جمعه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۶

آخرین اکتشاف - قسمت دوم: ارتباطِ بی‌ربط

خوب اینی که الان دارید می‌خوانید، قسمت دوم داستان آخرین اکتشاف است. اگر قسمت اول را نخواندید، لطفاً بروید و بخوانید. من اینجا منتظر می‌مانم.
نرفتی که؟ برو جانم. برو قسمت اول رو بخون. اینکه سالهای دور از خانه یا جواهری در قصر نیست که بشه یک قسمت در میون دید و در جریان ماجرا قرار گرفت. این یک داستان علمی تخیلی با مضامین عمیق اجتماعی فلسفی است. یک جمله‌اش رو نفهمی کار تمومه. برو، برو قسمت اول رو بخون. بعد بیا از خط بعد شروع کن.

تا اینکه شبی برای یکی از دانش پیشگان این قوم اتفاق عجیبی افتاد. در برابر آینه ایستاده بود و بی‌خیالِ بی‌خیال مشغول شانه کردن موهای سیاه، لخت و بلندش بود. آنقدر بی‌خیال که متوجه نشده بود که تصویرش در آینه، درست مثل خود اوست. چیه؟ چرا داری اینطوری نگاه می‌کنی؟ خوب تصویر آینه‌ای آدم شبیه خودش نیست دیگه. حتی توی صخه. اگه راست دست باشی، تصویرت چپ دسته. خوب، کجا بودیم؟ آهان ... او مثل اکثر مردمان صخه چپ دست بود و بنابراین باید تصویرش راست دست می‌بود. اما اینبار، تصویرش هم چپ دست بود.

وقتی که متوجه موضوع شد، شانه را دست به دست کرد. تصویر هم همینکار را کرد. اول کمی تعجب کرد اما بعد برایش جالب شد. درست مثل تمام دانشمندان. زمین و صخه هم ندارد. با دیدن یک چیز عجیب و غریب کف مرگ و ذوق مرگ غیره و ذلک می‌شوند. منتهی اغلب اوقات، این چیز عجیب و غریب، یک خطای آزمایش، یک باگ برنامه، یک اشتباه محاسباتی یا مصرف بعضی مواد شیمیایی طبیعی و غیر طبیعی است. اولین کاری هم که می‌کنند این است که نگاهی به اطراف می‌اندازند. او هم نگاهی به اطراف انداخت. بعد که دوباره رو به آینه کرد، حیران ماند. حیران ماندنی که فقط مخصوص دانشمندان نبود. افراد معمولی هم در چینین موقعیتی حیران می‌مانند. چونکه تصویر داشت همچنان به شانه زدن ادامه می‌داد و با هر حرکت شانه، چند دسته‌ای مو از سرش کنده می‌شد و می‌ریخت. انگار که این حرکت برایش دردناک بود، اما با این حال به کارش ادامه می‌داد و موها را دسته دسته می‌کند تا اینکه تقریباً کچل شد. اما ول کن نبود و رفت سر وقت پوست سرش. شانه را به صورت تقریباً مماس روی سرش می‌گذاست. بعد فشار می‌داد تا دندانه‌های شانه به زیر پوست سرش بروند و بعد هم دو دستی شانه را می‌گرفت و می‌کشید تا پوستش قلفتی کنده شود.

چیزی که باقی مانده بود، یک جمجمهء لخت بود که دو گلولهء سفیدرنگ با دایره‌هایی آبی بر روی آن می‌درخشیدند. این درخشش تا وقتی ادامه داشت که تصویرش انگشتانش را در کاسهء چشمش فرو کرد و چشمانش را هم در آورد. انگار که چشمان او را هم در آورده باشند، همه‌جا سیاه شد.

از جایش پرید. دست به صورت و چشمانش کشید. همه چیز سرجایشان بودند. تازه یک چیزهایی هم اضافه شده بودند، قطرات عرق. «این چی بود؟ خواب دیدم؟ یا واقعی بود؟». دست دراز کرد و لیوان آبی را کنار تختش بود را تا ته نوشید. بعد هم خودش را روی تخت رها کرد و مشغول تحلیل ماجرا شد. اما آن موقع شب که وقت تحلیل ماجرا نبود. وقت خواب بود.

حوله را به دور تنش پیچید، به جلوی آینه رفت تا موهای نمناکش را شانه کند. همینکه خواست شانه را بردارد، یاد شب قبل افتاد. سریع دستش را عقب کشید. همان دستی هم که باید در تصویر عقب کشیده شد. نفس راحتی کشید. موهایش را شانه زد و صبحانهء مفصلی خورد زیرا که خوردن صبحانه برای سلامتی مفید است. اما مادر من این موضوع را درک نمی‌کرد. برای اینکه فکر می‌کرد که سر وقت به دبستان رسیدن مهم‌تر از سلامتی است. اما همچنان که نرود میخ آهنی در سنگ، من هم بی‌توجه به زودباشهای مادرم با کمال آرامش به خوردن صبحانه‌ام ادامه می‌دادم.

کوله پشتیش را به دوش انداخت و به سمت مرکز تحقیقات مرگهای بی‌دلیل راه افتاد. در راه نمی‌توانست فکرش را از خوابی که دیده بود منحرف کند. یک حسی به او می‌گفت که این خواب الکی نیست. شاید مثل خوابی باشد که باعث شد پکخهثلداسیبیس --کاشف بنزن در صخه-- نحوهء قرار گرفتن اتمهای کربن در بنزن را کشف کند. این داستان کشف بنزن، یکی از داستانهای مورد علاقه‌ام است. باید اعتراف کنم که از دوران نوجوانی این ایده حل کردن مسئله در خواب را خیلی دوست داشتم. و در این راه هم ممارستها و تلاشهای فروان کردم، یعنی تا توانستم خوابیدم. اما چیزی کشف نکردم. نمی‌دانم چرا. شاید به این خاطر که بنزن را قبلاً کشف کرده‌بودند.

همانطور که خوش خوشان قدم می‌زد. سعی می‌کرد که بین خواب و مفاهیم علمی ارتباط بر قرار کند. باقیش باشه برای جلسهء بعد. حالا شما برید و به عنوان تمرین سعی کنید این ارتباط رو کشف کنید. تحویل تمرین دو نمرهء تشویقی در پایان طرم (حال کردم اینو اینطوری بنویسم) دارد.

قسمت بعدی

۵ نظر:

ناشناس گفت...

از همه مهم تر اینه که فکر کنم ببینم قلفتی رو درست نوشتید یا نه!

ناشناس گفت...

حالا فهمیدم جریان این همه غلط املایی چیه! پس حال می کنی این طوری بنویسی! خوب از اول اعلام می کردی که من و "من" این قدر خودمون رو به دردسر نندازیم. عجیبه که شهریوری هستی. تو باید خردادی می بودی. یه بار دیگه از پدر ژپتو ماه تولدت رو بپرس. شاید اشتباه بهت گفته باشه!!

ناشناس گفت...

دستت تلا(حال کردم اینو اینطوری بنویسم)
طرمت خیلی قشنگه
همیشه اینطوری بنویس
خیلی حال کردم

ناشناس گفت...

ای بابا ما که دیگه میدونیم این تمرینهایی که گرفته میشه صرفا واسه اینه که اگر یه روش سفید باشه به عنوان چک پرینت ازش استفاده کنند و کی به این تمرینها بها میده.

Pinocchio گفت...

فقط این یکی رو حال کردم