شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۵
دختری روی بالکن
چادرش را بر سر کرد و روی بالکن رفت تا نفسی در هوای پاک تاز کند. با دستانش از نردههای بالکن گرفت و خم شد و به پایین نگاه کرد، هیچکس در کوچه نبود. انگار که شهر داشت چرت بعد از ناهارش را میزد. چشمانش را بست و صورتش را رو به خورشید بالا گرفت و اجازه داد که آفتاب سیمای بیهمتایش را نوازش کند. چادرش سر خورد و افتاد و نسیم ملایمی نیز فرصت را غنیمت شمرد تا دستی به موهایش بکشد. او هم مقاومتی نمیکرد. خود را تسلیمِ نسیم و آفتاب کرده بود. کسی که در کوچه نبود. اصلا کاش کسی در کوچه میبود. آخر چه فایده که این همه زیبایی دیده نشود. مگر زیبایی برای دیده شدن نیست؟ کاش کسی میبود تا او با آن همه زیبایی طلسمش میکرد. شاید هم کسی بود ... چشمانش را باز کرد و به پایین نگریست تا اطمینان حاصل کند. جوانی بود که مات و مبهوت به او خیره شده بود. سریع خم شد و چادرش را برداشت و روی گرفت و به خانه فرار کرد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
?!
ارسال یک نظر