دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

سکهء ده تومانی (داستان) ۰

مردمکِ چشمهایم کمی تنگ شده بود و همه‌جا را تاریکتر از آنچه که باید می‌دیدم. نفسم به سختی بالا میامد و مثانه‌ام داشت می‌ترکید. در شکمم غوغایی بود. انگار که یک موتورسوار داشت روی دیواره معده‌ام عملیات آکروباتیک اجرا می‌کرد.
خودم را به در توالتِ عمومی رساندم. در آن حال، بویِ تند و زنندهء توالت برایم رایحه‌ای گوارا بود. دمِ درش نظافتچی رویِ یک چهار پایه نشسته بود و چُرت می‌زد. روبرویش در رویِ زمین قوطیِ سوهانی بود که چندتا سکه و اسکناس درونش داشت. بیشتر به گدایی می‌مانست که آنجا را برایِ کسب و کار انتخاب کرده بود. پیرمردی بود که چهره‌ای چروکیده و موهایی ژولیده داشت. با لباسِ ژنده‌ای هم سعی کرده بود بدنش را بپوشاند، هر چند که به خاطرِ پارگی‌هایِ متعدد تلاشش چندان موفقیت آمیز نبود. در حقیقت اگر به خاطر این نبود که کثافت رنگ پوست و لباسش را یکی کرده بود، به نظر نیمه عریان می‌آمد.
داخلِ راهرویِ توالت شدم. از این خوشحال بودم که چشمانم به آفتابِ بیرون عادت کرده بود و در آنجا جزئیات زیادی را نمی‌دیدم. هر سه توالت خالی بودند. واردِ وسطی شدم و خودم را سبک کردم.
چندثانیه‌ای که گذشت هم سبک شدم و هم چشمانم به تاریکی عادت کرده بوند. شروع کردم به مشاهده محیطِ اطراف. کفِ توالت کمی آب جمع شده بود و کاشیهایِ سفیدش به خاکستریِ تیره می‌زدند. مساوات برقرار بود و کاشیهایِ دیوار هم به همان اندازهء کاشیهای کف از لجن بهره برده بودند. درِ توالت هم خصوصیاتِ درهایِ توالتهایِ عمومی را داشت. «خدای من! باید استفاده از توالتهای عمومی را برای کودکان زیر هجده سال ممنوع کنند! آخه چرا کسی اینا رو فیلتر نمی‌کنه؟»
کارم که تمام شد، بلند شدم و همینکه شلوارم را تا نیمه بالا بالا کشیده بودم، تلق، تولوق، قولوپ... احتمالاً یک سکه از جیبم افتاده بود. شلوارم را بالا کشیدم. دست به جیبم زدم. دوتا سکه داخلش بود، ولی باید سه تا می‌بود. سکه‌ها را در آوردم، دوتا سکهء پنجاه تومانی با تصویرِ سیمرغ بودند. تا چشمم به آنها افتاد و فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، توی دلم خالی شد و ضعف کردم. شاید اگه در جایِ تمیز تری بودم، از حال می‌رفتم و بر رویِ زمین ولو می‌شدم.
یک سکهء ده تومانی بود که بارگاه و نامِ امام رضا (ع) بر رویش نقش بسته بود. من هم که مسلمان با غیرتی هستم، نمی‌توانستم اجازه بدهم که نام معصوم در چنین جای نا‌مبارکی بماند. هرچند که خیلی وسواسی هم، هستم اما باید تلاش خودم را می‌کردم. به دنبال تمیزترین راه ممکن بودم که ناگهان فکری به ذهنم رسید: «از نظافتچی می‌خواهم که آن سکه را در بیارد.»
رفتم دمِ در روبرویِ نظافتچی. خم شدم به طوری که سرم با سرش هم ارتفاع شد. با اینکه بویِ زننده‌ای می‌داد، سعی کردم خم به ابرو نیاورم. خیلی آرام و با متانتت گفتم «ببخشید آقا ... ». چشمانش را باز کرد و بدونِ هیچ حرکتی به من زل زد. فهمیدم که آماده شنیدن است. «ببخشید آقا. یک سکهء ده تومانی از جیبم به داخل توالت افتاد. ممکنه که لطف کنید و برایم درش بیارید؟ » چندثانیه‌ای مستقیم به چشمانم نگاه کرد. بعدش هم به آرامی چشمانش را بست. انگار نه انگار که من با او حرف می‌زدم.
نا امید به داخلِ توالت برگشتم. تنها یک راه بود، و آنهم متاسفانه آخرین راه بود که مجبور بودم به عنوانِ اولین راه از آن استفاده کنم. آستینهایم را بالا زدم. بر روی کفِ توالت زانو زدم. خیلی سریع سردی و خیسی را در زانوها و ساقِ پاهایم حس کردم. ولی من تصمیم را گرفته‌بودم. بدونِ اینکه به خودم شکی راه بدهم، به دستِ چپم تکیه کردم و دستِ راست را به داخلِ چاه فرستادم. بویِ تندی که می‌آمد، حکایت از این داشت که دستم بزودی چه چیزهایی را لمس خواهد کرد.
همینطور که دستم را به آرامی فرو می‌فرستادم، سعی می‌کردم که دیواره‌ها را لمس نکنم. ولی خوب، بی‌فایده بود و زبریِ املاحی که رویِ دیواره رسوب کرده بود، دستم را خراشید. «باید کلسیم باشد به اضافهء اوره، خوبه که خیلی شیمی بلد نیستم!»
بالاخره نوکِ انگشتانم آب را لمس کرد. ولی گویا خیلی هم آبکی نبود. کمی غلیظ‌تر از آب به نظر میامد. دستم را در آن مایعِ لزج فرو بردم تا اینکه به کفِ انحنایِ لوله رسید. خیلی عمیق بود. تا نزدیکیهایِ آرنجم داخل آب بود و تقریبا صورتم با زمین مماس شده بود. با دستم شروع کردم به جاروبِ کفِ چاه. یک دور بیشتر نرفته بودم که آستینم تاب نیاورد، سر خورد و به پایین افتاد. دیگر برایِ بازگشت خیلی دیر شده بود. تا اینجایِ کار هزینهء زیادی پرداخته بودم. برای همین هم به هرقیمتی که شده باید کار را به نتیجه می‌رستاندم. به جستجو ادامه دادم تا دستم به یک چیز گرد خورد. لبه‌هایِ تیز و چین خورده اش حکایت از این داشت که هنوز به نتیجه نرسیده‌ام. با نا امیدی به جستجو ادامه دادم. از این نگران بودم که به نتیجه نرسم و اینهمه برایِ هیچ بوده باشد. اما نگرانیم بی‌مورد بود. بالاخره پیدایش کردم. صاف و گرد بود. بین انگشتهای اشاره و وسطم گیرش انداختم و با دقت بیرون کشیدمش که مبادا رها شود. همینکه بیرون آمد، متوجه شدم که من تنها موجود زندهء آنجا نبودم. سوسکی داشت به سرعت از ساعدم بالا می‌رفت. با یک رقصِ سریع سوسک را به گوشه‌ای پرت کردم و بعد هم زیرپایم لهش کردم، خـــــرچ .... از این قدرت نمایی سرمست بودم که ناگهان متوجه شدم چه بلایی بر سرم آمده بود. در اثر آن رقص بی‌جا، سکه دوباره به داخلِ چاه رفته بود.
دوباره برای در آوردنش اقدام کردم. این دفعه با تجربه تر بودم و خوشبختانه تنها موجود زنده در آن توالت. وقتی که سکه را ذر کفِ دستِ پر از کثافتم دیدم، لبخندی از رضایت زدم و با خوشحالی به بیرون از توالت رفتم.
امان از کمبود امکانات .... از صابون در آنجا خبری نبود. با آب خالی سعی کردم که خودم و سکه را تا جای ممکن تمیز کنم و از نتیجه کار راضی بودم. حق هم داشتم، چون خیلی تمیزتر شده‌بودم. ولی خوب بعدها از واکنش عابرین فهمیدم که نتیجه چندان رضایت بخش هم نبوده. می‌توانم بگویم به نظر آنان، نظافتچی از من تمیزتر و محبوبتر می‌نمود.
موقع بیرون رفتن، سکه را در قوطیِ سوهانِ نظافتچی انداختم. به چشمانش نگاه کردم تا تشکر را در آنها ببینم. اما آنچنان غضبناک بودند که خم شدم و سکه را برداشتم. نگاه عاقل اندر صفیهی تحویلم داد و به عالم هپروت بازگشت. منهم بی‌خیال سکه را در جیبم گذاشتم و دور شدم.
در پیاده رو از رفتار عابران متوجه شدم که چندان خوشبو و خوش منظر نیستم. برای همین از گرفتن تاکسی منصرف شدم و پای پیاده به خانه رفتم. در خانه هم با استقبال گرمی روبرو نشدم. مجبور شدم که در حیاط با آب سرد استحمامی مقدماتی کنم و لباسهایم را در کیسه در بسته گذاشته و همنشین زباله‌ها کنم.
شب موقع خواب بود که داشتم حوادث روزانه را مرور می‌کردم. همه مراحلِ کار با جزئیات در ذهنم نقش بسته بودند. نظافتچی، توالت، سوسک، حمامِ آبِ سرد و ... که یادم آمد سکه را از جیب شلوارم بر نداشته بودم.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

baba in cheh jor dastani bood.
lazemeh hamehyeh jozeiatyeh begi. beranko kam bood ali daei kam bood hala bayad in mataleb ro ham tahamol konim.
kheili karet doroste

ناشناس گفت...

jaleb mishod age taraf bad az in ghazaya hes mikard ye tike ghaza laye dandoonesh gir karde o havasesh part mishod ke chi kar karde o ba nakhoonesh khelal mikard o ........

ناشناس گفت...

خیلی مهربانانه نوشته بودی. حض کردم. ایده ی جالبی بود. نمی توانستی جوری بنویسی که خواننده استفراغ بکند؟

Pinocchio گفت...

راستش من تمام تلاش خودم رو کردم. تو مگه استفراغ نکردی؟

ناشناس گفت...

گفتم شاید دوست داشته باشی این جا را نگاه کنی

http://www.heptune.com/poop.html
بالایی را نخوان. اما این پایین را نیم نگاهی بی انداز
http://www.heptune.com/farts.html