قسمت بعدی

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دارد جالب می شود...