سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۴

سیاه و سفید (داستان) ۰

به دور از غم و غصه هایش، داشت به نرمی می‌دوید و موهای طلاییش را به نسیم خنک صبحگاهی می‌سپرد. در دویدن تنها نبود، خیلی‌هایِ دیگر هم در پارک می‌دویدند، همسوی با او یا بر خلاف او. ولی هیچکدام برایش مهم نبودند. همه آدمی بودند مثل آدمهای دیگر. اما، یکی بود که با بقیه فرق می کرد. سینه ای ستبر و بازوانی سترگ داشت و با گامهایی استوار از روبرو می‌آمد. برای یک لحظهء فراموش ناشدنی، چشمانشان در هم گره‌ای کور خورد. به دویدن ادامه دادند اما توانایی برگرفتن نگاهشان را نداشتند.
درختی تنومند به این لحظه شیرین خاتمه داد. ایستاد، نفس نفس می‌زد و موهای طلاییش صورت قشنگش را پوشانده بودند. با نگرانی به طرفش رفت. بی حرکت روی چمن‌دراز کشیده بود. ولی صحیح و سالم به نظر می‌رسید. دست سفید و ظریفش را به طرفش دراز کرد. دست سیاه و ضمختی به دورش پیچید و بعد از تکانی هر دو بر زمین افتادند و خندیدند.
در آغوش مردش بود. لبخندی بر لب داشت و چشمانش از شادی می‌درخشیدند. داشت به گدشته می‌اندیشید. انگار نه انگار که یک سالِ پیش بود که با هم آشنا شده بودند. گویی که سرگذشتشان فقط بندی از کتاب داستان نویسنده‌ای تنبل بود که سر و ته یک سال را در چند جمله بر هم می‌آورد. در شگفت بود که این دوران خوش تا چند خط دیگر ادامه خواهد داشت که ناگهان مردش سکوت را شکست و رشته افکارش را پاره کرد. همانطور با انگشتانش درشتش موهای نرم و طلاییش را شانه می‌کرد، با صدایی سرد گفت که احساس می‌کند که اینجا جای او نیست و دوست دارد که به وطنش بازگردد. می‌گفت که آنجا کسانی باز گشتش را لحظه شماری می‌کنند و او دوست نمی‌دارد که آنها را منتظر بگزارد. اینها را که گفت، لبخند بر روی صورت فرشته ما یخ زد و چشمانش از درخشید ایستادند. لحظه‌ای که از آن می‌ترسید فرارسیده بود. مردش ادامه داد که دوست ندارد تنها برگردد و اگر او هم بخواهد، با کمال میل او را با خود می‌برد و اگر نه، مجبور است که تنها باز گردد. انتخابی سخت بود، یا باید عشقش را انتخاب می‌کرد و تن به زندگیِ ناشناخته در سرزمینی فقیر می‌داد و یا اینکه عشق را فراموش می‌کرد و به زندگی کسل کننده در سرزمینی ثروتمند ادامه می‌داد که سهم چندانی از آن ثروت نداشت.
هواپیما به نرمی نشست. تا دقایقی دیگر، درهای هواپیما به روی دنیایی دیگر باز می‌شدند. دنیایی که او از آن چیز زیادی نمی‌دانست. کمی دلهره داشت، دلهره آنچه که در بیرون در انتظار اوست. شاید بهتر آن بود که اصلا به اینجا نمی‌آمد ...
همینطور که دست مردش را محکم می‌فشرد، از هواپیما خارج شدند، برای لحظه‌ای احساس کرد که نمی‌تواند نفس بکشد،‌ هوا برایش خیلی سنگین بود. تا به خود آمد، چند پله‌ای پایین رفته بودند. در همین هنگام بود که فرش قرمز و گروه موسیقی توجهش را جلب کردند. با خود گفت که حتماً آدم مهمی با آنها همسفر بوده و دو باره به افکار آشفته خود بازگشت. وقتی که دوباره به خود آمد، دید که بر جایگاه ایستاده وآهنگی که گویا سرود ملی بوده در حال نواخته شدن بود. بعد از پایان مراسم هنوز سردرگم بود که مردش به او گفت که پادشاه این سرزمین هست، اما چون به دنبال عشقی واقعی می‌گشته، به سرزمینی دیگر رفته تا درگمنامی، گمشده اش را بیابد. کسی او را به خاطر خود او دوست داشته باشد، نه تاجش. برای همین هم تا این لحظه چیزی به او نگفته بود.
بر روی تخت دراز کشیده بود و پادشاه چند وجبی آنسوتر به خواب رفته بود. با خود از این روزگار در شگفت بود،‌ حتی رویای اینکه روزی ملکه شود را هم نمی‌دید. اما حالا،‌ملکه است و با کمال آسودگی در کنار معشوقش، پادشاه خوابیده است. با تمام وجود داشت احساس رضایت و خوشبختی می‌کرد و از ته دل آرزو کرد این روزگار برای همیشه پایدار بماند.
صبح با سرو صدا از خواب پرید. چشمانش را باز کرد همه چیز تار بود اما اینقدری می‌دید که بفهمد جای پادشاه در کنارش خالی بود. هنوز بیدار بیدار نشده بود که کسی آمدو از موهایش گرفت و او را بلند کرد و با شدت به پایین تخت پرتابش کرد. می خواست بلند شود و بروی پاهایش بایستد،‌ اما همین که چهار دست و پا شد،‌ با لگد محکمی به پشتش با صورت بر روی زمین افتاد. قبل از اینکه بخواهد دوباره به خود بیاید، او را کشان کشان چند متری به جلو بردند. حالا جای خالی پادشاه دیگر پرشده بود. او هم در کنار او با صورتی کوفته و خونی دمر به روی زمین فتاده بود. کار نمی‌توانست بکند جز گریه.
همه سربازان به جز دو سربازی که لوله تفنگهای خود را بر پشت گردن آندو گذاشته بودند، خبر دار ایستادند . فرمانده وارد شد. و با صدای زمخت خود گفت که در کشور حکومت نظامی است و او از طرف ستاد فرماندهی کودتا دستور دارد که در صورت مشاهده، پادشاه و نزدیکانش را اعدام کند و سپس از آنها خواست که اگر حرفی برای گفتن دارند بزنند که این آخرین فرصت است.
پادشاه، همانطور که رویش به سوی زنش بود و صدایش تحت تاثیر چکمه‌ای که بروی سرش فشار می‌آورد کمی عوض شده بود، گفت که چقدر او را دوست و دارد. ملکه هم حق حق کنان در پاسخش گفت که دوستش دارد. اما گفتگوی عاشقانشان به پایان نرسیده بود که صدای کر کننده‌ای شنید و خون پادشاه تمام صورتش را پوشاند. اما خیلی سریع، قطرات اشک راه خودشان را باز کردند و خطوطی سفیدی بر صورتش پدیدار گشت. می خواست با صدای بلند گریه کند که فرصت پیدا نکرد. دیگر همه چیز قرمز بود، حتی موهای طلاییش ....

پایان

هیچ نظری موجود نیست: