چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

او همانست

از زیر چادرش کیف پولش را بیرون آورد و یک اسکناس صدتومانی از آن برداشت. اسکناس را به پیرمردی داد که پشت به دیوار، روی یک چهار پایه نشسته بود و در جلویش یک عسلی انباشته از شمع بود. پیرمرد عرقچین سبز و ریش سفیدی داشت که یکی دوتا مگس رویش راه می‌رفتند. با دستش مگسها را کیش کرد و پول را گرفت و در کشوی کوچک عسلی گذاشت. بعد هم دوتا شمع به دختر جوان داد. دخترک هم شمعها را گرفت و به کنار سقاخانه رفت. سقاخانه حفره‌ای بود در دیوار خارجی مسجد که چند شمعی در آن می‌سوختند. پیشانیش را به لبه بالایی تکه داد و دستانش را به لبهء پایینی. زیر لب حاجتش را از خدا خواست و شمعها را روشن کرد. بعد هم در افکار و آرزوهایش غرق شد. آنقدر به آن حال ماند تا حس کرد که دیگر تنها نیست. مرد جوانی در کنار او به همان وضعیت او ایستاده بود و شمع روشن می‌کرد. پسرک سرش را به سوی او چرخاند و در چشمانش خیره شد و گوشهایش به آرامی رنگ سرخی به خود می‌گرفتند. دخترک هم گونه‌هایش به قرمزی زد و نگاهش را دزدید. بعد هم برگشت که از سقاخانه دور شود. اما برای یک لحظه مکث کرد. شاید او همان بود که .... دوباره به راه افتاد و از آنجا دور شد.

دست در جیب داشت و غرق در افکارش در خیابان قدم می‌زد که از سقاخانه گذشت. یک لحظه ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت و شمعی خرید. به جلوی سقاخانه رفت. سرش را به لبه بالایی تکیه داد و دستانش را به لبه پایینی. حاجتش را زیر لب گفت و شمع را روشن کرد. همین که شمع برافروخته شد، احساس کرد زیر نگاهِ سنگینِ دختری است که در کنارش ایستاده. برگشت و در چشمان گیرایش خیره شد احساس کرد که گوشهایش کمی داغ شده‌اند. دخترک که گونه‌هایش سرخ شده‌بود، نگاهش را دزدید، سرش را پایین انداخت و از سقاخانه روی برگرداند و دور شد. پسرک یک لحظه خواست که برگردد و او را صدا بزند. شاید او همان بود که .... اما منصرف شد. اندکی توقف کرد و بعد هم راه خود در پیش گرفت و رفت.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ذضذظقشمعمولن حقيقت داره...متاسفانه