قسمت قبلی
هرچند که جامعه شناس نبود. اما خوب در یک جامعه که زندگی میکرد. مگر میشد که بدون شناختن جامعهای، عضوی از آن بود؟ برا همین تصمیم گرفت اندکی در آن حال بماند. تا هم کمی حالش بهتر شود و هم کمی کنجکاویش ارضا شود. از حالت نیم خیز به چهار زانو تغییر وضعیت داد و گوشهایش را تیز کرد.
بیچاره حق هم داشت. آخر مدتها بود که در صخه از این شیوههای پیش پا افتاده برای بقای نسل استفاده نمیشد. در آنجا یک پایگاه عظیم داده وجود داشت که هر کس که میخواست همسر انتخاب کند، به آنجا میرفت. در داخل دستگاه الکترومگنتو آنسفلالو نوکلیرگرام میگذاشتنش. کار این دستگاه این بود که یک گراف همبند از ذهن شخص بسازد. بعد با نمونهگیری از خونش، نقشهء تمام ژنومش را بدست میآوردند. اطلاعات مربوط به ژنوم و گراف مغزیش را وارد پایگاه داده میکردند تا یک شریک مناسب پیدا شود. اگر هم پیدا نشد، اطلاعات در آن پایگاه ذخیره میشد تا هنگامی که یک نمونهء مناسب وارد دستگاه شود. بعضی وقتها این تا وقتی آنقدر طولانی میشد که مهلت سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیهای به پایان میرسید. با این حال، این روش بهترین روش ممکن بود که میتوانست ازواجی با بیشترین سازگاری ذهنی ممکن ایجاد کند. و از آنجایی که حاصل آمیخته شدن ژنومشان هم شبیهسازی میشد، این روش تضمین میکرد که فرزندانی سالم و با شانس بقای بسیار خواهند داشت که حتی در مواردی ممکن بود سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و سیزده ثانیه زندگی کنند.
- خوب دیگه بسه، پاشو. کلی کار داریم.
- یک خورده دیگه صبر کن. تازه داره به جاهای هیجان انگیزش میرسه.
- بابا مردمِ دو تا سیاره منتظر تو هستند.
- هنوز گیجم، سرم هم درد میکنه. یک خورده دیگه صبر کن. میخواهم ببینمیم آخر و عاقبت این دوتا چی میشه.
- ببینم، سرت درد میکنه یا منتظر آخر و عاقبت اون دوتا هستی؟
- خوب بیشتر حس کنجکاوی دانشمندیم گل کرده.
- که این طور.
شلپ! پسرک مات و مبهوت در حالیکه با یک دستش داشت صورتش را میمالید، با افسوس به دخترک نگاه میکرد که به سرعت درو میشد. چقدر دستان سنگینی داشت.
- خوب دیگه پاشو. تموم شد.
- قبول نیست. تو جر زدی. داشت خوب پیش میرفت.
- دیگه روت رو زیاد نکن. هنوز به این سیاره نیومده، داری واسه ما روابط عاشقانه رو هم پیشبینی میکنی؟
- اصلاً میدونی چیه؟ من دیگه برای تو کار نمیکنم. هفت قسمت گذشته. هنوز حکمم نیومده. بیمه هم که نیستم. اونم با این کار به این خطرناکی: سفر بین دنیاهای موازی.
- پاشو باز بون خوش برگرد سر کارت. ملت منتظرند.
- من از جام تکون نمیخورم. مثلا چیکار میخواهی بکنی؟
پسرک از جایش بلند شد. خیلی عصبانی بود. باید عقدهاش را جایی خالی میکرد. تنها جای دم دست هم پهلوی فیزیکدان ما بود که میزبان لگد این جوان شکست خورده در عشق شد.
- حالا چرا میزنی. باشه بابا. رفتم.
- حالا شدی یک دانشمند خوب. جمعیت رو میبینی؟ پاشو برو ببین چه خبره.
- لازم نیست دستور بدی. خودم کارم رو بلدم. تو فقط تایپش کن.
قسمت بعدی
۳ نظر:
ظاهرا در دیکته پیشرفت کردید، بهتره یک مقدار هم روی تایپ کار کنید !
چقدر مهربان بود آن پسر شکست خوردهی لگد زن. خوب شد به جای دیگری لگد نزد. این دانشمند زیاد با حال نیست و گرنه از تو و اون پسره تشکر میکرد. اخراجش کن یکی دیگر را استخدام کن. اینقدر از این دانشمندا و مخصوصن از نوع باحالش توی سخه ریخته که بیا و ببین. باور نداری یه اطلاعیه توی سخه چاپ کن
پینوکیو جان بعضی وقتا واقا حوصلم نمیشه داستانت رو تا ته بخونم ولی عجب پشتکاری داری بابا!
تو جماعت فیزیکی نوبری !
پاینده باشی
ارسال یک نظر