چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

بلیط (داستان) ۰

روزی بود بسیار زیبا با هوایی بی‌نظیر. تصمیم گرفتم با کشتی به شهری در این نزدیکی بروم و گشتی در آنجا بزنم. بر عرشه کشتی سوار بودم که دو دختر زیبا روی آمدند و کمی آنطرفتر نشستند. زیبایی دو چندان شد! از هوای پاک مست بودم از زیباییهای اطراف در کیف که مامو کنترل بلیط آمد. بلیطم را نشان دادم و او به سمت مسافران بعدی --آندو زیبا روی-- رفت. از آنها بلیطی را خواست که نداشتند. لبخندی به او زدند و او چند دقیقه‌ای در کنارشان نشست و با ایشان خوش و بشی نمود و همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت.
در راه برگشت، با خاطره آن کنترلگر بلیط مهربان، بدون بلیط سوار برکشتی شدم. همچنان از هوای پاک مست بودم و از زیباییهای طبیعت در کیف که باز آن مهربان آمد و از من بلیط خواست. با لبخندی ملیح گفتم که بلیط ندارم و کمی کنار تر رفتم تا جا برای نشستنش باز شود. با دیدن ابروان گره خورده اش، لبخندم بر لبانم یخ زد. همانطور که از جایگاه قدرت به این حقیر نگاه می‌کرد، با لحنی تلخ درخواست پرداخت جریمه نمود. من که جا خورده بودم، چاره جز اطاعت ندیدم.
به مقصد رسیدیم، اما من همچنان در حیرت بودم که چرا آن مهربان با من نا مهربانی کرد!

هیچ نظری موجود نیست: