پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

نابغهء ایرانی به کنفراسی جهانی می‌رود

آخرهای سخرانی بود. من که محتوایش را فاقد ارزشِ شنیدن می‌دانستم، خواب آلوده محوِ خودِ سخنران بودم. محوِ موهایِ لَخت و طلاییش که هر از چندگاهی رویِ پیشانیش می‌ریخت و او دو باره آنها را با دست به پشتِ گوشش هدایت می‌کرد. مسحورِ چشمان آبیش بودم که به درشتی نظر قربانیی بود که دمِ در خانه آویزان کرده بودیم. اما چیزی که بیشتر از همه مرا جذب کرده بود، دندانهایی بودند که از پشتِ لبانی زیبا گهگاه خودی نشان می‌دادند.
سخنرانیش تمام شد. مردم برایش کف زدند. اما من فقط نگاه می‌کردم. سوال و جواب شروع شد، اما من باز هم فقط نگاه می‌کردم و هیچ نمی‌شنیدم. فقط می‌دیدم. می‌دیدم که در پاسخِ سوالات لبخند می‌زد، پیشانیش چین می‌خورد و دستانش حرکت می‌کردند و دندانهایش نمایان می‌شدند.
پرسش و پاسخ تمام شد و دوباره همه کف زدند و سخران به جایش در ردیفِ جلو برگشت. بعد هم رییسِ جلسه، اسم مرا که سخنرانِ بعدی بودم خواند.
اکنون نوبتِ من بود تا به جهانیان و بالاخص آن زیبا صورت نشان دهم که هوش و غرور کرامت و علم و دانش و فرهنگ و هنر و تکنولوژی و تاریخ و نژاد و غیرهء ایرانی یعنی چه. بادی به قبقب انداختم و شروع به صحبت کردم. همهء حاضرین محوِ سخنانِ من بودند و حتی پلک هم نمی‌زدند. آخر چشمانشان را بسته بودند تا بیشتر رویِ سخنانِ من تمرکز کنند. او هم با دقتِ هرچه تمامتر در حالیکه یک دستش در زیر چانه‌اش بود و دست دیگرش با خودکارش بازی می‌کرد به سخنان من گوش می‌داد که این به من نیرویی دو چندان می‌بخشید.
وقتی که سخنرانیم تمام شد، همه مرا تشویق کردند. بعد رییسِ جلسه گفت که زمان برای چند پرسش هست. و به حضار نگاه کرد و چند ثانیه‌ای مکث کرد. وقتی دید که سخنرانی بی‌نقصِ من هیچ جایی برای هیچ سوالی باقی نگذاشته‌است، از تماشاچیان خواست که مرا دوباره تشویق کنند. من هم با کمالِ غرور و افتخار به او نگریستم که در حالیکه پاهایش را روی هم انداخته بود و ساقهای بلورینش نمایان بود با رخوت خاصی مرا تشویق می‌کرد.
شبِ همان روز، پذیرایی از میهمانان بود. به محل میهمانی رفتم و دیدم که خوانِ اصراف گسترده است. نفت ما را مفت می‌چاپند، پس باید چنین حاتم بخشیی هم بکنند. برایِ همین تصمیم گرفتم که تا جایی که می‌تواندم پولِ نفت را به گوشت و خونِ ایرانِ عزیز بازگردانم، بنابراین قلندارانه مشغولِ خوردن شدم. وقتی که کارم تمام شد، لیوانی را پر از نوشابه کردم و قدی راست کردم و با دستِ دیگرم مالشی به شکمم دادم و به اطراف نگریستم. اولین چیزی توجهم را جلب کرد او بود که هاله‌ای از نور به دورش بود. باید می‌رفتم و او را به راه راست هدایت می‌کردم و از گمراهی و ظلمت خارجش می‌ساختم، بعد هم از او خواستگاری می‌کردم و به عقد خود در می‌آوردمش تا دنیا و آخرتش را آباد کرده باشم.
همینطور که به سویش می‌رفتم، همهء لیوانِ نوشابه را یکجا سرکشیدم. وقتی که روبرویش ایستادم ، عرقِ سردی بر تمامِ بدنم نشسته بود. سرم گیج می‌رفت و نمی‌توانستم تعادلم را حفظ کنم. از آن همه زیبایی مدهوش شده بودم یا شاید هم در نوشابه چیزی ریخته بودند. بی‌اختیار در آغوشش افتادم دیگر هیچ نفهمیدم.
چشمانم را باز کردم. روی تختی بسته شده بودم و نمی‌توانستم حرکت کنم. نورِ خیره‌کننده‌ای به صورتم می‌تابید که آزارم می‌دارد. کمی که گذشت به نور عادت کردم و دیدم که از چندین دایرهء نورانی تشکیل شده که رویِ یک دایرهء سبزِ بزرگی قرار دارند. همانطور که به منبعِ نور خیره شده بودم، سه نفر سبز پوش در دایره دیدم قرار گرفتند. یکی در بالای سرم و دوتای دیگر در طرفین. شخصی که در سمت راستم بود با انگلیسی غلیظ و به لهجهء استکاتلندی گفت که تاحالا نابغه‌ای چون من ندیده‌اند و می‌خواهند مغزم را بدزدند. تازه فهمیدم که همهء اینها توطعه‌ای بود که مرا به دام بیاندازند.
چیزی که شبیه اره برقی اما کوچکتر در دستش بود. روشنش کرد و به پیشانیم نزدیک کرد. سوزشی مردافکن حس کردم. با تمامِ نیرو خواستم فریاد بزنم، اما هیچ صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌آمد. احساس کرم که سرم خالی شده ....
سرم به شدت درد می‌کرد و پیشانیم می‌سوخت. سرم را از روی دستانم بلند کردم و بعد هم به پشتی صندلی تکیه دادم. به ساعت نگاه کردم. باید برای جلسه آماده می‌شدم. تلفن را در حالت بلندگو روشن کردم و شمارهء منشی را گرفتم و پرسیدم: »امروز جلسه در کدام شهر تشکیل می‌شود؟«
پاسخ شنیدم که » جلسه امروز لغو شده است.«
حیران پرسیدم که چرا. جواب داد:»دیشب آخرین پرواز با برج مراقبتِ فرودگاه برخورد کرد. بنابراین تا اطلاع ثانوی همه پروازها لغو شده‌اند.«
من که هنوز خواب آلوده بودم، دوباره سرم را در روی میزم گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم.


پی نوشت: برای اینکه کمی حال و هوایتان عوض شود، به آهنگ زیبای
جینگل بلز به صورت معکوس گوش دهید.

هیچ نظری موجود نیست: