قسمت قبلی
هرچند که جامعه شناس نبود. اما خوب در یک جامعه که زندگی میکرد. مگر میشد که بدون شناختن جامعهای، عضوی از آن بود؟ برا همین تصمیم گرفت اندکی در آن حال بماند. تا هم کمی حالش بهتر شود و هم کمی کنجکاویش ارضا شود. از حالت نیم خیز به چهار زانو تغییر وضعیت داد و گوشهایش را تیز کرد.
بیچاره حق هم داشت. آخر مدتها بود که در صخه از این شیوههای پیش پا افتاده برای بقای نسل استفاده نمیشد. در آنجا یک پایگاه عظیم داده وجود داشت که هر کس که میخواست همسر انتخاب کند، به آنجا میرفت. در داخل دستگاه الکترومگنتو آنسفلالو نوکلیرگرام میگذاشتنش. کار این دستگاه این بود که یک گراف همبند از ذهن شخص بسازد. بعد با نمونهگیری از خونش، نقشهء تمام ژنومش را بدست میآوردند. اطلاعات مربوط به ژنوم و گراف مغزیش را وارد پایگاه داده میکردند تا یک شریک مناسب پیدا شود. اگر هم پیدا نشد، اطلاعات در آن پایگاه ذخیره میشد تا هنگامی که یک نمونهء مناسب وارد دستگاه شود. بعضی وقتها این تا وقتی آنقدر طولانی میشد که مهلت سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیهای به پایان میرسید. با این حال، این روش بهترین روش ممکن بود که میتوانست ازواجی با بیشترین سازگاری ذهنی ممکن ایجاد کند. و از آنجایی که حاصل آمیخته شدن ژنومشان هم شبیهسازی میشد، این روش تضمین میکرد که فرزندانی سالم و با شانس بقای بسیار خواهند داشت که حتی در مواردی ممکن بود سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و سیزده ثانیه زندگی کنند.
- خوب دیگه بسه، پاشو. کلی کار داریم.
- یک خورده دیگه صبر کن. تازه داره به جاهای هیجان انگیزش میرسه.
- بابا مردمِ دو تا سیاره منتظر تو هستند.
- هنوز گیجم، سرم هم درد میکنه. یک خورده دیگه صبر کن. میخواهم ببینمیم آخر و عاقبت این دوتا چی میشه.
- ببینم، سرت درد میکنه یا منتظر آخر و عاقبت اون دوتا هستی؟
- خوب بیشتر حس کنجکاوی دانشمندیم گل کرده.
- که این طور.
شلپ! پسرک مات و مبهوت در حالیکه با یک دستش داشت صورتش را میمالید، با افسوس به دخترک نگاه میکرد که به سرعت درو میشد. چقدر دستان سنگینی داشت.
- خوب دیگه پاشو. تموم شد.
- قبول نیست. تو جر زدی. داشت خوب پیش میرفت.
- دیگه روت رو زیاد نکن. هنوز به این سیاره نیومده، داری واسه ما روابط عاشقانه رو هم پیشبینی میکنی؟
- اصلاً میدونی چیه؟ من دیگه برای تو کار نمیکنم. هفت قسمت گذشته. هنوز حکمم نیومده. بیمه هم که نیستم. اونم با این کار به این خطرناکی: سفر بین دنیاهای موازی.
- پاشو باز بون خوش برگرد سر کارت. ملت منتظرند.
- من از جام تکون نمیخورم. مثلا چیکار میخواهی بکنی؟
پسرک از جایش بلند شد. خیلی عصبانی بود. باید عقدهاش را جایی خالی میکرد. تنها جای دم دست هم پهلوی فیزیکدان ما بود که میزبان لگد این جوان شکست خورده در عشق شد.
- حالا چرا میزنی. باشه بابا. رفتم.
- حالا شدی یک دانشمند خوب. جمعیت رو میبینی؟ پاشو برو ببین چه خبره.
- لازم نیست دستور بدی. خودم کارم رو بلدم. تو فقط تایپش کن.
قسمت بعدی
شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۶
چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۶
سهشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶
شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶
دکاتِر
دو نوع دکتر وجود دارند:
نوع اول وقتی که دیر به محل کارش میرود، همهء مراجعین فرصت را غنیمت شمرده و خوشحال و خندان به خانه میروند.
نوع دوم وقتی که دیر به محل کارش میرود. هیچ کس از جایش تکان نمیخورد. همه عصبانی میشوند و دکتر را به باد ناسزا میگیرند.
نوع اول وقتی که دیر به محل کارش میرود، همهء مراجعین فرصت را غنیمت شمرده و خوشحال و خندان به خانه میروند.
نوع دوم وقتی که دیر به محل کارش میرود. هیچ کس از جایش تکان نمیخورد. همه عصبانی میشوند و دکتر را به باد ناسزا میگیرند.
پنجشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف - قسمت ششم: چمن خیلی خیس است
قسمت قبلی
هم همهای بود. هر کسی داشت دلیلی بر له یا علیه فرستادن یک نفر به سخه را برای اطرافیانش بازگو میکرد. تق تق تق .... دانشمند داستان ما قلمش را چندباری به لیوان نیمه پر آبش کوبید.
با صدایی که سعی میکرد از تمام صداهای موجود در اتاق بلندتر باشد گفت: «همکاران عزیز لطفاً توجه کنید. این همه بحث بیمورد است. من خودم داوطلبانه حاضر به انجام این مأموریت هستم. نیازی به این همه فلسفه باز کنی (متضاد فلسفه بافی) نیست. من با کمال میل حاضرم که تمام خطرها را به جان بخرم ». و زیر لب طوری که کسی نمیشنوید زمزمه کرد: «که بلکه از ماجرای خواب سر در بیارم».
پیرمردی که در اواخر عمر سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیهاش بود، صدایش را به اعتراض از میان جمع بلند کرد: «این موضوع چیزی نیست که به اختیار تو یا هر کس دیگری باشد. تنها شوراست که صلاحیت تصمیم گیری در این مورد را دارد. تو جوان و پرانرژی هستی، همینطور هم احساساتی و خام. خهثبتصخهثبت هم که نیستی (خهثبتصخهثبت معادل همان کبری خودمان است). بنابراین شرایط لازم را برای اتخاذ تصمیمی چنان مهم نداری.»
با عصبانیتی که تا کنون نظیرش در صخه دیده نشده بود جلسه را ترک کرد. او توجه به این حرفها نمیکرد. انتخابش را کرده بود. نیازی هم به تأیید آنها نداشت. میدانست که باید چه کند.
همه جا ظلمات مطلق بود. حس زمان و مکان را از دست داده بود. میچرخید و میچرخید و میچرخید. انگار که هزار تکه شده بود که همه جا بود و هیچ جا نبود. از دور نقطهای روشن دید. به پردهء سینما میمانست که تصاویر بر رویش حرکت میکردند. دو بعدی بود، اما نه. سه بعدی بود، اما گویا او چهار بعدی شده بود برای همین سه بعد برایش مثل دو بعد میمانست. از این مشاهدهء جالب سر کیف بود که بنگ .... به زمینِ نه چندان سفتی کوبیده شد.
پسرک با صدایی که سعی میکرد خیلی مودبانه باشد پرسید: «من فقط از شما فقط یک سوال میپرسم. دوست دارم که که جوابش رو رک و رو راست بدین. نه به من بلکه به خودتون. اگه به من هم گفتین اشکالی نداره. اما حداقل جوابش رو به خودتون بدین. اون سوال هم اینه که اگه من و شما در یک اتاق دربسته باشیم، یا تک و تنها وسط یک جنگل، یا در اعماق یک چاه تاریک، یا در یک قطار متروک، یا در یک انبار سیب زمینی، یا وسط کویر کنار دریاچه نمک، در میان یک بیشه، یا در کلبهای متروک بر بلندای کوه قاف... چه احساسی بهتون دست میده؟ امنیت یا نا امنی؟»
دخترک با صدایی که بوی خجالت میداد گفت: «اما شما سوال من رو جواب ندادین».
پسرک در پاسخش گفت: «شما این سوال رو جواب بدین، دیگه هیچ سوال دیگهای مهم نیست. اصلاً هیچ سوال دیگهای وجود نداره که جواب بخواد.»
نیم خیز شد. سردی و خیسی چمنها تا مغز استخوانش رسیده بود. معلوم بود که مدت زیادی در آن وضعیت است. زیر لب غرغر کرد: «این لباسهای سخهای ضد آب نیستند که هیچ، سیستم تنظیم حرارت و اتوماتیک هم ندارن.» بعد هم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. یک نیمکت بود که در یک انتهایش پسرکی نشسته بود و در انتهای دیگرش دخترکی. مابینشان هم به اندازه پنج شش نفری جای خالی وجود داشت. مانده بود که چرا ایندو با چنان گفتگوی عاشقانهای که با هم دارند، آنقدر از هم دور نشستهاند. عجب سیارهء عجیبی بود! خیلی دوست داشت که بماند و یواشکی به این مکالمهء عاشقانه گوش بدهد، اما برای کار مهمتری آمده بود. وقت اینکارها را نداشت، تخصصش را هم نداشت، زیرا که او جامعه شناس نبود.
قسمت بعدی
پینوشت: عکس چمنِ خیلی خیس دم دست نداشم. یک پنجرهء اتاقی در یکی از کاخهای آگوستوس قدر. عکس یک کم دست کاری شده.
هم همهای بود. هر کسی داشت دلیلی بر له یا علیه فرستادن یک نفر به سخه را برای اطرافیانش بازگو میکرد. تق تق تق .... دانشمند داستان ما قلمش را چندباری به لیوان نیمه پر آبش کوبید.
با صدایی که سعی میکرد از تمام صداهای موجود در اتاق بلندتر باشد گفت: «همکاران عزیز لطفاً توجه کنید. این همه بحث بیمورد است. من خودم داوطلبانه حاضر به انجام این مأموریت هستم. نیازی به این همه فلسفه باز کنی (متضاد فلسفه بافی) نیست. من با کمال میل حاضرم که تمام خطرها را به جان بخرم ». و زیر لب طوری که کسی نمیشنوید زمزمه کرد: «که بلکه از ماجرای خواب سر در بیارم».
پیرمردی که در اواخر عمر سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیهاش بود، صدایش را به اعتراض از میان جمع بلند کرد: «این موضوع چیزی نیست که به اختیار تو یا هر کس دیگری باشد. تنها شوراست که صلاحیت تصمیم گیری در این مورد را دارد. تو جوان و پرانرژی هستی، همینطور هم احساساتی و خام. خهثبتصخهثبت هم که نیستی (خهثبتصخهثبت معادل همان کبری خودمان است). بنابراین شرایط لازم را برای اتخاذ تصمیمی چنان مهم نداری.»
با عصبانیتی که تا کنون نظیرش در صخه دیده نشده بود جلسه را ترک کرد. او توجه به این حرفها نمیکرد. انتخابش را کرده بود. نیازی هم به تأیید آنها نداشت. میدانست که باید چه کند.
همه جا ظلمات مطلق بود. حس زمان و مکان را از دست داده بود. میچرخید و میچرخید و میچرخید. انگار که هزار تکه شده بود که همه جا بود و هیچ جا نبود. از دور نقطهای روشن دید. به پردهء سینما میمانست که تصاویر بر رویش حرکت میکردند. دو بعدی بود، اما نه. سه بعدی بود، اما گویا او چهار بعدی شده بود برای همین سه بعد برایش مثل دو بعد میمانست. از این مشاهدهء جالب سر کیف بود که بنگ .... به زمینِ نه چندان سفتی کوبیده شد.
پسرک با صدایی که سعی میکرد خیلی مودبانه باشد پرسید: «من فقط از شما فقط یک سوال میپرسم. دوست دارم که که جوابش رو رک و رو راست بدین. نه به من بلکه به خودتون. اگه به من هم گفتین اشکالی نداره. اما حداقل جوابش رو به خودتون بدین. اون سوال هم اینه که اگه من و شما در یک اتاق دربسته باشیم، یا تک و تنها وسط یک جنگل، یا در اعماق یک چاه تاریک، یا در یک قطار متروک، یا در یک انبار سیب زمینی، یا وسط کویر کنار دریاچه نمک، در میان یک بیشه، یا در کلبهای متروک بر بلندای کوه قاف... چه احساسی بهتون دست میده؟ امنیت یا نا امنی؟»
دخترک با صدایی که بوی خجالت میداد گفت: «اما شما سوال من رو جواب ندادین».
پسرک در پاسخش گفت: «شما این سوال رو جواب بدین، دیگه هیچ سوال دیگهای مهم نیست. اصلاً هیچ سوال دیگهای وجود نداره که جواب بخواد.»
نیم خیز شد. سردی و خیسی چمنها تا مغز استخوانش رسیده بود. معلوم بود که مدت زیادی در آن وضعیت است. زیر لب غرغر کرد: «این لباسهای سخهای ضد آب نیستند که هیچ، سیستم تنظیم حرارت و اتوماتیک هم ندارن.» بعد هم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. یک نیمکت بود که در یک انتهایش پسرکی نشسته بود و در انتهای دیگرش دخترکی. مابینشان هم به اندازه پنج شش نفری جای خالی وجود داشت. مانده بود که چرا ایندو با چنان گفتگوی عاشقانهای که با هم دارند، آنقدر از هم دور نشستهاند. عجب سیارهء عجیبی بود! خیلی دوست داشت که بماند و یواشکی به این مکالمهء عاشقانه گوش بدهد، اما برای کار مهمتری آمده بود. وقت اینکارها را نداشت، تخصصش را هم نداشت، زیرا که او جامعه شناس نبود.
قسمت بعدی
پینوشت: عکس چمنِ خیلی خیس دم دست نداشم. یک پنجرهء اتاقی در یکی از کاخهای آگوستوس قدر. عکس یک کم دست کاری شده.
چهارشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۶
اورژانس بیماستان قلقله است.و یک دکتر و تنها یک دکتر دارد در بین این آش و لاشِ رو به موت بال بال میزند. دکتر رو به جناب سروان میکند و میپرسد: «بله؟»
سروان با اشاره به مردی که در قل و زنجیر است پاسخ میدهد: «زندانی آوردیم بستری کنیم.»
دکتر میپرسد:«چشه؟»
سروان با لبخندی تمسخر آمیز جواب میدهد:«میگه عیسی مسیحه.»
زندانی که در محاصرهء دو سرباز است، رو به دکتر میگوید:«من آمدهام که دولت صلح و عشق را برقرار کنم. میخواهید باور کنید، میخواهید باور نکنید.»
شاید در گوشهای از این دنیا، در کنج تیمارستانی تختی هست ...
سروان با اشاره به مردی که در قل و زنجیر است پاسخ میدهد: «زندانی آوردیم بستری کنیم.»
دکتر میپرسد:«چشه؟»
سروان با لبخندی تمسخر آمیز جواب میدهد:«میگه عیسی مسیحه.»
زندانی که در محاصرهء دو سرباز است، رو به دکتر میگوید:«من آمدهام که دولت صلح و عشق را برقرار کنم. میخواهید باور کنید، میخواهید باور نکنید.»
شاید در گوشهای از این دنیا، در کنج تیمارستانی تختی هست ...
یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶
پزشکان جوابم کردهاند
که تنها یک سال فرصت دارم
و آن شش ماه پیش بود
اما من اکنون در نیمهء راه
مثل رودی از نمک
ساکن ایستادهام
رو به آسمان
در انتظار باران
تا به جریان بیافتم
اما نخواهد بارید
تا زمانی که نوروز
بر سرما چیره شود
ولی من دیگر نخواهم بود
زیراکه رفتهام با باد پائیزی
به زیر بارانی دیگر
ببار ای باران
قبل از این باد پائیزی
که تنها یک سال فرصت دارم
و آن شش ماه پیش بود
اما من اکنون در نیمهء راه
مثل رودی از نمک
ساکن ایستادهام
رو به آسمان
در انتظار باران
تا به جریان بیافتم
اما نخواهد بارید
تا زمانی که نوروز
بر سرما چیره شود
ولی من دیگر نخواهم بود
زیراکه رفتهام با باد پائیزی
به زیر بارانی دیگر
ببار ای باران
قبل از این باد پائیزی
شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶
مسابقهء داستان نویسی
میخواهم یکی از داستانهایم را برای مسابقهء داستان نویسی با موضوع آزاد انتخاب کنم. دوست دارم نظر شما را هم بدانم. در قسمت بالا سمت چپ یک نظرسنجی است که میتوانید بیشتر از یک داستان را انتخاب کنید. اگر هم توضیحی لازم است، میتوانید در زیر این مطلب بگذارید.
برای اینکه وقت کمتری از شما گرفته شود، لینک به داستانها را با شرحی مختصر به ترتیب زمانی میآورم. در ضمن قسمت پنجم آخرین اکتشاف فراموش نشود.
آخرین اکتشاف : یک داستان علمی تخیلی که در سیارهای به نام صخه اتفاق میافتد. در چند قسمت است که البته هنوز ادامه دارد.
مأموریت : داستان علمی تخیلی موجودی فضایی که برای یک مأموریت به زمین میآید. ایدهاش حاصل گفتگویی با برادرم است.
آخرین قطره : داستان یکی از آن لذتهای سادهء ارزان قیمت که جایگزینی ندارد.
بُزکم چاق شده بود، چله شده بود : داستان شخصی که میخواهد بزش را بکشد، اما دلش را ندارد. در صف بنزین بودم که ایدهاش آمد.
هندوانهء سرخ : بازی با اسامی اماکن و خیابانها.
تبرک : داستان مردی خرافاتی که در انتظار خاک بلاد مقدس است.
حکایت آن طوطی و آن یکی گاو : با الهام از داستان طوطی و بازرگان مولوی. در جمع چندتا پیرمرد خوش ذوق بودم که یکی مثنویی در باب نامهء گاو ایرانی به گاو هندی خواند.
دربند : با دانا به دربند رفته بودم
مشکل پیچیدهای که بشریت را تهدید میکند : شوخی با محمد البرادعی.
تکامل : داستان علمی تخیلی از یک تکامل چند روزه. این داستان چند قسمتی است. میتوانید این داستان را از آخر به اول هم بخوانید که شاید کمی سادهتر باشد. اما من خودم از اول به آخر را ترجیح میدهم. ایدهاش با دیدن فیلم مِمِنتو به ذهنم رسید.
حسرت : داستان خیلی کوتاه یک عاشق که فرصت را از دست میدهد.
تنها چند ثانیه : پست مدرن!
دختری روی بالکن : دختری که روی بالکن منتظر پسر شاه پریان ایستاده.
باید زنده ماند : با الهام از حملهء محمود افغان به اصفهان.
نابغهء ایرانی به کنفراسی جهانی میرود : این کنفرانسهایی که در اقصا نقاط جهان برگزار میشوند، یک دام هستند.
او همانست : شمع روشن میکنند تا به آرزویشان برسند و میرسند اما نمیفهمند. وقتی که ایستاده بودم و ملت را که در سقاخانه شمع روشن میکردند تماشا میکردم به ذهنم رسید.
باید بیدار میشدم : داستان تخیلی که در یک معبد با دو راهب اتفاق میافتد. واقعاً چقدر سخت است صبح زود بیدار شدن.
حبه قند : چقدر ما خوشبختیم که دنیا اینطوری نیست. بعد از گرفتن اولین حقوق نوشتمش.
عنکبوت : یک عنکبوت در اتاقم بود.
سکهء ده تومانی : هرجایی جای نقوش مقدس نیست. یکی از افراد خانه کاری مشابه را انجام داده بود!
گربه : داستانی به منظور بهم زدن حال شما.
مزرعهء آفتاب : داستانی علمی تخیلی دربارهء یک نیروگاه عظیم خورشیدی. من معمولا از بزرگ و عظیم خوشم نمیآید.
برف : مهتاب و برف ترکیبی جادویی میسازند که ملکهء برفها را از کاخش بیرون میکشد.
خون : انگشتم کرخ شده بود.
بلیط : طنزی با ته مایهای در واقعیت. دختر خوشگل بودن میتواند زندگی را خیلی آسان کند.
سیاه و سفید : اولین داستان که عشق بین یک سیاه و سفید است. بعد از تماشای یک فیلم احمقانه از اِدی مورفی به ذهنم رسید.
برای اینکه وقت کمتری از شما گرفته شود، لینک به داستانها را با شرحی مختصر به ترتیب زمانی میآورم. در ضمن قسمت پنجم آخرین اکتشاف فراموش نشود.
آخرین اکتشاف : یک داستان علمی تخیلی که در سیارهای به نام صخه اتفاق میافتد. در چند قسمت است که البته هنوز ادامه دارد.
مأموریت : داستان علمی تخیلی موجودی فضایی که برای یک مأموریت به زمین میآید. ایدهاش حاصل گفتگویی با برادرم است.
آخرین قطره : داستان یکی از آن لذتهای سادهء ارزان قیمت که جایگزینی ندارد.
بُزکم چاق شده بود، چله شده بود : داستان شخصی که میخواهد بزش را بکشد، اما دلش را ندارد. در صف بنزین بودم که ایدهاش آمد.
هندوانهء سرخ : بازی با اسامی اماکن و خیابانها.
تبرک : داستان مردی خرافاتی که در انتظار خاک بلاد مقدس است.
حکایت آن طوطی و آن یکی گاو : با الهام از داستان طوطی و بازرگان مولوی. در جمع چندتا پیرمرد خوش ذوق بودم که یکی مثنویی در باب نامهء گاو ایرانی به گاو هندی خواند.
دربند : با دانا به دربند رفته بودم
مشکل پیچیدهای که بشریت را تهدید میکند : شوخی با محمد البرادعی.
تکامل : داستان علمی تخیلی از یک تکامل چند روزه. این داستان چند قسمتی است. میتوانید این داستان را از آخر به اول هم بخوانید که شاید کمی سادهتر باشد. اما من خودم از اول به آخر را ترجیح میدهم. ایدهاش با دیدن فیلم مِمِنتو به ذهنم رسید.
حسرت : داستان خیلی کوتاه یک عاشق که فرصت را از دست میدهد.
تنها چند ثانیه : پست مدرن!
دختری روی بالکن : دختری که روی بالکن منتظر پسر شاه پریان ایستاده.
باید زنده ماند : با الهام از حملهء محمود افغان به اصفهان.
نابغهء ایرانی به کنفراسی جهانی میرود : این کنفرانسهایی که در اقصا نقاط جهان برگزار میشوند، یک دام هستند.
او همانست : شمع روشن میکنند تا به آرزویشان برسند و میرسند اما نمیفهمند. وقتی که ایستاده بودم و ملت را که در سقاخانه شمع روشن میکردند تماشا میکردم به ذهنم رسید.
باید بیدار میشدم : داستان تخیلی که در یک معبد با دو راهب اتفاق میافتد. واقعاً چقدر سخت است صبح زود بیدار شدن.
حبه قند : چقدر ما خوشبختیم که دنیا اینطوری نیست. بعد از گرفتن اولین حقوق نوشتمش.
عنکبوت : یک عنکبوت در اتاقم بود.
سکهء ده تومانی : هرجایی جای نقوش مقدس نیست. یکی از افراد خانه کاری مشابه را انجام داده بود!
گربه : داستانی به منظور بهم زدن حال شما.
مزرعهء آفتاب : داستانی علمی تخیلی دربارهء یک نیروگاه عظیم خورشیدی. من معمولا از بزرگ و عظیم خوشم نمیآید.
برف : مهتاب و برف ترکیبی جادویی میسازند که ملکهء برفها را از کاخش بیرون میکشد.
خون : انگشتم کرخ شده بود.
بلیط : طنزی با ته مایهای در واقعیت. دختر خوشگل بودن میتواند زندگی را خیلی آسان کند.
سیاه و سفید : اولین داستان که عشق بین یک سیاه و سفید است. بعد از تماشای یک فیلم احمقانه از اِدی مورفی به ذهنم رسید.
آخرین اکتشاف - قسمت پنجم: توالت فرنگی
قسمت قبلی
دفترش را باز کرد و تند و تند و شروع به محاسبه کرد. صفحه پشت صفحه بود که سیاه میشد. دست بردار هم نبود. آخه میدونید، اون هم مثل من آدم عجولیه. نمیتونه صبر کنه. داستان تو گلوم گیر کرده و دارم خفه میشم. نمیتونم صبر کنم. من مینویسم، دیگه نمیتونم منتظر شما بمونم که جواب معما رو پیدا کنید.
نتیجه محاسبه را درشت نوشت، دورش هم یک کادر کشید و هاشور زد. بعد به صندلی تکیه داد و دستهاش رو گذاشت پشت سرش. چشمانش را بست و شروع کرد به مرور کردن فرضیهاش: «همه چیز درست در میآید، ما در یک فضا زمان چهار بعدی هستیم. این فضا خودش در یک فضای پانصد و دوازده بعدی منهای پانصد و شش بعدی است که میشود همان پنج بعد خودمان (در صخه پانصد و دوازده منهای پانصد و شش نمیشود شش، میشود پنج). حالا ممکن است که جهانهای چهار بعدی دیگری هم وجود داشته باشند که موازی با جهان ما هستند و چون موازی هستند هیچ فصل مشترکی ندارند. از طرفی هم ما که مقید به چهار بعد هستیم، نمیتوانیم به آن جهانها سفر کنیم یا از وجودشان با خبر شویم. هرچند که ممکن است فاصلهء بین دو جهان خیلی خیلی کم باشد. دست مثل دو کرم خاکی که روی دو سیم برق موازی هستند.
در ظاهر این جهانها از هم کاملاً مستقل به نظر میسند. اما به خاطر در هم تنیدگی کوانتومی ممکن است که همبستگیهایی بین این جهانها وجود داشته باشد. این همبستگیها شاید بتوانند اختلاف نرخ مرگ و میر را توجیه کنند. مثلاً اگر کسی در آن جهان موازی بمیرد، در اینجا هم یک نفر خواهد مرد.
شاید حتی بتوان بین این جهانها سفر کرد. کافی است که بتوانیم مکانیزیمی برای تونل زنی کوانتومی از خلاء بین دو جهان پیدا کنیم ... منتهی همهء اینها درست، چطور باقی ملت را قانع کنم؟»
این لحظه نقطهء عطفی در زندگی یک دانشمند است. چطوری دیگران را قانع کنم؟ چطوری چاپش کنم؟ چطوری این داورهای حرامزاده را قانع کنم؟ چطوری دیگران را راضی کنم که به من برای انجام تحقیقاتم پول بدهند و ... جالب اینجاست که هرچه کارت مهمتر و بزرگتر باشد، این مرحله سختتر است. اما این فیزیکدان ناقلای ما، بلد بود که چهکار کند. هرچه هم قربان صدقهاش رفتم که به من هم یاد بدهد، به جایی نرسیدم. ملت دوست ندارند فوت کوزهگری را به دیگران یاد بدهند.
خیلی سریع در مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل یک آزمایشگاه جهانهای موازی به راه افتاد. یکی از دستاوردهای این آزمایشگاه دروازه بود. دروازه یک چیزی بود شبیه توالت فرنگی که به انبوهی از سیم و لوله و انواع و اقسام تجهیزات آزمایشگاهی وصل بود. کارش این بود که درش را میبستند، مختصاتی را به کامپیوتر میداند بعد درش را باز میکردند و جسمی را که در آن مختصات در جهان موازی بود، از داخلش بر میداشتند. البته از این نظر کارش به نوعی برعکس توالت فرنگی بود.
مدتی طول کشید تا مختصات یک سیاره مسکونی را بدست آورند و اولین چیزی که در دروازه ظاهر شد و حکایت از وجود موجوداتی ذیالشعور نسبتاً پیشرفته میکرد، یک صفحهء دایرهای شکل بود. این صفحهء نقرهای رنگ، وسطش یک سوراخ داشت، درست به اندازهء انگشت اشاره. این دیسک شبیه نسلی خیلی قدیمی از وسایل ذخیرهسازی اطلاعات در صخه بود و تنها یک ترا بایت اطلاعات را ذخیره میکرد.
البته این انتقال اشیاء کلی هم تفریح بود و خیلی وقتها وسائل جالبی از سخه در دروازه ظاهر میشد. مثلاً یک بار یک سری نامهء خانوادگی بدست آوردند. که در یکی از آنها این نوشته شده بود: «همه میگفتند که تو به اون خیلی سری، اما من دوسش داشتم». این نامه باعث شد که صخهایها بفهمند با چه موجودات بیمنطق و ا حساساتی طرف هستند.
خیلی وقتها هم وسائل بامزهای در دروازه ظاهر میشد. که متأسفانه از نامبردنشان در این وبلاگ معضورم. اما به هر حال با کمک وسایلی که بدست آمدند، توانستند تخمینی از میزان پیشرفت تکنولوژی و فهم و شعور در سخه بزنند.
- غلط نوشتی
- چی رو غلط نوشتم؟
- صخه با صاد هست. تو با سین نوشتی.
- ببین، این داستان منه. صخه هم اختراع منه. هرجوری که دلم بخواهد مینویسمش. تازه، عقل کل، مردم صخه برای چی میبایست میزان تکنولوژی در صخه --سیاره خودشان-- را تخمین بزنند؟
- راست میگی.
- سخه با سین، اسم این سیارهء جدیده. اصوات سخه خیلی شبیهتر به اصوات ما است. بنابراین ایندفعه صخهایها مشکل دارند.
با تخمینی که از میزان پیشرفت تکنولوژی در سخه زدند توانستند بفهمند که میزان مرگ و میر چقدر است. با توجه به همبستگی موجود بین دو سیاره، مقدار پیش بینی نرخ مرگ به مقدار واقعی نزدیکتر شد، اما نه دقیقاً. هنوز هم از نه میلیون و چهارصد و بیست هفت هزار و پانصد و سی و شش نفر یک نفر در هر سال میمرد که علتش معلوم نبود.
تنها یک راه حل وجود داشت. آنهم این بود که یک نفر را به سخه بفرستند. البته چون این سفر، سفری بس خطرناک و احتمالاً بیبازگشت بود، باید اول این مشکل فلسفی را حل میکردند که آیا منطقی است برای جلوگیری از یک مرگ در هر سال که به ازای هر نه میلیون و چهارصد و بیست هفت هزار و پانصد و سی و شش نفر اتفاق میافتاد، یک نفر را قربانی کنند؟
قسمت بعدی
دفترش را باز کرد و تند و تند و شروع به محاسبه کرد. صفحه پشت صفحه بود که سیاه میشد. دست بردار هم نبود. آخه میدونید، اون هم مثل من آدم عجولیه. نمیتونه صبر کنه. داستان تو گلوم گیر کرده و دارم خفه میشم. نمیتونم صبر کنم. من مینویسم، دیگه نمیتونم منتظر شما بمونم که جواب معما رو پیدا کنید.
نتیجه محاسبه را درشت نوشت، دورش هم یک کادر کشید و هاشور زد. بعد به صندلی تکیه داد و دستهاش رو گذاشت پشت سرش. چشمانش را بست و شروع کرد به مرور کردن فرضیهاش: «همه چیز درست در میآید، ما در یک فضا زمان چهار بعدی هستیم. این فضا خودش در یک فضای پانصد و دوازده بعدی منهای پانصد و شش بعدی است که میشود همان پنج بعد خودمان (در صخه پانصد و دوازده منهای پانصد و شش نمیشود شش، میشود پنج). حالا ممکن است که جهانهای چهار بعدی دیگری هم وجود داشته باشند که موازی با جهان ما هستند و چون موازی هستند هیچ فصل مشترکی ندارند. از طرفی هم ما که مقید به چهار بعد هستیم، نمیتوانیم به آن جهانها سفر کنیم یا از وجودشان با خبر شویم. هرچند که ممکن است فاصلهء بین دو جهان خیلی خیلی کم باشد. دست مثل دو کرم خاکی که روی دو سیم برق موازی هستند.
در ظاهر این جهانها از هم کاملاً مستقل به نظر میسند. اما به خاطر در هم تنیدگی کوانتومی ممکن است که همبستگیهایی بین این جهانها وجود داشته باشد. این همبستگیها شاید بتوانند اختلاف نرخ مرگ و میر را توجیه کنند. مثلاً اگر کسی در آن جهان موازی بمیرد، در اینجا هم یک نفر خواهد مرد.
شاید حتی بتوان بین این جهانها سفر کرد. کافی است که بتوانیم مکانیزیمی برای تونل زنی کوانتومی از خلاء بین دو جهان پیدا کنیم ... منتهی همهء اینها درست، چطور باقی ملت را قانع کنم؟»
این لحظه نقطهء عطفی در زندگی یک دانشمند است. چطوری دیگران را قانع کنم؟ چطوری چاپش کنم؟ چطوری این داورهای حرامزاده را قانع کنم؟ چطوری دیگران را راضی کنم که به من برای انجام تحقیقاتم پول بدهند و ... جالب اینجاست که هرچه کارت مهمتر و بزرگتر باشد، این مرحله سختتر است. اما این فیزیکدان ناقلای ما، بلد بود که چهکار کند. هرچه هم قربان صدقهاش رفتم که به من هم یاد بدهد، به جایی نرسیدم. ملت دوست ندارند فوت کوزهگری را به دیگران یاد بدهند.
خیلی سریع در مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل یک آزمایشگاه جهانهای موازی به راه افتاد. یکی از دستاوردهای این آزمایشگاه دروازه بود. دروازه یک چیزی بود شبیه توالت فرنگی که به انبوهی از سیم و لوله و انواع و اقسام تجهیزات آزمایشگاهی وصل بود. کارش این بود که درش را میبستند، مختصاتی را به کامپیوتر میداند بعد درش را باز میکردند و جسمی را که در آن مختصات در جهان موازی بود، از داخلش بر میداشتند. البته از این نظر کارش به نوعی برعکس توالت فرنگی بود.
مدتی طول کشید تا مختصات یک سیاره مسکونی را بدست آورند و اولین چیزی که در دروازه ظاهر شد و حکایت از وجود موجوداتی ذیالشعور نسبتاً پیشرفته میکرد، یک صفحهء دایرهای شکل بود. این صفحهء نقرهای رنگ، وسطش یک سوراخ داشت، درست به اندازهء انگشت اشاره. این دیسک شبیه نسلی خیلی قدیمی از وسایل ذخیرهسازی اطلاعات در صخه بود و تنها یک ترا بایت اطلاعات را ذخیره میکرد.
البته این انتقال اشیاء کلی هم تفریح بود و خیلی وقتها وسائل جالبی از سخه در دروازه ظاهر میشد. مثلاً یک بار یک سری نامهء خانوادگی بدست آوردند. که در یکی از آنها این نوشته شده بود: «همه میگفتند که تو به اون خیلی سری، اما من دوسش داشتم». این نامه باعث شد که صخهایها بفهمند با چه موجودات بیمنطق و ا حساساتی طرف هستند.
خیلی وقتها هم وسائل بامزهای در دروازه ظاهر میشد. که متأسفانه از نامبردنشان در این وبلاگ معضورم. اما به هر حال با کمک وسایلی که بدست آمدند، توانستند تخمینی از میزان پیشرفت تکنولوژی و فهم و شعور در سخه بزنند.
- غلط نوشتی
- چی رو غلط نوشتم؟
- صخه با صاد هست. تو با سین نوشتی.
- ببین، این داستان منه. صخه هم اختراع منه. هرجوری که دلم بخواهد مینویسمش. تازه، عقل کل، مردم صخه برای چی میبایست میزان تکنولوژی در صخه --سیاره خودشان-- را تخمین بزنند؟
- راست میگی.
- سخه با سین، اسم این سیارهء جدیده. اصوات سخه خیلی شبیهتر به اصوات ما است. بنابراین ایندفعه صخهایها مشکل دارند.
با تخمینی که از میزان پیشرفت تکنولوژی در سخه زدند توانستند بفهمند که میزان مرگ و میر چقدر است. با توجه به همبستگی موجود بین دو سیاره، مقدار پیش بینی نرخ مرگ به مقدار واقعی نزدیکتر شد، اما نه دقیقاً. هنوز هم از نه میلیون و چهارصد و بیست هفت هزار و پانصد و سی و شش نفر یک نفر در هر سال میمرد که علتش معلوم نبود.
تنها یک راه حل وجود داشت. آنهم این بود که یک نفر را به سخه بفرستند. البته چون این سفر، سفری بس خطرناک و احتمالاً بیبازگشت بود، باید اول این مشکل فلسفی را حل میکردند که آیا منطقی است برای جلوگیری از یک مرگ در هر سال که به ازای هر نه میلیون و چهارصد و بیست هفت هزار و پانصد و سی و شش نفر اتفاق میافتاد، یک نفر را قربانی کنند؟
قسمت بعدی
جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶
کدوم داستان؟
کدام داستان به درد شرکت در مسابقه میخورد؟ جلویش در نظر سنجی بالا سمت چپ تیک بزنید. میتوانید چند گزینه را همزمان انتخاب کنید.
آخرین اکتشاف - قسمت چهارم: طنابهای متوازی الاضلاع
قسمت قبلی
همانطور که به آنها نگاه میکرد، فنجان قهوه را به لبهایش رساند. بوی قهوه دماغش را پر کرد. اولین جرعه قهوه را پایین نداده بود که جرقهای در کلهاش زد، از همان جرقههایی که همه به آن نیاز داریم تا مسائلمان را حل کنیم. اما در این لحظه برای من خود قهوه از هرچیزی مهمتر است. الان که دارم با دهان روزه دماغی پر از بوی قهوه را تجسم میکنم، عصبی میشوم، دست و پایم میلرزد، سرم درد میکند و تمرکزم را از دست میدهم. مثل یک معتاد هروئینی که چشمش به زر ورق افتاده باشد. لحظه شماری میکنم که اذان بگویند و بروم و یک فنجان قهوهء ناب بخورم .... هرچند که سخت است اما فعلاً قهوه را فراموش کنیم و بر گردیم به داستان، جرقه زد و این حرفها. فنجانِ اسمش را نبر را روی میز گذاشت و با عجله رفت سر وقت کتاب طنابهای متوازی الاضلاع، چند صفحهای را دوباره خواند. به گوشهء میز پرتش کرد و بی معطلی رفت و نگاهی به چند صفحهای از کتاب فیزیک کوانتوم در پوست فندق انداخت بعدش هم آنرا به سمت طنابهای متوازی الاضلاع هل داد. نوبت کیهانشناسی در پوست هندوانه رسید. این یکی هم پیش آن دو کتاب دیگر رفت.
- هی! واستا ببینم! اینا که همش کتابهای فیزیک هستند. فیزیک رو چه به مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل؟
- ها ... از این سوالت معلومه که فیزیک عمومی افتادی.
- افتادن من حالا چه ربطی به موضوع داره؟
- هاها! درست حدس زدم! برای اینکه اگه یک ذره فیزیک خونده بودی، میفهمیدی که فیزیک خوندن چقدر آدم و مغرور و جسور میکنه و چه اعتماد به نفسی به آدم میده.
- هاین؟
- به عبارت دیگه، چیزی تو این دنیا وجود نداره که سختتر و پیچیده تر از طنابهای متوازی الاضلاع یا مکانیک کوانتومی باشه. بنابراین یک فیزیکدان میگه:«فرزندم، مسئلهات را به من بسپار، کتابهای لازم را هم در اختیارم بگذار. آنها را خواهم خواند و مدل کرویش را حل دقیق خواهم کرد». حالا اینکه این مدل کروی به چه درد میخورد بماند.
- پس داستان اینه.
- بله جانم، این فیزیکدان ناقلای ما مسولان را مجاب کرده بود که مدل کروی مرگهای بیدلیل را حل خواهد کرد. و این مدل چشمان بشریت را به سوی زوایای تاریک این پدید باز خواهد کرد و درک بهتری از این موضوع در اختیار ما خواهد گذاشت. بالاخره او هم میبایست نون میخورد. خوب حالا اجازه میفرمایید برگردیم سر داستان؟
- اجازه ما هم دست شماست.
گفتم که کتاب کیهانشناسی در پوست هندوانه هم پیش آن دوتای دیگه رفت. بعد از اینکه نگاهی هم به کتاب آمار و احتمالات غیر تصادفی انداخت، حالا دیگر نوبت دفترش رسید. دفترش را باز کرد و تند و تند و شروع به محاسبه کرد. صفحه پشت صفحه بود که سیاه میشد. دست بردار هم نبود. حالا تا این داره محاسبات پیچدهاش را انجام میده، شما هم وقت دارید به جواب فکر کنید. ببینم کدومتون زودتر به نتیجه میرسید. نقطه، تمام. تا دهتا جواب (حداقل نمرهء قبولی) پیشنهاد نشه ادامه نمیدهم.
قسمت بعدی
پینوشت: عکس نقش روی در کافهای در کوچه پس کوچههای تیره و تاریک جنوا. البته هنوز کلی مونده تا در سلسه مطالب سفرنامه به جنوا برسیم.
همانطور که به آنها نگاه میکرد، فنجان قهوه را به لبهایش رساند. بوی قهوه دماغش را پر کرد. اولین جرعه قهوه را پایین نداده بود که جرقهای در کلهاش زد، از همان جرقههایی که همه به آن نیاز داریم تا مسائلمان را حل کنیم. اما در این لحظه برای من خود قهوه از هرچیزی مهمتر است. الان که دارم با دهان روزه دماغی پر از بوی قهوه را تجسم میکنم، عصبی میشوم، دست و پایم میلرزد، سرم درد میکند و تمرکزم را از دست میدهم. مثل یک معتاد هروئینی که چشمش به زر ورق افتاده باشد. لحظه شماری میکنم که اذان بگویند و بروم و یک فنجان قهوهء ناب بخورم .... هرچند که سخت است اما فعلاً قهوه را فراموش کنیم و بر گردیم به داستان، جرقه زد و این حرفها. فنجانِ اسمش را نبر را روی میز گذاشت و با عجله رفت سر وقت کتاب طنابهای متوازی الاضلاع، چند صفحهای را دوباره خواند. به گوشهء میز پرتش کرد و بی معطلی رفت و نگاهی به چند صفحهای از کتاب فیزیک کوانتوم در پوست فندق انداخت بعدش هم آنرا به سمت طنابهای متوازی الاضلاع هل داد. نوبت کیهانشناسی در پوست هندوانه رسید. این یکی هم پیش آن دو کتاب دیگر رفت.
- هی! واستا ببینم! اینا که همش کتابهای فیزیک هستند. فیزیک رو چه به مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل؟
- ها ... از این سوالت معلومه که فیزیک عمومی افتادی.
- افتادن من حالا چه ربطی به موضوع داره؟
- هاها! درست حدس زدم! برای اینکه اگه یک ذره فیزیک خونده بودی، میفهمیدی که فیزیک خوندن چقدر آدم و مغرور و جسور میکنه و چه اعتماد به نفسی به آدم میده.
- هاین؟
- به عبارت دیگه، چیزی تو این دنیا وجود نداره که سختتر و پیچیده تر از طنابهای متوازی الاضلاع یا مکانیک کوانتومی باشه. بنابراین یک فیزیکدان میگه:«فرزندم، مسئلهات را به من بسپار، کتابهای لازم را هم در اختیارم بگذار. آنها را خواهم خواند و مدل کرویش را حل دقیق خواهم کرد». حالا اینکه این مدل کروی به چه درد میخورد بماند.
- پس داستان اینه.
- بله جانم، این فیزیکدان ناقلای ما مسولان را مجاب کرده بود که مدل کروی مرگهای بیدلیل را حل خواهد کرد. و این مدل چشمان بشریت را به سوی زوایای تاریک این پدید باز خواهد کرد و درک بهتری از این موضوع در اختیار ما خواهد گذاشت. بالاخره او هم میبایست نون میخورد. خوب حالا اجازه میفرمایید برگردیم سر داستان؟
- اجازه ما هم دست شماست.
گفتم که کتاب کیهانشناسی در پوست هندوانه هم پیش آن دوتای دیگه رفت. بعد از اینکه نگاهی هم به کتاب آمار و احتمالات غیر تصادفی انداخت، حالا دیگر نوبت دفترش رسید. دفترش را باز کرد و تند و تند و شروع به محاسبه کرد. صفحه پشت صفحه بود که سیاه میشد. دست بردار هم نبود. حالا تا این داره محاسبات پیچدهاش را انجام میده، شما هم وقت دارید به جواب فکر کنید. ببینم کدومتون زودتر به نتیجه میرسید. نقطه، تمام. تا دهتا جواب (حداقل نمرهء قبولی) پیشنهاد نشه ادامه نمیدهم.
قسمت بعدی
پینوشت: عکس نقش روی در کافهای در کوچه پس کوچههای تیره و تاریک جنوا. البته هنوز کلی مونده تا در سلسه مطالب سفرنامه به جنوا برسیم.
یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف - قسمت سوم : بله یا نه؟
قسمت قبلی
همانطور که خوش خوشان قدم میزد. سعی میکرد که بین خواب و مفاهیم علمی ارتباط بر قرار کند. اما نمیتوانست. بر طبق روال دانشمندانی که سرشان به سنگ خورده است، سعی کرد که قبل از هر چیز سوال را ساده کند. آنقدر ساده که جوابش یک بله یا نه باشد: «آیا این خواب اصلاً به موضوع مربوط میشود؟». میدانم که اگر دانشپیشه نباشید برایتان پر واضح است که جواب این سوال یک بله یا نه خالی است، اما اگر دانشپیشه باشید و چندباری سرتان به سنگهای متعدد خورده باشد میدانید که معمولاً یک جواب سومی هم وجود دارد. این جواب سوم هم وقتی رخ مینماید که نتوانیم در یک مدت متناهی از بین بله و نه یکی را انتخاب کنیم. البته خیلیها به اشتباه از پاسخ «عروس رفته گل بچینه» به عنوان گزینهء سوم استفاده میکنند که چندان علمی نمیباشد. در حقیقت باید گفت که تنها گزینهء صحیح این است: «اطلاعات کافی برای دادن پاسخ به این سوال موجود نمیباشد»، هرچند که کمتر شاعرانه است، اما درستتر است.
دانشمند ما هم از آنجایی که عروس نبود و دانشمند بود، به این نتیجه رسید. و بر طبق سنت دانشمندان اول از یکی دو نفری که دم دست بودند پرسید، وقتی که در پاسخش مثل سیب زمینیهای توی آبگوشت هیچ عکس العملی نشان نداند به سراغ منابع دیگر رفت. منبع بعدی مسشختسش بود که همان معادل گوگل خودمان در صخه است. معمولاً هم نقطهء پایانی چنین جستجویی کتابخانه است. از کتابخانه با چند کتاب در زیر بغل خارج شد و راهی زمینِ چمنِ مرکز شد. در وسط چمنها چهار زانو نشست، اولین کتاب را روشن کرد و مشغول خواندن شد .....
خوابش میآمد. سرش پر شده بود پر از اطلاعات بیربط. دیگر نمیتوانست ادامه بدهد. از جا برخواست و به سمت جایی رفت که قریب به اتفاق اهل علم در چنین موقعیتی میروند: قهوهخانه. و اگر مرکز شما قهوهخانه ندارد، برایتان متأسفم، به مرگ علمی زودرس تلف خواهید شد.
کتابها و کاغذها را روی میز قهوهخانه یا «بار» یا ضصسبسشب (این آخری به زبانه صخهای بود) ولو کرده بود. همانطور که به آنها نگاه میکرد، فنجان قهوه را به لبهایش رساند. بوی قهوه دماغش را پر کرد. اولین جرعه قهوه را پایین نداده بود که جرقهای در کلهاش زد، از همان جرقههایی که همه به آن نیاز داریم تا مسائلمان را حل کنیم.
با توجه به مطالبی که خوانده بود فهمیده بود که شما مشق خود را انجام نداده اید. بنابر این تصمیم گرفت قهوهاش را تمام کند و بعد به کار آتش بازی برسد. تا او قهوهاش را میخورد، شما هم روی مسئله فکر کنید. لااقل یک چندتا حدس بزنید، با کمی اِی تی پی به اِ دی پی تبدیل کردن نخواهید مرد.
قسمت بعدی
پینوشت: تصویر یک میز و صندلی نوعی که در یک مرکز تحقیقات نوعی جایگاه قهوه خوردن و گپ زدن دانشمندان نوعی است.
همانطور که خوش خوشان قدم میزد. سعی میکرد که بین خواب و مفاهیم علمی ارتباط بر قرار کند. اما نمیتوانست. بر طبق روال دانشمندانی که سرشان به سنگ خورده است، سعی کرد که قبل از هر چیز سوال را ساده کند. آنقدر ساده که جوابش یک بله یا نه باشد: «آیا این خواب اصلاً به موضوع مربوط میشود؟». میدانم که اگر دانشپیشه نباشید برایتان پر واضح است که جواب این سوال یک بله یا نه خالی است، اما اگر دانشپیشه باشید و چندباری سرتان به سنگهای متعدد خورده باشد میدانید که معمولاً یک جواب سومی هم وجود دارد. این جواب سوم هم وقتی رخ مینماید که نتوانیم در یک مدت متناهی از بین بله و نه یکی را انتخاب کنیم. البته خیلیها به اشتباه از پاسخ «عروس رفته گل بچینه» به عنوان گزینهء سوم استفاده میکنند که چندان علمی نمیباشد. در حقیقت باید گفت که تنها گزینهء صحیح این است: «اطلاعات کافی برای دادن پاسخ به این سوال موجود نمیباشد»، هرچند که کمتر شاعرانه است، اما درستتر است.
دانشمند ما هم از آنجایی که عروس نبود و دانشمند بود، به این نتیجه رسید. و بر طبق سنت دانشمندان اول از یکی دو نفری که دم دست بودند پرسید، وقتی که در پاسخش مثل سیب زمینیهای توی آبگوشت هیچ عکس العملی نشان نداند به سراغ منابع دیگر رفت. منبع بعدی مسشختسش بود که همان معادل گوگل خودمان در صخه است. معمولاً هم نقطهء پایانی چنین جستجویی کتابخانه است. از کتابخانه با چند کتاب در زیر بغل خارج شد و راهی زمینِ چمنِ مرکز شد. در وسط چمنها چهار زانو نشست، اولین کتاب را روشن کرد و مشغول خواندن شد .....
خوابش میآمد. سرش پر شده بود پر از اطلاعات بیربط. دیگر نمیتوانست ادامه بدهد. از جا برخواست و به سمت جایی رفت که قریب به اتفاق اهل علم در چنین موقعیتی میروند: قهوهخانه. و اگر مرکز شما قهوهخانه ندارد، برایتان متأسفم، به مرگ علمی زودرس تلف خواهید شد.
کتابها و کاغذها را روی میز قهوهخانه یا «بار» یا ضصسبسشب (این آخری به زبانه صخهای بود) ولو کرده بود. همانطور که به آنها نگاه میکرد، فنجان قهوه را به لبهایش رساند. بوی قهوه دماغش را پر کرد. اولین جرعه قهوه را پایین نداده بود که جرقهای در کلهاش زد، از همان جرقههایی که همه به آن نیاز داریم تا مسائلمان را حل کنیم.
با توجه به مطالبی که خوانده بود فهمیده بود که شما مشق خود را انجام نداده اید. بنابر این تصمیم گرفت قهوهاش را تمام کند و بعد به کار آتش بازی برسد. تا او قهوهاش را میخورد، شما هم روی مسئله فکر کنید. لااقل یک چندتا حدس بزنید، با کمی اِی تی پی به اِ دی پی تبدیل کردن نخواهید مرد.
قسمت بعدی
پینوشت: تصویر یک میز و صندلی نوعی که در یک مرکز تحقیقات نوعی جایگاه قهوه خوردن و گپ زدن دانشمندان نوعی است.
شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶
تک و تنها خوب است
خوبی این کارگاهی که در دِرِزدن (و همینطور هم بعد از اون) بود این بود که غیر از من فقط یک نفر ایرانی دیگه شرکت بود. اون یک نفر دیگر هم میدانست که برای چه به آنجا آمده. برای همین خیلی خوب با باقی جماعت قاطی شدیم. این اتفاقی است که معمولاً در صورت زیاد بودن تعداد همزبانها رخ نمیدهد. وقتی که تعداد همزبانهای غیر انگلیسی زیاد شد، شروع میکنند در داخل گروهشان به زبان خودشان حرف زدن. این برای یک شخص خارج از گروه ناخوشایند و آنها را دفع خواهد کرد.
جمعه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف - قسمت دوم: ارتباطِ بیربط
خوب اینی که الان دارید میخوانید، قسمت دوم داستان آخرین اکتشاف است. اگر قسمت اول را نخواندید، لطفاً بروید و بخوانید. من اینجا منتظر میمانم.
نرفتی که؟ برو جانم. برو قسمت اول رو بخون. اینکه سالهای دور از خانه یا جواهری در قصر نیست که بشه یک قسمت در میون دید و در جریان ماجرا قرار گرفت. این یک داستان علمی تخیلی با مضامین عمیق اجتماعی فلسفی است. یک جملهاش رو نفهمی کار تمومه. برو، برو قسمت اول رو بخون. بعد بیا از خط بعد شروع کن.
تا اینکه شبی برای یکی از دانش پیشگان این قوم اتفاق عجیبی افتاد. در برابر آینه ایستاده بود و بیخیالِ بیخیال مشغول شانه کردن موهای سیاه، لخت و بلندش بود. آنقدر بیخیال که متوجه نشده بود که تصویرش در آینه، درست مثل خود اوست. چیه؟ چرا داری اینطوری نگاه میکنی؟ خوب تصویر آینهای آدم شبیه خودش نیست دیگه. حتی توی صخه. اگه راست دست باشی، تصویرت چپ دسته. خوب، کجا بودیم؟ آهان ... او مثل اکثر مردمان صخه چپ دست بود و بنابراین باید تصویرش راست دست میبود. اما اینبار، تصویرش هم چپ دست بود.
وقتی که متوجه موضوع شد، شانه را دست به دست کرد. تصویر هم همینکار را کرد. اول کمی تعجب کرد اما بعد برایش جالب شد. درست مثل تمام دانشمندان. زمین و صخه هم ندارد. با دیدن یک چیز عجیب و غریب کف مرگ و ذوق مرگ غیره و ذلک میشوند. منتهی اغلب اوقات، این چیز عجیب و غریب، یک خطای آزمایش، یک باگ برنامه، یک اشتباه محاسباتی یا مصرف بعضی مواد شیمیایی طبیعی و غیر طبیعی است. اولین کاری هم که میکنند این است که نگاهی به اطراف میاندازند. او هم نگاهی به اطراف انداخت. بعد که دوباره رو به آینه کرد، حیران ماند. حیران ماندنی که فقط مخصوص دانشمندان نبود. افراد معمولی هم در چینین موقعیتی حیران میمانند. چونکه تصویر داشت همچنان به شانه زدن ادامه میداد و با هر حرکت شانه، چند دستهای مو از سرش کنده میشد و میریخت. انگار که این حرکت برایش دردناک بود، اما با این حال به کارش ادامه میداد و موها را دسته دسته میکند تا اینکه تقریباً کچل شد. اما ول کن نبود و رفت سر وقت پوست سرش. شانه را به صورت تقریباً مماس روی سرش میگذاست. بعد فشار میداد تا دندانههای شانه به زیر پوست سرش بروند و بعد هم دو دستی شانه را میگرفت و میکشید تا پوستش قلفتی کنده شود.
چیزی که باقی مانده بود، یک جمجمهء لخت بود که دو گلولهء سفیدرنگ با دایرههایی آبی بر روی آن میدرخشیدند. این درخشش تا وقتی ادامه داشت که تصویرش انگشتانش را در کاسهء چشمش فرو کرد و چشمانش را هم در آورد. انگار که چشمان او را هم در آورده باشند، همهجا سیاه شد.
از جایش پرید. دست به صورت و چشمانش کشید. همه چیز سرجایشان بودند. تازه یک چیزهایی هم اضافه شده بودند، قطرات عرق. «این چی بود؟ خواب دیدم؟ یا واقعی بود؟». دست دراز کرد و لیوان آبی را کنار تختش بود را تا ته نوشید. بعد هم خودش را روی تخت رها کرد و مشغول تحلیل ماجرا شد. اما آن موقع شب که وقت تحلیل ماجرا نبود. وقت خواب بود.
حوله را به دور تنش پیچید، به جلوی آینه رفت تا موهای نمناکش را شانه کند. همینکه خواست شانه را بردارد، یاد شب قبل افتاد. سریع دستش را عقب کشید. همان دستی هم که باید در تصویر عقب کشیده شد. نفس راحتی کشید. موهایش را شانه زد و صبحانهء مفصلی خورد زیرا که خوردن صبحانه برای سلامتی مفید است. اما مادر من این موضوع را درک نمیکرد. برای اینکه فکر میکرد که سر وقت به دبستان رسیدن مهمتر از سلامتی است. اما همچنان که نرود میخ آهنی در سنگ، من هم بیتوجه به زودباشهای مادرم با کمال آرامش به خوردن صبحانهام ادامه میدادم.
کوله پشتیش را به دوش انداخت و به سمت مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل راه افتاد. در راه نمیتوانست فکرش را از خوابی که دیده بود منحرف کند. یک حسی به او میگفت که این خواب الکی نیست. شاید مثل خوابی باشد که باعث شد پکخهثلداسیبیس --کاشف بنزن در صخه-- نحوهء قرار گرفتن اتمهای کربن در بنزن را کشف کند. این داستان کشف بنزن، یکی از داستانهای مورد علاقهام است. باید اعتراف کنم که از دوران نوجوانی این ایده حل کردن مسئله در خواب را خیلی دوست داشتم. و در این راه هم ممارستها و تلاشهای فروان کردم، یعنی تا توانستم خوابیدم. اما چیزی کشف نکردم. نمیدانم چرا. شاید به این خاطر که بنزن را قبلاً کشف کردهبودند.
همانطور که خوش خوشان قدم میزد. سعی میکرد که بین خواب و مفاهیم علمی ارتباط بر قرار کند. باقیش باشه برای جلسهء بعد. حالا شما برید و به عنوان تمرین سعی کنید این ارتباط رو کشف کنید. تحویل تمرین دو نمرهء تشویقی در پایان طرم (حال کردم اینو اینطوری بنویسم) دارد.
قسمت بعدی
نرفتی که؟ برو جانم. برو قسمت اول رو بخون. اینکه سالهای دور از خانه یا جواهری در قصر نیست که بشه یک قسمت در میون دید و در جریان ماجرا قرار گرفت. این یک داستان علمی تخیلی با مضامین عمیق اجتماعی فلسفی است. یک جملهاش رو نفهمی کار تمومه. برو، برو قسمت اول رو بخون. بعد بیا از خط بعد شروع کن.
تا اینکه شبی برای یکی از دانش پیشگان این قوم اتفاق عجیبی افتاد. در برابر آینه ایستاده بود و بیخیالِ بیخیال مشغول شانه کردن موهای سیاه، لخت و بلندش بود. آنقدر بیخیال که متوجه نشده بود که تصویرش در آینه، درست مثل خود اوست. چیه؟ چرا داری اینطوری نگاه میکنی؟ خوب تصویر آینهای آدم شبیه خودش نیست دیگه. حتی توی صخه. اگه راست دست باشی، تصویرت چپ دسته. خوب، کجا بودیم؟ آهان ... او مثل اکثر مردمان صخه چپ دست بود و بنابراین باید تصویرش راست دست میبود. اما اینبار، تصویرش هم چپ دست بود.
وقتی که متوجه موضوع شد، شانه را دست به دست کرد. تصویر هم همینکار را کرد. اول کمی تعجب کرد اما بعد برایش جالب شد. درست مثل تمام دانشمندان. زمین و صخه هم ندارد. با دیدن یک چیز عجیب و غریب کف مرگ و ذوق مرگ غیره و ذلک میشوند. منتهی اغلب اوقات، این چیز عجیب و غریب، یک خطای آزمایش، یک باگ برنامه، یک اشتباه محاسباتی یا مصرف بعضی مواد شیمیایی طبیعی و غیر طبیعی است. اولین کاری هم که میکنند این است که نگاهی به اطراف میاندازند. او هم نگاهی به اطراف انداخت. بعد که دوباره رو به آینه کرد، حیران ماند. حیران ماندنی که فقط مخصوص دانشمندان نبود. افراد معمولی هم در چینین موقعیتی حیران میمانند. چونکه تصویر داشت همچنان به شانه زدن ادامه میداد و با هر حرکت شانه، چند دستهای مو از سرش کنده میشد و میریخت. انگار که این حرکت برایش دردناک بود، اما با این حال به کارش ادامه میداد و موها را دسته دسته میکند تا اینکه تقریباً کچل شد. اما ول کن نبود و رفت سر وقت پوست سرش. شانه را به صورت تقریباً مماس روی سرش میگذاست. بعد فشار میداد تا دندانههای شانه به زیر پوست سرش بروند و بعد هم دو دستی شانه را میگرفت و میکشید تا پوستش قلفتی کنده شود.
چیزی که باقی مانده بود، یک جمجمهء لخت بود که دو گلولهء سفیدرنگ با دایرههایی آبی بر روی آن میدرخشیدند. این درخشش تا وقتی ادامه داشت که تصویرش انگشتانش را در کاسهء چشمش فرو کرد و چشمانش را هم در آورد. انگار که چشمان او را هم در آورده باشند، همهجا سیاه شد.
از جایش پرید. دست به صورت و چشمانش کشید. همه چیز سرجایشان بودند. تازه یک چیزهایی هم اضافه شده بودند، قطرات عرق. «این چی بود؟ خواب دیدم؟ یا واقعی بود؟». دست دراز کرد و لیوان آبی را کنار تختش بود را تا ته نوشید. بعد هم خودش را روی تخت رها کرد و مشغول تحلیل ماجرا شد. اما آن موقع شب که وقت تحلیل ماجرا نبود. وقت خواب بود.
حوله را به دور تنش پیچید، به جلوی آینه رفت تا موهای نمناکش را شانه کند. همینکه خواست شانه را بردارد، یاد شب قبل افتاد. سریع دستش را عقب کشید. همان دستی هم که باید در تصویر عقب کشیده شد. نفس راحتی کشید. موهایش را شانه زد و صبحانهء مفصلی خورد زیرا که خوردن صبحانه برای سلامتی مفید است. اما مادر من این موضوع را درک نمیکرد. برای اینکه فکر میکرد که سر وقت به دبستان رسیدن مهمتر از سلامتی است. اما همچنان که نرود میخ آهنی در سنگ، من هم بیتوجه به زودباشهای مادرم با کمال آرامش به خوردن صبحانهام ادامه میدادم.
کوله پشتیش را به دوش انداخت و به سمت مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل راه افتاد. در راه نمیتوانست فکرش را از خوابی که دیده بود منحرف کند. یک حسی به او میگفت که این خواب الکی نیست. شاید مثل خوابی باشد که باعث شد پکخهثلداسیبیس --کاشف بنزن در صخه-- نحوهء قرار گرفتن اتمهای کربن در بنزن را کشف کند. این داستان کشف بنزن، یکی از داستانهای مورد علاقهام است. باید اعتراف کنم که از دوران نوجوانی این ایده حل کردن مسئله در خواب را خیلی دوست داشتم. و در این راه هم ممارستها و تلاشهای فروان کردم، یعنی تا توانستم خوابیدم. اما چیزی کشف نکردم. نمیدانم چرا. شاید به این خاطر که بنزن را قبلاً کشف کردهبودند.
همانطور که خوش خوشان قدم میزد. سعی میکرد که بین خواب و مفاهیم علمی ارتباط بر قرار کند. باقیش باشه برای جلسهء بعد. حالا شما برید و به عنوان تمرین سعی کنید این ارتباط رو کشف کنید. تحویل تمرین دو نمرهء تشویقی در پایان طرم (حال کردم اینو اینطوری بنویسم) دارد.
قسمت بعدی
سهشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶
ایرانی جنس ایرانی بخر
آهای دوستانی که در پرشین بلاگ وبلاگ دارید. امروز تازه فهمیدم که چرا چند وقتی است که وبلاگهایتان به روز نمیشوند. من که شخصا حوصله ندارم بروم و دانه دانه آدرسهای بلاگرولینگ و گوگل ریدر را عوض کنم. لطفاً بروید و یقهء مدیر سایت را بچسبید تا آدرس قبلی را درست کند.
البته فکر کنم این هشداری بود به شما که بروید و به فکر یک جایی جدید باشید. ایندفعه خیلی اتفاق بدی نیافتاد.
البته فکر کنم این هشداری بود به شما که بروید و به فکر یک جایی جدید باشید. ایندفعه خیلی اتفاق بدی نیافتاد.
دوشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف
در زمانهایی دور و در مکانهایی دورتر، مردمانی بودند که در سیارهای زیبا زندگی میکردند. نام این سیاره یک کلمهء دو بخشی بود که به اصوات ما میشود: شخهبنممهکهثب هسهیتب هبت سهیب هسیههتتتهت. این که میگویم دوبخشی منظورم به اصوات خودشان بود. فعلاً اگر اجازه بدهید برای راحتی کار، ما به اختصار آنرا صخه بنامیم.
مردمان این سیاره مردمانی بس خوشبخت بودند. هرچه که در این دنیا وجود داشت را کشف کرده بودند و هر دستگاهی که امکان داشت را ساخته بودند و برای هر بیماری درمانی یافته بودند به طوری که معمایی برایشان وجود نداشت، مگر یک معما. و آن معما، معمای مرگ بود.
آنها به دنبال زندگی جاویدان نبودند. میدانستند که امکان پذیر نیست. سلولهایشان تِلومری داشت که اجازه نمیداد بیشتر از سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه زندگی کنند. درست در این زمان بود که سلولهایشان سرطانی میشدند و شروع میکردند به خوردن یکدیگر. در نهایت میشدند مثل یک تکه گوشت که خودش از خودش تغذیه میکرد. حواستان باشد یک وقت به چنین جانوری که حتی به خودش هم رحم نمیکند دست نزنید. چون یقیناً به شما هم رحم نخواهد کرد.
این مردمان همینطور هم پذیرفته بودند که مرگ کرچه تلخ است، اما با خود کمال به ارمغان میآورد. در حقیقت آنچه که به دنبالش بودند این بوکه تمام این مدت را به خوبی سلامتی زندگی کنند. از حوادث ناگهانی بیماریها و خلاصه مرگ زودرس جلوگیری کنند. البته در این کار هم بسیار موفق بودند.
حالا بریم سر این معمای نسبتاً پیچیده. نکته اینجاست که برای بیماریها درمان پیدا کرده بودند، پس مرگ و میر ناشی از بیماری صفر بود. از جنگ و کشت و کشتار و قتل و جنایت هم خبری نبود، زیرا که مردمانی بسیار صلح جو مهربان بودند. در حقیقت کلم آب پز از آنها بس خشنتر بود. جلوی حوادث را تا حد ممکن گرفته بودند و جز اندکی، همه تا آخرین ثانیهء مقدارِ معین سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه به سلامت زندگی میکردند. حالا خوانندهء محرترمی که شما باشید. احتمالاً این پرسش عالمانه را مترح میکنید که پس چه مرگشون بوده؟
نکته اینجاست که احتمال مرگ بر اساس تصادف را به دقت تا بیست رقم معنی دار حساب کرد بودند. این مقدار نظری برابر بود با یک نفر از یک ملیون سیصد و شصت و نه هزار صد و بیست و یک نفر در یک سال. اما نرخ مرگ و میر مشاهده شده بود دو نفر در هر یک ملیون سیصد و شصت و نه هزار صد و بیست و یک نفر در هر سال. این تفاوت یک نفر داشت آنها را دیوانه میکرد. مخصوصاً که علت مرگ آن یک نفر معمولاً نا شناخته میماند. این موضوع آنها را نا آرام کرده بود. نه به این خاطر که از مرگ میترسیدند، بلکه به این خاطر که چیزی در دنیا وجود داشت که نمیدانستند. نظریهای داشتند که واقعیت را توجیه نمیکرد.
تمام بودجههای تحقیقاتی را به این موضوع اختصاص دادند. البته کار دیگری نمیتوانستند بکنند چونکه موضوع دیگری وجود نداشت که در بارهاش تحقیق کنند. سالهای سال، قرنهای قرن و هزاران هزاره گذشت و به نتیجهای نرسیدند.
تا اینکه شبی یک از دانشمندان این قوم ...
قسمت بعدی
مردمان این سیاره مردمانی بس خوشبخت بودند. هرچه که در این دنیا وجود داشت را کشف کرده بودند و هر دستگاهی که امکان داشت را ساخته بودند و برای هر بیماری درمانی یافته بودند به طوری که معمایی برایشان وجود نداشت، مگر یک معما. و آن معما، معمای مرگ بود.
آنها به دنبال زندگی جاویدان نبودند. میدانستند که امکان پذیر نیست. سلولهایشان تِلومری داشت که اجازه نمیداد بیشتر از سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه زندگی کنند. درست در این زمان بود که سلولهایشان سرطانی میشدند و شروع میکردند به خوردن یکدیگر. در نهایت میشدند مثل یک تکه گوشت که خودش از خودش تغذیه میکرد. حواستان باشد یک وقت به چنین جانوری که حتی به خودش هم رحم نمیکند دست نزنید. چون یقیناً به شما هم رحم نخواهد کرد.
این مردمان همینطور هم پذیرفته بودند که مرگ کرچه تلخ است، اما با خود کمال به ارمغان میآورد. در حقیقت آنچه که به دنبالش بودند این بوکه تمام این مدت را به خوبی سلامتی زندگی کنند. از حوادث ناگهانی بیماریها و خلاصه مرگ زودرس جلوگیری کنند. البته در این کار هم بسیار موفق بودند.
حالا بریم سر این معمای نسبتاً پیچیده. نکته اینجاست که برای بیماریها درمان پیدا کرده بودند، پس مرگ و میر ناشی از بیماری صفر بود. از جنگ و کشت و کشتار و قتل و جنایت هم خبری نبود، زیرا که مردمانی بسیار صلح جو مهربان بودند. در حقیقت کلم آب پز از آنها بس خشنتر بود. جلوی حوادث را تا حد ممکن گرفته بودند و جز اندکی، همه تا آخرین ثانیهء مقدارِ معین سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه به سلامت زندگی میکردند. حالا خوانندهء محرترمی که شما باشید. احتمالاً این پرسش عالمانه را مترح میکنید که پس چه مرگشون بوده؟
نکته اینجاست که احتمال مرگ بر اساس تصادف را به دقت تا بیست رقم معنی دار حساب کرد بودند. این مقدار نظری برابر بود با یک نفر از یک ملیون سیصد و شصت و نه هزار صد و بیست و یک نفر در یک سال. اما نرخ مرگ و میر مشاهده شده بود دو نفر در هر یک ملیون سیصد و شصت و نه هزار صد و بیست و یک نفر در هر سال. این تفاوت یک نفر داشت آنها را دیوانه میکرد. مخصوصاً که علت مرگ آن یک نفر معمولاً نا شناخته میماند. این موضوع آنها را نا آرام کرده بود. نه به این خاطر که از مرگ میترسیدند، بلکه به این خاطر که چیزی در دنیا وجود داشت که نمیدانستند. نظریهای داشتند که واقعیت را توجیه نمیکرد.
تمام بودجههای تحقیقاتی را به این موضوع اختصاص دادند. البته کار دیگری نمیتوانستند بکنند چونکه موضوع دیگری وجود نداشت که در بارهاش تحقیق کنند. سالهای سال، قرنهای قرن و هزاران هزاره گذشت و به نتیجهای نرسیدند.
تا اینکه شبی یک از دانشمندان این قوم ...
قسمت بعدی
یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶
اشتراک در:
پستها (Atom)