چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

باید بیدار می‌شدم (داستان) ۰

هوا خیلی سرد بود. دوست داشتم آنقدر در بسترِ گرمم بمانم تا خورشید به اندازه کافی بالا بیاید به طوریکه پرتوهایش بتوانند از پنجرهء کوچکِ اتاقم وارد شوند و صورتم را قلقلک بدهند. اما باید بیدار می‌شدم، آنهم با نوازشِ پرتوهایِ سردِ ماه. سالهایِ سال بود که هر روز صبح قبل از خروسها بر می‌خواستم. باید می‌رفتم و مثلِ هر روز خورشید را بیدار می‌کردم. امّا اینبار باید کمی زودتر از روزِ قبل بر می‌خواستم. آخر یک وظیفهء جدید هم به وظایفم اضافه شده بود.
از جایم برخواستم و ردایم را بر تن کردم. چراغِ پیسوز را برداشتم و از اتاق خارج شدم. تنها چیزی که می‌دیدم، دیوارهایِ راهرو بود و سایهء خودم. یادم است بچه که بودم، از بودن در این راهرو وحشت داشتم. احساس می‌کردم که در دو سویِ تاریکِ راهرو --جایی که به دور از نور چراغِ من است-- شیاطین در کمین نشسته‌اند. به این کابوسِ کودکانهء خودم نیشخندی زدم و به راه افتادم. هرچه باشد، اینجا آخرین‌جا برروی زمین است که شیاطین به خود جرأت حضور می‌دهند.
به انتهایِ راهرو رسیدم. درِ بزرگِ فولادی جلویم ظاهر شد. او هم مثلِ من پیر شده بوده و تنش سفت گشته بود. معلوم بود که نمی‌خواست بیدار شود. برایِ همین وقتی که هلش دادم، با نالهء گوشخراشی شروع به حرکت کرد. وارد شدم و در را بستم. چند قدمی که جلو رفتم، خودم را تنهایِ تنها در وسطِ دایرهء نوری که چراغم بر رویِ زمین روشن کرده بود یافتم. اما من یاد گرفته بودم که چطور از رویِ نقوشِ سنگ فرشِ تالار راهم را به سویِ اولین آتشدان که متعلق به به ادخشیاز، خدایِ زایش بود، بیابم. به آتشدان رسیدم و با چراغم برافروختمش. خیلی آرام شعله‌ور شد و شعاعِ دایرهء نوری که در مرکزش بودم افزایش یافت. ابتدا به تندیسِ ادخشیاز برخورد و سپس به دیوارِ تالار رسید و سایه‌ای بر رویِ دیوار زاییده شد. سایه‌ای که در زیر شعله‌هایِ لرزانِ آتشدان تداعیِ زنِ آبستنی را می‌کرد از درد به خود می‌پیچید.
در زیرِ نورِ آتشدانِ زایش به راهِ خود ادامه دادم و آتشدانهایِ بعدی را هم یکی یکی روشن کردم. هر کدام از آنها با شراره‌هایش به تندیسی مرده جان می‌بخشید. در میان آنها، خدای عشق، ادخندیهاگ را از همه بیشتر دوست می‌داشتم. وقتی که آتشدانش را روشن می‌کردم، دیوارِ مقابل را به پردهء هجله‌ای تبدیل می‌کرد که گویا داخلش دختر و پسری جوان در برابرِ شعله‌ء شمعی به عشقبازی مشغول بودند، فارغ از اینکه چشمانی به نظاره نشسته‌اند. همیشه در مقابل این یکی کمی بیشتر مکث می‌کردم زیرا که به نظرم عشق بازی یکی از زیباترین کردارهایِ رویِ زمین بود. اما افسوس که ما راهبان از آن محروم بودیم و تنها تجربهء من از عشق به دورانِ نوجوانی باز می‌گشت. به زمانی که معشوقِ راهبانِ پیرِ معبد بودم.
به آخرین آتشدان رسیدم، آتشدانِ ادختلکسا، خدای مرگ. این یکی را همیشه با چشمانی بسته روشن می‌کردم. بعد بر می‌گشتم و رو به سویِ مرکزِ سالن می‌کردم. چشمانم را باز می‌کردم و به راه خود ادامه می‌دادم. در مرکز سالن، آتشدانِ خدایِ خدایان، ادخادخ قرار داشت. درست در بالایش، قندیلِ بزرگی از سقف آویزان بود که سوراخی در برداشت تا نفسِ آتش را به رویِ بام هدایت کند. در اطرافِ این قندیل تندیسهایی به صورتِ افقی نسب شده بودند که شکلِ واضحی نداشتند و سایه‌هایِ اسرار آمیزی بر رویِ سقف می‌ساختند که حرکت می‌کردند و تغییرِ شکل می‌دادند. این سایه‌ها یکی از راه‌هایی بودند که ادخادخ با ما سخن می‌گفت. راهِ دیگر صدایِ بمی بود که از حرکت هوایِ گرم در دودکش ایجاد می‌شد و به صدایِ مبهمِ مردی می‌مانست. این صدا با ما حرف می‌زد، آواز می‌خواند، گریه می‌کرد و فریاد می‌کشید. او از این طریق با ما سخن می‌گفت. و ما نیز آنچه را که می‌خواستیم بر کاغذی می‌نوشتیم و در داخلِ آتشدان می‌انداختیم.
همچنین در افسانه‌ها هست که ادخادخ در همین مکان انسان را آفرید و دوباره به آسمان بازگشت. و روزی دوباره از راه همین قندیل به زمین باز خواهد گشت و خود را بر بشر نمایان خواهد ساخت.
آتشدانِ ادخادخ را هم بر‌افروختم تا نوبت به نظافتِ معبد برسد. باید تالار را تمیز می‌کردم، آنهم دستِ تنها. در گذشته نظافتِ تالار کارِ من نبود. اما از وقتی که نظافتچیها ما را ترک کرده بودند، این وظیفه هم بر دوشِ من افتاده بود. مثل خیلی از کارهایِ دیگر.
بعد از نظافت، می‌بایست هوایِ معبد را هم آماده می‌کردم. کمی گردِ بالِ فرشته داخل عودسوز ریختم و آنرا در تالار گرداندم. باید در مصرفش صرفه جویی می‌کردم زیرا که گردِ بالِ فرشته ترکیبی بود از چند مادهء نایاب که مهمترینِ آنها آردِ استخوانِ دخترِ باکره‌ای بود که بعد از اولین عادتِ ماهانهء زندگیش در پشتبام این معبد درست در بالای دودکش سر بریده میشد. در این روزگار هم که دختر باکره نایاب بود. اگر هم پیدا می‌شد، حاضر نبود خود را فدایِ ادخادخ بکند. البته ناگفته نماند من هم از این موضوع خوشحال بودم. چون از وقتی که سلاخِ معبد، ما را ترک کرده بود، این وظیفه هم بر عهدهء من بود که بر دوشم سنگینی می‌کرد. آخر خیلی دشوار است که یک دخترکِ معصوم، دست بسته اسیرت باشد و تو به گناه نیافتی.
تقریبا همه چیز برای اجرایِ مراسم آماده بود غیر از محراب. تقویم را برداشتم تا در جداولش شمارهء صفحهء کتابِ مقدس در مراسمِ امروز را پیدا کنم. بعد هم سرِ صندوقِ کتابِ مقدس رفتم، دعایِ باز کردنِ درِ صندوق را خواندم، درِ صندوق را باز کردم، سپس دعایِ لمسِ کتاب را خواندم و کتاب را برداشتم و ذکر گویان کتاب را به سمتِ محراب بردم و با دقت درجایش گذاشتم و صفحهء مربوط به مراسمِ روز را باز کردم. وقت تنگ بود، باید سریعتر محراب را آماده ‌‌می‌کردم. زمانِ آن رسیده بود که راهبِ اعظم سر برسد. با شتاب لوازمِ دیگر را چیدم: ظرفِ آب، جامِ شراب، بقچهء نان مقدس و دستِ آخر سه عدد شمعِ روشن. همه چیز کامل بود و هیچ ایرادی نمی‌توانست بگیرد.
در با صدایِ ناهنجاری بر روی پاشنه‌اش چرخید و راهبِ بزرگ که اندامِ کوچکی داشت با تکیه بر چوبدستیش که بلندتر از خودش بود واردِ تالار شد و به آهستگی که البته حداکثرِ سرعتش نیز بود، به سمتِ محراب قدم بر‌می‌داشت، یا بهتر بگویم، می‌خزید. من هم خیلی سریع از محراب پایین آمدم و عمودِ بر خط واصل در و محراب، بر رویِ زمین زانو زدم به سجده افتادم. برایِ یک لحظه خاطراتِ شیرینِ خوشِ گذشته جلوی چشمانم نقش بست، زمانیکه ادخادخ هنوز پیروان فراوان داشت.
یادم است که موقعِ برگزاریِ مراسم، تالار پر می‌شد از راهبان و خدمتگزارانِ ادخادخ که در دو سویِ مسیرِ درِ اصلی تا محراب به انتظارِ راهبِ اعظم و من-- نایبش-- می‌استادند و با ورودِ ما، همه بر رویِ زمین می‌افتادند و زانو می‌زدند. راهبِ اعظم پیش می‌رفت و من به دنبالِ او. حتی یک نفر هم زهره نداشت که سر بالا بیاورد و در چشمانِ ما خیره شود. چه دورانِ باشکوهی بود. اما اکنون که کسی غیر از من و راهبِ اعظم در معبد نمانده، این نقش نیز بر عهدهء من است. باید همچون یک خدمتگزارِ عادی در برابرش زانو می‌زدم تا نیاز روحیِ این پیرمردِ خرفت به احترام برآورده شود. او خودش می‌دانست که من از او به مراتب برتر بودم و به ادخادخ نزدیکتر. تنها به خاطرِ سنش بود که توانست ردایی را که برازندهء من بود بر تن کند. در وصفِ بی‌لیاقتیِ او همین معبدِ خالی بس بود. تنها من مانده بودم. آنهم به این خاطر که تمامِ عمرم را برایِ رسیدن به بالاترین مقام صرف کرده بودم و حالا به این راحتی نمی‌توانستم از آن چشم بپوشم.
همانطور که به حالتِ سجده در افکارم غرق بودم، نزدیکتر شدنش را حس کردم. جلویِ من ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. صبر کردم، اما حرکتی ندیدم. باز هم صبر کردم، اما جنبشی در او ندیدم. شاید مرده بود. به آرامی سرم را بالا آوردم تا اینکه نگاهم به نگاهش رسید. لبخند موزیانه‌ای بر چهرهء چروکیده‌اش نقش بست و دیدم که چوبدستیش را با تمامِ قدرتِ نداشته‌اش بالا برد و بر فرقِ سرِ من فرود آورد. باید تنبیه می‌شدم. آخر قبل از رسیدنِ راهبِ بزرگ به محراب، سر بالا آورده بودم.
داشتم با گوشهء آستینم خون را از گوشهء لبم پاک می‌کردم. او هم داشت رویِ محراب مراسم را برایِ خودش اجرا می‌کرد. نان را خورد، بعد جرعه‌ای آب و بعد هم نوبت شراب رسید. پیرمردِ بدبخت چنان جامِ شراب را سر می‌کشید که انگار برایِ اجرایِ مراسم نبود. می‌نوشید که مست کند. همینطور که می‌نوشید، باریکه‌هایِ شرابِ سرخ بودند که از دور و برِ لب و لوچه‌اش بر رویِ ریش سفیدش جاری می‌شدند و بعد هم قطره قطره بر روی ردایی که روزی از آن من خواهد بود می‌ریختند. اما نه، این بار مستقیماً رویِ میز می‌چکیدند. ادخادخ ما را حفظ کند! کتابِ مقدس را نبسته بود. پیرمردِ ابله کتابِ مقدس را هم از این عیشِ صبحگاهی بی‌نسیب نگذاشته‌بود. دیگر بی‌دقتی را به حدِ اعلا رسانیده بود. کتابی که قدیمی ترین نوشتهء رویِ زمین است و حتی گفته می‌شود که ادخادخ به دستِ خودش آنرا نوشته است را آلوده کرد.
نوشیدنش که به پایان رسید،‌ جام را رویِ میز گذاشت و چند ثانیه‌ای مکث کرد. بعد چشمانش را تنگتر کرد. انگار چیزی را می‌خواست با دقتِ بیشتر ببیند. متوجه قطراتِ شراب بر رویِ کتاب شده بود. بعد که از وجودِ لکه‌ها اطمینان حاصل کرد، نگاهِ غضبناکی به من انداخت. گویی که خطا کار منم. بله دیگر، مگر می‌شود راهبِ اعظم خطا کند؟ هرچه خطا و بدی است از آنِ ما خدمتگزارانِ حقیر است.
منتظر بودم که اینبار چه تنبیهی برایِ این گناهِ سرنزده اما نا بخشودنیِ من در نظر گرفته است. دیدم که چوب دستیش را با دودستش محکم گرفت. عمودِ بر زمین ضربه‌ای محکم زد و سپس با چشمانی بسته بی‌حرکت ایستاد و بر زیرِ لب چیزهایی زمزمه کرد. جرقه‌هایِ آبی رنگی بر رویِ نوکِ چوبدستیش شکل می‌گرفتند و به هوا می‌جهیدند و ناپدید می‌شدند. هر لحظه که می‌گذشت، تعدادِ جرقه‌ها بیشتر و بیشر می‌شد، تا اینکه بعد از چند‌ ثانیه اینقدر زیاد شدند که دیگر نمی‌توانستم صورتش را ببینم. قبل از اینکه به خود آیم، صاعقه‌ای قوی بدنم را لرزاند و نقش بر زمین شدم. سرم درد می‌کرد و گیج می‌رفت. گوشم پر بود از قهقهه‌هایِ مستانه‌اش. پیرمردِ احمق فکر می‌کرد که هرچه تنبیهِ من سخت‌تر باشد، گناهش بخشوده‌تر خواهد شد. اما نمی‌دانست که با این کارش حرمت معبد را شکسته بود. دیگر ادخادخ پشتیبانش نبود و لحظه‌ای که آرزویش را داشتم فرار رسیده‌بود.
همانطور که می‌خندید، از زمین برخاستم. کفِ دستانم را در برابرِ سینه‌ام رویِ هم گزاشتم. سرم را پایین انداختم و زیرِ لب وردی خواندم. تمامِ عضلاتم منقبض شده بود. گرمایی در کفِ دستانم حس کردم. به آرامی دستانم را از هم دور کردم. در مابینِ دو دستم گویِ آتشینِ سیاهرنگی پدیدار گشته بود. هرچه دستانم را از هم بازتر می‌کردم گوی هم بزرگتر می‌شد. پیرمردِ بیچاره مات و مبهوت به گویی خیره شده بود که نمودی از شعله‌هایِ خشم و نفرتِ چندین سالهء من از او بود.
همین که خواستم گوی را به سمتش پرتاب کنم و به این زندگیِ نکبتارش خاتمه دهم، دیدم همانطور که دودستی به چوبش تکیه داده بود، به سمتِ راستش خم شد و به آرامی نقشِ بر زمین شد. این آخرین ضربه‌ای بود که به من می‌زد. با این مرگ ناهنگامش، مرا از لذتِ انتقام محروم کرد. با عصبانیت گوی را به سمتی پرتاب کردم. به یکی از آتشدانها خورد و شعله‌هایش را به اطراف پراکند. به سمتِ محراب رفتم. بی‌حرکت بر رویِ زمین افتاده بود. نبضش را گرفتم. به درک واصل شده بود. هرچند که نتوانستم انتقامی که شایسته‌اش هستم را بگیرم و از این موضوع کمی عصبانی بودم، اما نمی‌توانستم خوشحالیم را از ارتقایِ مقامم به بالاترین مقام در این معبد پنهان کنم. ردایش را از تنش در آوردم و بر تنم کردم. حال و حوصله نداشتم که لاشه‌اش را به دخمه ببرم. بلندش کردم و داخل آتشدان انداختمش، تا بلکه بسوزد و اندکی از گناهانش پاکش شود. بعد هم به سمتِ اتاقم به راه افتادم تا بعد از یک روزِ پر ماجرا کمی استراحت کنم.
هوا خیلی سرد بود. نمی‌دانم چه مدت بود که خوابید بودم. هر چقدر هم که بود، باز هم خسته بودم و دوست داشتم آنقدر در بسترِ گرمم بمانم تا خورشید به اندازه کافی بالا بیاید به طوریکه پرتوهایش بتوانند از پنجرهء کوچکِ اتاقم وارد شوند و صورتم را قلقلک بدهند. اما باید بیدار می‌شدم، آنهم با نوازشِ پرتوهایِ سردِ ماه. سالهایِ سال بود که هر روز صبح قبل از خروسها بر می‌خواستم. باید می‌رفتم و مثلِ هر روز خورشید را بیدار می‌کردم. امّا اینبار باید کمی زودتر از روزِ قبل بر می‌خواستم. آخر یک وظیفهء جدید هم به وظایفم اضافه شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: