شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵

تکامل - یک

در را باز کردم. باران دیگر نمی‌بارید با این حال هوا خیلی سرد بود و می‌دانستم که تنها یک روپوش سفید آزمایشگاه پوشش مناسبی نیست. اما دیگر نمی‌توانستم در آنجا بمانم. باید می‌رفتم. به کجا، نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم که باید می‌رفتم.
شب بود، نه ماهی و نه ستاره‌ای. تنها منبع نور تیرهای برق بودند و لامپ نئون چشمک زن مغازهء آن دست خیابان که انعکاس نورش در گودال آبی که در همان‌سوی گذر از باران چند دقیقه پیش جمع شده بود می‌درخشید. روپوش را به دور خودم جمع کردم و دستانم را به دور سینه‌ام گره زدم و به راه افتادم.
نمی‌دانم چند وقت بود داشتم راه می‌رفتم. خسته بودم. گرسنه بودم. باران هم که دوباره شروع به بارش کرده بود. باید چیزی برای خوردن میافتم. اما امیدی نمی‌رفت که بتوان در دیوارهای سیمانی، سنگ فرش پیاده رو یا آسفالت خیابان چیزی برای خوردن بیابم. یا اینکه از تیرهای چراغ برق، میوه‌ای بچینم. تنها امید، سطلهای زباله بودند که آنها هم خالی بودند. تنها بوی غذا در آنها بود. آنهم گندیده‌اش.
دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم. به گوشه‌ای پناه بردم. چمباتمه زدم و خوابیدم.

قسمت بعدی

هیچ نظری موجود نیست: