سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

تکامل - چهار

قسمت قبلی

چند هفته‌ای از آخرین باری که مرا شکنجه کرده بود می‌گذشت و از آن هنگام تغییراتی عجیب رخ داده بودند. موهایم شروع به ریختن کرد بودند و حس می‌کردم که رشد عجیبی پیدا کرده‌ام. در مدت یک هفته شاید دو برابر بزرگتر شده بودم و به سختی در قفسم جا می‌شدم. معلوم نبود که چه بلایی داشت بر سرم می‌آمد. تنها خبر خوش آن بود که مدتی بود که از قرص و دارو عمل جراحی و اینجور چیزها خبری نبود.
به سمت قفس آمد. خیلی کوچکتر از همیشه به نظر می‌رسید. اما من هنوز هم از او می‌ترسیدم برای همین خودم را در قفس عقب کشیدم. لبخندی زد و درِ قفس را باز کرد. دستش دراز کرد و دستم را گرفت و به آرامی کشید. تا به حال متوجه نشده بودم که چه دستان لطیفی دارد. با اینکه همیشه از او می‌ترسیدم، اما اینبار حس عجیبی مرا به او جذب می‌کرد. دوست داشتم به سمتش بروم و او را در آغوش بکشم. از قفس خارج شدم و اینکار را کردم ...
وقتی که بلند شدم، تازه متوجه زجه‌های کسی شدم که امید به زندگی را در سخت‌ترین لحظاتِ عمرم از او داشتم. من به او خیانت کردم. من در برابر چشمانِ او به او خیانت کردم. باید کاری می‌کردم. باید جبران می‌کردم. به سمتِ قفسش رفتم. با دستان و پاهایش از میله‌های قفس گرفته بود و با شدت جلو و عقب می‌رفت و قفس را می‌لرزاند و از خشم جیغ می‌کشید. باید درِ قفس را باز می‌کردم تا او بیرون بیاید و خشمش را بر من خالی کند. این تنها کاری بود که می‌توانستم انجام دهم. با دستانم قفس را گرفتم و شروع کردم به فشار دادنش که تکان شدیدی خوردم و ناتوان بر روی زمین افتادم. بالای سرم ایستاده بود. با موهایی آشفته و چشمانی خشمگین و داشت دکمه‌های روپوشش را می‌بست.

قسمت بعدی

هیچ نظری موجود نیست: