پنجشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۶

آخرین اکتشاف - قسمت ششم: چمن خیلی خیس است

قسمت قبلی

هم همه‌ای بود. هر کسی داشت دلیلی بر له یا علیه فرستادن یک نفر به سخه را برای اطرافیانش بازگو می‌کرد. تق تق تق .... دانشمند داستان ما قلمش را چندباری به لیوان نیمه پر آبش کوبید.

با صدایی که سعی می‌کرد از تمام صداهای موجود در اتاق بلندتر باشد گفت: «همکاران عزیز لطفاً توجه کنید. این همه بحث بی‌مورد است. من خودم داوطلبانه حاضر به انجام این مأموریت هستم. نیازی به این همه فلسفه باز کنی (متضاد فلسفه بافی) نیست. من با کمال میل حاضرم که تمام خطرها را به جان بخرم ». و زیر لب طوری که کسی نمی‌شنوید زمزمه کرد: «که بلکه از ماجرای خواب سر در بیارم».
پیرمردی که در اواخر عمر سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه‌اش بود، صدایش را به اعتراض از میان جمع بلند کرد: «این موضوع چیزی نیست که به اختیار تو یا هر کس دیگری باشد. تنها شوراست که صلاحیت تصمیم گیری در این مورد را دارد. تو جوان و پرانرژی هستی، همینطور هم احساساتی و خام. خهثبتصخهثبت هم که نیستی (خهثبتصخهثبت معادل همان کبری خودمان است). بنابراین شرایط لازم را برای اتخاذ تصمیمی چنان مهم نداری.»
با عصبانیتی که تا کنون نظیرش در صخه دیده نشده بود جلسه را ترک کرد. او توجه به این حرفها نمی‌کرد. انتخابش را کرده بود. نیازی هم به تأیید آنها نداشت. می‌دانست که باید چه کند.

همه جا ظلمات مطلق بود. حس زمان و مکان را از دست داده بود. می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخید. انگار که هزار تکه شده بود که همه جا بود و هیچ جا نبود. از دور نقطه‌ای روشن دید. به پردهء سینما می‌مانست که تصاویر بر رویش حرکت می‌کردند. دو بعدی بود، اما نه. سه بعدی بود، اما گویا او چهار بعدی شده بود برای همین سه بعد برایش مثل دو بعد می‌مانست. از این مشاهدهء جالب سر کیف بود که بنگ .... به زمینِ نه چندان سفتی کوبیده شد.

پسرک با صدایی که سعی می‌کرد خیلی مودبانه باشد پرسید: «من فقط از شما فقط یک سوال می‌پرسم. دوست دارم که که جوابش رو رک و رو راست بدین. نه به من بلکه به خودتون. اگه به من هم گفتین اشکالی نداره. اما حداقل جوابش رو به خودتون بدین. اون سوال هم اینه که اگه من و شما در یک اتاق دربسته باشیم، یا تک و تنها وسط یک جنگل، یا در اعماق یک چاه تاریک، یا در یک قطار متروک، یا در یک انبار سیب زمینی، یا وسط کویر کنار دریاچه نمک، در میان یک بیشه، یا در کلبه‌ای متروک بر بلندای کوه قاف... چه احساسی بهتون دست میده؟ امنیت یا نا امنی؟»
دخترک با صدایی که بوی خجالت می‌داد گفت: «اما شما سوال من رو جواب ندادین».
پسرک در پاسخش گفت: «شما این سوال رو جواب بدین، دیگه هیچ سوال دیگه‌ای مهم نیست. اصلاً هیچ سوال دیگه‌ای وجود نداره که جواب بخواد.»

نیم خیز شد. سردی و خیسی چمنها تا مغز استخوانش رسیده بود. معلوم بود که مدت زیادی در آن وضعیت است. زیر لب غرغر کرد: «این لباسهای سخه‌ای ضد آب نیستند که هیچ، سیستم تنظیم حرارت و اتوماتیک هم ندارن.» بعد هم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. یک نیمکت بود که در یک انتهایش پسرکی نشسته بود و در انتهای دیگرش دخترکی. مابینشان هم به اندازه پنج شش نفری جای خالی وجود داشت. مانده بود که چرا ایندو با چنان گفتگوی عاشقانه‌ای که با هم دارند، آنقدر از هم دور نشسته‌اند. عجب سیارهء عجیبی بود! خیلی دوست داشت که بماند و یواشکی به این مکالمهء عاشقانه گوش بدهد، اما برای کار مهمتری آمده بود. وقت اینکارها را نداشت، تخصصش را هم نداشت، زیرا که او جامعه شناس نبود.

قسمت بعدی

پی‌نوشت: عکس چمنِ خیلی خیس دم دست نداشم. یک پنجره‌ء اتاقی در یکی از کاخهای آگوستوس قدر. عکس یک کم دست کاری شده.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

دانشمند وقتی برای اولین بار پا در سیاره میگذاشت، احساس اضطراب داشت چون شناخت کمی از سیاره داشت. اما احساس تنهایی نمیکرد از اینجا معلوم میشود انتشار حسها در آن سیاره توسط ذرات بنیادی مختلفی انجام میگرفته. بعضی حسها توسط گراویتون منتشر میشوند مثل حسی که دانشمند در بدو ورود به سیاره با آن مواجه شد، بعضی توسط فوتون، بعضی توسط گلوئون و بقیه توسط بوزونهای
W,Z

ناشناس گفت...

so near! so far! I am not able to understand.

ناشناس گفت...

I feel wasting time and discovery on embryonic planets is gratuitous your mMmajesssssty. There exists sophisticated planets in the universe that will be proud of traveling of this brilliantlty bright prodigy to them and I stil will be profoundly euphorious of your reaching to crescendos.

ناشناس گفت...

Sorry for the last comment and my misunderstanding.