قسمت قبلی
همانطور که به آنها نگاه میکرد، فنجان قهوه را به لبهایش رساند. بوی قهوه دماغش را پر کرد. اولین جرعه قهوه را پایین نداده بود که جرقهای در کلهاش زد، از همان جرقههایی که همه به آن نیاز داریم تا مسائلمان را حل کنیم. اما در این لحظه برای من خود قهوه از هرچیزی مهمتر است. الان که دارم با دهان روزه دماغی پر از بوی قهوه را تجسم میکنم، عصبی میشوم، دست و پایم میلرزد، سرم درد میکند و تمرکزم را از دست میدهم. مثل یک معتاد هروئینی که چشمش به زر ورق افتاده باشد. لحظه شماری میکنم که اذان بگویند و بروم و یک فنجان قهوهء ناب بخورم .... هرچند که سخت است اما فعلاً قهوه را فراموش کنیم و بر گردیم به داستان، جرقه زد و این حرفها. فنجانِ اسمش را نبر را روی میز گذاشت و با عجله رفت سر وقت کتاب طنابهای متوازی الاضلاع، چند صفحهای را دوباره خواند. به گوشهء میز پرتش کرد و بی معطلی رفت و نگاهی به چند صفحهای از کتاب فیزیک کوانتوم در پوست فندق انداخت بعدش هم آنرا به سمت طنابهای متوازی الاضلاع هل داد. نوبت کیهانشناسی در پوست هندوانه رسید. این یکی هم پیش آن دو کتاب دیگر رفت.
- هی! واستا ببینم! اینا که همش کتابهای فیزیک هستند. فیزیک رو چه به مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل؟
- ها ... از این سوالت معلومه که فیزیک عمومی افتادی.
- افتادن من حالا چه ربطی به موضوع داره؟
- هاها! درست حدس زدم! برای اینکه اگه یک ذره فیزیک خونده بودی، میفهمیدی که فیزیک خوندن چقدر آدم و مغرور و جسور میکنه و چه اعتماد به نفسی به آدم میده.
- هاین؟
- به عبارت دیگه، چیزی تو این دنیا وجود نداره که سختتر و پیچیده تر از طنابهای متوازی الاضلاع یا مکانیک کوانتومی باشه. بنابراین یک فیزیکدان میگه:«فرزندم، مسئلهات را به من بسپار، کتابهای لازم را هم در اختیارم بگذار. آنها را خواهم خواند و مدل کرویش را حل دقیق خواهم کرد». حالا اینکه این مدل کروی به چه درد میخورد بماند.
- پس داستان اینه.
- بله جانم، این فیزیکدان ناقلای ما مسولان را مجاب کرده بود که مدل کروی مرگهای بیدلیل را حل خواهد کرد. و این مدل چشمان بشریت را به سوی زوایای تاریک این پدید باز خواهد کرد و درک بهتری از این موضوع در اختیار ما خواهد گذاشت. بالاخره او هم میبایست نون میخورد. خوب حالا اجازه میفرمایید برگردیم سر داستان؟
- اجازه ما هم دست شماست.
گفتم که کتاب کیهانشناسی در پوست هندوانه هم پیش آن دوتای دیگه رفت. بعد از اینکه نگاهی هم به کتاب آمار و احتمالات غیر تصادفی انداخت، حالا دیگر نوبت دفترش رسید. دفترش را باز کرد و تند و تند و شروع به محاسبه کرد. صفحه پشت صفحه بود که سیاه میشد. دست بردار هم نبود. حالا تا این داره محاسبات پیچدهاش را انجام میده، شما هم وقت دارید به جواب فکر کنید. ببینم کدومتون زودتر به نتیجه میرسید. نقطه، تمام. تا دهتا جواب (حداقل نمرهء قبولی) پیشنهاد نشه ادامه نمیدهم.
قسمت بعدی
پینوشت: عکس نقش روی در کافهای در کوچه پس کوچههای تیره و تاریک جنوا. البته هنوز کلی مونده تا در سلسه مطالب سفرنامه به جنوا برسیم.
۱ نظر:
من که فیزیکدان نیستم نیستم ترجیح می دم به جای جای پیشنهاد راه حل در انجام محاسبات پیچیده به فیزیکدان ناقلای داستان کمک کنم تا زودتر به نتیجه برسه برسه!
ارسال یک نظر