دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۵

باید زنده ماند

این داستان را نخوانید.
با آنکه از پیش می‌دانست با چه صحنه‌ای در قصابی روبرو خواهد شد، وقتی که وارد شد حالش بهم خورد. اما چیزی در شکمش نبود که بالا بیاورد. منظره داخل قصابی به جهنم می‌مانست. جهنمی که در آن برای عذاب دادن، لاشهء انسانها را از قوزک به قلابهای قصابی آویزان کرده بودند تا بدست غضنفر قصاب شقه شقه شوند. درست همانگونه که با گاو و گوسفند رفتار می‌کنند.
غضنفر پرسید که چه می‌خواهد و او جواب داد که کمی گوشت. غضنفر پرسید که در ازایش چه می‌دهد و او گفت که هم وزن گوشت نقره خواهد داد و دست کرد داخل کیسه‌اش و یک گلدان قلمکار نقره‌ای را بیرون آورد و به غضنفر نشان داد. قضنفر گلدان را وا رسی کرد و بعد هم به کیسه اشاره کرد. مرد کیسه را به غضنفر قصاب داد. غضنفر هم نگاهی به داخل کیسه انداخت تا از نقره بودن آنچه که داخلش بود اطمینان حاصل کند. بعد هم گلدان را به داخل کیسه باز گرداند و کیسه را بر روی کفه ترازو گذاشت و بعد پرسید که از کدامیک می‌خواهد. مرد به لاشه‌ها نگاهی انداخت. انتخاب سختی بود اما باید انتخاب می‌کرد. از گوشت آن مرد می‌گرفت یا آن زن که کنارش آویزان بود؟ کدامیک قابل خوردن تر هستند؟ در همین فکر بود که چشمش به لاشهء بی‌سر کودکی افتاد که کمی آنطرفتر آویزان بود. با خود اندیشید که این کودک هست و حداقل سالمتر و بعد با دست به لاشهء آن طفل معصوم اشاره کرد. غضنفر پاسخ داد که تنها می‌تواند نصف وزن نقره‌ها از آن گوشت بدهد. مرد هم قبول کرد. غضنفر هم برگشت و با ساتورش به جان آن لاشه نگون بخت افتاد. مشتری هم روی برگرداند تا چیزی نبیند. بالاخره به خاطر همین دلرحمیش بود که دست به دامان غضنفر شده بود و آنهمه نقره به او داده بود. وگر نه چیزی که در سر هر گذر یافت می‌شد لاشهء انسان بود.
بسته گوشت را زیر جامه‌اش قایم کرد و به سرعت به سمت خانه رفت. به خانه که رسید، بدون جلب توجه به آشپزخانه رفت و آتشی دست و پا کرد و گوشتها را کباب کرد. بوی کباب اهل منزل را به آشپزخانه کشاند که پر شده بود از بچه‌های قد و نیم قد که از سر و کول پدر بالا می‌رفتند. خوشحال بودند که پدر برایشان غذا آورده، آنهم گوشت. غذا را تقسیم کرد و خودش به کناری رفت و نظاره‌گر خوردن اهل خانه شد که بی‌خبر از همه‌جا با لذت تمام بعد از چند روز گرسنگی داشتند غذایی سیر می‌خوردند. اما خودش نمی‌توانست به آن لب بزند.
با الهام از محاصرهء اصفهان به دست محمود افغان.
گفتم که این داستان را نخوانید.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

حقيقت سورئالي بود!!راستش

ناشناس گفت...

wow !!ajab zehni dari to !