قسمت قبلی
با چراغ قوهاش نوری کور کننده به داخلِ چشمانم انداخت. من هم که منگِ داروهایی بودم که به خوردم داده بود، نایِ دفاع از خود را نداشتم، تسلیمش بودم. درِِ قفس را باز کرد. مرا در آغوش گرفت و به سمتِ اتاقک برد. مرا روی تخت گذاشت و دستها و پاهایم را بست. بعد هم تمام محتویات سرنگ را در رگم خالی کرد. منتظر بودم. منتظر بودم تا دوباره با چاقوی جراحی به جانم بیافتد. اما مدتی گذشت و او تنها از یک گوشه نظاره میکرد. و این اصلاً علامتِ خوبی نبود. دردی که آهسته آهسته در تمام وجودم میپیچید و تا مغزم استخوانم را میسوزاند، حدسم را تأیید میکرد. کاش مثل همیشه با چاقوی جراحی به جانم افتاده بود.
قسمت بعدی
۱ نظر:
hamishe bayad ba khoshonat bahatoon raftar beshe ke khoshetoon biyaddd??????!!!!!
ارسال یک نظر