قسمت قبلی
چشمانم را به آرامی باز کردم. تصویرِ محوی از راهراههای سیاه و سفید جلویم نمایان شد که اندکی بعد تبدیل شدند به میلههای آهنی که از پسشان سقفِ سفید و لامپهایِ مهتابی میدرخشیدند. آهی کشیدم، باز هم یک رویا بود، رویایی که همیشه به کابوسِ نردههایِ آهنی ختم میشد. شاید هم یک خاطره بود از روزگاری که دیگر به یاد نمیآورم و هر بار به صورت یک رویایِ زنده یاد آوری میشد. به هر حال نمیدانستم. نمیتوانستم که بدانم و نمیخواستم که بدانم. تنها چیزی که در آن لحظات برایم مهم بود، دردی بود که در سر داشتم و لحظه به لحظه شدید و شدیدتر میشد و حکایت از آن داشت که مورفینِ خونم کم و کمتر میشود. در این لحظات تنها یک چیز بود که به من انگیزه میداد تا این زندگیِ پر درد را تحمل کنم و آن تنها صدایِ همدردی بود که از قفسی در آن سوی آزمایشگاه میآمد. کسی بود که نگران من باشد و برایم دل بسوزاند. کسی بود که به امیدمش زنده بمانم.
قمست بعدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر